eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
خشتـــ بهشتـــ
#مـعـرفـے_شهدا 🇮🇷 #رفـیـق_شـہـیدم_قسمت_پنجم❤️ #شهیده_سهام_خیام 🌟 ارتش بعث و ستون پنجم مسلح بودند و
🇮🇷 ❤️ 🌟 پیراهنی با گل های زرد و نارنجی به تن و یک انگشتری در دست داشت. به دلیل از بین رفتن صورت و سر سهام، پیکرش قابل شناسایی نبود، ولی من چون در کنار او بودم، می‌شناختمش. وقتی نزدیک خانه‌شان شدیم، مادرش سراسیمه به طرف پیکر سهام آمد و بر بالین او حاضر شد. چون سهام موقع خروج از خانه لباس‌هایش را عوض کرده بود، خانواده‌اش او را نشناختند. مادرش به دنبال نشان دیگری گشت و آن انگشتری را در انگشت سهام پیدا کرد. مادر سهام بر بالین خونین پیکر دخترش خیلی بی‌تابی و شیون می‌کرد، تا این که از طرف سپاه تمثال حضرت امام (ره) را آوردند و در مقابل مادر سهام گذاشتند.» مادر سهام می‌گوید: «وقتی در آن حالت ناراحتی بودم و بی‌تابی می‌کردم، ناگهان چشمم به عکس امام خمینی(ره) افتاد، احساس کردم که لب‌های امام تکان می‌خورد و با کلماتش به من آرامش می‌دهد، آن موقع بود که آرام گرفتم و توانستم این مصیبت را تحمل کنم.» خبر این حادثه، خیلی زود در شهر پیچید و مردم دیدند دشمنی که خود را هم‌ زبان مردم خوزستان و ناجی مردم اعلام می‌کرد، چه قدر سبعانه قصد جان مردم را کرده و مردم بی گناه را به شهادت رسانده است. پیکر مطهر شهید سهام خیام، در قدمگاه ابراهیم خلیل‌الله هویزه به خاک سپرده شد تا مزارش نمادی از مقاومت زنان این مرز و بوم باشد. 🇮🇷 🌟 ╔ ❄‌❀❅ ════╗ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╚════ ❄️❀❅ ╝
خشتـــ بهشتـــ
#ازآمران‌به‌معروف‌ونآهیان‌ازمنکرباشیم #شهیدعلی‌خلیلی💔🇮🇷 📜 ادامه نامه شهید به رهبر📜 آخر خودتان فرمود
📛 بی تفاوتی اجتماعی یعنی اینکه کسی زباله در خیابون میندازه ما بی خیال رد میشیم درمان این بی تفاوتی ها امر به معروف و نهی از منکره. -امر به معروف که یعنی به بی حجابا بگی... -اونم هست اما فقط بی حجابی نیست.هرکس کار زشتی انجام داد باید بهش یاد آوری بشه که اون خطا رو دوباره تکرار نکنه ! البته همشم به زبونی گفتن نیستا گاهی با یه عمل مثلا یکی فیلم میسازه- یکی کتاب و یکی با کاریکاتور و یکی هم با زبون مهربون ... مثلا خود من وقتی دیدم طرف پوست کیکش رو انداخت برداشتم و جلو خودش انداختم اگرچه به من چیزی نگفت اما مطمئنم فهمید که کارش اشتباه بود......ما همه عضو یک خانواده ی بزرگی هستیم. آثار بی تفاوتی اجتماعی -طرف سرش تو موبایله و داره می افته تو چاه! -طرف داره مواد مخدر می فروشه و ما به پلیس نمیگیم فردا مواد رو به بچه مون می فروشه! از قدیم گفتن وقتی بلا بیاد خشک و تر با هم می سوزن. اما نه! اون تر ها هم خشک هستن. آخه اونا هم گناهی رو مرتکب شدن. گناهی به نام ترک امر به معروف و نهی از منکر. خداوند تبارک و تعالی می فرمایند: وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصیبَنَّ الَّذینَ ظَلَمُوا مِنْکُمْ خَاصَّةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدیدُ الْعِقابِ و از فتنه ای بپرهیزید که تنها به ستمکاران شما نمی رسد ( بلکه همه را فرا خواهد گرفت چرا که دیگران سکوت اختیار کردند. ) و بدانید خداوند کیفر شدید دارد! 🌟 💚 📝 ╔ ♡♡♡ ════╗ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╚════ ♡♡♡ ╝
خشتـــ بهشتـــ
#معرفےشهدا 🇮🇷 #رفیق_شهیدم_قسمت_چهارم✨🌼 #شهیدسیده_طاهره_هاشمے 💚 کارش را هرگز گردن کسی نمی انداخت.همی
🇮🇷 🌼✨ ❤️ روز ششم بهمن سال 1360گروهک های معاند انقلاب اسلامی با اشغال شهر آمل با نیرو های بسیجی و مردمی درگیر شده بودند. ان روز درست مصادف با مراسم عقذ خواهرش بود.شب تا صبح درگیری شدیدی بین اعضای ملحد اتحادیه ی کمونیست های ایران و نیرو های مسلح شهر به خصوص سپاه پاسداران اتفاق افتاده بود. مدارس تعطیل شده بود و سیده طاهره با جمع آوری دارو، رساندن نان به مدافعان شهر و...در کمک به بسیجیان و پاسداران تلاش می کرد.سرانجام اودر غروب روز ششم بهمن سال 1360در سن چهارده سالگی،در حال کمک به نیرو های مدافع شهردر اثر اصابت دو گلوله به گردن و قلبش به فیض شهادت نایل آمد. 💛 💕 زندگے نامه ی داستانے این شهید بزرگوار در کتاب 👇👇👇 → نوشته شده است . ✅👆 ╔ 🏴🏴🏴 ════╗   ||•🇮🇷 @marefat_ir ╚════ 🏴🏴🏴 ╝
قصه اعتڪاف قصه ها دارد✋ اللهم عجل لولیک الفرج💚💞 اللهم‌صلۍ‌علے‌محمدوآل‌محمدوعجݪ‌الفرجهم 🌺🍃
خشتـــ بهشتـــ
. #رمان‌ازبابوی‌یاس‌،‌تاخاكی‌،‌بابوی‌یاس💔 #خاطرات‌سفربه‌سرزمین‌نور 🌷«قسمت آخر بخش سوم🌷 سبكباران خرا
. ،‌تاخاكی‌،‌بابوی‌یاس💔 🌷«قسمت آخر بخش پایانی🌷 ازوقتی‌كه راه افتادیم و رفتیم، قصد داشتم یكی بخرم. هرجا می‌رسیدیم، یا به چشمم نمی‌خورد كه بگیرم یا اگه هم می‌دیدم ناخد‌آگاه رد می‌شدم‍♂ و نمی‌خریدم. همسفرم می‌گفت: پس چرا نمی‌خری؟ می‌گفتم: نمی‌دونم! انگار یكی بهم می‌گفت هدیه می‌گیرم؛😍 همین‌طور هم شد. موقعی‌كه رسیدیم طلائیه💛، به سرپرست‌مون گفتم: خیلی دلم می‌خواست یه چفیه داشته باشم امّا نمی‌دونم چرا نشد بخرم. كجا می‌تونم تهیّه كنم؟ این مرد خدا، شرمنده‌ام كردن؛ بزرگواری كرده 🙈و بلافاصله چفیه‌ی خودشون رو دادن به من😊 گفتن: هركس خاطره‌ای از این سفر داره بنویسه به بهترینش جایزه می‌دیم😍 . من نمی‌تونم قسمتی از بهترین روزهای معنوی زندگیم‌رو بدم و به جای اون... دنیا و زندگی مادی فانی‌ِ. و من از خدا و ائمه و شهدا می‌خوام؛😊💚 اون چیزی‌رو كه باید بخوام. فقط اون‌ها هستن كه حرف دل من‌رو خوب می‌فهمن.🙈 قبل از این‌كه از پای كامپیوتر💻 بلند بشم، رفتم چفیه‌رو آوردم و باز كردم‌. از وقتی‌‌كه برگشتم‌، جانمازم شده.💛💚 سر به سجده می‌‌گذارم؛😌  💚«اَلْحَمْدُلله مِنْ اَوَّلِ‌الدُّنْیا اِلیَ فَنَائِهَا وَ مِن‌َاْلآخِرَةِ اِلیَ بَقَائِهَا»💚 💛 «اَلْحَمْدُللهِ عَلیَ كُلِّ نِعْمَه اَسْتَغْفِرُاللهَ مِنْ كُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتوُبُ ِالَیْه»💛 💓  اَللَّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّكَ‌‌الْفَرَجْ💓 «خاطراتی كه نوشته‌ام، از بهترین روزهای عمرم است👌 كه با  لحظه، لحظه‌ی اون‌ زندگی كرده‌ام. و برخاسته‌ی از احساسات واقعی قلبم❤️ است، و نه احساسات رمانتیك و غیرِ واقعیِ ساخته‌ی ذهنم.»🙄 🌹«بنده‌ای از بندگان خدا»🌹 🌟 🌷 🕊 ╭♡♡♡─────╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمان‌ازبابوی‌یاس‌،‌تاخاكی‌،‌بابوی‌یاس💔 #خاطرات‌سفربه‌سرزمین‌نور 🌷«قسمت آخر بخش پایانی🌷 ازوقتی‌كه
🍃 رفقا رمانموݩ قسمت آخرش هست😊🌈 خدا روشڪر ڪه دوست داشتید💚 براے ڪپے رمان حتما در آخر، رماڹ رو درج ڪنید👇 http://ab-ojeparvaz.mihanblog.com/post/category/27 💻وبلاگ اوج پرواز🕊
خشتـــ بهشتـــ
#شهید_مدافع_حرم 💞 #شهید_رضا_کارگر_برزی💔
💝 🌸شهادت رضا🌸 در ماه شعبان سال 92 ، رضا تصمیم گرفت که به سوریه برود با وجود ماموریتهای زیادی که داخل و خارج از کشور می رفت، این بار رفتنش رنگ دیگری داشت، قلب مرا با خودش برده بود، خیلی دلتنگش بودم و دائم گریه میکردم. روز دوم ماه مبارک رمضان بود که همگی مهمان خواهر شوهرم بودیم، همه فامیل دور هم جمع بودند و جای رضا خیلی خالی بود، چشمهایم پر از اشک بود، آن شب موقع برگشتن در ماشین محمدحسین هم خیلی گریه میکرد و بی تاب رضا بود، از او پرسیدم چرا گریه میکنی! به من گفت: مامان من اصلا دوست ندارم بابام بمیره... گفتم منم دوست ندارم بابا بمیره...گفتم بیا برای بابا دعا کنیم، انگار به دل محمدحسین افتاده بود که رضا شهید میشود و همینطور تا منزل گریه میکرد... رضا به من گفته بود که به محمدحسین بگو برای من دعا کند و منظور رضا برای شهادتش بود، گاهی اوقات با خودم فکر میکردم که اگر به محمدحسین بگویم دعا میکند که رضا برگردد، اما رضا عاشق شهادت بود، رضا لیاقت شهادت داشت. روز دهم مرداد 92 برابر با روز 22 ماه مبارک رمضان بود که رضا به من زنگ زد و گفت عصمت دلم می خواهد که اون دنیا ازت خواستگاری کردم به من جواب مثبت بدهی، من نیز خندیدم و خیلی جدی نگرفتم. روز یازدهم مرداد 92 برابر با روز 24 ماه رمضان، که روز قدس هم بود بد جوری حالم به هم ریخت و انگار که میدانستم رضا شهید شده، قلبم گواهی میداد و همان روز ساعت 4 صبح بود که رضا تیر خورده بود و بهشهادت رسیده بود. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد. 💞 💔 🌷 ♡| @marefat_ir |♡
خشتـــ بهشتـــ
#زندان‌الرشید 😍🍃 #عاقبت‌به‌خیری‌و‌عاقبت‌به‌شری ☺️ #قسمت12🌈✨ همیشه با خودم فکر می کردم چه چیزی سبب ش
- چه چیزی؟ - این که آدم‌های قَصیُّ‌الْقَلبی هستند و به آدم رحم نمی‌کنند. حالا که اینقدر به من محبّت می‌کنید،می‌فهمم چقدر در مورد شما اشتباه کرده‌ام. ! اگر پیش دوستانم در کمپ برگردم، حتماً وصف شما را خواهم کرد و به آنها خواهم گفت که شما چه آدم‌های محترمی هستید. به آنها خواهم گفت که شما با افتخار به عراقی‌ها می‌گویید؛ و از گفتن واژهٔ ، ترس و خوفی ندارید. هر بار که نگهبان می‌آمد و درِ سلول را باز می‌کرد، پشت پنجره می‌ایستاد و می‌دید که نگهبان عراقی، چگونه با ما با احترام برخورد می‌کند. ولی نمی‌دانست پدر ما را درآورده‌اند و حالا اینگونه با ما برخورد می‌کنند. او از کتک‌ها و شکنجه‌های ما خبر نداشت و فقط لحظهٔ کنونی را مشاهده می‌کرد. به هر حال، او در آن چند روز طوری به ما عادت کرده بود که خودمان هم باورمان نمی‌شد. دو روز پس از گفتگو با ، ساعت دهِ صبح، نگهبان او را از سلول بیرون آورد و گفت؛ آمادهٔ رفتن باش. دلش نمی‌آمد برود. به نگهبان گفت؛ اجازه می‌دهی با خداحافظی کنم؟ نگهبان گفت؛ بله، ولی سریع. نگهبان درِ سلول ما را باز کرد. مرا بغل کرد و گفت؛ من در این چند روز عوض شدم. من دیگر آن قبلی نیستم. با هم خداحافظی کردیم و او همراهِ نگهبان از درِ اصلیِ زندان خارج شد. وقتی او رفت به عبّاس گفتم؛ راستی راستی! آمدن این از نشانه‌های خدا بود. - یعنی؛ چه؟ - یعنی؛ او را فرستاد تا به ما قوّت قلب بدهد که با مقاومت‌ها و تحمّل سختی‌ها چقدر اصالت‌مان را حفظ کرده‌ایم! می‌خواست و می‌خواهد و را به ما نشان بدهد. 🔴 📚 ، خاطرات رئیس ستاد سپاه ششم نیروی زمینی سپاه، سردار ، صفحات ۳۷۵ تا ۳۸۶
خشتـــ بهشتـــ
#داستان 📚 #قسمت‌چهارم🌈 #آغازیڪ‌تحول 🌟 پس از قربانی کردن نفسم با دلی آسوده سوار اتوبوس شدم. چقد دل
📚 🌈 🌟 اونجا فهمیدم عشق آسمانی لذت و حلاوتی دارد که یک عشق زمینی ندارد. با غم و اندوه با در و دیوار دوکوهه هم خداحافظی کردم. از عکس فرماندهانی که روی پل دوکوهه نصب بود تا سنگریزه های دوکوهه.😭 در مسیر دوکوهه به سمت خرم آباد مدام گریه می کردم و با درختان مسیر هم خداحافظی می کردم.😭 تا اینکه رسیدیم خرم آباد بعد از کمی استراحت و صرف غذا دوباره همه سوار اتوبوس ها شدیم. 🚌 حال من هم کمی بهتر شده بود، اون بغض و غم و اندوه جای خود رو به شادی و شعف عجیبی داده بود. من و دوستم قسمت جلوی اتوبوس نشسته بودیم و من در افکار خودم غوطه ور بودم. یه لحظه به یاد یکی از حرف هایی که اون آقا بهم زده بود افتادم و لبخندی روی لبم نمایان شد در همین لحظه اتفاق عجیبی افتاد. یه سواری شخصی پیچید جلوی اتوبوس ما و باعث شد اتوبوس ما ترمز بگیره و همه به سمت جلو خیز برداریم. نکته عجیب ماجرا اینجا بود که پشت اون سواری نوشته بود💞" در زمین عشقی نیست که زمینت نزند آسمان را دریاب"💞😳 با دیدن اون جمله، لبخند روی لبانم خشک شد و مات و مبهوت این جریان قشنگ و زیبا شدم. فهمیدم که هدایت های شهید هادی هنوز ادامه دارد و نباید حتی لحظه ای به گناه فکر کرد. ╭━━━⊰❀⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰❀⊱━━━╯
خشتـــ بهشتـــ
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 🍃🍂🌺🍃 ﷽ 🌺 #قسمت‌دوازدهم‌بخشے‌اخر‌ازخطبه‌غدیر🍃 #رسانه‌شهدایے‌معرفت🌸🍃 هان مردمان!
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 🍃🍂🌺🍃 ﷽ 🌺 🍃 🌸🍃 هان مردمان! هر آینه برتری علی بن ابی طالب نزد خداوند عزّوجل - که در قرآن نازل فرموده - بیش از آن است که من یکباره برشمارم. پس هر کس از مقامات او خبر داد و آن ها را شناخت او را تصدیق و تأیید کنید. هان مردمان! آن کس که از خدا و رسولش و علی و امامانی که نام بردم پیروی کند، به رستگاری بزرگی دست یافته است. هان مردمان! سبقت جویان به بیعت و پیمان و سرپرستی او و سلام بر او با لقب امیرالمؤمنین، رستگارانند و در بهشت هی پربهره خواهند بود. هان مردمان! آن چه خدا را خشنود کند بگویید. پس اگر شما و تمامی زمینیان کفران ورزند، خدا را زیانی نخواهد رسانید. پروردگارا، آنان را که به آن چه ادا کردم و فرمان دادم ایمان آوردند، بیامرز. و بر منکران کافر خشم گیر! و الحمدللّه ربّ العالمین.🌺🍃 🖐 🌱 💛 ♥️🍃 ╭━━━⊰♡⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰♡⊱━━━╯ 🌺 🍃🍂🌺🍃 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
خشتـــ بهشتـــ
#معرفے‌_شهدا 🌹🍃 #قسمت_سوم 📩 #شهید_علے__صیاد‌_شیرازے 💔•° سروان #صياد هم‌زمان با اوج‌گيري مبارزات ملت
🌹🍃 📩 💔•° دوره ی دوم زندگي سرهنگ صياد بعد از پيروزي انقلاب اسلامي آغاز مي‌شود: او پس از پيروزي انقلاب اسلامي با برادر رحيم صفوي و حجة‌الاسلام سالک آشنا مي‌شود و با يکديگر پيمان مي‌بندند که از پادگانهاي اصفهان حفاظت نمايند. اختلاف سروان با فرماندهان ارتش موجب آشنايي وي با حضرت آيت الله خامنه‌اي مي‌گردد و از اينجا سرنوشت صياد به کلي تغيير پيدا کرد. پس از حوادث کردستان، صياد با درجه سرگردي به همراه سردار صفوي به غرب اعزام مي‌گردد و با هماهنگي ارتش و سپاه سنندج را آزاد مي‌کنند. لياقتهاي سرگرد در کردستان موجب مي‌گردد تا با درجه ی سرهنگي به فرماندهي عمليات غرب منصوب گردد. اختلافات سرهنگ با بني‌صدر اولين رئيس‌جمهوري اسلامي موجب برکناري وي و خلع دو درجه ترفیع مي‌گردد. 💔•° 🥀 ✅ ||•🏴 @marefat_ir .
خشتـــ بهشتـــ
#معرفے‌_شهدا 🌹🍃 #قسمت_اول 📩 #شهید_ابراهیم_هادی 💔•° ابراهیم دراول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعید
🌹🍃 📩 💔•° او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد. ابراهیم همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز وبوم مشغول شد. اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانی یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال وکشتی بی نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید ومردانه می ایستاد. مردانگی اورا می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی درازو گیلان غرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند. 💔•° 🥀 ✅ ||•🏴 @marefat_ir .
🌸🍃 🍃 شهادت و پرواز به سوي دوست : سرانجام در ساعت 30/11 صبح جمعه 20 آذرماه سال 1360 مانند هميشه راهي ميعادگاه نماز جمعه شد .پاسدار ايشان مي گويد : وي هنگام خروج از خانه ، لحظه اي ايستاد ، شالش را محکم کرد گفت : " لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم و انا لله و انا اليه راجعون." بعد از پله ها پائين آمد و در حالي که يک دست بر سينه داشت و با دست ديگر به سوي بالا اشاره مي کرد . راه افتاد لحظاتي بعد دختري 19 ساله از اعضاي گروهک منافقين با چند کيلو تي ان تي به بهانه ي داشتن نامه اي که بايد به دست آقا برساند ، به سوي ايشان مي دود سپس در يک انفجار مهيب ، سيد عبدالحسين دستغيب قدس سره همچون جدش سيدالشهدا عليه السلام بابدن تکه تکه به لقاء الله مي پيوندد و ديواره هاي کوچه ، درهاي منازل ، کف کوچه و پشت بام خانه ها غرق در خون مي شود از آن پس ، نمازگزاران ناله سر مي دهند . ديده ها بارد ، سينه ها نالد، دستغيب صد پاره شد، ديگر نمي آيد . همان روز بود که ده تن از بهترين مردان خدا به شهادت رسيدند که شهيد راه محراب سيد عبدالحسين دستغيب رحمه الله و نوه ي عزيزش شهيد سيد محمد تقي دستغيب فرزند استاد آيت الله سيد محمد هاشم دستغيب حفظه الله و هشت تن ديگر از ياران با وفايشان به لقاء الله پيوستند . روحشان شاد و راهشان پاينده باد . 💛 ✅ ||•🏴 @marefat_ir
✅ رفقا دیگه کسی ثبت نمیشه🍃
🌸🍃 🍃 💔 یست و یک دی ماه سال هزاروسیصد ونودوچهار حدود ساعت سه و چهار بعد از ظهر دود و مه غلیظی همه جا را گرفته بود. نم نم باران سرما را چندین برابر می کرد. بوی خون و خاک کم کم به مشام می رسید. سنگر های کوچک یک متری که با تکه های سنگ درست شده و پای هر کدام را بیست سی متر گود بود. مجید بر روی تپه نزدیک یکی از سنگرها آرام و بی حرکت خواب بود. نه خواب نبود. چیزی شبیه خواب بود. در تمامی روز های قد کشیدنش اولین مرتبه که آرام و بی حرکت و بدون جنب و جوش شده بود. دستها و صورتش گلی بود. انگشتری که شب قبل از حسین امیدواری گرفته هنوز در انگشتش بود. صدای تیر ها و نارنجنک ها همچنان فضای آسمان را پر کرده بود. از صدای تیرها گوش شنونده ها عجیب تیر می کشید. صدا به صدا نمی رسید. صدای بیسیم های بی صاحب در جای جای دشت می آمد. بچه ها عقب نشینی کنید.کسی نمی توانست مجید را حرکت بدهد. درخت های سبز کاج و خشک زیتون در دشت کم کم خیس باران شده بودند. سیزده تا از بچه ها شهید و چند نفری هم جانباز شده بودند. بدن اربا اربای مرتضی کریمی خودش عاشورایی به پا کرده بود. برای خیلی ها روشن بود که مجید و خیلی دیگر از بچه های شهید شده فردایی نخواهند داشت. همه را از چهره و آرامش شب اخرشان می گویند. 💛 ✅ ||•🏴 @marefat_ir
خشتـــ بهشتـــ
#قاب_دلتنگے ♥️‌|•° #تقدیم‌به‌مادران‌سرزمینم 💚 #قسمت‌چهارم 🌱 " بیـ...ـب!!! " صدای اِف اِف قدیمی خان
♥️‌|•° 💚 🌱 نگران است! نکند پسرش در لحظه ی اول او را نشناسد؟ مجتبی برگشته، درست زمانی که گرد پیری بر چهره ی مادر نشسته و حالا ظاهرش پیرتر از چیزی است که باید باشد. ناراحتی فرزند برای مادر کم چیزی نیست، آن هم برای مادری که سالها چشم انتظار بوده. توجهی به اطراف... ندارد! توجهی به قطرات باران روی موزاییک های کرم رنگ حیاط... ندارد! توجهی به سیبی که از شاخه ی درخت رها می شود و تا کنار حوض قل می خورد... ندارد! توجهی به حالش... ندارد! و نمی‌داند چگونه خود را به درب می‌رساند! دستش به سمت قفل پشت درب کشیده می‌شود و زبانه رها... توجهی به لحن پر شوقِ بیانش... ندارد‌! و اشک هایی که با قطرات ریز باران آمیخته می‌شود، از کنترلش خارج است... +مجتبی؟؟! نگاهش در چشمان پسر رو به رو فرو می‌رود... چادر در مشتش فشرده می‌شود... و در یک آن تمام ذوقش بر سرش فرو می‌ریزد... قلبش؟! ... کند می‌زند! کوچه در چشمان بی فروغش چرخ می‌خورد و چرخ می‌خورد چرخ می‌خورد... و او جایی در کنار درب تکیه اش را به دیوار می دهد و تا زمین سر می‌خورد. مجتبی بود، اما مجتبی ی او...نه! پسر همسایه برایش کاسه ای آش آورده بود. مجتبی، مجتبی نبود! باید مادر باشی تا حالش را درک کنی..مادری منتظر.! 🌷" قطره ای از دریای دلتنگی های مادر شهید مجتبی کاویانی.🌹(بااندکی تغییر) شادی روح شهید و مادرش صلوات. "🌷 ✅ نویسنده: 💠 ❌ ||•🏴 @marefat_ir .
خشتـــ بهشتـــ
حسن‌زاده، سال‌های طولانی در درس علامه شعرانی شرکت کرد و کتاب‌های بسیاری در علوم مختلف را از او آموخت
🌸🍃 🍃 حسن‌زاده، ۱۱ سال نزد مهدی الهی قمشه‌ای، حکمت «منظومه» سبزواری، مبحث نفس اسفار و حدود نصف «شرح خواجه بر اشارات» ابن سینا را فرا گرفت. همچنین در جلسات تفسیر قرآن او حاضر شد. الهی قمشه‌ای، همچنین بر دیوان شعر حسن‌زاده مقدمه نوشته است. آیت‌الله محمدتقی آملی، استاد درس خارج فقه و اصول حسن‌زاده در تهران بوده است. حسن‌زاده، شرح قیصری بر فصوص الحکم و قسمتی از اوائل طبیعیات شفای شیخ الرئیس را در درس شیخ محمدحسین فاضل تونی شرکت کرد. همچنین بخشی از شفای ابوعلی سینا را نزد میرزا احمد آشتیانی خواند. مهاجرت به قم حسن‌زاده آملی در سال ۱۳۴۲ش از تهران به قم رفت و به مدت ۱۷ سال در دروس علامه طباطبایی، برادر علامه و سید محمدحسن الهی حاضر شد. در این مدت، بخش‌هایی از کتاب بحارالانوار محمدباقر مجلسی و تمهید القواعد را نزد علامه طباطبایی خواند.همچنین در دروس فلسفی و عرفانی سید محمدحسن الهی شرکت کرد. حسن‌زاده از این دوره به نیکی یاد کرده و بخش‌هایی از تأثیرپذیری اخلاقی را به این دوره نسبت داده است. استاد دیگر او سید مهدی قاضی طباطبایی، فرزند سید علی قاضی بود که در علوم غریبه و حکمت و عرفان، شهره بود. تدریس حسن‌زاده پس از سکونت در قم، ۱۴ دوره شرح منظومه، ۴ دوره اشارات، یک دوره اسفار اربعه، و ۴ دوره شرح فصوص قیصری را تدریس کرده است. شرح تمهید و مصباح الانس نیز از جمله تدریس‌های اوست. او همچنین حدود ۱۷ سال دروس ریاضیات، هیأت، وقت و قبله را درس داده که کتاب دروس «معرفة الوقت و القبلة» محصول آن درس هاست. ||•🏴 @marefat_ir
خشتـــ بهشتـــ
#داستاݩ #غریب‌تریݩ‌سردار #قسمت‌سوم _یکی می گفت؛ چطور ممکن است؟ فرمانده به شدت از معاویه متنفر بود
📜 🍃 🌈 او مدام به آنان نهیب میزد و از آنها می خواست که؛ داشته باشند. ندای بصیرت، بصیرتِ قیس بن سعد، عبارت !!... !! را در گوشم طنین انداز می کرد. اردوگاه خلوت شده بود، باقیمانده لشکر هم به نظر سردرگم بودند. در این جو نابسامان حمله را آغاز کرد اما با دفاع جانانه لشکریان خدا مجبور به عقب نشینی شد. بار دوم این ملعون با جماعت بیشتری حمله ور شد که در این نبرد از هر دو جبهه حق و باطل تعدادی کشته و مجروح شدند. بعد از این درگیری، پیکی از مدائن رسید. کنجکاو شدم که بفهمم پیک حامل چه پیغامی است؟ فرمانده با خواندن متن نامه برآشفت. گویا خبرهای مهمی داخل نامه بود. فرمانده فریاد زد؛ این دیگر چه سیاست کثیفی است؟ به مولایمان گزارش داده اند که من هم به لشکر ابلیس پیوسته ام. اما گویا خبر مهمتری هم در نامه بود، چون این همه غم و اندوه معنا نداشت. کم کم خبر اصلی به بیرون از مقر فرماندهی هم نفوذ کرد. "امام در ساباط مدائن توسط یکی از خوارج مجروح و زخمی شده."😔 لشکریان همه ناراحت و مضطرب شدند و نمی دانستند که چه سرنوشتی در انتظار آنهاست؟ نائب فرمانده هم با شنیدن این خبر مصلحت را در این دید که اندکی تأمل و تعلل کند تا خبرهای قطعی از به دستش برسد. سرانجام پیک مخصوص هم از راه رسید و خبر نوشاندن به امام حسن(ع) کار جنگ را یکسره کرد. _!؟ چه واژه ی آشنایی بود برایم.😔 💠 ❌ ╭━━━⊰🏴⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰🏴⊱━━━╯
🌸🍃 🍃 💔 او برای اثبات لیاقت خود یک بار به تنهایی به میان عراقی ها رفته و لباس و اسلحه‌ای از عراقی ها به دست می‌آورد و در هیئت یک عراقی به نیروهای خودی نزدیک می‌شود، به طوری که رزمندگان مشاهده می‌کنند که یک عراقی کوچک به طرف آنان می آید! می خواهند به او شلیک کنند، که یکی از آنان می گوید، صبرکنید با پای خودش بیاید تا اسیرش کنیم. هنگامی که نزدیک می‌شود، می‌بینند حسین است که خواسته ثابت کند که می تواند با دست خالی هم با عراقی ها بجنگد و شهامت ولیاقت حضور در خط مقدم را دارد. مسوول گروه که به توانمندی و توانایی واراده پولادین حسین برای رزم در جبهه اعتماد واطمینان پیدا می‌کند، به او اجازه ماندن درجبهه را می‌دهد. از آن پس او به اتفاق دوست شهیدش محمد رضا شمس، در یک سنگر قرار داشتند تا در هجوم عراقی ها به خرمشهر محاصره می‌شوند. محمد رضا شمس، دوست و هم سنگر حسین زخمی می‌شود و حسین با سختی و زحمت زیاد او را به پشت خط می رساند و به سنگر خود بر می‌گردد و می بیند که تانک‌های عراقی به طرف رزمندگان اسلام هجوم آورده و در صدد محاصره آن ها هستند. حسین در حالی که تعدادی نارنجک به کمرش بسته و در د ستش گرفته بود به طرف تانک ها حرکت می کند. تیری به پای او می‌خورد و از ناحیه پا مجروح می‌شود. اما زخم گلوله نمی تواند از اراده محکم و عزم پولادین او جلوگیری نماید. بدون هیچ دغدغه و تردیدی تصمیم خود را عملی می‌کند واز لا به لای امواج تیر که از هر سو به طرف او می آمد، خود را به تانک پیشرو می رساند وآن را منفجر می‌کند و خود نیز تکه تکه می شود. افراد دشمن گمان می کنند که حمله ای از سوی نیروهای ایرانی صورت گرفته است، جملگی روحیه خود را می بازند و با سرعت تانک‌ها را رها کرده و فرار می‌کنند. در نتیجه، حلقه محاصره شکسته می شود و نیروهای کمکی هم می‌رسند و آن قسمت را از وجود متجاوزان پاک سازی می کنند. 💛 °•√|↓ ||•🇮🇷 @marefat_ir
خشتـــ بهشتـــ
#خاطرات_شهدا #شهید_سعید_علیزاده🌹💔 آزادی یک کانال، پیش از آغاز عملیات نبل و الزهرا لازم بود. سعید ع
🌹💔 پیش از آغاز عملیات که از سعید و ذوالفقار جدا می‌شدم، بار دیگر سر این موضوع شوخی کردند و خندیدند. گروه‎‌ها نیمه شب وارد کانال شدند. سعید که به منطقه آشنایی داشت پیش از همه نیرو‌ها می‌رفت که مجروح شد. من و فرمانده با تاخیر وارد عملیات شدیم. پس از نماز صبح به دستور فرمانده حدود دو کیلومتر را زیر آتش دشمن دویدیم تا به کانال رسیدیم. در این حین شهید نوید صفری را دیدم که در حال برنامه ریزی بود تا پیکر مجروح سعید را به عقب بیاورد. زمانی که به سمت سعید رفتند، دشمن سعید و اطرافش را به رگبار بست. زمانی که پیکر سعید را به عقب کشیدند، به شهادت رسیده بود. نیرو‌ها دور سعید جمع شدند و پیشانی‌اش را می‌بوسیدند. نیرو‌ها با شهادت سعید روحیه‌شان را از دست دادند. من و نوید که تا به آن لحظه هیچ آشنایی با هم نداشتیم، شروع به شوخی کردیم تا روحیه تضعیف شده بچه‌ها بازگردد. 🌹 ||•🇮🇷 @marefat_ir ‌||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir
خشتـــ بهشتـــ
قسمت_اول وصیتنامه_شهدا شهید_محمد_جهان_آرا🌹 از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد یک
🌹 ای امام! درد تو را، رنج تو را می دانم چه کسانی با جان می خرند، جوان با ایمان، که هستی و زندگی تازه ی خویش را در راه هدف رسیدن حکومت عدل اسلامی فدا می کند. بله ای امام! درد تو را جوانان درک می کنند، اینان که از مال دنیا فقط و فقط رهبری تو را دارند و جان خویش را برای هدفت که اسلام است فدا می کنند. ای امام تا لحظه ای که خون در رگ های ما جوانان پاک اسلام وجود دارد لحظه ای نمی گذاریم که خط پیامبر گونه تو که به خط انبیاء و اولیاء وصل است به انحراف کشیده شود. ای امام! من به عنوان کسی که شاید کربلای حسینی را در کربلای خرمشهر دیده ام سخنی با تو دارم که از اعماق جانم و از پرپر شدن جوانان خرمشهری برمی خیزد و آن، این است؛ ای امام! از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد من یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم هر روز که حمله ی دشمن بر برادران سخت می شد و فریاد آنها بی سیم را از کار می انداخت و هیچ راه نجاتی نبود به اتاق می رفتم، گریه را آغاز می کردم و فریاد می زدم ای رب العالمین بر ما مپسند ذلت و خواری را. 🌹 ||•🇮🇷 @marefat_ir ‌||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir
خشتـــ بهشتـــ
♡بسم رب شهدا . 🍃گاهی که میخواهم از بگویم و بنویسم زبانم قفل میشود ، نگاهم روی خط های دفتر سفید ثابت می‌ماند و قلم کاغذ سفید را با کلماتی نامفهوم سیاه میکند. . 🍃اینبار هم همینطور! بالاخره با یک حرف ، با یک کلمه در ذهنم روشن میشود. به دست مینویسم از او : گرمای را با حضورش در خانواده ها به خنکای بهار تبدیل کرد، مثل هر نور چشمی که تازه متولد میشود.😉 . 🍃 آقایی که راه را در پیش گرفت و را به تن کرد. باز هم یک شاگرد از مدرسه آمده بود که امتحان پس بدهد.🙂 . 🍃باز مردی از که دل به باخته بود و هیچ جوره نمیشد پای رفتن را از او بگیری...❣️ وَ باز شاگردی که رسم از خود را خوب بلد بود ، گذشتن میخواهد به نیست به است. باید بی ریا و صادقانه بگذری از هرآنچه که مانع سعادتمندی‌ات میشود و این طلبه گذشت از هر چیزی که داشت!❤️ . 🍃هرچه بگویم باز نمیتوانم حق مطلب را ادا کنم چرا که هنوز درکی از مقام والای شهید و ندارم.😔 هنوز اندر خم این کوچه ماندم وَ به گمانم قرار نیست دل را تکانی بدهم تا گرد و غبارهای هایش برود و شود ،دلم یک متفاوت میخواهد مثل همه آنهایی که رفتند. 😓 . 🍃دلم پر میکشد برای که جایی برای من نیست چون هنوز خود را پیدا نکردم.😞 . 🍃کاش متفاوت به آخر برسیم!😌 وگرنه پایان همه قصه هاست.🌹 . ✍️نویسنده : . به مناسبت سالروز تولد . 📅تاریخ تولد : ۵ تیر ۱۳۷۳ . 📅تاریخ شهادت : ۲۲ مهر ۱۳۹۵ .حما سوریه . 🥀مزار شهید : روستای محمد آباد ساقی . •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ❤️••👆🏻
6⃣ 🌿 💔. ♥️● اما روزهای آخر چند روزی بود که از ماموریت پیرانشهر آمده بود و با اینکه در مرخصی بود و جزء گروه اول اعزامی برای رفتن به سوریه نبود، اما با علاقه و سماجت زیاد اسمشان را جزو گروه اول اعزامی قرار داد، تا زودتر به سوریه بروند. چند هفته قبل از رفتن به سوریه یک روز با خوشحالی به خانه آمد و گفت: خانم خبر خوش دارم، حدس بزن چی شده؟ گفتم: اسممان در قرعه کشی تعاونی که داشتیم افتاده؟ گفت نه مهمتره؛ گفتم: ‌میخواهی ماشین بخری؟ گفت: نه بابا؛ پاسپورتم آمده. و با ذوق و شوق زیاد، بسته را باز کرد و پاسپورت را آورد بیرون. پاسپورت را چند روزی روی اوپن آشپزخانه گذاشته بود و میگفت: اینجا جلوی چشمات باشه تا دلت محکم شود که باید بروم. شب قبل از رفتن شروع کردن به وصیت کردن، که خمس مالم داده شده، اگر نبودم بچه‌ها را خوب تربیت میکنی تا ان شاءالله باید سرباز امام زمان (عج) شوند. و اگر تا حالا در حقم کوتاهی کردند من ببخشمش. از گوشه چشمهایم بی اختیار اشک جاری شد. فرزندان شهید : محمد رسول و محمد جواد وقتی اشکهایم را دید گفت:حاضرم هر چی که در این دنیا دارم به شما بدهم، حتی ثواب جهادم مال تو باشد. فقط دوست دارم با رضایت کامل من را بفرستی که بروم. و بعد از دلایل رفتنش گفت: که پیامبر فرموده هر کسی صدای مسلمانی را بشنود که کمک میخواهد و کمکش نکند مسلمان نیست و اینکه اکثر کسانی که مظلومانه در سوریه کشته میشوند شیعه هستند و از جنایتهایی که داعش در سوریه انجام میداد برایم گفتند. و گفت اگر داعش دستش به حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) برسد مطمئن باش که به آنها جسارت میکنند. و وظیفه خودش می دانست که نگذارد این اتفاق بیفتد. میگفت: اگر خدایی نکرده این اتفاق بیفتد فردای قیامت پیش حضرت زهرا (س) جوابی نداریم که بدهیم. اگر یکی بگوید شوهر من نرود و یکی دیگر بگوید فرزند من نرود پس چه کسی باید دفاع بکند. امام زمان (عج) سرباز میخواهد و سرباز واقعی آقا در سختی‌ها مشخص می‌شود. و من گفتم: من کاره‌ای نیستم که بخواهم به شما اجازه بدهم یا ندهم. من راضیم، ان شاءالله که خدا از ما راضی باشد. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#شهیدانه ••🥀 ♥️•| شهید میلاد بدرے : رضایت اللہ تبارڪ و تعالۍ از رضایت هر ڪسے مهم‌تر است . تاریخ ت
🥀 🍀••} 3⃣ شهیدمدافع‌حرم‌میلاد‌بدری 📖•| بسم الله الرحمن الرحیم با نابودی ، إن شاء الله، راهی سرزمین و دفاع از عمه سادات (س) هستم. اگر توفیق داشتم، از همه دوستان و آشنایان حلالیت می‌ طلبم؛ و از پدر و مادرم معذرت ‌خواهی می‌ کنم که در طول 20 سال زندگی، بچه خوبی برایشان نبودم. برای دوستان، آشنایان و کسی که از من توصیه‌ ای بخواهد می گویم: 🌟 «الله» تبارک و تعالی، از رضایت هر کس ‌تر است و اولویت دارد.🌟 در کلامی دیگر، اصلاً قابل مقایسه نیست. از کار ‌ناک، پرهیز کردن واقعاً هنر است و دعا کنیم، که نصیبمان شود. از شما می‌ خواهم که برای نابودی جهانی، (آمریکا، اسرائیل، عربستان)، دعا کنید که ان شاءالله با نابودی این ‌ها، ، زمینه‌ سازی خواهد شد. مبلغ 500 هزار تومان کارت بانکی بنده را، به کار کمک کنید که خیالم راحت باشد. وعده دیدار ما، بهشت جاویدان الله، إن شاء الله و در آخر دعا برای دیگران را فراموش نکنید و برای سلامتی و ظهور حضرت (عج)، دعا کنید و برای بنده حقیر طلب آمرزش کنید. و من الله التوفیق...🌸🌿 📝 94/8/26 میلاد بدری، تهران 📝 ♥️•• 🌼‌•• ✅ 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆ا
خشتـــ بهشتـــ
#زندگینامه_شهدا •💔• #قسمت_نهم 9⃣ «شربت شهادت» یک جوری رمز بین من و آقا ابوالفضل بود. یک بار دیدم در
•💜• 0⃣1⃣ داشتم نهار می‌خوردم که خاله‌ام آمد، ولی داخل خانه نیامد. داداشم رفت بیرون و مادرم را صدا کرد که گفت: «بیا خاله کار داره.» مامانم رفت بیرون. دیدم صدای گریه خاله‌ام می‌آید. من بی‌خبر از همه جا به‌علت ناراحتی خاله فکر می‌کردم. رفتم بیرون. خاله گفت: «پدر بزرگم به‌شدت مریض است»، ولی مامان قبول نکرد که پدر بزرگم مریض باشد و یک‌دفعه گفت: «آقا ابوالفضل؟» خاله‌ام گفت: «آره، ولی زخمی شده.» مامانم گفت: «نه، حتماً شهید شده و شروع به گریه کرد.» من مبهوت و شوک‌زده بودم. فقط می‌گفتم: «دروغه دروغه.» شوکه شده بودم. اصلاً اشک‌هایم نمی‌آمد. دوست داشتم تنها باشم. فقط فکر می‌کردم. دلیل تلگرام نرفتن من از صبح هم به خاطر این بوده که خدای نخواسته من خودم عکس آقا ابوالفضل را ببینم و حالم بد شود. به سمت پاکدشت راه افتادیم. در راه انگار هنوز باور نکرده بودم. مدام منتظر بودم در کانال مدافعان حرم عکس آقا ابوالفضل را ببینم. مدام به گوشی نگاه می‌کردم. تا اینکه بالاخره خبر را دیدم. نوشته بود: پرواز پرستویی دیگر ''شهید مدافع حرم ابوالفضل راه‌چمنی'' انگار با دیدن آن عکس، آب سرد ریختند روی من. دیگر باورم شد. آقا ابوالفضل چهارشنبه، قبل از اذان صبح 18 فروردین سال 1395 بر اثر ترکش خمپاره در العیس جنوب غرب حلب به درجه رفیع شهادت نائل شده بود. 💔 🌸🌿 ✋🏻 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