🔴ماجرای کاپشن خارجی رهبر انقلاب برای کوهنوردی+ویدئو
کد خبر: ۲۶۱۴۰۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۱:۲۰
صفحه ریحانه منتسب به دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبری پستی درباره ماجرای کاپشنی که ایشان هنگام کوهنوردی میپوشیدند منتشر کرد.
صبح روز گذشته مقام معظم رهبری به صورت آنلاین از برخی مراکز تولیدی کشور دیدن کردند و درباره خرید و حمایت از محصولات داخلی سخن گفتند. در همین راستا صفحه ریحانه منتسب به دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبری پستی درباره ماجرای کاپشنی که ایشان هنگام کوهنوردی میپوشیدند منتشر کرد. متن پست منتشر شده به این شرح است:
در همین یکی دو سال گذشته که احتیاج پیدا کردیم به یک تعدادی کاپشن پسرانه، دخترانه، بچهگانه؛ من گفتم اصلاً از بازار نخرید، بدهید تولید کنند. قطعاً از انواع خارجیاش بهتر بود؛ یعنی زیباتر، محکمتر و بهتر. خب وقتی که میتوانیم در داخل تولید کنیم، چرا از خارج وارد کنیم؟☝️
خود من دو تا کاپشن داشتم که گاهی کوه که میرفتیم استفاده میکردم، اینها خارجی بود و سوغاتی برای من آورده بودند. اینها را دادم رد شد و گفتم از این داخلیها تهیه بشود.✅
همین کاپشنی که گفتم برای من خریده بودند، من دیدم که روی آن یک چیزی زدهاند که این تولید خارجی است که دروغ بود؛ خیّاطش را میشناختیم،😐 میدانستیم چه کسی درست کرده و کی درست کرده و گفتیم کندند آن را.👌
@KHEIYBAR
#لبخندهای_خاکے☺️☝️
در سالهای دفاع مقدس چای مرهمِ خستگی جسمیِ رزمندگان اسلام بود. در میان لشکرها رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا اُنس و الفت بیشتری با چـای داشتند🙂
روزی در محضر آقا مهدی باکری و شهید #حاج_ابراهیم_همت(فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله ﷺ)بودیم که در آن صحبت از کنترل مناطق عملیاتی بود.🍃
#حاج_همت به آقا مهدی گفت:
نگهبانان لشکر شما برای نیروهـای سایر لشکرها سخت میگیرند و اجازه نمیدهند راحت عبور و مرور کنند مگر ترکی بلد باشند... 👌
آقای مهدی در پاسخ گفت:
شما یقین دارید که آنها نگهبانان لشکر ما هستند؟!
#حاج_همت گفت: من نه تنها نگهبانان لشکر شما را میشناسم حتی حدّ خط لشکر عاشورا را هم میشناسم! 🙂
آقا مهدی با تعجب پرسید: چطور چگونه میشناسید؟😕
#حاج_همت در جواب گفت:
شناختن حد و حدود لشکر شما
کاری ندارد، اصلاً مشکلی نیست!
هر خطی که از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خطِ لشکر عاشوراست🙂✌️ چون همیشه کتریهای چای لشکر شما روی آتش میجوشد...👌😂
همگی خندیدیم...❤️
#سرداران_دفاع_مقدس
#شهید_حاجابراهیم_همت ❤️
#شهید_مهدی_باکری 💚
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
« #محمدابراهيم،همت» در سال 1334 در شهر قمشة اصفهان بـه دنيـا آمـد؛ در حالي كه پيش از تولد، ننه نصرت
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_اول
❤️یک جور زندگی❤️
از آن پس، او علاوه بر معلمـي در روسـتا، در سـطح شـهر بـه
روشنگري مردم ميپرداخت👌. يك روز خبر آوردند كه #محمدابراهيم يك گوني پر
از اعلاميه🗞 از قم آورده و در شهر پخـش كـرده اسـت😐. سرلشـكر نـاجي، دسـتور
دستگيري او را داد؛ اما او هيچ گاه به دام نيفتاد.🙂
يك روز خبر آوردند كه #محمدابراهيم مجسمة شـاه را از ميـدان شـهر پـايين
كشيده است😇. سرلشكر ناجي، دستور تيرباران او را داد؛ اما #محمدابراهيم از چنگ
مأموران شاه گريخت و براي ادامة مبارزه به شهرهاي ديگر رفـت💪. از شـهري بـه
شهري ميرفت و به تبليغ نهضت امام خميني و آگاهي دادن به مردم ميپرداخت.✌️
پس از پيروزي انقلاب اسلامي، او كمر همت بست تا بيش از پيش به مبـارزه
عليه ظالم و دفاع از حق مظلوم بپردازد🍃. مدتي براي يـاري مـردم بـه روسـتاهاي
محروم رفت. وقتي شنيد ضدانقلاب در شهرهاي كردنشين دست بـه جنايـت زده
است، به آنجا رفت و به مبارزه پرداخـت🍃. چـون از خـود لياقـت نشـان داد، بـه
فرماندهي سپاه پاسداران پاوه منصوب شد.🍃
#محمدابراهيمهمت در سن 26 سالگي به سفر حج رفت و از آن پـس « #حـاجهمت» لقب گرفت❤️. #حاجهمت در چند عمليات، ضربات سختي به دشمنان اسلام
وارد آورد💪 و در مدت زماني كم به يكي از سرداران بزرگ جنگ تبديل شد.
