#همسرانه_شهــدا🌹
یک شب قبل از عملیات والفجر 4 بود در یکی از خانه های سازمانی پادگان الله اکبر اسلام آباد بودیم🙂 به خانه که آمد کاغذی📃 را به من نشان داد سیزده نفری می شدند اسامی هم سنگرانش بود اما جلوی شماره 14 را خالی گذاشته بود...☹️ گفتم اینا چیه؟ گفت : لیست شهدا . گفتم : کدام شهدا؟ گفت: شهدای عملیات آینده👌 . گفتم: از کجا میدانید؟ گفت: ما میتونیم بچه هایی که قراره شهید بشن رو از قبل شناسایی کنیم🙂. گفتم: علم غیب دارین؟😕
گفت:نه شواهد این جوری نشان میدهند، صورت بچه ها ، حرف زدن آنها ، دردودل های آنها و کلی علامات دیگر ....🍃
گفتم: اینها که سیزده تا هستند پس چهاردهمی کیه؟
گفت: این یکی رو باید شما دعا کنی قبول بشه حاج خانم .☺️😢
منظور #حاجی را فهمیدم .اما چرا من ؟ چطور می توانستم برای او آرزوی رفتن بکنم 😔؟ من #حاجی را بی اندازه دوست داشتم💔❤️
آن سوی دیوار دل –مریم زاغیان – صفحه 78
راوے:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید #معلم_فراری ٣ #فصل_اول ❤️يك جور زندگي❤️ يك سنگ را بردار و بيندا
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری
#ادامه_فصل_اول
❤️یک جور زندگی❤️
اين قصة سال هزار و سيصد و سي و چهار است. آن سالها، مسافرت مثل حالا
آسان نبود؛ آن هم براي زني كه يك بچه در شكم داشت. اما از قـديم گفتـهانـد :
وقتي پاي عشق به ميان آيد☝️، عقل راهش را ميكشد و ميرود. ننه نصـرت عاشـق
بود🙂. او سختي راه را به همراه مشهدي علي اكبر تحمل كرد؛ اما وقتـي بـه كـربلا
رسيد، بيماري او را از پا انداخت😞 و تازه متوجه شد كه چه كار خطرنـاكي انجـام
داده است. 😪
پزشكها پس از معاينه، سري تكان دادند و گفتند : بچه زنده نميماند. شايد هم
همين حالا مرده باشد😢. بهتر است به فكر نجات مادر بچه باشيم... 🍃
پزشكها براي ننه نصرت دارو نوشتند. آنها حرف از مرگ بچه مـيزدنـد و بـه
فكر نجات جان ننه نصرت بودند؛ اما ننه نصرت به فكر خودش نبود. او به نجات
جان بچه فكر ميكرد. 🙂
خلاصه، همان جا بود كه غم عالم در دل ننه نصرت سـنگيني كـرد. او بـا دل
شكسته رفت به زيارت قبر آقا امام حسين (ع) و بـا گريـه و زاري گفـت : «آقـا،😭
بچهام تقصيري ندارد. اين من بودم كه به عشق تو سر از پا نشناخته پـا در جـادة
خطر گذاشتم. اگر قرار است بچهام به خاطر عشق من بميرد، چه بهتر كه مـن هـم
همراه او بميرم.» 😔💔
ننه نصرت با چشماني پر از اشك و با دلي پـر از غـم بـه خـواب رفـت. در
خواب، بانوي بزرگواري به سراغش آمد،☺️ نوزاد پسري به آغوش ننه نصـرت داد و
به او الهام كرد كه اسمش را #محمدابراهيم بگذارد👌.
