اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_هشتم ❤️وحشت از شيشه❤️ بيسيمچي، گوشي بيسيم را م
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_هشتم
❤️وحشت از شیشه❤️
بيسيمچي خيلي با خود كلنجار رفته است تا بر ترسش غلبه كند؛ اما هيچ وقت
موفق نشده است☹️. يك بار دل به تاريكي بيابان سپرد تا ترس را بـراي هميشـه در
خود سركوب كند. در بيابان، #حاج_همت را ديد كه در خلوت و تاريكي به نمـاز
ايستاده است😕. وحشت تنهايي، وحشت كمي نبود. او از #حاج_همت گذشت و ايـن
وحشت و تنهايي را آن قدر تحمل كرد تا صبح شد😣؛ اما باز هم ترسـش نريخـت.
سرانجام تصميم گرفت موضوع را با #حاج_همت در ميان بگذارد؛ ولي هر بار كـه
ميخواست لب باز كند، شرم و خجالت مانع از اين كار ميشد.😒
او حالا ديگر از اين وضع خسته شده است. دل را به دريا ميزند و سـؤالي را
كه ميبايست مدتها پيش ميپرسيد، حالا ميپرسد: « #حاجي چرا من ميترسم؟ چرا
شما نميترسي؟ راستش من خيلي تلاش ميكنم كه نترسم؛ امـا بـه خـدا دسـت
خودم نيست😞. مگر آدم ميتواند جلو قلبش را بگيرد كه تندتند نزند؟ مگر ميتواند
به رنگ صورتش بگويد زرد نشو🙁؟ اصلاً من بياختيار روي زمين دراز مـيكشـم.
كنترلم دست خودم نيست...»
پيش از آنكه حرفهاي بيسيمچي تمام شود، #حاج_همت كه گويي از مدتها قبـل
منتظر چنين فرصتي بوده است، دست ميگذارد روي شانة او و با لبخند و مهرباني☺️
ميگويد: «من هم روزي مثل تو بودم. ذهن من هم روزي پر بود از اين سؤالها؛ اما
سرانجام امام جواب همة سؤالهايم را داد.»🙂
ـ امام، جواب سؤالهاي شما را داد؟
ـ بله... امام خميني ! اوايل انقلاب بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. با چند تـا
از جوانهاي شهرمان يك روز رفتيم جماران و گفتيم كه ميخواهيم امام را ببينـيم.😇
گفتند الان نزديك ظهر است و امام ملاقات ندارند. خيلي التماس كرديم. گفتيم؛ ازراه دور آمدهايم اما به هر ترتيب كه بود، ما را راه دادند داخل. تعدادمان هـم كـم
بود.🍃
دور تا دور امام نشسته بوديم و به نصيحتهايش گوش ميداديم كه يـك دفعـه
ضربة محكمي به پنجره خورد😱 و يكي از شيشههاي اتاق شكست. از ايـن صـداي
غير منتظره، همه از جا پريدند😇؛ بجز امام. امام در همان حال كه صحبت مـيكـرد،
آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه كرد😕. هنوز صحبتهايش تمام نشده بود كـه
صداي اذان شنيده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد🙂... همان جا بود كه
فهميدم همة آدمها ميترسند؛ چرا كه آن روز در حقيقت همة ما ترسيده بوديم. هم
امام ترسيده بود و هم ما. امام از دير شدن وقت نماز ميترسـيد و مـا از صـداي
شكستن شيشه😢. او از خدا ميترسيد و ما از غير خدا. همان جا بود كه فهميدم هـر
كس واقعاً از خدا بترسد، ديگر هيچ وقت از غير خدا نميترسد👌... و هـر كـس از
غير خدا بترسد، از خدا نميترسد.
بيسيمچي مشتاقانه به حرفهاي #حاج_همت گوش ميدهد و به آن فكر ميكنـد؛
#حاج_همت موقع نماز آن چنان زانو ميزند
و آن چنان گريه ميكند كه گويي هر لحظه از ترس جان خواهد داد☹️؛ اما موقع
انفجارِ مهيبترين بمبها، خم به ابرو نميآورد!🙂✌️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#دلـنوشـتــه
شب جمعه است و دل، راهےِ #بیـن_الحرمین🕊
راستے😔✋...
امشب مادرمان #زهرا س هم کربلاست
شهدا هم جمعند دور ارباب
عجب بزم عاشقانه اے.💔
کاش شهدا نیم نگاهے به سوے ما کنند😭
#دوست_شهیدت ، لبخند بزند
دستش را به سویت دراز کند
و بگوید:💔
"بیا! جای تو را اینــــجا، پیش ارباب نگه داشته ایم! چقدر معطل مےکنی؟ زودتر بیا"!!!!😭
چه خیال خوشے...
ولی نه! مگر #شهید_زین_الدین نگفت "هر که شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا او را نزد اباعبدالله یاد کنند"؟!...😔
آے #شهدا!
به یادتان هستیم...
الوعده وفا💔
#بیاد_شهیدمحمدابراهیمهمت
#رفیقجانالتماسدعا✋
@kheiybar
هدایت شده از امــام زمانت نیست راحتے؟!!
#صبح_جمعه دراین رهگذرچه میخواهم
به غیرآمدنت ازسفرچه می خواهم😔
برات نامه نوشتم سلام ودیگرهیچ💔
بجزسلامتی تودیگرچه می خواهم🙌
#اللهمعجلالولیڪالفرج
@emame_zamanam
هدایت شده از امــام زمانت نیست راحتے؟!!
❤️ #امام_زمان (عج) خطاب به میرزای نائینی در دوران جنگ جهانی اول و اشغال ایران فرمودند:
🌸 ایران، #شیعه_خانه ماست. میشکند، خم میشود، در خطر است، ولی ما نمیگذاریم سقوط کند.
ما نگهش میداریم... ☝️
📚 کتاب مجالس حضرت مهدی، ص ۲۶۱🍃
تعجیل در #ظهور امام زمان (عج) صلوات 🌹
❗️حواسمان به رفتارهایمان هست.....!؟
@emame_zamanam
#عاشقانه_شهــدا
#تیڪه_ڪلامش_بود_که_چه_خبر؟!
از پشت تلفن میگفت اهلا و سهلا.☺️
تا از عملیات برمیگشت میرفت وضو میگرفت میایستاد به نماز.😕
پنج، شش ماه از ازدواجمان گذشته بود که رفتم به شوخی بش گفتم همه وقتت را نگذار برای خدا یه کم هم به من برس😒.برگشت نگاه خاصی کرد گفت :میدانی این نمازی که میخوانم برای چیه!؟🙂
گفتم نه.
گفت:هربار که برمیگردم میبینم اینجایی،هنوز اینجایی،فکر میکنم دو رکعت نماز شکر به من واجب میشود.😌
آمدنهاش خیلی کوتاه بود گاهی حتی به دقیقه میرسید.
میگفت ببخش که نیستم،که کم هستم پیشتان.🙁
میگفتم توی همین چنددقیقه آنقدر محبت میکنی که اگر تا یک ماه هم نباشی احساس کمبود نمیکنم.☺️
میگفت راست میگویی،ژیلا؟😕
میگفتم، ولله.🙂
برشی از ڪتاب به مجنون گفتم زنده بمان📙
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
✨﷽✨
میشوم دلتنگ تـــــو،
یادت #خرابم میڪند
بغض خیسم در گلو
آهستہ آبـــم میڪند..
❤️ #رفیق_شهیدم ❤️
@kheiybar