اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
« #محمدابراهيم،همت» در سال 1334 در شهر قمشة اصفهان بـه دنيـا آمـد؛ در حالي كه پيش از تولد، ننه نصرت
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_اول
❤️یک جور زندگی❤️
از آن پس، او علاوه بر معلمـي در روسـتا، در سـطح شـهر بـه
روشنگري مردم ميپرداخت👌. يك روز خبر آوردند كه #محمدابراهيم يك گوني پر
از اعلاميه🗞 از قم آورده و در شهر پخـش كـرده اسـت😐. سرلشـكر نـاجي، دسـتور
دستگيري او را داد؛ اما او هيچ گاه به دام نيفتاد.🙂
يك روز خبر آوردند كه #محمدابراهيم مجسمة شـاه را از ميـدان شـهر پـايين
كشيده است😇. سرلشكر ناجي، دستور تيرباران او را داد؛ اما #محمدابراهيم از چنگ
مأموران شاه گريخت و براي ادامة مبارزه به شهرهاي ديگر رفـت💪. از شـهري بـه
شهري ميرفت و به تبليغ نهضت امام خميني و آگاهي دادن به مردم ميپرداخت.✌️
پس از پيروزي انقلاب اسلامي، او كمر همت بست تا بيش از پيش به مبـارزه
عليه ظالم و دفاع از حق مظلوم بپردازد🍃. مدتي براي يـاري مـردم بـه روسـتاهاي
محروم رفت. وقتي شنيد ضدانقلاب در شهرهاي كردنشين دست بـه جنايـت زده
است، به آنجا رفت و به مبارزه پرداخـت🍃. چـون از خـود لياقـت نشـان داد، بـه
فرماندهي سپاه پاسداران پاوه منصوب شد.🍃
#محمدابراهيمهمت در سن 26 سالگي به سفر حج رفت و از آن پـس « #حـاجهمت» لقب گرفت❤️. #حاجهمت در چند عمليات، ضربات سختي به دشمنان اسلام
وارد آورد💪 و در مدت زماني كم به يكي از سرداران بزرگ جنگ تبديل شد.
او ابتدا به معاونت تيپ محمدرسول االله (ص) و سپس به فرماندهي همين تيپ
ـ كه ديگر به لشكر تبديل شده بود ـ منصوب شد.🌹
#حاجهمت، يك سرلشكر بود؛ اما نه مثل سرلشكر ناجي؛ چرا كـه سرلشـكرها
هم جور واجورند☝️. #حاجهمت پس از 28 سال زندگي الهي، پس از 28 سال عشق
به امام حسين (ع) مثل ياران امام حسين تا آخرين نفس جنگيد✌️ و مثل آنان مردانـه
به شهادت رسيد.🕊🕊
جزيرة مجنون در اسفند سال 1362 و در عمليات خيبر به خون سرخ او رنگين
شد💔 و نام سردار بزرگ خيبر؛ « #شهيد_حاج_محمد_ابراهيم_همت» را براي هميشه در
دلها جاودانه كرد.❤️
#رمان_شهیدهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#یا_قدیم_الاحسان🌷
مےخواستـم براے تـو باشم ولے نشد
ڪنج #حـرم گداے تو باشم ولے نشد
مےخواستم ڪه یڪ #شب_جمعہ بہ سرزنان
#مهمان #ڪربلاے تو باشم ولے نشد😭
مےخواستم #ڪبوتر جلد #حـرم شوم
بر #گنبـد #طـلاے تو باشم ولے نشد😔
🌸هرگـاه شب جمعه شهـدا را يـاد ڪرديد، آنها شمـا را نزد سیدالشهدا(ع) یاد مے ڪننـد.❤️
بیاد #شهید_ابراهیم_همت
#ابراهیم_جان_التماس_دعا✋
#شادی_روحش_صلوات🌹
@kheiybar
هدایت شده از امــام زمانت نیست راحتے؟!!
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌤 روزی کہ در آن
خنـده ی دلـــدار نباشد
بهتـــر بُوَد آݩ دیـده
کہ بیــدار نباشد...😔✋
❤️ تعجیل در #ظهور۳ صلوات❤️
هدایت شده از امــام زمانت نیست راحتے؟!!
💎 تنها نجات دهنده ی عالَم از بلاها👇
▫️حضرت صاحب الزمان فرمودند:
▫️▫️▫️أنا خاتم الأوصياء، وبي يدفع اللَّه البلاء عن أهلي وشيعتي.
