--------------------------------------
🔺 کلامی از علما
⭕️ آیتالله فاطمی نیا
#کلام_علما
#ڪلام_شهید 🕊🌿
🌼•• سالروز شہـــادت ••🌼
|••♥️🌿 زندگی زیباست، اما شهادت از آنزیباترست، سلامت تن زیباست اما پرنده عشق تن را قفس میبیند که در باغنهادهباشند...!
🌸•| تاریخ شهادت: ۲۰فروردین۱۳۷۲فکه
🌸•| تاریخ تولد : ۲۱شهریور۱۳۲۶ ری
🌼•| مزار شهید: گلزارشهدابهشتزهراس
#دفاع_مقدس 🌸🌿
#شهید_سیدمرتضیآوینی💔
#بایادشصلوات 💛••
#گاندو 🇮🇷
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
#حدیثروزانه 🌤
#رزقمعنوے 💚
💜••|حدیث در تصویر|••💜
🌹•}در این هواے بهارۍ شدم دوباره هوایے
بهار میرسد اما بہار من! تو ڪجایی؟🌾
🌺••| #جمعه
💛••| #امام_زمان
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
#سخن_عشق 💌
🌻••| برای جلوگیری از غلبه لیبرالیسم باید با این تفکر مبارزه کردکه:
«ما باید آنگونه حرکت کنیم که پسندِ دنیای امروز ومجامع بین المللی است.»
ضرورت ایجاد رابطه با دولت های دیگر ومجامع بین المللی اگر ما را بدانجا سوق دهد که بخواهیم معیارحرکت خود را پسندجهانی قراردهیم،مسلّم بدانیم که آنچنان باشتاب به درون چرخ دنده سلطه سیاسی استکبار غرب بلعیده خواهیم شد که حتی استخوان هایمان نیز خردخواهدگشت.
🌼••` سید شهیدان اهل قلم
#شهید_سید_مرتضی_آوینی💔
#از_شهدا_بیاموزیم 🌺
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_هفتاد_و_دوم2⃣7⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
سرباز بی نماز
موتور اردوگاه سربازی داشتم که هیچ چیزی را قبول نداشت. نماز نمی خواند. راهیان نور رو حرکت بی مورد می دونست. اصلا اعتقادی به ولایت نداشت. به شدت از خادمها هم دوری میکرد. هیچ کدوم از بچه ها داره دماغ نشستن و شنیدن صحبت های بی مورد این سرباز را نداشتند. دائم نق می زد و طعنه، من حتی چند بار خواستم نصیحتش کنم بی فایده بود.
با سید موضوع را مطرح کردم. سعید گفت حواسم هست. اون رو به سفارش به شهدا. انشالله که تحولی پیش بیاد. با روش خاص خودش با اون سرباز رفیق شد. چند روزی به حساب با هم عیاق شدند. سید و میدیدم که دائم باهاش همنشین بود و صحبت می کرد. یک شلوار کردی می پوشید با یک تیشرت هیئتی. با همدیگه می رفتم تا روستاهای اطراف اردوگاه میگشتند.
حتی زمانی که غذا می کشیدیم بازهم می رفت کنار آن سرباز و هم غذا می شد. گذشت تا اینکه یک شب به اردوگاه بیخوابی به سرم زد. رفتم داخل شاد و تنها باشم. در کمال نا باوری صحنه عجیبی دیدم!! اون سرباز داشت نماز می خواند؟!
تعجب کردم خوده چی شده نصف شب داره نماز میخونه. وایستادم تا نمازش تموم بشه، رفتم سراغش و گفتم: جوان دیوونه شدی؟! تو نماز واجبت رو نمی خوندی، به ولایت توهین می کردی؟! حالا چت شده نصف شب بلند شدی نماز میخوانی؟! گفت: جان من چیزی نپرس، حال حرف زدن ندارم. دیدم حال حوصله نداره بلند شدم رفتم بیرون، نماز صبح که شد رفتم پیش سید گفتم: سیدجان به فلانی چی گفتی؟! دیشب نیمه های شب دیدم که داشت نماز می خواند!
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_هفتاد_و_سوم3⃣7⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
برق شادی رو تو چشمان سید دیدم. گفت احسان جان قارداش (برادر) الحمدالله باز هم شاهد آن عنایت کردند و یک نفر را به تعداد رفیقاشون اضافه کردند. من کوچیک تمام شهدای بامرام هستم.
با انگشتان دستم حساب کردم در کمتر از نه روز سید میلاد کار خودش رو کرده بود. اون شخص به کلی متحول شد. حتی با اینکه قبلا صورتش رو با تیغ می زد، اما الان محاسن زیبایی گذاشته بود و چهره اش رو هم شبیه شهدا کرده بود.
