خشتـــ بهشتـــ
#داستانڪ 📚 تقدیمبهمادرانسرزمینم 🌹
#قاب_دلتنگے ♥️|•°
#تقدیمبهمادرانسرزمینم 💚
#قسمت_اول
"چند باری دیده بودمش. پیر زن خوش مشرب و متینی بود، آرام و ساکت...با چهره ای آرامش بخش...
اما، امان از چشمان همیشه نگرانش...
آرامش در چهرهاش با آن چشمان خمار و پر آشوب تضادی عجیب داشت، گویی آن چشم ها حس درونش را فریاد میزدند.
نمیدانم چطور برایت بگویم باید با چشمان خودت می دیدی! "
مادر است دیگر...
روزی صد بار قاب عکس فرزندش را دستمال می کشد، خب دلش تنگ است!
باید مادر باشی تا بفهمی دلتنگی یعنی چه؟! تنها کاری که برای آرام کردن دل آشوبش از دستش بر می آید.
همین دستمال کشیدن به ظاهر ساده است!
دست به کمر می گیرد و میایستد.
بوسه ای بر چشمان شبگون پسرش میزند و قاب عکس را روی طاقچه میگذارد...همان جای همیشگی!
#ادامهدارد ✅
نویسنده: #دریایسرخ ✍ #هیثم
#رسانهشهداییمعرفت 💠
#ڪپیفقطباذڪرنامنویسنده❌
||•🏴 @marefat_ir
.
خشتـــ بهشتـــ
#قاب_دلتنگے ♥️|•° #تقدیمبهمادرانسرزمینم 💚 #قسمت_اول "چند باری دیده بودمش. پیر زن خوش مشرب و مت
#قاب_دلتنگے ♥️|•°
#تقدیمبهمادرانسرزمینم 💚
#قسمت_دوم 🌱
چادر نماز گلدار را از گنجه بیرون می کشد و قامت میبندد.
نماز خواندنش هم حال عجیبی دارد! چین های ریز دور لبانش آرام تکان می خورد... شمرده...شمرده... با معبود سخن می گوید... فارغ از این دنیا و آدمهایش... تنها زمانی که حتی پسرش را هم به یاد نمی آورد!
دست به زانو میشود و مینشیند..
السلام علیک ایهاالنبی ورحمة الله وبرکاته...
السلام علینا وعلی عباد الله الصالحین...
السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته...
الله اکبر..الله اکبر..الله اکبر!
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.
تمام شد! ✋
از حالا به بعد بازهم درخت بیثمر دلتنگی برتن ظریف و نحیفش سایه میافکند. تسبیح فیروزه رنگ در بین انگشتانش میلغزد... همان تسبیحی که چندین سال پیش پسرش از مشهد برایش سوغات آورده بود! و امروز هم مثل دیروز.. مثل تک تک روز های این چند سال...در چنین ساعتی... خاطرات آن روز در خیالش به تصویر کشیده میشود.
و اینکه در میان دانههای ذکرش، رها شود از زمین و زمان و مکان، مسئلهای سخت و عجیب نیست! مگر میشود ظهر امروز برخلاف هر روز سنتشکنی کند و چهرهی پسر را پشت پلکهای بستهی پیرزن مجسم نکند؟!
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
مجتبی..
مجتبی..
مجتبی..
مژه بر مژه میساید و تازه درمییابد که بازهم یک تسبیح مجتبی...مجتبی.. گفته!
باید مادر باشی تا بفهمی انتظار یعنی چه؟!
#ادامهدارد ✅
نویسنده: #دریایسرخ ✍ #هیثم
#رسانهشهداییمعرفت 💠
#ڪپیفقطباذڪرنامنویسنده❌
||•🏴 @marefat_ir
.
خشتـــ بهشتـــ
#قاب_دلتنگے ♥️|•° #تقدیمبهمادرانسرزمینم 💚 #قسمت_دوم 🌱 چادر نماز گلدار را از گنجه بیرون می کشد و
#قاب_دلتنگے ♥️|•°
#تقدیمبهمادرانسرزمینم 💚
#قسمت_سوم 🌱
چهارده سال است که درب خانه، سیبل هدف مردمکهایش قرار گرفته... همه میگویند چهارده سال اما برای مادر یعنی همه ی عمر!
