eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
خشتـــ بهشتـــ
🌼•• سالروز شہـــادت ••🌼 زندگینامه شهید سرچ کنید👇🏻 ( #شهید_ابوالفضل_راه_چمنی ) |••♥️🌿 🌸•| تاریخ
•💜• 1⃣ شهید ابوالفضل راه چمنی متولد ۲ اسفند ماه سال ۱۳۶۴ در شهر ورامین استان تهران است، دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی و متوسطه ابوالفضل در محله پارچین تهران سپری شد، هوش و استعداد ابوالفضل از همان دوران او را در زمره قرار داده بود و این امر علاوه بر فعالیت های گسترده و در تمام دوران تحصیلی او نیز مشهود بود با این وجود شهید راه چمنی پس از اخذ مدرک دیپلم به پاسداران ملحق شد تا در لباس مقدس این نهاد به کشورش خدمت کند شهید مدافع حرم، ابوالفضل راه چمنی پس از ۸ بار اعزام به جبهه ها و در ۱۶ فرودین ماه ۱۳۹۵ بر اثر ترکش خمپاره در جنوب غرب حلب به فیض نائل آمد. پیکر پاک شهید پس از تشییع با شکوه در گلزار شهدای روستای «ارمبویه» از توابع شهر پاکدشت به خاک سپرده شد. 💔 🌸🌿 ... ✅ 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
#تاج_بندگے👑 #دخٺࢪونھ 🌱 ریحانـہ بودن را از آن بانویےآموخٺــم ڪہ حتےدر مقابل مردے نابینا ... حجاب داشت🕊 #ࢪێحانھ #پویش_حجاب_فاطمے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  لُـھُـوف
فَالْحَامِلَاتِ وِقْرًا (ذاريات/۲) ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ بغض ... #💔 .
حالتان بهم نخورد.mp3
7.67M
✨••| سهم امروزمون از یاد مولای غریب 🔊 🎵 📝 آهنگ زیبا و جنجالی «حالتان بهم نخورَد» 🎙 خواننده: 👈 همیشه مژدهٔ موعود، مژدهٔ دگران نیست / بسا که وقت ظهورش زمان تصفیه باشد 💢 حسین هم که بنامَندَش اهلِ فتنه یزیدیست / اگرچه داغِ نمازش به روی ناصیه باشد 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
🔴امام خامنه ای: ♦️یك وقت هست كه ما در زندگى شخصى خود حركت اشراف‌گونه‌یى داریم بین خودمان و خدا؛ كه اگر حرام باشد، حرام است؛ اگر مكروه باشد، مكروه، و اگر مباح باشد، مباح است؛ اما یك وقت هست كه ما جلوى چشم مردم یك مانور اشرافى‌گرى مى‌دهیم؛ این دیگر مباح و مكروه ندارد؛ همه‌اش حرام است، حرام 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
🕊🌿 🌼•• سالروز شہـــادت ••🌼 |••♥️🌿 اسلام غریب است و دلسوز ڪم دارد... 🌸•| تاریخ شهادت: ۱۹ فروردین ۱۳۵۹ 🌸‌•| تاریخ تولد : ۱ اسفند۱۳۱۶ 🌼•| مزار شهید: وادی السلام 🌸🌿 💔 💛•• 🇮🇷 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
وقتی‌می‌دیدم‌اینطوری‌مودبانه‌ حرف‌می‌زنه‌،به‌شوخی‌می‌گفتم: «چقدرمودبی!🤦🏻‍♂ آقاجون‌شهید‌بازی‌در‌نیار..😂!» وجواب‌میداد:«ماهنرشهادت‌نداریم..»🚶🏻‍♂ . هرباراین‌حرفش‌رومی‌شنیدم‌ دردلم‌نهیبی‌می‌زدم‌ونگاهی‌به ‌چهره‌محمدمی‌کردم‌ودر‌دلم‌می‌گفتم: «احساس‌می‌کنم‌توهنرش‌روداری..»💔 . 🌱 🌼[ @shohadae_sho ]🌼 💜👆
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش _ گزارش پلیس روس چی‌ شد برادر؟ _شخصی به اسم آرژان هیک‌ من یا آرژان لنین جزو نیروهاشون نیست. متعجب میان صحبتشان پریدم... +داییش پلیس روسیه ست... میخائیل لنین... کمیل بار دیگر گفته‌ هایم را بازگو کرد. _آمار میخائیل لنینو بگیر برام. خیلی زود. تماسشان که پایان یافت. چپ چپ نگاهم کرد. _خیلی نگرانشی؟ حسودی می‌ کرد؟ بدم نمی‌ آمد کمی، فقط کمی حس حسادتش را قلقلک دهم. +هر چی باشه جونمو نجات داده و مدیونشم. _فقط مدیون پسرِ هیک‌ منی؟ +نکنه انتظار داری بگم ممنون فداکاری ‌هاتم؟... تو پای منو به این بازی کشوندی... منو پرت کردی تو دل یه مشت گرگ... اونا به جهنم... با احساساتم بازی کردی... منو به عقد خودت درآوردی که پروندت خوب پیش بره جناب سرگرد! ماشین را به حاشیه‌ ی جاده کشاند و با ضرب ترمز گرفت. گردنش را چرخاند و دو تیله‌ ی مشکی‌ اش را در چشمانم فرو کرد. _من تو رو بازی ندادم! صدایش دو رگه شده بو و من تحمل عصبانیتش را نداشتم. اشک... اشک... اشک... تنها سلاح یک دختر در برابر ناملایمات. +تو منو خورد کردی کمیل! _ خیلی وقت بود اسممو از زبونت نشنیده بودم. مهربان شده بود! لبخند می‌ زد... _مقداد مقداد سلمان؟ با عجله بیسیم را به دست گرفت. _به گوشم! _میخائیل لنین. عضو یگان ویژه‌ی روسیه که هفت سال پیش بطور مشکوکی کشته میشه و هیچ‌ وقت قاتلش پیدا نمیشه. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش اشکم را پاک کردم و نگاه متعجبم را به کمیل دوختم. _ سلمان‌ جان پس نتیجه می‌ گیریم آرژان لنین یا هر اسم دیگری، ربطی به پلیس روس نداره. وگرنه حتما روسیه ما رو در جریان قرار می‌ داد! احتمالا اون با پدرش حساب شخصی داشته. _یعنی فکر میکنی راست گفته که پسرشه؟ _بله. گفتی فقط اون فرار کرده؟ _ بله. _زرنگ‌ تر از چیزیه که فکرشو می‌ کردم. _بالاخره خون هیک‌ من تو رگ‌ هاشه! اخم‌هایم را در هم کشیدم. +ولی اون مثل پدرش نیست! بیسیم را کنار گذاشت و به سمتم براق شد. _زیادی هواشو داری! تیز شدم. +حسودیت میشه؟ نگاهش، نگاه ببر زخمی بود. _بهش می‌ گند غیرت! +رو‌ کی غیرتی شدی؟ اصلا تو چکاره‌ ی... میان حرفم پرید... _شوهرت! با این حرفش آمپر چسباندم و ترمز بریدم. +هه شوهرم؟ منو چی فرض کردی جناب سرگرد... وسط حرفم پرید... _من کمیلم! تن صدایم بالاتر رفت... +نه اشتباه نکن... تو هنور برام همون سرگرد والا مقامی! همونی که با احساساتم بازی کرد... همونی که به خاطر این پرونده‌ ی لعنتی، مجبور شد منو به عقد خودش در بیاره... همونی که از روز اول پای خودش و خواهر و پدرش با نقشه تو رندگیم باز شد... صدای بلندش مرا میخکوب کرد! _من دوست دارم! تحیر نگاهم را که دید، نفسی عمیق کشید و با دو انگشت شقیقه‌اش را ماساژ داد. _بفهم اینو... بفهم!!! ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•