eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
38.5هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
15 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل سوم قسمت 1⃣7⃣ ثانیا آن سایه،به هیکل ابراهیم نمی آمد...🤦‍♀ سایه،کلاه ب
😍 فصل سوم قسمت3⃣7⃣ +ابراهیم گفت:این قدر نگران نباش عزیزم...☺️ -ژیلا گفت:چه طوری نگران نباشم درحالی که دزد رو با چشم خودم دیدم...☹️☹️ +آخه تو این شرایط به قول خودت بر بیابون دزد اینجا چیکارداره؟😉😁 -دزد همه جا کارداره! هرجا که خلوت تر باشه براش بهتره دیگه....🤷‍♀ ابراهیم محمدمهدی اش را بغل کرد و شروع کرد به بازی با او:سلام بابایی😇تو این جایی و مامانت نگرانه!واقعاکه...!😉بعد رو کرد به ژیلا و از زبان مهدی +گفت:مامانی اشتباه میکنه که میترسه،من خودم مواظبشم...😌 -به هرحال امن نیست!گفته باشم امروز این سایه پشت در،فردا لابد میاد داخل اتاق😕اون وقت من...😞 ژیلا وقتی این حرف ها رو داشت میزد در حال ریختن چای بود و متوجه ابراهیم نبود‌... وقتی که چای ریخت و رو به ابراهیم برگشت،یک دفعه دید که ابراهیم نیست...😬 بند دلش پاره شد و از ترس جیغ زد: -ابراهیم!😩 +ژیلا چت شده؟🙄 ژیلا که تازه چشمش به ابراهیم افتاد،نفسی به آسودگی کشید و -گفت:ندیدمت...🙊فکر کردم رفتی!🤦‍♀فکر کردم نبودی...😞 فکر کردم اصلا نیومده بودی و من تو این همه مدت انگار داشتم با خیالات حرف میزدم... وقتی ندیدمت ترسیدم...😢 و هنوز سینی چای در دست هایش داشت می لرزید...😓 +ابراهیم خندید😅و گفت:عیال من و این همه ترس؟🤦🏻‍♂ و ژیلا آن قدر ناراحت شد که میخواست سینی چای روبه طرف ابراهیم پرت کنه و بگه که دیگه به او نخنده اما هرجور بود خودش رو کنترل کرد...🙎‍♀🙍‍♀ ابراهیم که متوجه به هم ریختگی اعصاب ژیلا شد،در حالی که بچه رو بغل گرفته بود👨‍👦از جای برخاست و به طرف ژیلا اومدوگفت... فصل سوم قسمت 4⃣7⃣ +چرا این قدر... و هنوز حرفش تمام نشده بود که چشم اش به یک عقرب افتاد...🦂 عقرب درست روبه رویش روی درآشپزخانه بود... این چیه ژیلا؟🧐 -ژیلا به سوی اشاره ی دست ابراهیم نگاه کردو گفت:خودت که می بینی،هم اتاقی جدید ماست...🙃 +یعنی چی؟مگه قبلا هم بوده که میگی هم اتاقی...🤔 عقرب حالا پایین آمده بودروی زمین و به سمت آشپزخانه می دوید... ابراهیم فوری دمپایی روبرداشت و کوبید روی سرش... عقرب باهمان اولین ضربه از بین رفت! -ژیلا گفت:چای ات سرد شد...بشین بخور...😇 ابراهیم مهدی روداد بغل ژیلاو کنار دست او نشست و استکان پر از چای روبرداشت که بخوره☕️اما هنوز چای اش رو تمام نکرده بودکه عقرب دیگری دید...🦂 و باز هم یکی دیگر🦂 +ابراهیم دو سه تا عقربی رو که دیده بود،کشت و گفت:این ها دیگه از کجا پیداشون شده؟🤷🏻‍♂ -الان چندروزه که خونه پر از این عقرب هاست... الان که شبه تعدادشون خیلی کمه! روزها مخصوصا حدود ظهر و عصر تعدادشون خیلی بیشترمیشه...🤦‍♀ +ابراهیم نگران شد و گفت:برای تو و مهدی خطرناکه نه؟😓 -خب بله،من هم بیشتر نگران اونم تا خودم....😰 +ابراهیم گفت:توی منطقه همه جور حیوان موذی هست... از مار و عقرب و رتیل🕷گرفته تا هزار جور جک و جانور دیگه،ولی راستش،اینجا را دیگه،اصلا فکرش روهم نمیکردم....😕 -ژیلا گفت:روز اول که پیداشون شد،خیلی ترسیدم...😣 اما بعدا کم کم یک جورهایی با اونا کنار اومدم! یعنی تا جایی که می تونستم میکشتمشون و وقتی به همه زورم نمیرسید،از ترس میرفتم روی رختخواب بالای تخت🛏و ساعت ها مهدی رو توی بغلم میگرفتم🤱 و به دیوار پر از عقرب نگاه می کردم و از ترس نمی تونستم از جایم جم بخورم...😖 ابراهیم متعجب آه کشید و چیزی نگفت...😓 -ژیلا گفت:از شما هم که هیچ خبری نبود... نه یک تلفنی📞نه یک پیغامی✉️ ونه یک سرزدنی به خونه...🏠 انگار نه انگار که زن و بچت تو این دیار غریب،چشم انتظارت هستند...😭 و دوباره اشک بود و گریه و خنجری که آهسته لای گوشت و پوستو تن و روح ژیلا می چرخید و می چرخید و میچرخید...😥 ژیلا دیگر داشت می افتاد...😔 داشت از پا می افتاد که ابراهیم دست گذاشت روی شانه اش.... اشک در چشم😥و لبخند بر لب😊 +به ژیلا گفت:چایت سرد شد خانم...😓 پایان فصل سوم😍 ... @kheiybar
⁉️ اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @kheiybar
جای شهید محرابی خالی که😔 میگفت«من مانند کسی هستم که سوار تاکسی شده و به مقصد می رسم ولی پولی ندارم، از خدا خجالت می کشم، ولی به لطف و رحمت خدا امیدوارم.»💔 🏴 ختم صلوات به نیابت از ✨شهید حسین محرابی✨ {هدیه به حضرت زهــرا س} و برای سلامتی و تعجیل در ظهور اقا امام زمان عج💐 ☑️مهلت صلوات فرستادن فرداشب تا ساعت 21 ☑️ تعداد صلوات های خودتون رو به این آیدی بفرستین👇👇 @Behzadii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انالله و انا الیه راجعون" ▪️لحظاتی قبل روح بلند حاجیه خانم "نصرت همت" مادر صبور و ارجمند فرمانده بلند آوازه شهید محمدابراهیم همت ، به فرزند شهیدش ملحق شد.😭 به اطلاع میرسانیم مراسم تشییع صبح روز سه شنبه در گلزار شهدای شهرضا با رعایت پروتکل های بهداشتی برگزار می گردد. 🥀شادی روحشان صلوات @kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شک ندارم بینِ خیلِ زائرانِ کربلا فاطمه گریانِ تنهائیِ قبرِ مجتبی ست...💔 💚 @kheiybar
چقدر پر می‌کشد دلمان به هوایتان🕊 انگار تمام☝️ پرنده‌های جهان در قلبمان آشیانه کرده‌اند✨❤️ 🌹 @kheiybar
💚امام باقر علیه السلام فرمودند:💚 ای جابر! به خدا سوگند، خداوند علم گذشته و آینده تا روز قیامت را به من عطا کرده است.☝️ (به روایتی امروز سالروز ولادت است) @kheiybar
✨و همه ما منتظر شنیدن خطبه غرای او بین رکن و مقامیم. ✨اى اهل عالم! منم امام قائم. منم شمشیر انتقام الهى که ستمگران را به سزاى اعمالشان می رسانم... جدّم حسین بن على را تشنه به شهادت رساندند. دشمنان از روى کینه توزى جدم را ناجوانمردانه کشتند... @kheiybar
خاطره‌ای شیرین از بعد از جلسه‌ای حاج قاسم مرا به خانه‌ی خود دعوت و شام با پنیر و گردو و عسل پذیرایی کرد و بعد از شام نشستیم به صحبت کردن. 🍃 گفت: از خدا خواستم این‌قدر به من مشغله بدهد که حتی فکر گناه هم نکنم. 🎙 راوی: سردار حسین معروفی @kheiybar