زیر بار همین انتظار شانه هایش افتاده شده بود... تک تک این روز ها یک چین به چهره ی چون گل مریمش افزوده و قامتِ استوار چون سروَش را کمان کرده بود...
پر چادر در دست ظریف و چروک خوردهاش، روی چشمانش مینشیند و مرواریدها را سُر میدهد...
+پسرم! مادر قربونت بره... میگند شهید شدی... ولی باور نمی کنم! هنوز کورسوی امیدی تو دلم روشنه... منتظرم که برگردی.. تو رو به جون نَنِه برگرد!... تو که طاقت نداشتی ناراحتیِ من رو ببینی، برگرد!... چهارده ساله که چشم به راهتم... بالام قربون...درس عشق رو از کربلاء خوب یاد گرفتی... حالا که...
" بیـ...ـب!!! "
صدای اِف اِف قدیمی خانه رشتهی کلامش را از هم میدَرَد...
#ادامهدارد ✅
نویسنده: #دریایسرخ ✍ #هیثم
#رسانهشهداییمعرفت 💠
#ڪپیفقطباذڪرنامنویسنده❌
||•🏴 @marefat_ir
.
خشتـــ بهشتـــ
#قاب_دلتنگے ♥️|•° #تقدیمبهمادرانسرزمینم 💚 #قسمت_سوم 🌱 چهارده سال است که درب خانه، سیبل هدف مردم
#قاب_دلتنگے ♥️|•°
#تقدیمبهمادرانسرزمینم 💚
#قسمتچهارم 🌱
" بیـ...ـب!!! "
صدای اِف اِف قدیمی خانه رشتهی کلامش را از هم میدَرَد.
یک دست به کمر دارد و با دستی دیگر گوشی آیفون را از دیوار قرض میگیرد...
+کیه؟
صدایی مردانه از پشت گوشی به گوش میرسد...
_منم!.. مجتبی!
گوشی از مشتش رها می شود ورنگ از رخش می پرد...
دستش روی سینه چنگ می شود، درست همانجایی که قلبش در حال تپیدن ...
در این لحظه حالِ قلبش چگونه است؟
لحظه ای ترس بر اندامش چیرهمیشود... نکند زبانم لال قلبش یاری نکند و او مجتبی ندیده چشم بر جهان ببندد؟!
با هر زحمتی که پیش رو دارد، چادرش را محکم می گیرد و با همان قلب ضعیف و پای دردناکش، به طرف حیاط...میدود!
پله را...نمیبیند!
اگر نرده نبود... قطعاً بر زمین میخورد!
چند جایی هم سکندری میخورد!
یک بارهم چادرش زیر پایش میماند و او به زور تعادلش را حفظ میکند...
مادر است!
می فهمی یعنی چه؟
بعد از چهارده سال، دیدار میفهمی یعنی چه؟
#ادامهدارد ✅
نویسنده: #دریایسرخ ✍ #هیثم
#رسانهشهداییمعرفت 💠
#ڪپیفقطباذڪرنامنویسنده❌
||•🏴 @marefat_ir
.
خشتـــ بهشتـــ
#قاب_دلتنگے ♥️|•° #تقدیمبهمادرانسرزمینم 💚 #قسمتچهارم 🌱 " بیـ...ـب!!! " صدای اِف اِف قدیمی خان
#قاب_دلتنگے ♥️|•°
#تقدیمبهمادرانسرزمینم 💚
#قسمتپنجم 🌱
نگران است!
نکند پسرش در لحظه ی اول او را نشناسد؟ مجتبی برگشته، درست زمانی که گرد پیری بر چهره ی مادر نشسته و حالا ظاهرش پیرتر از چیزی است که باید باشد.
ناراحتی فرزند برای مادر کم چیزی نیست، آن هم برای مادری که سالها چشم انتظار بوده.
توجهی به اطراف... ندارد!
توجهی به قطرات باران روی موزاییک های کرم رنگ حیاط... ندارد!
توجهی به سیبی که از شاخه ی درخت رها می شود و تا کنار حوض قل می خورد... ندارد!