ننه نصرت وقتي از خواب برخاست، اثري از درد و بيماري در خود نديد. بـاز
هم نزد پزشكها رفت. آنها پس از معاينه، انگشت به دهان ماندند.😱
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری #ادامه_فصل_اول ❤️یک جور زندگی❤️ اين قصة سال هزار و س
« #محمدابراهيم،همت» در سال 1334 در شهر قمشة اصفهان بـه دنيـا آمـد؛ در
حالي كه پيش از تولد، ننه نصرت و مشهدي علياكبر، عشق امام حسين (ع) را در
دلشان جا داده بودند. ❤️
يك جور پدر و مادرها، امام حسين (ع) را در دل بچههايشان جا ميدهند. اين
جور بچهها اگر در طول زندگي با عشق امام حسين (ع) زندگي كنند👌، اگر اجـازه
ندهند شمر به دلشان راه پيدا كند، آن وقت مثـل يـاران واقعـي امـام حسـين(ع)
زندگي ميكنند😍. مثل ياران او، با ظالم ميجنگند، از مظلوم دفاع ميكنند و عاشقانه
در راه خدا به شهادت ميرسند🕊؛ درست مثل #محمدابراهيمهمت.🙂
#محمدابراهيم، در دنياي كودكي وقتي مـيديـد پـدر و مـادرش رو بـه قبلـه
ميايستند و نماز ميخوانند؛ او هم مثل آنها نماز ميخواند☺️، سـورههـاي كوچـك
قرآن را حفظ ميكرد و روزة كله گنجشكي ميگرفت. 🍃
كمي بزرگتر كه شد، علاوه بر درس خواندن، گـاهي در كـار كشـاورزي بـه
پدرش كمك ميكرد🍃 و گاهي در مغازهاي به شاگردي ميپرداخت.
او در دانشسراي تربيت معلم ادامة تحصيل داد، سپس به خدمت زير پرچم فرا
خوانده شد🙂. روزهاي سربازي، براي او روزهايي سرنوشت ساز بود. هم تلخِ تلـخْ
بود و هم شيرينِ شيرين. يكي از دست نشاندگان شاه بـه نـام «سرلشـكر نـاجي»،
فرماندهي لشكر توپخانة اصفهان را بر عهده داشت😐. #محمـدابـراهيم هـم مسـئول
آشپزخانة همين لشكر بود. شرح برخورد اين دو، داستاني است كه در همين كتاب
آمده #محمدابراهيم، از اين برخورد، هم به تلخي ياد ميكرد و هم به شيريني😤😁.
خلاصه، دوران خدمت سربازي سر آمد؛ در حالي كه #محمدابراهيم آگـاهتر از
قبل شده بود. او، هم شاه را شناخته بود و هم دست نشاندگان شاه را؛ هم امـام و هم یاران امام را؛👌❤️
#رمان_شهیدهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
🔴ماجرای کاپشن خارجی رهبر انقلاب برای کوهنوردی+ویدئو
کد خبر: ۲۶۱۴۰۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۱:۲۰
صفحه ریحانه منتسب به دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبری پستی درباره ماجرای کاپشنی که ایشان هنگام کوهنوردی میپوشیدند منتشر کرد.
صبح روز گذشته مقام معظم رهبری به صورت آنلاین از برخی مراکز تولیدی کشور دیدن کردند و درباره خرید و حمایت از محصولات داخلی سخن گفتند. در همین راستا صفحه ریحانه منتسب به دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبری پستی درباره ماجرای کاپشنی که ایشان هنگام کوهنوردی میپوشیدند منتشر کرد. متن پست منتشر شده به این شرح است:
در همین یکی دو سال گذشته که احتیاج پیدا کردیم به یک تعدادی کاپشن پسرانه، دخترانه، بچهگانه؛ من گفتم اصلاً از بازار نخرید، بدهید تولید کنند. قطعاً از انواع خارجیاش بهتر بود؛ یعنی زیباتر، محکمتر و بهتر. خب وقتی که میتوانیم در داخل تولید کنیم، چرا از خارج وارد کنیم؟☝️
خود من دو تا کاپشن داشتم که گاهی کوه که میرفتیم استفاده میکردم، اینها خارجی بود و سوغاتی برای من آورده بودند. اینها را دادم رد شد و گفتم از این داخلیها تهیه بشود.✅
همین کاپشنی که گفتم برای من خریده بودند، من دیدم که روی آن یک چیزی زدهاند که این تولید خارجی است که دروغ بود؛ خیّاطش را میشناختیم،😐 میدانستیم چه کسی درست کرده و کی درست کرده و گفتیم کندند آن را.👌
@KHEIYBAR
#لبخندهای_خاکے☺️☝️
در سالهای دفاع مقدس چای مرهمِ خستگی جسمیِ رزمندگان اسلام بود. در میان لشکرها رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا اُنس و الفت بیشتری با چـای داشتند🙂
روزی در محضر آقا مهدی باکری و شهید #حاج_ابراهیم_همت(فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله ﷺ)بودیم که در آن صحبت از کنترل مناطق عملیاتی بود.🍃
#حاج_همت به آقا مهدی گفت:
نگهبانان لشکر شما برای نیروهـای سایر لشکرها سخت میگیرند و اجازه نمیدهند راحت عبور و مرور کنند مگر ترکی بلد باشند... 👌
آقای مهدی در پاسخ گفت:
شما یقین دارید که آنها نگهبانان لشکر ما هستند؟!
#حاج_همت گفت: من نه تنها نگهبانان لشکر شما را میشناسم حتی حدّ خط لشکر عاشورا را هم میشناسم! 🙂
آقا مهدی با تعجب پرسید: چطور چگونه میشناسید؟😕
#حاج_همت در جواب گفت:
شناختن حد و حدود لشکر شما
کاری ندارد، اصلاً مشکلی نیست!
هر خطی که از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خطِ لشکر عاشوراست🙂✌️ چون همیشه کتریهای چای لشکر شما روی آتش میجوشد...👌😂
همگی خندیدیم...❤️
#سرداران_دفاع_مقدس
#شهید_حاجابراهیم_همت ❤️
#شهید_مهدی_باکری 💚
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
« #محمدابراهيم،همت» در سال 1334 در شهر قمشة اصفهان بـه دنيـا آمـد؛ در حالي كه پيش از تولد، ننه نصرت
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_اول
❤️یک جور زندگی❤️
از آن پس، او علاوه بر معلمـي در روسـتا، در سـطح شـهر بـه
روشنگري مردم ميپرداخت👌. يك روز خبر آوردند كه #محمدابراهيم يك گوني پر
از اعلاميه🗞 از قم آورده و در شهر پخـش كـرده اسـت😐. سرلشـكر نـاجي، دسـتور
دستگيري او را داد؛ اما او هيچ گاه به دام نيفتاد.🙂
يك روز خبر آوردند كه #محمدابراهيم مجسمة شـاه را از ميـدان شـهر پـايين
كشيده است😇. سرلشكر ناجي، دستور تيرباران او را داد؛ اما #محمدابراهيم از چنگ
مأموران شاه گريخت و براي ادامة مبارزه به شهرهاي ديگر رفـت💪. از شـهري بـه
شهري ميرفت و به تبليغ نهضت امام خميني و آگاهي دادن به مردم ميپرداخت.✌️
پس از پيروزي انقلاب اسلامي، او كمر همت بست تا بيش از پيش به مبـارزه
عليه ظالم و دفاع از حق مظلوم بپردازد🍃. مدتي براي يـاري مـردم بـه روسـتاهاي
محروم رفت. وقتي شنيد ضدانقلاب در شهرهاي كردنشين دست بـه جنايـت زده
است، به آنجا رفت و به مبارزه پرداخـت🍃. چـون از خـود لياقـت نشـان داد، بـه
فرماندهي سپاه پاسداران پاوه منصوب شد.🍃
#محمدابراهيمهمت در سن 26 سالگي به سفر حج رفت و از آن پـس « #حـاجهمت» لقب گرفت❤️. #حاجهمت در چند عمليات، ضربات سختي به دشمنان اسلام
وارد آورد💪 و در مدت زماني كم به يكي از سرداران بزرگ جنگ تبديل شد.
او ابتدا به معاونت تيپ محمدرسول االله (ص) و سپس به فرماندهي همين تيپ
ـ كه ديگر به لشكر تبديل شده بود ـ منصوب شد.🌹
#حاجهمت، يك سرلشكر بود؛ اما نه مثل سرلشكر ناجي؛ چرا كـه سرلشـكرها
هم جور واجورند☝️. #حاجهمت پس از 28 سال زندگي الهي، پس از 28 سال عشق
به امام حسين (ع) مثل ياران امام حسين تا آخرين نفس جنگيد✌️ و مثل آنان مردانـه
به شهادت رسيد.🕊🕊
جزيرة مجنون در اسفند سال 1362 و در عمليات خيبر به خون سرخ او رنگين
شد💔 و نام سردار بزرگ خيبر؛ « #شهيد_حاج_محمد_ابراهيم_همت» را براي هميشه در
دلها جاودانه كرد.❤️
#رمان_شهیدهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#یا_قدیم_الاحسان🌷
مےخواستـم براے تـو باشم ولے نشد
ڪنج #حـرم گداے تو باشم ولے نشد
مےخواستم ڪه یڪ #شب_جمعہ بہ سرزنان
#مهمان #ڪربلاے تو باشم ولے نشد😭
مےخواستم #ڪبوتر جلد #حـرم شوم
بر #گنبـد #طـلاے تو باشم ولے نشد😔
🌸هرگـاه شب جمعه شهـدا را يـاد ڪرديد، آنها شمـا را نزد سیدالشهدا(ع) یاد مے ڪننـد.❤️
بیاد #شهید_ابراهیم_همت
#ابراهیم_جان_التماس_دعا✋
#شادی_روحش_صلوات🌹
@kheiybar
هدایت شده از امــام زمانت نیست راحتے؟!!
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌤 روزی کہ در آن
خنـده ی دلـــدار نباشد
بهتـــر بُوَد آݩ دیـده
کہ بیــدار نباشد...😔✋
❤️ تعجیل در #ظهور۳ صلوات❤️
هدایت شده از امــام زمانت نیست راحتے؟!!
💎 تنها نجات دهنده ی عالَم از بلاها👇
▫️حضرت صاحب الزمان فرمودند:
▫️▫️▫️أنا خاتم الأوصياء، وبي يدفع اللَّه البلاء عن أهلي وشيعتي.
🔹من آخرين وصىّ پيامبرم و خداوند فقط با (ظهور) من بلا و گرفتارى را از اهل و شيعيانم برطرف میكند👌
📖كمال الدين،ج۲،ص۴۴۱
#اللهم_عج_لولیک_الفرج
@emame_zamanam
#امر_به_معروف_نهی_از_منکر_شهیدهمت🙂👌
#مجبور_نیستی_همهاش_را_بخوری
همیشه به نیروها طوری تذکر می داد که کسی ناراحت نشود☺️.سعی می کرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند.👌
یک بار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت.🍃
ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یکجا ندیده بودیم، یکی یکی آنها را سوراخ می کردیم،آبش را می خوردیم و بقیه اش را دور می ریختیم.😐
در همین حین، #حاج_همت با رضا چراغی داشتند عبور می کردند.🍃
پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود.وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوتها افتاد، جلو آمد و گفت:" برادر، می شود یک عکس با هم بیندازیم!"☺️📸
گفتم:" اختیار دارید #حاج_آقا، ما افتخار می کنیم".❤️
کنار هم نشستیم و با هم عکس گرفتیم. بعد بلند شد، تشکر کرد و گفت:" خسته نباشید، فقط یک سئوال داشتم
گفتم:" بفرمایید #حاجآقا".🙂
گفت:" چرا کمپوتها را اینطور باز می کنید؟"
گفتم:" آخر #حاج_آقا، نمی شود که همه اش را بخوریم."😒
در حالی که راه افتاد برود، خنده ای کرد و با دست به شانه ام زد و گفت:" برادر من، مجبور نیستی که همه اش را بخوری".😉😃
بدون اینکه صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم.🍃
بعد از رفتن او، فهمیدم که او از اول می خواست این نکته را به من گوشزد کند ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس📸 گرفتن را پیش کشیده بود!!!🍃
#شهيد_حاج_محمد_ابراهيم_همت🌹
@kheiybar