🔹من آخرين وصىّ پيامبرم و خداوند فقط با (ظهور) من بلا و گرفتارى را از اهل و شيعيانم برطرف میكند👌
📖كمال الدين،ج۲،ص۴۴۱
#اللهم_عج_لولیک_الفرج
@emame_zamanam
#امر_به_معروف_نهی_از_منکر_شهیدهمت🙂👌
#مجبور_نیستی_همهاش_را_بخوری
همیشه به نیروها طوری تذکر می داد که کسی ناراحت نشود☺️.سعی می کرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند.👌
یک بار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت.🍃
ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یکجا ندیده بودیم، یکی یکی آنها را سوراخ می کردیم،آبش را می خوردیم و بقیه اش را دور می ریختیم.😐
در همین حین، #حاج_همت با رضا چراغی داشتند عبور می کردند.🍃
پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود.وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوتها افتاد، جلو آمد و گفت:" برادر، می شود یک عکس با هم بیندازیم!"☺️📸
گفتم:" اختیار دارید #حاج_آقا، ما افتخار می کنیم".❤️
کنار هم نشستیم و با هم عکس گرفتیم. بعد بلند شد، تشکر کرد و گفت:" خسته نباشید، فقط یک سئوال داشتم
گفتم:" بفرمایید #حاجآقا".🙂
گفت:" چرا کمپوتها را اینطور باز می کنید؟"
گفتم:" آخر #حاج_آقا، نمی شود که همه اش را بخوریم."😒
در حالی که راه افتاد برود، خنده ای کرد و با دست به شانه ام زد و گفت:" برادر من، مجبور نیستی که همه اش را بخوری".😉😃
بدون اینکه صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم.🍃
بعد از رفتن او، فهمیدم که او از اول می خواست این نکته را به من گوشزد کند ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس📸 گرفتن را پیش کشیده بود!!!🍃
#شهيد_حاج_محمد_ابراهيم_همت🌹
@kheiybar
هدایت شده از امــام زمانت نیست راحتے؟!!
#غروب_جمعه دلم
بوی یار می گیرد💔
افق افق دل من را
غبار می گیرد😭
نه با زیارت یاسین
دلم شــود آرام 😔
نه با دعای سماتم
قرار می گیرد...✋
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_zamanam
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_اول ❤️یک جور زندگی❤️ از آن پس، او علاوه
#رمان_شهیدهمت
معلم فراری ۳
بر اساس زندگی شهید
#فصل_دوم
❤️مورچه های زیر ماشین❤️
یك مورچه به زير گونيهاي پر از گندم🌾 ميرود و يك دانه به دهان ميگيـرد و
راه ميافتد.
ميرزا يوسف، گندمهاي كربلايي را درون گونيها ميريزد. دستمالي جلو دهانش
بسته😷 تا گرد و خاك،روزهاش را باطل نكند. آفتاب شديد از يك طرف و دسـتمال
از طرفي ديگر، نفس كشيدن را برايش سخت كرده است. او گوني سنگين گندم را
بلند ميكند و بر پشت كربلايي ميگذارد.🍃 كربلايي، دستهايش را دورِ گوني حلقـه
كرده، هنّ و هن كنان به طرف گونيهاي ديگر ميبرد. او هم دهانش را بسته اسـت
تا قطرات عرق روزهاش را باطل نكند.🍃
ميرزا يوسف و كربلايي دلشوره دارند. ميترسند كه مثل سال پـيش، آدمهـاي
ارباب سر برسند و حاصل زحمت يك سالهشان را به غارت ببرند.😒
كربلايي وقتي گوني را روي گونيهاي ديگر ميگذارد، متوجه مورچه ميشـود.😱
خودش را از سر راه مورچه كنار ميكشد و بـا خوشـرويي تماشـايش مـيكنـد.
مورچه به طرف آلاچيق ميرود🍃. ميرزا و كربلايي با كمـك هـم، اتـاقكي چـوبي
درست كردهاند و سقف آن را با برگ چوب پوشاندهاند و اسمش را گذاشـتهانـد
آلاچيق🙂. آلاچيق، محل استراحت و غذا خوردن و نگهداري وسايل آنهاست.
هر سياهي كه از دور ديده ميشود، دل ميرزا و كربلايي هـزار راه مـيرود.😥
آنها نميدانند خوشحال شوند يا ناراحت. اگر وانـت رجبعلـي بيايـد، خوشـحال
ميشوند و اگر ماشين باري ارباب، ناراحت. حالا هم كـه از هـيچ كـدام خبـري نیست...🤕