توجهی به حالش... ندارد!
و نمیداند چگونه خود را به درب میرساند!
دستش به سمت قفل پشت درب کشیده میشود و زبانه رها...
توجهی به لحن پر شوقِ بیانش... ندارد!
و اشک هایی که با قطرات ریز باران آمیخته میشود، از کنترلش خارج است...
+مجتبی؟؟!
نگاهش در چشمان پسر رو به رو فرو میرود...
چادر در مشتش فشرده میشود...
و در یک آن تمام ذوقش بر سرش فرو میریزد...
قلبش؟! ... کند میزند!
کوچه در چشمان بی فروغش چرخ میخورد و چرخ میخورد چرخ میخورد...
و او جایی در کنار درب تکیه اش را به دیوار می دهد و تا زمین سر میخورد.
مجتبی بود، اما مجتبی ی او...نه!
پسر همسایه برایش کاسه ای آش آورده بود.
مجتبی، مجتبی نبود!
باید مادر باشی تا حالش را درک کنی..مادری منتظر.!
🌷" قطره ای از دریای دلتنگی های مادر شهید مجتبی کاویانی.🌹(بااندکی تغییر)
شادی روح شهید و مادرش صلوات. "🌷
#پایان ✅
نویسنده: #دریایسرخ ✍ #هیثم
#رسانهشهداییمعرفت 💠
#ڪپیفقطباذڪرنامنویسنده❌
||•🏴 @marefat_ir
.
خشتـــ بهشتـــ
#داستانڪ 📚 تقدیمبهمادرانسرزمینم 🌹 #پوستر شهید غلام حسین محمودے 🌹|•°
#غلامِ_حسین_بود ♥️|•°
#تقدیمبهمادرانسرزمینم 💚
#قسمت_اول🌱
همهی فرزندانش از دست میرفتند، یا دیده به جهان نگشوده راه آمده را باز میگشتند و یا در همان یکی_دو سال اول زندگی، بیماری بیرحمانه جانشان را به بازی میگرفت و خیلی زود تسلیمشان میکرد.
مریم کنج اتاق زانوی غم بغل گرفته و در غم پارهی تن چندماههاش که تنها چند روز از مرگش میگذشت، آستین به دهان گرفته و خون گریه میکرد.
مردهزایی و مرگ پارههای تنش ماجرایی بود که اغلب با آن دستو پنجه نرم میکرد.
عادی شده بود برای در و همسایه!
در گوش هم پچ پچ میکردند و گاهی حرفهایشان به گوش مریم هم میرسید..
_این بچشم مرده.
_چقدرم که قشنگ بود. خیلی شبیه به مادرش!
_چرا بچههای مریم نمیمونند؟
_طفلی. اگر بچه اولش زنده میموند الآن همسن و سال عباسِ من بود.
_باید دعا بگیره.
مریماما هیچگاه به این غصهها عادت نمیکرد. حتی اگر قلبی از جنس فولاد هم داشت مرگ فرزند ذوبش میکرد، چه رسد به قلب نازک و لطیف او...
#ادامهدارد ✅
نویسنده: #دریایسرخ ✍ #هیثم
#رسانهشهداییمعرفت 💠
#ڪپیفقطباذڪرنامنویسنده❌
||•🏴 @marefat_ir
خشتـــ بهشتـــ
#غلامِ_حسین_بود ♥️|•° #تقدیمبهمادرانسرزمینم 💚 #قسمت_اول🌱 همهی فرزندانش از دست میرفتند، یا دی
#غلامِ_حسین_بود ♥️|•°
#تقدیمبهمادرانسرزمینم 💚
#قسمت_دوم🌱
شنیده بود در شهر قزوین سید قافلهباشی نامی زندگی میکند که مستجابالدعوه است و شاید بتواند مشکل او را حل کند.
آخر هفته که محمدصادق همسرش، از سفر به خانه بازگشت مسئله را با او در میان گذاشت.
بقچه و بار و بندیلش را در خورجین نهاد و به کمک محمدصادق سوار چهارپا شد.
محمدصادق مرد خوشسفری بود که برای زیارت امامزادگان اهمیتی بسیار قائل بود. طوفانِ آشوبگرِ دل مریم هم با زیارت شاهزادهحسین تا حد زیادی فرو نشسته بود.