بهش گفتم چرا ریش گذاشتی؟! گفت داش احسان، سید گفته تیغ زدن حرومه! دیگه قول دادم که منم با شهدا رفیق باشم. می خوام مثل اون ها زندگی کنم.
بارها دیده بودم که تو اتاق نگهبانی اش مشغول نماز می شد. اوایل خجالت می کشید بیاد تو نماز جماعت شرکت کنه، اما کم کم نمازهای اول وقت و جماعتش ترک نشد. سید خیلی برای این بچه ها وقت گذاشت. کم می خوابید، زحمت می کشید. بارها بلند می شدم می دیدم که سید تو رختخوابش نیست. می رفتم بیرون می دیدم با بچه ها مشغول صحبت و نصیحته. حتی یک سال من رفتم اهواز خادم شدم. اونجا طوری بود که ما ارتباطی با زائرین نداشتیم. فقط تو آشپزخانه کمک می کردیم. سید خیلی به من زنگ زد و گفت: بیا اینجا هم کار خدماتی انجام بدیم هم کار فرهنگی. اما نگذاشتند بروم و توفیق همراهی سید رو از دست دادم...
تو اردوگاه سربازها بر خلاف خادمین خیلی دل به کار نمی دادند اما جذبه سید کاری می کرد که سربازها هم با جان و دل می اومدند به خادم ها کمک می کردند. سخنرانی های تاثیر گذار بزرگان رو می گذاشت و با سربازها گوش می کردند. هر جا سربازها بودند سید هم می رفت تو جمع سربازها باهاشون خیلی گرم می گرفت. شوخی و خنده هاشون هم به راه بود. حتی هر وقت مسابقه فوتبال میگذاشتیم سید میرفت با سربازها تو یک تیم قرار می گرفت.
همیشه اعتقاد داشت باید با این جور افراد رفیق شد و اون ها رو با شهدا آشنا کرد. به بچه های هیئتی میگفت: اگر می بینی خیلی تحویلتون نمیگیرم میدونم که شماها الحمدالله با شهدا رفیق هستید. می خوام وقتم رو با اون های بگذرونم که خیلی با شهدا رفیق نیستند. یک بار با یک نفر دوست شده بود. طرف به قول ما خیلی سوسول بود. تو همون ایام سید رو دو خیابون دیدم و از تعجب چشمام گرد شد!!
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم4⃣7⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
خرید شلوار لی و لباس آستین کوتاه پوشیده بود!؟ رفتم سراغ سلام دادم و گفتم: سید این دیگه چه قیافه است؟! از تو بعیده!!
خندید و گفت: دیگه ما هم از راه به در شدیم!! گفتم: وحید جان من تورو از همه بهتر می شناسمت راستش رو بگو چه فکری تو کله ات هستش!؟ گفت راست شیعه بنده خدایی هست خیلی تو وادی نماز و دوری از نامحرم نیست، می خوام چند روزی رو باهاش باشم بلکه انشالله بتونم روش تاثیر بزارم، البته اگه خدا بخواد و شهدا مدد کنند.
به من میگفت: شاید آبروی من پیش بعضی از رفقا بره و پشت سر من حرف هایی بزنند، اما من مطمئن هستم که آبروم پیش خدا حفظ می شه. همین برام بسه. فقط شما دعا کن من بتونم تکلیفم رو انجام بدم. از حرفهای سید حسابی شرمنده شدم.
جالبه تو همون دوران، بعضی از بچه هیئتی ها می آمدند پیش من می گفتند: شما اگه میتونی یه مقدار سید را نصیحت کن. مثلاً خادم الشهدا و بچه هیئتی است. چرا با هر کسی رفت و آمد می کنه؟! من هم بچه ها رو توجیه می کردم.
کارهای سید بعد از مدت ها جوابش رو میداد و همون اشخاص متحول می شدند. من که این صحنه ها رو می گیرم می گفتم: سید جان دمت گرم. الحمدالله زحماتت نتیجه داد. سید سرش رو پایین میانداخت و میگفت: بابا ما چه کاره ایم؟فقط عنایت خدا و ائمه و شهداست و بس...
یه شب ماه مبارک رمضان بود اومدم سر مزار سید میلاد. دیدم چند تا جوان که خیلی چهره هاشون نشون نمی داد اهل مسجد و هیئت باشند اونجا نشسته بودند. باب صحبت رو با اون ها باز کردم. گفتند:« ما همه مون مدیون سید هستیم. هر کدوم شون نوع رفاقت شون با سید رو مطرح کردند و اینکه سید دست اون ها رو گرفت. یکی شون گفت: من نماز خوندنم رو مدیون سید هستم. بی نماز بودم و... سید دستم رو گرفت اهل نماز و جماعتم کرد. اول با ما رفیق می شد، محبتش تو دلمون می نشست و هرچی صید می گفت شرابا گوش می کردیم.
