خدایا به آبروی حضرت زینب به آبروی مکتب سید الشهدا ظهور آقامون رو تعجیل بفرما ...
رفقا آقامون تنهاست یار میخواد این هل من ناصر رو این زمان حضرت مهدی مون از ما میخوان 😭
🥀
°
°
•|#تلـنگࢪ
حسیـــــن رفت تا گنـاه زشت بمونھ
و خوبی زیبا بمونھ ...
تو چیکار کردی تا راه حسیـن زندھ بمونه؟؟؟
#امربهمعروف
#نهیازمنکر
#عاشورا
#محرم
#حسیـــــن🥀
#اللهُم_َّعَجِّل_ْلِوَلِیِّک_َالْفَرَج
🔺هدف قيام امام حسين عليه السلام (1)
🔹[در مورد قيام امام حسين عليه السلام] نه میتوانیم بگوییم که حضرت قیام کرد برای تشکیل حکومت و هدفش تشکیل حکومت بود، و نه میتوانیم بگوییم حضرت برای شهید شدن قیام کرد... کسانی که گفتهاند «هدف، حکومت بود»، یا «هدف، شهادت بود»، میان هدف و نتیجه، خَلط کردهاند. نخیر؛ هدف، اینها نبود. امام حسین علیهالسّلام، هدف دیگری داشت؛ منتها رسیدن به آن هدف دیگر، حرکتی را میطلبید که این حرکت، یکی از دو نتیجه را داشت: «حکومت»، یا «شهادت». البته حضرت برای هر دو هم آمادگی داشت. هم مقدّمات حکومت را آماده کرد و میکرد؛ هم مقدّمات شهادت را آماده کرد و میکرد. اما هیچکدام هدف نبود، بلکه دو نتیجه بود. هدف، چیز دیگری است.
#كلام_رهبري
💎|• امام مهدی(عج) هنگام ظهور میفرمایند:
ای اهل عالم! جدم حسین(ع) را تشنه کشتند
جدم حسین(ع) را برهنه روی خاک افکندند
جدم حسین(ع) را از روی کینه توزی پایمال کردند.
🥀
#محرم
#حسیـــــن🥀
#اللهُم_َّعَجِّل_ْلِوَلِیِّک_َالْفَرَج
♥️ زینب جــــان ♥️
↫ شرمنده ایم که بهای حسینی شدن ما،
"بی حسین" شدن تو بود و
↫ شرمنده تر آنکه تو بی حسین شدى و ما
حسینی نشدیم
【 سلامُ عَلی قَلبِ زَینبِ الصَّبور 】
#عاشورا✨🏴
حاج محمود تو خیمه خودش مونده بود سالها
بنی فاطمه تو خیمه خودش
رسولی و حاج محمدطاهری و بقیه مداح ها هم تو خیمه های خودشون
ما هم که عادت کرده بودیم هر کدوم به خیمه مسجد محلمون،
به یکباره دشمنی نادیدنی به همه خیمه ها حمله کرد اهل خیام اومدن بیرون هرکی به یک سو روانه شده حالا جا به جای شهر پر از ناله اهل خیام شده
نگاه کن کربلا هم عصر عاشورا دیگه کسی تو خیمه نبود همه به رهبری امام سجاد و حضرت زینب اومده بودن بیرون تا برن کاخ یزید رو ویران کنند پسر فاطمه صدامون زده که از خیمه ها بیرون زدیم هر سال قصمون تا گودال پیش میرفت امسال رسیدیم به عصر عاشورا این یعنی یه کسی داره ما رو وادار به حرکت میکنه یعنی قصه بعدی ویران شدن کاخ یزیدِ
سالها تو قصه قبلی مونده بودیم حواسمون رو جمع کنیم نزدیک آخرای قصه ایم حالا که از درون خیمه ها دست غیبی بیرونمون آورده دل به دل زینب بدیم که چند فرسخ تا شام بیشتر نمونده میدونم به دست و پامون غل و زنجیر اسارت بستن ولی کاروان زینب هم با زنجیر اسارت خودش رو به مقصد رسوند زود باشیم از کاروان جا نمونیم.