در نشیمن خانهای قدیمی به انتظار سید قافله باشی ثانیههارا میشمرد تا چشمش به مرد سنو سال دار نورانیای افتاد که وارد شد. به احترامش راست قامت شدند و او سر به زیر پرسید مشکلشان چیست!؟
محمدصادق تمام ماجرا را تعریف کرد و سیدِ عارف سری تکان داد...
#ادامهدارد ✅
نویسنده: #دریایسرخ ✍ #هیثم
#رسانهشهداییمعرفت 💠
#ڪپیفقطباذڪرنامنویسنده❌
||•🏴 @marefat_ir
خشتـــ بهشتـــ
#غلامِ_حسین_بود ♥️|•° #تقدیمبهمادرانسرزمینم 💚 #قسمت_دوم🌱 شنیده بود در شهر قزوین سید قافلهباشی
#غلامِ_حسین_بود ♥️|•°
#تقدیمبهمادرانسرزمینم 💚
#قسمت_سوم 🌱
_عریضه ای مینویسم که حتماً باید به ضریح امام حسین (علیه السلام) برسه.
محمدصادق نگاهی به مریم که با چشمانی به اشک نشسته در قاب چادر چون فرشتهای معصوم مینمود انداخت...
_ما که فعلاً نمیتونیم کربلا بریم.
سید قافله باشی محمدصادق را مخاطب قرار داد...
_من خودم با اولین قافلهای که راهی بشه، عازم کربلا هستم و نایب الزیارتون، نگران نباشید من عریضه رو به همراه خودم میبرم.
و این بار سر صحبتش با مریم بود...
_خدا به زودی به تو پسر سالمی عطا میکنه و تو باید اسمش رو غلامِ حسین بزاری.
لبخند شادی مریم مسئلهای نبود که با وجود پنهانبودنش زیر چادر، از چشمان ستارهبارانش هم خوانده نشود!
بعد از نه ماه بارشیشهاش را زمین نهاد و غلامحسینش در دههی اول محرم دیده بر جهان گشود.
پسری خوشرو و خوش رفتار که نه تنها نور چشم پدر مادر بود، بلکه بزرگ تا کوچک شهرشان اورا به نیکنامی و شوخ طبعی میخواندند.
مریم اما با وجود فرزندان بعدی، غلامحسین برایش عطر و بویی دیگر داشت... عطری شبیه به سیب سرخ!
#ادامهدارد ✅
نویسنده: #دریایسرخ ✍ #هیثم
#رسانهشهداییمعرفت 💠
#ڪپیفقطباذڪرنامنویسنده❌
||•🏴 @marefat_ir
خشتـــ بهشتـــ
#غلامِ_حسین_بود ♥️|•° #تقدیمبهمادرانسرزمینم 💚 #قسمت_سوم 🌱 _عریضه ای مینویسم که حتماً باید به ض
#غلامِ_حسین_بود ♥️|•°
#تقدیمبهمادرانسرزمینم 💚
#قسمت_چهارم🌱
غلامحسین آرام آرام در برابر نگاهِ پر اشتیاق مادر قد کشید و مردی شد که دیگر وقتش بود تکیهگاه شود و سنت پیامبر را بهجا آورد.
زمزمههای جنگ پررنگتر شده بود و حالا دیگر چون طبلی بزرگ در هر گوشه و
کنار نواخته میشد. مادر، همسر، فرزندان و زندگیِ گرمش، هیچ یک مانع از حضور او در دفاع از اسلام و میهنش نشد. حتی در جبهه هم تعریف رشادتهایش زبانزد بود و فخر برانگیز.
تا اینکه دیگر روح بلند و ملکوتیاش کالبد خاکی را متحمل نشد و او در سن سیوسه سالگی درست چون زمانی که پا بر دنیا نهاده بود، در دههی اول محرم رخت از دنیا بربست و رفت...
🌷"شادی روح شهید غلامحسین محمودی🌹 و مادر صلوات"🌷
پایان ✅
نویسنده: #دریایسرخ ✍ #هیثم
#رسانهشهداییمعرفت 💠
#ڪپیفقطباذڪرنامنویسنده❌
||•🏴 @marefat_ir
#فالوور ♥️|•°
یکی از پستهام خیلی لایک و کامنت خورده بود.. برو بچ میگفتند:( بازم از این پستای ویتامین پخش کن بزار)
تو این مدت فهمیده بودم فالوور هام از چه نوع فیلمهایی خوششون میاومد.. یه آهنگ توپ و یکم خلاقیت تو حرکات بدنم، حالا بعضی روز ها اگر تو دابسمشهام آتریسا هم همراهیم میکرد که دیگه اینستارو میترکوندیم!
یه نگاه به عدد چشم گیر فالوورهام انداختم و یه لبخندم کنج لبم نشوندم.
حس غرور تو اون لحظه حس وصف ناپذیری بود که بارها تجربش کرده بودم.
یه بار دیگه آخرین پستم رو پلی کردم و دو جسم متحرک روی صفحهی گوشی به نمایش درومدند...
_بوس بده به من عزیزکم.
+نیا نیا جلو من راحتم.
_چشاتو از کاسه در میارم.. دیگه نگی خوشگلتر از من...
کامنتها، بیپروا نشون دهندهی این بود که اکثراً از کار جدید خوششون اومده.. خب چی بهتر از این؟! اسم امین سر زبونها افتاده بود و کیلپهام هم پخش!
مهراد،سعید محمدی، جوجهی پاییز، نازنین اشرافی، پریسام، محمد ابراهیم همت، لیلیوم و شایدهزاران نفر دیگه...
چی!؟ محمدابراهیم همت؟
میشناختمش!
" Mohammad Ibrahim Hemmat:
از طرف من به جوانان بگويید چشم شهيدان و تبلور خونشان به شما دوخته
شده است بپا خيزيد و اسلام خود را دريابيد."
نمیدونم چند ثانیه.. چند دقیقه و یا چند ساعت با نگاهی شرمنده و محو به صفحهی گوشی تو خلسه فرو رفته بودم!
چقدر پیجم برای این کامنت، محقر و خالی از بزرگی بود!
شیشهی دلم ترک خورد و صدای شکستهشدنش منو به خودم آورد...
دلقک بودن بس نبود!؟ شاید باید(!) مسیر زندگیمو عوض میکردم!!!
"فالوش کردم شهید همتی رو که دغدغهی روزای جوونیش از آسمون تا زمین با دغدغهی امروز من متفاوت بود..."
نویسنده: #دریایسرخ ✍
#هیثم
#رسانهشهداییمعرفت 💠
#ڪپیفقطباذڪرنامنویسنده❌
||•🏴 @marefat_ir
خشتـــ بهشتـــ
#خیالِمکرر♥️
من بودم و پدرم!
دست چپش را گرفته بودم و بوسه باران میکردم.
دست راستش هم روی سرم نوازشگر شده و لبخندش هم هدیهی چهرهی ملیحش به چشمان نمدارم بود.
_من دیگه باید برم!
+میشه یکم دیگه بمونی؟
بعد از هجده سال، هنوز هم حالت چهرهاش همان بود، مهربان و جدی!
یک تای ابرویش را بالا داد..
_ دیگه وقت رفتنه، به مامان و سارا سلام منو برسون.
+باشه ولی سارا نیست. رفته راهیان نور.
_میدونم. حواسم بهش هست.
+بابا هنوز که صبح نشده میخوای بری! یکم دیگه بمون. دلم برات تنگ میشه خب!
_ بازهم بهت سر میزنم عزیزِ بابا، حالا پاشو نمازتو بخون.
صدای موذن از مسجدی که در نزدیکی خانهمان بود، به گوش میرسید.
دستی به چشمانم کشیدم... خیس بود!
باز هم عطر پدر، فضای اتاقم را به آغوش کشیده بود...
بار چندم بود که این خواب را میدیدم؟
من در رویای همیشگیام دخترکی پنج ساله بودم... گویی زمان در خیالم متوقف شده بود و من دقیقا در همان سال مانده بودم... همان سالی که تولد پنج سالگیام مزین شد به خبر شهادت پدر!
کیک تولدم هم، دیس خرمایی شد در کنار قاب عکسِ مهربان ترینم!
باز جای شکرش باقی ست که دفتر خاطرات ذهن من به اندازهی روزهای آن پنج سال صفحهی پُر شده دارد، بیچاره سارا که هیچ خاطرهای از پدر به یاد ندارد... خب حق دارد! طفل سه ماهه چه باید به خاطر داشته باشد؟
صدای شُرشُر آب گوشم را به بازی گرفت، راهم را به همان سمت کج کردم و مادر را در تاریک و روشنای نوری که از کوچه متساعد میشد، یافتم. آستینهای بالا رفتهاش خبر از وضو گرفتنش میداد.
_بیدار شدی؟ میخواستم بیام صدات کنم.
+بابا سلام رسوند!
نویسنده: #دریایسرخ ✍
#هیثم
#ڪپیفقطباذڪرنامنویسنده❌
•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir/
من باز هم دست به قلم شدهام...
اما این بار از دلتنگی هایم... نمینویسم!
از کودکانههای طفلم که در آغوش پدر رها نشد هم... نمینویسم!
چیزی از اشکهای شبانه هم... نمیگویم!
بوی عطر اورکت بسیجیات که هنوز پشت درب آویزان است را که... اصلاً نگو!
میخواهم اینبار از چشمان منتظرمان هم ... چیزی نگویم!
اصلاً بیخیال من و احساساتم!!!
نویسنده:✍ #دریایسرخ
#هیثم
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir/
خشتـــ بهشتـــ
#انگشتر
میدانستم این بار که بیاید باز هم مثل دفعات قبل زیر قولش میزند و میرود.
گفتمش "مگر نگفتی که میمانی؟
چرا هربار که میآیی ادعا داری آمدهای تا بمانی ولی بازهم انگار از من خسته میشوی! دلت بامن نیست؟
نگاهم کن!
میبینی در بیست و سه سالگی چه پیر و شکسته شدهام؟ تو(!) مرا به این روز انداختی!!! مگر عاطفه نداری؟ عشق تو باعث(!) لرزش دستانم است!
هرروز که از خواب برمیخیزم، نگرانم! مبادا همسرم از آنروز دیگر برای من نباشد، مبادا برایش غریبه شوم!؟ "
ساکت بود و سر به زیر، حرفی برای گفتن نداشت... میدانست که این بارهم، حق با تازه عروسش است!
سرش را بلند کرد و خیره به چشمان نمدارم، دستانم را گرفت و روی لبهایش قرار داد.
آمد برود که گوشه ی کولهاش را کشیدم.
خواستم بگویم" دلم برایت تنگ میشود..."
پیشی گرفت و زودتر لب باز کرد...
_ اینبار که برگردم برای همیشه پیشت میمونم...ما همیشه برای همیم!
انگشتر عقیش را از دست بیرون کشید و انگشتم را درونش نهاد. هم حلقهاش بزرگ بود برای دستم هم نگین رویش مردانه! خنده از چشمانش هویدا بود.
.
.
.
رفت!
💔 💔 💔 💔
سالهاست مردمی که با آنها نشست و برخاست دارم میپرسند:( چرا انگشتر مردانه به دست داری؟)
هنوز کلام آخرش را به یاد دارم...
گفته بود انگشتر را نگهدارم تا روزی که ببینمش...
نگهش میدارم تا روز قیامت که باز هم چشم در چشم شویم...
هرچند که هنوز هم عطرش در خانه میپیچد..هنوز هم اُوِرکُت بسیجی اش پشت در آویزان است...
چهره ی پسرک شش سالهاش نمیگذارد لحظهای چهرهاش از خاطرم بیرون رود...
دلم برایش تنگ شده!
نویسنده:✍ #دریایسرخ
#هیثم
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir/
خشتـــ بهشتـــ
||•🇮🇷 @marefat_ir ||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir/
❄️ #یککلافِعاشقانه❤️
گاهی دلم تنگ میشود، مثل امروز!
و گاهی زیر قولم میزنم و چشمانم بارانی میشود، مثل امروز!
میل بافتنیام را دست میگیرم.
کلاف کاموایی انتخاب میکنم. چه رنگی دوست داشت؟ توسی؟!
سر میاندازم و تمام خاطراتم را از سر مرور میکنم. هر دانه، یک عاشقانه... رج به رج!
یکی زیر، یکی رو..ساده ترین نوعش ...ساده و زیبا..مثل احساسات ساده و بی ریایمان.
روح و روانم عجین شده با رج هایش...
نگاهم به آتش شومینه است و از حفظ میبافم...می بافم و مرور میکنم روزهایی که گذشت را...
مثلاً آن روز که زنگ درب به صدا درآمد و من میل و کاموا را درون سبد حصیری نهادم و پرکشیدم به سوی او و عاشقانههایش.
خودش بود با آن پالتوی برف خوردهی خاکی رنگش.
صورتش از سوز سرما چون گلی سرخ مینمود.
+سرده؟
نگاهم کرد و لبخندش نمکین گشت در نظرم.
_نه گرمه!
خندهام را به رویش پاچیدم و او مشتاقانه خریدار گشت.
+دارم برات شالگردن میبافم.
_کی آماده میشه؟
+تاشنبه.
_خوبه. شنبه عازمم.. اونطرفاهم که هوا سرد...
بهت زده نگاهش کردم... مهربان نگاهم کرد.
جای بوسهای که روی دستانم نشاند، خنکایی گشت و وارد رگهایم شد...
نگاهم کلافی گشت سر در گم و به میل و کاموای کرمی رنگ گره خورد.. چه خبر داشتم که چند رج از هفته که بگذرد، او با همان شالگردن پرمیکشد و ...
کلافم از روی پاهایم رها میشود و قل میخورد و قل میخورد و قل میخورد. نگاهش میکنم. گویی در پیچ و تاب کمی زیاده رویمیکند. زمین پرشده از کلاف توسی رنگم...کاش دلتنگی هایم هم کلافی بود و قلش میدادم تا کوچک شود...
نویسنده:✍ #دریایسرخ
#هیثم
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir/
خشتـــ بهشتـــ
||•🇮🇷 @marefat_ir ||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir/
#یک_فنجان_قهوه
دلم یک فنجان قهوه میخواهد، از همان هایی که درست کردنش را فقط تو بلد بودی و گه گداری برای دلبری هم که شده دست به کار میشدی! گویی عطر وجودت را هم چاشنی عطر تلخ قهوه میکردی و وجودم را سر مست از حضورت!
دلم میخواهد روی صندلی تراس بنشینم.. کنارِ تو!
انگشتانم را به دور فنجان حلقه کنم و ریههایم را پر کنم از بوی قهوه، سرمای زمستان و حضورِ گرمِ تو(!) و تکبیتیهایی که برایم میخواندی.
همیشه قهوه را تلخ مینوشیدم، کنارِ تو بودن چنان شیرین بود که قهوه را بینیاز از شکر میکرد.
میدانی چه چیزی بیرحمانه باغستان قلبم را به آتش میکشد!؟ نقابهای سردِ..
حتی درو دیوار، با آن ماسک سرد و خشنی که به چهره دارند، نبودت را هر روز تکرار میکنند و تکرار میکنند و این قلب را بیشتر به آتش میکشند.
پنج ماهی میشود که درب اتاقمان را بستهام ، قفل کرده ام و دیگر هم باز نمیکنم. کلیدش را هم در گلدان گوشهی هال چال کردهام، تا نبینم در و دیوار آنجا را که ماسکشان خشنتر است و حواسشان به این قلب ضعیف نیست!
تا نبینم کت و شلوار دامادیات را کنج کمد.. تا نبویم عطرت را که هنوز اتاق را در آغوش گرفته. خودت برمیگردی و قفل اتاق را باز میکنی.. نقاب از چهرهی خانه برمیداری..و با در آغوش کشیدنم، دو قلب ضعیف را درتنم به آرامش میکشانی.
... پنج ماه پیش... پنج ماه و چهار روز و بیست و یک ساعت پیش.. درست همان روز و همان ساعت که خبر شهادتت را پدرت برایم آورد... او هم زانوانش تا شده بود و کمرش خم، اما بیشتر از من حواسش به طفلت بود.
طفلی که به خاطرش برخلاف اصرارهای اطرافیان در این خانه ماندم و زندگی کردم.
او باید(!) در همینخانه بزرگ میشد.
نویسنده:✍ #دریایسرخ
#هیثم
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir/
روزهای سختی است..
روزهایی که دست به قلم نمیرود.. و اگر هم برود، قلم سکوت اختیار میکند.
قلم چیزی نمینویسد.. گویی اوهم هنوز باور نکرده که چه بر سرمان آمده...
لحظاتی پیش در کنج میز، روی کاغذی سفید و رو به روی عکس ژنرال یافتمش.
برایش گفتم از نبود سردار... اینکه "این روزها سردارمان دیگر سپهبد شده.. غم مخور که او به آرزویش رسید.. مگر نه آنکه به گفته ی عزیزی " در کوهها و بیابانها به دنبال شهادت میگشت"؟
قلم چیزی بگو.. لب به سخن بگشای.. کنج عزلت گرفتهای به چه سود؟
امروز روز سخن گفتن توست!!! امروز بیش از هر زمان دیگر باید برایمان سخن بگویی.. تو بگو تا اشک از دیدگانمان جاری گردد.."
سخن نمیگفت!
برایش خواندم..."ای اهل حرم میر و علمدار نیامد.. علمدار نیامد..علمدار نیامد.."
قلم در دستم گریست و روی صفحه ی کاغذ یک خط برایم نوشت..
"خوشا به حال شهادت که عاقبت نصیب تو گشت."
#نویسنده: ✍#دریایسرخ
#هیثم
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir/
🏴✌️🇮🇷
#باورم_نیست
دو روز پیش بود که عکسی از ژنرال سلیمانی را میان انبوهی از عکسها در گالریام یافتم.
خم ابرو و خط چینخوردهی بالای کمان ابرویش جذابیتی داشت که آن روز در نظرم جلوهگر شد.
نگاهش...نگاهش؟ نافذ ..
برای پروفایل عکس زیبایی به نظر میرسید.
پروفایلم را تغییر دادم و همان عکس را برای همسرم فرستادم... آن هم با عنوان #پروفایل_خاص😎✌️
خوشش آمد(!)
حس غرور و بالیدن به صاحب عکس حسی بود که در دلم رخنه کرده بود و دست خودم هم نبود.
ست شدنهای این مدلی را دوست داشتم.
گذشت...
امروز نه و نیم صبح بود.. نان سنگک را از دست همسرم گرفتم، سفره را پهن کرده و نان را درونش نهادم.
+مصطفی؟ بیا سر سفره.
_....
سرش در گوشی بود.
قالب پنیر را از یخچال بیرون کشیدم.
نگاهش هنوز هم صفحهی موبایلش را نشانه رفته بود.
+نمیای؟
نگاهم کرد.. ساده و گذرا.
_میام.
صدایش میلرزید؟ یا... من اینگونه حس کردم؟
سنگک یخ شده بود.
+خب بیا دیگه.
سکوتش را که دیدم، تکه نانی به دست گرفته و طلبکارانه چشم به او دوختم.
+چی تو اون گوشیه که یه ساعته زل زدی بهش؟
_میخوای بدونی؟
گویی غباری از غم روی نگاهش کشیده بودند.
+آره.. بگو!
آب دهانش را قورت داد..
_عکس پروفایلت کیه؟
یک تای ابرویم را بالا دادم و با افتخار گفتم: ((حاج قاسم))
_شهید شد !!!
نان از دستم رها شد..
نگاهم مبهوت..
بهت..
ناباور...
و صدایی که در ذهنم فریاد میکشید که "دروغ است"
امکان نداشت روزی بیاید که او(!) نباشد.
+دروغه!
_رهبر پیام تسلیت فرستاده.
و این مهر باطل شدن تمام افکار نوپایم مبنی بر تکذیب خبر بود.
نگاهم؟ بی فروغ!
قلبم؟ ایستاد!
نفسم؟ بند امد!
ترک خوردم... شکستم!
مگر در خیالم قرار نبود قدس به دست او آزاد شود؟
نویسنده:✍ #دریایسرخ
#هیثم
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir/
🏴✌️🇮🇷