یکی دیگه شون گفت: رفقای علی دورو برم رو گرفته بودند. من هم کم کم داشتم همرنگ اون ها می شدم. نمیدونم چیکار کرده بودم که خدا لطف بزرگی به من کرد که سید رو تو راهم قرار داد. به هر سختی بود من رو از اون فضای آلوده جدا کرد.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_بیست_نه
بر اثر سقوطیکه کردم، درد در کمر و پهلوهایم پیچیده بود.
صدای "بیب بیب" در گوشم می پیچید. گویی سرم سنگین بود و چیزی در دهان و بینی ام فرو رفته بود. تمام زورم را جمع کردم تا پلکم را باز کنم اما چیزی مانعش می شد.
نمی دانم چقدر گذشت و چقدر تلاش کردم اما کاملا بی فایده بود.
صدای باز و بسته شدن در به گوشم رسید.
_سلام خانوم. امروز حالت چطوره؟ خانوادت که روز به روز بی تاب تر میشند. واقعاً این مدلشو تا به حال ندیده بودم. بعد از گذشت چندماه؟!
بار دیگر تمام زورم را متمرکز کردم بر بند انگشتم.
صدای تق تق پاشنه ی کفش و دویدنش در فضا پیچید و پشت بندش هم باز و بسته شدن در.
لحظه ای بعد شخصی چیزی شببه به چسب از روی چشمانم کند و با چراغ قوه بالای سرم قرار گرفت. سر در گم ماتِ ماتیِ رو به رو بودم و توان عکس العمل نداشتم.
_تقریباً میشه گفت معجزه شده.
_دکتر برگشته؟
بازهم چشمانم بسته شد و من ماندم و یک دنیا سوال.
من کجام؟
اصلاً من که هستم؟
به کجا برگشته ام؟
گلویم می سوخت و بدنم کرخت بود.
_سر در نمیارم. زنگ بزنید دکتر شفیعی بیاد.
همهمه ای شده بود.
گویی کسی به شیشه و در می زد.
_آقا کی به شما اجازه داد بیاید تو؟
_خواهرم... چی... شده؟
صدا برایم آشنا بود.
_بیرون!
_زنده ...زنده ست؟
عجز در کلامش قلبم را به درد آورد و...
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_سی
یک ماهی گذشت و با همین یک ماه، سرجمع نُه ماه بود که من در بیمارستان بستری بودم.
هر روزِ این یک ماه نگاهم به در بود تا شاید بیاید و خط بطلانی بر تمام شنیده هایم بکشد!
بعد از آن تصادف وحشتناک توسط باقی مانده های گروهک تروریستی AIG جسم نیمه جانِ من در همان جاده رها شد و آن ها کمیلم را بردند.
هر روز یک فیلم جدید از شکنجه هایش برای آقاجان و پدرم می فرستادند تا بالاخره یک روز عکس جسم غرق در خونش را فرستادند و دیگر هیچ!
و تمام این مدت من در کما به سر برده بودم و خبر از روزگار سیاه اطرافم نداشتم.
پدر می گفت شک ندارد که کمیل زنده است و آقاجان هم تایید می کرد. اما نمی دانم چرا موهای سفیدشان سفیدتر شده بود؟
چرا مادرجان از درون تهی شده بود و چرا نگاه رعنا غمزده بود!؟
من از این دنیا فقط کمیلم را می خواستم!
زندگی بدون او برایم معنایی نداشت.
کاش مرده بودم و این روز را نمی دیدم.
اشک در چشمانم جمع شد و آرام آرام راه خودش را پیش گرفت.
رعنا از پنجره رو گرفت و با دیدن اشک هایم، پایین چادرش را جمع کرد و روی صندلی کنار تختم نشست.
_قربونت برم. انقدر فشار نیار به خودت. کاش انقدر زود همه چیزو نمی فهمیدی!
اگر سروان احمدی برای تشکر و عیادت به دیدنم نمی آمد و شهادت همسرم را تسلیت نمی گفت، شاید من هنوز هم متوجه این مهم نمی شدم.
_گریه نکن پری!
دوست نداشتم رعنا مرا پری صدا بزند... پری صدا زدنم خاص کمیلم بود و صدایش! لحن حرف زدنش با همه فرق می کرد!
+بر میگرده!
دستم را گرفت و آرام فشرد.
یک قطره... دو قطره... خیره ی چشمانش شده بودم و قطرات اشکش را می شمردم.
_آره. بر میگرده!
+خودش بهم گفت دوستم داره.. پس نباید...نباید تنهام بذاره!
هق هقم بلند شده بود.
رعنا مرا در آغوش کشید و پا به پای من اشک ریخت و هق زد.
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•