به صبح ظهور نزدیک شدیم دست منتقم خون حسین ما رو از قصه گودال خونین عبور داده خوب گوش کن صدای حسین حسین از درون خیمه ها به بیرون رسیده حالا دیگه این زینب است که اهل خیام را هدایت میکند یادتون میاد اون حرف #امام_زمان "عج" را که خدا را به عمه ام زینب قسم دهید برای ظهور،
قسمهامون جواب داده خدا همه رو از خیمه ها آورده بیرون و سپرده دست زینبش.تورو خدا گوش به فرمان زینب باشیم که زود به آخر قصه برسیم به خدا دیگه همه خسته شدیم حالا که از خیمه بیرون اومدیم نکنه به جای کاروان زینبی تو بیابونها گم بشیم و دوباره سالها تو این قسمت قصه بمونیم.
باور کنید که بیرون اومدن از خیمه هایی که سالها بهشون عادت کرده بودیم یه فرصت بینظیر برای رسیدن به ظهوره.
اگر قدر ندونیم ازمون گرفته میشه و باز ما میمونیم و حسرت صبح ظهور .
حالا دستامون🙏 و نگاهمون😭 به اسمونه واز اعماق دل خدا رو به عمه سادات قسم میدیم
🙏خدایا فرج مولای ما را برسان🙏
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
💚 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #کلیپ_مهدوی
🌸🎙استاد آیت الله #جاودان
موضوع : #گناه، موجب دوری از امام #زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
#ظهور_نزدیک_است ⏳
#قیام_قائم ❤••
http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34
#شهدایی_شو 💚••☝
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هفتم
نماز صبح را با بارش اشکی که لحظهای از آسمان دلتنگ چشمانم بند نمیآمد، خواندم و باز خسته به رختخوابم خزیدم که احساس کردم چیزی زیر بالشتم میلرزد. از ترس پدر، موبایل را در حالت ساکت زیر بالشتم پنهان کرده بودم و این لرزه، خبر از دلتنگی مجیدم میداد و من هم به قدری هواییاش شده بودم که موبایل را از زیر بالشت بیرون کشیدم و پاسخ دادم: «جانم...» و در این صبح تنهایی، نسیم نفسهای همسر نازنینم از هر عطری خوش رایحهتر بود: «سلام الهه جان! خوبی عزیزم؟ گفتم موقع نمازه، حتماً بیداری.»
بغضی که از سر شب در گلویم سنگینی میکرد، فرو خوردم و با مهربانی پاسخ دادم: «خوبم! تو چطوری؟ دیشب خوب خوابیدی؟ جات راحته؟» و شاید میخواست بغض صدایش را نشنوم که در جوابم لحظهای ساکت شد، سپس زمزمه کرد: «جایی که تو نباشی برای من راحت نیس...» و من چه خوب میفهمیدم چه میگوید که این شبها خانه خودم برایم از هر زندانی تنگتر شده بود، ولی در جوابش چیزی نگفتم و سکوتم نه از سرِ بیتفاوتی که از منتهای دردمندی بود و نمیدانستم با همین سکوت ساده با دل عاشقش چه میکنم که نفسهایش به تپش افتاد و با دلواپسی پرسید: «میخوای چی کار کنی الهه جان؟ عبدالله بهم گفت که بابا پاشو کرده تو یه کفش که باید طلاق بگیری...»
شاید ترسیده بود که من قدم به جاده طلاق بگذارم که اینچنین صدایش از اضطراب از دست دادن الههاش به تب و تاب افتاده و باز باورش نمیشد چنین کاری کنم که صدایش سینه سپر کرد: «ولی من بهش گفتم الهه میاد پیش من. میای دیگه، مگه نه؟» و من با همه شبهای طولانی تنهاییام که به سختی سحر میشد، تصمیم دیگری گرفته بودم که آهسته پاسخ دادم: «مجید! من از این خونه جایی نمی رَم. من نمیتونم از خونوادهام جدا شم، اگه میخوای تو بیا!» و با همین چند کلمه چه آتشی به دلش زدم که خاکستر نفسهایش گوشم را پُر کرد: «یعنی چی الهه؟ یعنی چی که نمیای؟ من چجوری بیام؟ مگه نشنیدی اونشب چی گفتن؟ تو باید با من بیای یا اینکه از من جدا شی! یعنی چی که با من نمیای؟!!!»
و من که منتظر همین لحظه بودم، جسورانه به میان حرفش آمدم: «نه! یه راه دیگه هست! تو میتونی سُنی بشی! اونوقت میتونیم تا هر وقت که میخوایم تو این خونه با هم زندگی کنیم!» شاید درخواستم به قدری سخت و گستاخانه بود که برای چند لحظه حتی صدای نفسهایش را هم نشنیدم و گمان کردم گوشی را قطع کرده که مردد صدایش کردم: «مجید! گوشی دستته؟» و او با صدایی که انگار در پیچ و خم احساسش گرفتار شده باشد، جواب داد: «آره...» و دیگر هیچ نگفت و شاید نمیدانست در پاسخ این همه فرصتطلبیام چه بگوید و خدا میداند که همه فرصتطلبیام تنها به خاطر هدایت خودش بود که قدمی جلوتر رفتم و پرسیدم: «مجید! تو راضی میشی من از خونوادهام طرد بشم؟!!! تو دلت میاد من رو از خونوادهام جدا کنی؟!!! یعنی تو میخوای که من تا آخر عمرم خونوادهام رو نبینم؟!!!»
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو 🖤••👆🏻
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هشتم
و دروغ نمیگفتم که اگر رفتن با مجیدِ شیعه را انتخاب میکردم، برای همیشه از دیدن خانوادهام محروم میشدم و نه فقط خانه و خاطرات مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دست میدادم، ولی اگر مجید مذهب اهل سنت را میپذیرفت، به هر دو خواسته قلبیام میرسیدم که هم همسرم به صراط مستقیم هدایت میشد و هم در حلقه گرم خانوادهام باقی میماندم و میدان فراخ سکوت سنگینش چه فرصت خوبی بود که بتوانم تا عمق دروازههای اعتقادیاش یکه تازی کنم و من بیخبر از خنجرهایی که یکی پس از دیگری بر قلبش میزدم، همچنان میتاختم: «اگه قرار باشه من با تو بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید قبول کنی که یه سری کارها رو انجام بدی! مگه تو خودت نمیگی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری اختلافات جزئی داریم؟ خُب از این اختلافات جزئی بگذر و مثل یه مسلمون سُنی زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمیخوام! اگه تو مذهب تسنن رو قبول کنی، دوباره بر میگردی تو همین خونه زندگی میکنی، مثل من!»
چشمانش را نمیدیدم ولی رنگ رنجش نگاهش را از همان پشت تلفن احساس کردم که دیگر نتوانستم بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر خطابههای عریض و طویلم، تنها یک سؤال ساده پرسید: «اگه نشم؟» و من همانطور که دستم روی تنم بود و حرکت نرم و آهسته حوریه را زیر انگشتان مادریام احساس میکردم، ایمان داشتم که مجید، چه شیعه و چه سُنی، تنها مرد زندگی من و پدر دخترم خواهد بود و باز نمیخواستم این فرصت طلایی را از دست بدهم که با لحنی گلهمندانه پرسیدم: «چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر ارزش ندارم؟!!!» و میخواستم همینجا کار را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر میآمد، تیر خلاصم را زدم: «یعنی حاضری منو طلاق بدی، دخترت رو از دست بدی، زندگیات از هم بپاشه، ولی دست از مذهبت برنداری؟!!!»
و هنوز شرارههای زبانم به پایان نرسیده، عاشقانه مقابلم قد علم کرد: «الهه! تو وقتی با من ازدواج کردی، قبول کردی با یه مرد شیعه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سُنی زندگی کنم. من تا آخر عمرم پای این حرفم میمونم، پشیمون هم نیستم! این دختر سُنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست دارم. الهه! من عاشق این دختر سُنیام! حالا تو میخوای بزنی زیر حرفت؟!!! اونم بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر وهابی که خودت هم قبولش نداری!» و حالا نوبت او بود که مرا در محکمه مردانهاش به پای میز محاکمه بکشاند: «حالا کی حاضره همه زندگیاش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!»
و من در برابر این دادخواهی صادقانه چه پاسخی میتوانستم بدهم جز اینکه من هم دلم میخواست به هر بهانهای همسر شیعهام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این بهانه گرچه به دست عفریتهای به نام نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بود که میتوانستم مجید را در دو راهی عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم. هر چند از لحن محزون کلامش پیدا بود تا چه اندازه جگرش از حرفهایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن شیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگیها عقبنشینی نمیکردم و همچنان بر اجرای نقشهام مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدر کلید را در قفلِ در چرخاند و با صورتی عصبی قدم به خانهام گذاشت.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو 🖤••👆🏻
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_نهم
گوشه مبل کِز کرده و باز با دیدن هیبت هولناکش رنگ از صورتم پریده بود و او آنقدر عجله داشت که همانجا کنار در پرخاش کرد: «چی شد؟ چی کار میکنی؟ کِی میری دادگاه درخواست بدی؟ هان؟ من به نوریه قول دادم امروز دست پُر برم دنبالش!» از شنیدن نام دادگاه دلم لرزید و اشک پای چشمم غلطید و پدر که انگار حوصله گریههایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و کلافه صدا بلند کرد: «بیخودی آبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طلاق میگیری! خلاص!» سایه ترسش آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و همانطور که نگاهم روی گلهای قالی ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم: «خُب... خُب این بچه چی؟» که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی عصبی فریاد کشید: «من به این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری دادگاه تقاضای طلاق بدی تا دادگاه تکلیفت رو روشن کنه! وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!»
سپس به دیوار تکیه زد و با حالتی درمانده ادامه داد: «تو برو تقاضا بده تا لااقل من به نوریه بگم درخواست طلاق دادی. بهش بگم اون مرتیکه دیگه تو این خونه نمیاد و تو تا چند ماه دیگه ازش طلاق میگیری، شاید راضی شه برگرده.» سرم را بالا آوردم و نه از روی تحقیر که از سرِ دلسوزی به چشمان پیر و صورت آفتاب سوختهاش، خیره ماندم که در کمتر از ده ماه، ابتدا سرمایه و تجارت و بعد همه زندگیاش را به پای این خانواده وهابی به تاراج داد و حالا دیگر هیچ اختیاری از خودش نداشت، ولی من نمیخواستم به همین سادگی خانوادهام را به پای خودخواهیهای شیطانی نوریه ببازم که کمی خودم را روی مبل جمع و جور کردم و با صدایی که از ترس توبیخ پدر به سختی بالا میآمد، پاسخ دادم: «اگه... اگه مجید قبول کنه سُنی شه...» که چشمانش از خشم شعله کشید و به سمتم خروشید: «اسم اون پسره الدنگ رو پیش من نیار! اون کافر بیشرف آدم نمیشه! اگه امروز هم قبول کنه، پس فردا دوباره جفتک میندازه!»
از طنین داد و بیدادهای پدر باز تمام تن و بدنم به لرزه افتاده و میخواستم فداکارانه مقاومت کنم که با کف هر دو دستم صورت خیس از اشکم را پاک کردم و میان گریه التماسش کردم: «بابا! تو رو خدا! یه مهلتی به من بده! شاید قبول کرد! اگه قبول کنه که سُنی شه دیگه هیچ کاری نمیکنه! دیگه قول میدم به نوریه حرفی نزنه! بابا قول میدم...» و هنوز حرفم تمام نشده، به سمتم حمله کرد و دست سنگینش را به نشانه زدن بالا بُرد: «مگه تو زبون آدم نمیفهمی؟!!! میگم باید طلاق بگیری! همین!» سپس با چشمان گودرفتهاش به صورت رنگ پریدهام خیره شد و با بیرحمی تمام تهدیدم کرد: «بلند میشی یا به زور ببرمت؟!!! هان؟!!!» و من که دیگر نه گریههای مظلومانهام دل سنگ پدر را نرم میکرد و نه میتوانستم از خیر سُنی شدن مجید بگذرم، راهی جز رفتن نداشتم که لااقل در این رفت و آمد دادگاه و تقاضای طلاق، هم عجالتاً آتش زبان پدر را خاموش میکردم و هم مهلتی به دست میآوردم تا شاید کوه اعتقادات مجید را متلاشی کرده و مسیر هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار کنم، هرچند در این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه میکردم، اما از دست ندادن خانواده و سعادتمندی مجیدم، به تحمل اینهمه سختی میارزید که بلاخره به قصد تقاضای طلاق از خانه بیرون رفتم.
تخته کمرم از شدت درد خشک شده و نفسهایم بریده بالا میآمد و به هر زحمتی بود، با قدمهای کُند و کوتاهم طول خیابان را کنار پدر طی میکردم. نمیتوانستم همپای قدمهای بلند و سریعش حرکت کنم که به شوق رسیدن به نوریه، خیابان منتهی به دادگاه را به سرعت میپیمود و من نه تنها از کمردرد و ضعف بدنم که از غصه کاری که میکردم، پایم به سمت دادگاه پیش نمیرفت. هرچند میدانستم که این درخواست طلاق فقط برای رها شدن از فشار هر روز و شب پدر و گرفتن مهلتی برای متقاعد کردن مجید است، ولی باز هم نمیتوانستم تحمل کنم که حتی یک قدم به قصد جدایی از مجیدم بردارم.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو 🖤••👆🏻
میگم🙄، زشت نیست تا این موقع شب بیداریم، تو ایتا و اینستا الکی واسه خودمون میچرخیم و #عبادت نمیکنیم!؟🤔☹️
حتی اگر توان خوندن نماز شبم نداریم🤒 ذکر که میتونیم بگیم!؟😍
ذکــــــــرِ # یااکرمالاکرمین فراموش نشه☺️♥️
#حدیث_روزانه⛅️ |°
#صبحونه_معنوی💚°°
🌹 امیرالمؤمنین ع|♡می فرمایند:🌹
هر کہ اطمینان داشته باشد کہ آنچه خدا برایش مقدر کرده است به او مے رسد،دلش آرام
مے گیرد....🕊☘
...🌸 غرر الحکم ، ۸۷۶۳🌸...
||•🏴 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 🖤•°👆🏻
🔺چهار) عدالت و مبارزه با فساد (3)
🔹البتّه نسبت فساد در میان کارگزاران حکومت جمهوری اسلامی در مقایسه با بسیاری از کشورهای دیگر و بخصوص با رژیم طاغوت که سرتاپا فساد و فسادپرور بود، بسی کمتر است و بحمدالله مأموران این نظام غالباً سلامت خود را نگاه داشتهاند، ولی حتّی آنچه هست غیر قابل قبول است. همه باید بدانند که طهارت اقتصادی شرط مشروعیّت همهی مقامات حکومت جمهوری اسلامی است.
«بيانيه گام دوم»
#كلام_رهبري
مداحی آنلاین - بیشتر از سی ساله زنده ام با ناله - میرداماد.mp3
6.81M
🔳 #شهادت_امام_سجاد(ع)
🌴بیشتر از سی ساله زنده ام با ناله
🌴مثل روز اول فکرم تو گوداله
🎤 #سید_مهدی_میرداماد
🖤🌙|• @shohadae_sho
#شهدایی_شو 💔👆•°
سہ شنبہ: نـاهار :باقـر العلـوم؛ امام مــحمد باقـر ( درود خدا بـر او بـاد )
شـام: شیخ الائمہ؛ امـام صادق ( درود خـدا بـر او بـاد)
═✧❁🌷 @shohadae_sho 🌷❁✧═