او ابتدا به معاونت تيپ محمدرسول االله (ص) و سپس به فرماندهي همين تيپ
ـ كه ديگر به لشكر تبديل شده بود ـ منصوب شد.🌹
#حاجهمت، يك سرلشكر بود؛ اما نه مثل سرلشكر ناجي؛ چرا كـه سرلشـكرها
هم جور واجورند☝️. #حاجهمت پس از 28 سال زندگي الهي، پس از 28 سال عشق
به امام حسين (ع) مثل ياران امام حسين تا آخرين نفس جنگيد✌️ و مثل آنان مردانـه
به شهادت رسيد.🕊🕊
جزيرة مجنون در اسفند سال 1362 و در عمليات خيبر به خون سرخ او رنگين
شد💔 و نام سردار بزرگ خيبر؛ « #شهيد_حاج_محمد_ابراهيم_همت» را براي هميشه در
دلها جاودانه كرد.❤️
#رمان_شهیدهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#یا_قدیم_الاحسان🌷
مےخواستـم براے تـو باشم ولے نشد
ڪنج #حـرم گداے تو باشم ولے نشد
مےخواستم ڪه یڪ #شب_جمعہ بہ سرزنان
#مهمان #ڪربلاے تو باشم ولے نشد😭
مےخواستم #ڪبوتر جلد #حـرم شوم
بر #گنبـد #طـلاے تو باشم ولے نشد😔
🌸هرگـاه شب جمعه شهـدا را يـاد ڪرديد، آنها شمـا را نزد سیدالشهدا(ع) یاد مے ڪننـد.❤️
بیاد #شهید_ابراهیم_همت
#ابراهیم_جان_التماس_دعا✋
#شادی_روحش_صلوات🌹
@kheiybar
هدایت شده از امــام زمانت نیست راحتے؟!!
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌤 روزی کہ در آن
خنـده ی دلـــدار نباشد
بهتـــر بُوَد آݩ دیـده
کہ بیــدار نباشد...😔✋
❤️ تعجیل در #ظهور۳ صلوات❤️
هدایت شده از امــام زمانت نیست راحتے؟!!
💎 تنها نجات دهنده ی عالَم از بلاها👇
▫️حضرت صاحب الزمان فرمودند:
▫️▫️▫️أنا خاتم الأوصياء، وبي يدفع اللَّه البلاء عن أهلي وشيعتي.
🔹من آخرين وصىّ پيامبرم و خداوند فقط با (ظهور) من بلا و گرفتارى را از اهل و شيعيانم برطرف میكند👌
📖كمال الدين،ج۲،ص۴۴۱
#اللهم_عج_لولیک_الفرج
@emame_zamanam
#امر_به_معروف_نهی_از_منکر_شهیدهمت🙂👌
#مجبور_نیستی_همهاش_را_بخوری
همیشه به نیروها طوری تذکر می داد که کسی ناراحت نشود☺️.سعی می کرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند.👌
یک بار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت.🍃
ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یکجا ندیده بودیم، یکی یکی آنها را سوراخ می کردیم،آبش را می خوردیم و بقیه اش را دور می ریختیم.😐
در همین حین، #حاج_همت با رضا چراغی داشتند عبور می کردند.🍃
پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود.وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوتها افتاد، جلو آمد و گفت:" برادر، می شود یک عکس با هم بیندازیم!"☺️📸
گفتم:" اختیار دارید #حاج_آقا، ما افتخار می کنیم".❤️
کنار هم نشستیم و با هم عکس گرفتیم. بعد بلند شد، تشکر کرد و گفت:" خسته نباشید، فقط یک سئوال داشتم
گفتم:" بفرمایید #حاجآقا".🙂
گفت:" چرا کمپوتها را اینطور باز می کنید؟"
گفتم:" آخر #حاج_آقا، نمی شود که همه اش را بخوریم."😒
در حالی که راه افتاد برود، خنده ای کرد و با دست به شانه ام زد و گفت:" برادر من، مجبور نیستی که همه اش را بخوری".😉😃
بدون اینکه صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم.🍃
بعد از رفتن او، فهمیدم که او از اول می خواست این نکته را به من گوشزد کند ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس📸 گرفتن را پیش کشیده بود!!!🍃
#شهيد_حاج_محمد_ابراهيم_همت🌹
@kheiybar
هدایت شده از امــام زمانت نیست راحتے؟!!
