خشتـــ بهشتـــ
#خیالِمکرر♥️
من بودم و پدرم!
دست چپش را گرفته بودم و بوسه باران میکردم.
دست راستش هم روی سرم نوازشگر شده و لبخندش هم هدیهی چهرهی ملیحش به چشمان نمدارم بود.
_من دیگه باید برم!
+میشه یکم دیگه بمونی؟
بعد از هجده سال، هنوز هم حالت چهرهاش همان بود، مهربان و جدی!
یک تای ابرویش را بالا داد..
_ دیگه وقت رفتنه، به مامان و سارا سلام منو برسون.
+باشه ولی سارا نیست. رفته راهیان نور.
_میدونم. حواسم بهش هست.
+بابا هنوز که صبح نشده میخوای بری! یکم دیگه بمون. دلم برات تنگ میشه خب!
_ بازهم بهت سر میزنم عزیزِ بابا، حالا پاشو نمازتو بخون.
صدای موذن از مسجدی که در نزدیکی خانهمان بود، به گوش میرسید.
دستی به چشمانم کشیدم... خیس بود!
باز هم عطر پدر، فضای اتاقم را به آغوش کشیده بود...
بار چندم بود که این خواب را میدیدم؟
من در رویای همیشگیام دخترکی پنج ساله بودم... گویی زمان در خیالم متوقف شده بود و من دقیقا در همان سال مانده بودم... همان سالی که تولد پنج سالگیام مزین شد به خبر شهادت پدر!
کیک تولدم هم، دیس خرمایی شد در کنار قاب عکسِ مهربان ترینم!
باز جای شکرش باقی ست که دفتر خاطرات ذهن من به اندازهی روزهای آن پنج سال صفحهی پُر شده دارد، بیچاره سارا که هیچ خاطرهای از پدر به یاد ندارد... خب حق دارد! طفل سه ماهه چه باید به خاطر داشته باشد؟
صدای شُرشُر آب گوشم را به بازی گرفت، راهم را به همان سمت کج کردم و مادر را در تاریک و روشنای نوری که از کوچه متساعد میشد، یافتم. آستینهای بالا رفتهاش خبر از وضو گرفتنش میداد.
_بیدار شدی؟ میخواستم بیام صدات کنم.
+بابا سلام رسوند!
نویسنده: #دریایسرخ ✍
#هیثم
#ڪپیفقطباذڪرنامنویسنده❌
•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir/