اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يک همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمتپانزدهم او همه جا با
#شهیدمحمدابراهیمهمت در
قامت يك همسر در
آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمتشانزدهم
#ادامه، او همه جا با ماست
گفت: اگه شد، که بیست و چهار ساعته می آیم می بینمتان و برمی گردم☺️. اگه نشد، یکی رو می فرستم بیاید دنبالتان.😒 مکث کرد گفت: اگر دنبالتان بفرستم، به اهواز می آیی😒؟ گفتم: کور از خدا چی می خواد؟ گفت: سختت نیست با دو تا بچه؟ گفتم: با تمام سختی هاش، به دیدن تو، می ارزه.☺️❤️
یک هفته گذشت. نه از خودش خبری شد؛😔 نه از تلفنش📞. داشتم خودم را برای دیدنش آماده می کردم. خانه را تمیز می کردم و خیلی کارهای دیگر🍃. شبی، حوالی نیمه شب، احساس کردم طوفان شده🌪. به خواهر کوچک ترم، گفتم: انگار میخواد طوفان بدی بشه😢. گفت: اصلا باد هم نم یآد؛ چه برسه به طوفان.😕
کمی خوابیدم؛ باز بیدار شدم🍃. گریه هم کردم😢. خواهرم گفت: چته امشب تو؟ گفتم: وحشت دارم. گفت: از چی؟ گفتم: از شب اول قبر.😔
گفت: این حر فهای عجیب و غریب چیه که تو داری امشب میزنی😕؟ شب بعد، خواب دیدم رفته ام جلو آینه استاده ام و دو طرف فرق سرم، دو موی کلفت سفید هست😣. تعبیرش را بعد فهمیدم؛ وقتی که برادر هفده سال هام فردین در محور طلائیه شهید💔 شد و خبرش را روز سوم #ابراهیم، به من دادند.😔
صبح روز بیست و چهارم اسفند 1362 بلند شدم. بچه ها را برداشتم و از اصفهان راه افتادم به سمت خانه خاله ام؛🍃 در شهرستان نجف آباد. با مینی بوس رفتیم. خواهرم هم بود🙂. رادیوی مینی بوس📻 روشن بود. مارش اخبار ساعت دو بعدازظهر را که پخش کرد، گوش هایم تیز شدند.😔
گوینده، سر خط اخبار را خواند. یکی از آ نها، بند دلم را پاره کرد💔. شک کردم. به خودم گفتم: حتما اشتباه شنیده ای.😕
دوست نداشتم آنچه را که شنیده بودم، بارو کنم. با خودم گفتم: مگر می شود؟😊 #ابراهیم خودش گفت می آیم.☺️ خندیدم و گفتم: خودش گفت برمی گرده؛ قول داد به من.❤️
یادم نمیاد کیِ قول داده بود. خواهرم داشت نگاهم می کرد.😢😒
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
#ادامه_دارد...
@kheiybar