#غروب_جمعه دلم
بوی یار می گیرد💔
افق افق دل من را
غبار می گیرد😭
نه با زیارت یاسین
دلم شــود آرام 😔
نه با دعای سماتم
قرار می گیرد...✋
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_zamanam
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_اول ❤️یک جور زندگی❤️ از آن پس، او علاوه
#رمان_شهیدهمت
معلم فراری ۳
بر اساس زندگی شهید
#فصل_دوم
❤️مورچه های زیر ماشین❤️
یك مورچه به زير گونيهاي پر از گندم🌾 ميرود و يك دانه به دهان ميگيـرد و
راه ميافتد.
ميرزا يوسف، گندمهاي كربلايي را درون گونيها ميريزد. دستمالي جلو دهانش
بسته😷 تا گرد و خاك،روزهاش را باطل نكند. آفتاب شديد از يك طرف و دسـتمال
از طرفي ديگر، نفس كشيدن را برايش سخت كرده است. او گوني سنگين گندم را
بلند ميكند و بر پشت كربلايي ميگذارد.🍃 كربلايي، دستهايش را دورِ گوني حلقـه
كرده، هنّ و هن كنان به طرف گونيهاي ديگر ميبرد. او هم دهانش را بسته اسـت
تا قطرات عرق روزهاش را باطل نكند.🍃
ميرزا يوسف و كربلايي دلشوره دارند. ميترسند كه مثل سال پـيش، آدمهـاي
ارباب سر برسند و حاصل زحمت يك سالهشان را به غارت ببرند.😒
كربلايي وقتي گوني را روي گونيهاي ديگر ميگذارد، متوجه مورچه ميشـود.😱
خودش را از سر راه مورچه كنار ميكشد و بـا خوشـرويي تماشـايش مـيكنـد.
مورچه به طرف آلاچيق ميرود🍃. ميرزا و كربلايي با كمـك هـم، اتـاقكي چـوبي
درست كردهاند و سقف آن را با برگ چوب پوشاندهاند و اسمش را گذاشـتهانـد
آلاچيق🙂. آلاچيق، محل استراحت و غذا خوردن و نگهداري وسايل آنهاست.
هر سياهي كه از دور ديده ميشود، دل ميرزا و كربلايي هـزار راه مـيرود.😥
آنها نميدانند خوشحال شوند يا ناراحت. اگر وانـت رجبعلـي بيايـد، خوشـحال
ميشوند و اگر ماشين باري ارباب، ناراحت. حالا هم كـه از هـيچ كـدام خبـري نیست...🤕
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت معلم فراری ۳ بر اساس زندگی شهید #فصل_دوم ❤️مورچه های زیر ماشین❤️ یك مورچه به زير گ
كربلايي در حين گذر از مقابل آلاچيق، براي #ابـراهيم و يـونس دسـت تكـان
ميدهد و مي گويد : «نزديك ظهر است... افطار نميكنيد؟!»🙂
#ابراهيم و يونس به هم نگاه ميكنند و ميخندند😃. آن دو زير ساية آلاچيق درس
ميخوانند. يونس ميگويد : «افطار كنيم ؟»
#ابراهيم، نگاهي به آسمان ميكند و ميگويد: «مگر نشنيدي بابـام چـي گفـت؟
گفت نزديك ظهر است. نگفت كه ظهر شده.»😕
يونس به شوخي ميگويد :«نكند ميترسي كلّة گنجشك كامل نشود😃 ؟»
#ادامه_دارد... ابراهيم ميخندد و ميگويد : «اگر الان افطار كنيم، مـيشـود روزة كلّـة بچـه
گنجشكي؛ نه روزة كلّة گنجشكي.»🙊😂
هر دو ميخندند. يونس ميگويد :«تا غذا را آماده كنيم، ظهر شده. بلنـد شـو،
درس خواندن هم حدي دارد.»
#ابراهيم برميخيزد و ميگويد :«تا تو غذا را آماده كنـي، مـن هـم يـك سـر و
گوشي آب بدهم، ببينم رجبعلي ميآيد يا نه.» ☹️
#ابراهيم از آلاچيق خارج ميشود و به جاده نگاه ميكند. يونس در حـالي كـه
ماست كيسهاي را روي نان ميريزد، ميگويد : «من هم ميخواهم همراهشان بروم
بازار. تو هم بيا برويم.»🙂
#ابراهيم در حالي كه با نوميدي به آلاچيق برميگردد، ميگويد : «ما ديگر بـراي
چي برويم؟»
ـ بابام قول داده وقتي گندمها🌾 را فروخت، يك دست لباس نو برام بخرد. باباي
تو چي؟ قرار نيست واسهات چيزي بخرد؟ ـ خودش ميگويـد بخـرم؛ ولـي مـن میگویم نه؛☹️🙂
#رمان_شهیدهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar