#ڪلام_شهید 🕊🌿
🌼•• سالروز شہـــادت ••🌼
|••♥️🌿 اسلام غریب است و دلسوز ڪم دارد...
🌸•| تاریخ شهادت: ۱۹ فروردین ۱۳۵۹
🌸•| تاریخ تولد : ۱ اسفند۱۳۱۶
🌼•| مزار شهید: وادی السلام
#شهیدانقلاب 🌸🌿
#شهید_بنت_الهدی_صدر 💔
#بایادشصلوات 💛••
#گاندو 🇮🇷
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
وقتیمیدیدماینطوریمودبانه
حرفمیزنه،بهشوخیمیگفتم:
«چقدرمودبی!🤦🏻♂
آقاجونشهیدبازیدرنیار..😂!»
وجوابمیداد:«ماهنرشهادتنداریم..»🚶🏻♂
.
هرباراینحرفشرومیشنیدم
دردلمنهیبیمیزدمونگاهیبه
چهرهمحمدمیکردمودردلممیگفتم:
«احساسمیکنمتوهنرشروداری..»💔
.
#شهیدمحمدرضادهقان🌱
#انتخابات
#گاندو
🌼[ @shohadae_sho ]🌼
#شهدایی_شو 💜👆
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
#پارت_دویست_بیست_شش
_ گزارش پلیس روس چی شد برادر؟
_شخصی به اسم آرژان هیک من یا آرژان لنین جزو نیروهاشون نیست.
متعجب میان صحبتشان پریدم...
+داییش پلیس روسیه ست... میخائیل لنین...
کمیل بار دیگر گفته هایم را بازگو کرد.
_آمار میخائیل لنینو بگیر برام. خیلی زود.
تماسشان که پایان یافت.
چپ چپ نگاهم کرد.
_خیلی نگرانشی؟
حسودی می کرد؟ بدم نمی آمد کمی، فقط کمی حس حسادتش را قلقلک دهم.
+هر چی باشه جونمو نجات داده و مدیونشم.
_فقط مدیون پسرِ هیک منی؟
+نکنه انتظار داری بگم ممنون فداکاری هاتم؟... تو پای منو به این بازی کشوندی... منو پرت کردی تو دل یه مشت گرگ... اونا به جهنم... با احساساتم بازی کردی... منو به عقد خودت درآوردی که پروندت خوب پیش بره جناب سرگرد!
ماشین را به حاشیه ی جاده کشاند و با ضرب ترمز گرفت. گردنش را چرخاند و دو تیله ی مشکی اش را در چشمانم فرو کرد.
_من تو رو بازی ندادم!
صدایش دو رگه شده بو و من تحمل عصبانیتش را نداشتم.
اشک... اشک... اشک... تنها سلاح یک دختر در برابر ناملایمات.
+تو منو خورد کردی کمیل!
_ خیلی وقت بود اسممو از زبونت نشنیده بودم.
مهربان شده بود! لبخند می زد...
_مقداد مقداد سلمان؟
با عجله بیسیم را به دست گرفت.
_به گوشم!
_میخائیل لنین. عضو یگان ویژهی روسیه که هفت سال پیش بطور مشکوکی کشته میشه و هیچ وقت قاتلش پیدا نمیشه.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
#پارت_دویست_بیست_هفت
اشکم را پاک کردم و نگاه متعجبم را به کمیل دوختم.
_ سلمان جان پس نتیجه می گیریم آرژان لنین یا هر اسم دیگری، ربطی به پلیس روس نداره. وگرنه حتما روسیه ما رو در جریان قرار می داد! احتمالا اون با پدرش حساب شخصی داشته.
_یعنی فکر میکنی راست گفته که پسرشه؟
_بله. گفتی فقط اون فرار کرده؟
_ بله.
_زرنگ تر از چیزیه که فکرشو می کردم.
_بالاخره خون هیک من تو رگ هاشه!
اخمهایم را در هم کشیدم.
+ولی اون مثل پدرش نیست!
بیسیم را کنار گذاشت و به سمتم براق شد.
_زیادی هواشو داری!
تیز شدم.
+حسودیت میشه؟
نگاهش، نگاه ببر زخمی بود.
_بهش می گند غیرت!
+رو کی غیرتی شدی؟ اصلا تو چکاره ی...
میان حرفم پرید...
_شوهرت!
با این حرفش آمپر چسباندم و ترمز بریدم.
+هه شوهرم؟ منو چی فرض کردی جناب سرگرد...
وسط حرفم پرید...
_من کمیلم!
تن صدایم بالاتر رفت...
+نه اشتباه نکن... تو هنور برام همون سرگرد والا مقامی! همونی که با احساساتم بازی کرد... همونی که به خاطر این پرونده ی لعنتی، مجبور شد منو به عقد خودش در بیاره... همونی که از روز اول پای خودش و خواهر و پدرش با نقشه تو رندگیم باز شد...
صدای بلندش مرا میخکوب کرد!
_من دوست دارم!
تحیر نگاهم را که دید، نفسی عمیق کشید و با دو انگشت شقیقهاش را ماساژ داد.
_بفهم اینو... بفهم!!!
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
خشتـــ بهشتـــ
« گزارش امور #پسازشهادت امام حسینعلیهالسلام » و این بخش #پایانی کتاب است . روایت شده شمار سره
« گزارش امور #پسازشهادت امام حسینعلیهالسلام »
و این بخش #پایانی کتاب است .
راوی می گوید: حضرت علی بن الحسین ( امام سجادعلیهالسلام) نیز همراه زنان بود که بیماری آن حضرت را رنجور کرده بود.
همچنین حسن بن مثنی همراه آنان بود، همو که ( در کربلا) در تحمل رنج تیرهای دشمن ،با عمو و امام خویش همکاری و فداکاری کرده بود، و بدن پر از جراحتش را از مبدأ به عقب آورده بودند.
نویسنده کتاب مصابیح آورده است که حسن بن حسن مثنی پیش روی عمویش امام حسین علیه السلام هفده نفر را به درک واصل کرد و هیجده زخم کاری بر بدنش وارد شده بود، که از اسب به زمین افتاد و خاله اش اسماء بن خارجه او را به کوفه برد و مداوا کرد تا بهبود یافت و سپس او را به مدینه برد.
زید و عمر و دو فرزند امام حسن علیه السلام نیز همراه اسیران بودند.
کوفیان نوحه و گریه سر دادند.
امام زین العابدینعلیهالسلام فرمودند: آیا شما برای ما نوحه و گریه سر میدهید؟ پس آن کس که ما را کشت چه کسی بود؟!
بشیر بن خزیم سخنور تر از اون ندیدم گویی از زبان امیر المونین سخن می راند به مردم اشاره کرد که ساکت باشید ، در نتیجه نفس ها حبس و زنگوله ها ساکت شد، و فرمود: ستایش خدا را و درود بر جدم محمد و خاندان پاک و نیکش .
✍برگرفتهازڪتاب #لهوف
#قسمتهفتادوشش نشردهید 🏴
#صلوات #ماه_شعبان #گاندو
.
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
#پارت_دویست_بیست_هشت
یک قطره... دو قطره... سه قطره... قطرات اشک پشت سر هم می چکید و من و او هرکدام بی هیچ حرفی جاده ی رو به رو را می نگریستیم.
ماشین به راه افتاد و دقایقی همانطور به سکوت گذشت!
_ دوست دارم. نمیدونم از کی این اتفاق افتاد... یهو چشم باز کردم و دیدم ذهنم پر شده از دختری به اسم پریوش!
زلزله ای درونم بر پا شد.
به راستی این همان سرگرد والامقام بود یا خواب می دیدم؟
آخرین چیزی که به یاد دارم،
ماشین شاسی بلندی بود که با سرعت به ماشینمان اصابت کرد و دیگر هیچ نفهمیدم!
صداها برایم گنگ بود،
_پری... صدامو می شنوی؟... ولش کن لجن... دست بهش نزن... ولم کن...
صدای خنده ای زمخت...
نمی دانم چقدر گذشت... چند دقیقه... چند ساعت... و یا چند روز!؟
باز هم گوشم صدا ها را می شنید و چشمم نمی دید...
_دکتر مشکوک به خونریزی مغزیه.
_علائم حیاتیش!
_نبض ضعیفه. خدا میدونه از کی نیمه جون گوشه ی جاده رها شده!
_اتاق عملو آماده کنید... سریع!
_پدرش اومده!
پدرم آمده بود و من در برابرش حتی توان پلک زدن هم نداشتم!
_فرمو بدید امضا کنه! عجله کنید وقت نداریم...
تمام توانم را جمع کردم تا حداقل پلکم را تکانی دهم اما نتوانستم.
بازهم صداها قطع شد و بازهم من در تباهی و خاموشی مطلق فرو رفتم.
گویی در دورترین نقطه از کهکشان!
دور از خورشید و نور و هر چیز دیگر!
دلم می خواست فریاد بزنم و نام خدا را صدا بزنم! مگر نمی گفتند خدا توابین را دوست دارد؟
خدایااا ببین من چند صباحی ست که توبه کرده ام!
خدایا... می دانم که دفتر عمرم به پایان رسیده!
خدایا می دانم که بندگی ات را نکردم اما فقط یک فرصت دیگر...
تو را به جانِ منجی!
یاغیاثالمستغیثین!!!
من تازه وارد این خط شده ام!
یک فرصت دیگر! می خواهم آدم باشم!
صدای افتادن دانه های تسبیح در فضای تاریک پیچید و پشت بندش، استغفار گفتن مادر بزرگم! بغض کرده بودم. خیسی چشمم را احساس می کردم.
فریاد زدم که " بی بیجان !منم پریوش کوچکت. تو برایم دعا کن!"
گویی از آسمانِ تاریک و سیاه سقوط کردم و به یکباره با جسمی سخت اصابت کردم!
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•