eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴امر و نهی صادقانه ♦️امام خامنه ای (حفظه الله):وقتی که شما برای کمک به نظام اسلامی مردم را به نیکی امر می کنید مثلا احسان به فقرا، صدقه، رازداری، محبت، همکاری، کارهای نیک، تواضع، حلم، صبر و می گویید این کارها را بکن؛ هنگامی که دل شما نسبت به این معروف، بستگی و شیفتگی داشته باشد، این امر شما، امر صادقانه است. ♦️وقتی کسی را از منکرات نهی می کنید مثلا ظلم کردن، تعرض کردن، تجاوز به دیگران، اموال عمومی را حیف و میل کردن، دست درازی به نوامیس مردم، غیبت کردن، دروغ گفتن، نمامی کردن، توطئه کردن، علیه نظام اسلامی کار کردن، با دشمن اسلام همکاری کردن و می گویید این کارها را نکن؛ وقتی که در دل شما نسبت به این کارها بغض وجود داشته باشد، این نهی، یک نهی صادقانه است و خود شما هم طبق همین امر و نهیتان عمل کنید. ♦️اگر خدای ناکرده دل با زبان همراه نباشد، آن گاه انسان مشمول این جمله می شود که ( لعن الله الآمرین بالمعروف التارکین له). کسی که مردم را به نیکی امر کند، اما خود او به آن عمل نمی کند؛ مردم را از بدی نهی می کند، اما خود او همان بدی را مرتکب می شود؛ چنین شخصی مشمول لعنت خدا می شود و سرنوشت بسیار خطرناکی خواهد داشت!.
خشتـــ بهشتـــ
#زندگینامه_شهدا •💜• #قسمت_دوم 2⃣ گذری کوتاه از زندگے شهید #راه‌چمتی به روایت همسرش •🌱• مهناز ابویس
•💜• 3⃣ روزی که قرار بود صیغه محرمیت بخوانیم، بعد از محرم شدن به اتفاق خانواده‌های‌مان رفتیم یک ‌امام‌زاده زیارت و بعد هم بیرون امام‌زاده نشستیم با هم صحبت کنیم. من که کنارش نشسته بودم، انگار کر بودم. اصلاً هیچی نمی‌شنیدم، اما یادم هست خیلی از رهبر صحبت کردند. بعد از عقد از اعتقاداتش گفت و از صحبت کردنش مشخص بود که خیلی طرفدار سرسخت آقاست. شدیداً نسبت به حضرت آقا غیرتی بود. همه می‌گفتند: «آقا ابوالفضل اصلاً ناراحت نمی‌شود.» واقعاً کسی ناراحتی آقا ابوالفضل را ندیده بود، اما روی مسائل رهبری خیلی حساس بود و ناراحت می‌شد. در باره با مسائل دیگر خیلی آرام بود و اصلاً ناراحت و عصبانی نمی شد.  فردای روز عقدمان هم به همراه خانواده با ماشین به مشهد رفتیم. شهریور همان سالی که عقد کردیم، خیلی به من اصرار کرد که مثل خودش قرآن را حفظ کنم. من سعی خودم را کردم و چند جزء حفظ کردم. خودش با اینکه سرش خیلی شلوغ بود، اما حتماً قران را حفظ می‌کرد. برای قرآن حفظ کردن برنامه ریزی می‌کرد. اگر یک روز وقتش به بطالت می‌گذشت، خیلی ناراحت می شد و عمیقاً غصه می‌خورد که چرا آن روز را درست استفاده نکرده است. 💔 🌸🌿 ... ✅ 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣7⃣ 🌿 بیماری مادر اوایل دهه دهه نود بود. شوک بزرگی به خانواده سید وارد شد. مادر دچار بیماری سختی شد. کار خانواده شده بود از این دکتر به اون دکتر رفتن. اما روز به روز حال مادر بدتر شد. دکترهای تهران هم کار خاصی نتوانستند انجام دهند. یه بار خیلی پکر بود. بیماری مادرش خیلی اذیتش می‌کرد. زنگ زدم گفتم: کجائی؟ گفت: اومدم شلمچه. داشتم تو شهر می ترکیدم. اومدم اینجا خالی بشم. دورانی که مادرش مریض بود نذر کرده بود که با مادرش کربلا بره که قسمت نشد. چند بار پیگیر شد که با هواپیما بروند که نشد. زمانی که مریضی مادر خیلی سخت شد، سید دلش نمی اومد خونه بره. هر وقت می‌رفت چهره نحیف مادر رو که می دید بهم می ریخت. خیلی زود می اومد بیرون. خیلی مادرش رو دوست داشت. سید عاشق سینه سوخته امام حسین (ع) بود، محرم سال ۹۳ پیراهن مشکی نپوشید!! می‌گفت: مادرم من رو با این وضع ببینه ناراحت میشه. یه روز سید میلاد اومد پیشم. دیدم تاب و قرار نداره. هی می شینه پا میشه، راه می ره، بعد رنگ و روش سفید شد. گفتم سید جان چی شده؟ تا این رو گفتم زد زیر گریه. گفت خودت می دونی که مادرم رو عمل کردیم. دکتر گفت هفته بعد باید بیاد شیمی درمانی. بعد دکتر گفت وقتی که می یارید باید موهای سرش رو اصلاح کنید. سید می گفت و گریه می کرد، گفتم: کیشه (مرد)! منم بابام شیمی درمانی شده. منم این مسائل رو می دونم. به خاطر اینکه بعد از شیمی درمانی موهاش می ریزه از اون نظر گفتند. سید گفت: تو خونه جمع شدیم. گفتم خواهرم یا داداشم یا بابام موهاشو اصلاح می کنه، هر کی ماشین اصلاح رو برداشت زد زیر گریه و گذاشت زمین. نتونست موهای مادرم رو اصلاح کنه. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣7⃣ 🌿 بعد من به خودم گفتم: حضرت زینب (س) این همه مصیبت را تحمل کرد. من یعنی نتونم یه اصلاح بکنم؟! بعد برداشتم اصلاح کردم و گریه می کردم. سید میلاد برگشت بهم گفت: قدر مادرت رو بدون، خدایی نکرده بعدها حسرت این روزا رو نخوری. گفت: تا میتونی با مادرت مهربان باش. گفتم: کیشه چشم، تو که میدونی من غلام مادرمم. گفت: دمت گرم بیشتر از این بهش محبت کن، نکنه یه روز پشیمون بشی. بعد از من خداحافظی کرد و رفت سر مزار شهید مهدی ربانی. از کربلا پرچمی آورده بودم که به همه اماکن متبرک کرده بودم. آخر شب، دیدم گوشی ام زنگ خورد. اسم سیدمیلاد روش بود. گفت مهدی جان میای جلوی در؛ رفتم در رو باز کردم. چهره سید خیلی به هم ریخته بود. گفتم پرچم را می تونی امانت بدی ببرم برای مادرم، انشاالله به برکت این پرچم شفا پیدا کنه. گفتم نوکرتم سید جان، پرچم را که بهش دادم گذاشت رو صورتش و گریه کرد و گفت یا فاطمه الزهرا (س) نظری به مادرم کن. دیگه طاقت مریضیش رو ندارم. چند هفته بعد خبر فوت مادرش رو شنیدم. بعد از فوت مادرش سید پرچم را آورد و گفت مهدی جان همین پرچم مامان را شفا داد. خیلی داشت اذیت می‌شد، بالاخره مریضی مامان هم حکمتی داشت. زمان مراسم تدفین مادرش فقط ذکر اهل بیت (ع) رو میگفت از ته دلش میگفت حسین جان بی اختیار یاد روایت ریان ابن شبیب افتادم از قول حضرت علی بن موسی الرضا (ع) فرمودند: اگر برای چیزی گریه ات گرفت برای حسین بن علی (ع) گریه کن چرا که او را سر بریدند همانگونه که گوسفند را ذبح میکنند و همراه او ۱۸ نفر از اهل بیتش که در زمین مانندی نداشتند، کشته شدند... ای پسر شبیب، اگر برای حسین (ع) گریه کردی آنقدر که اشک هایت بر گونه ات جاری شد، خداوند تمام گناهانی که مرتکب شده ای، کوچک یا بزرگ، کمی زیاد را می آمرزد... سید بیشترین عنصری که در خانواده داشت با مادرش بود. خیلی با مادرش درد دل میکرد. بعد از فوت مادر، سید میلاد خیلی تنها شد. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣7⃣ 🌿 شهدای گمنام بسیار به شهدای گمنام علاقه داشت. هر جا تو مسیر می‌دید مزار شهید گمنام ای هست، مسیرش عوض می کرد می رفت زیارت. قبل از اینکه از پادگان همدان به سمت تهران اعزام بشیم برای سوریه، داخل پادگان مزار چند شهید گمنام بود. وی به پیشنهاد دوستان رفتیم کنار مزار شهدا توسلی داشته باشیم. به پیشنهاد بچه ها از جمله سید، شروع به خواندن کردم. ناخودآگاه مسیر روضه من عوض شد، روضه حضرت رقیه (س) رو خوندم. بچه حالت عجیبی داشتند. شور و شوق عجیبی بین بچه ها بود. سید تو اون جمع حالت عجیب تری داشت. خیلی گریه کرد. صدای ضجه هاش رو می‌شنیدم. روضه تموم شد، سید هنوز تو حال و هوای خودش بود. با همون چشمان اشکبار اومد سراغ منو گفت: شیخ دیگه دوست ندارم شهید بشم؟! آخه من کجا این شهدا کجا؟! انشاءالله گمنام از همه چیزشون حتی اسم و رسمشون گذشتن و شهید شدند. اما حالا کسی مثل من آرزو کن که شهید بشه و اسم شهدا رو بد نام کنه؟! کلمه شهادت مقدسه، حیفه اسم شهید بیاد دنبال اسم من. سید صحبت میکرد منم بعد از نگاه زیبا‌ی سید به شهادت بودم. گفتم سعید جان تو که بارها پیش خودم آرزوی شهادت کردی، من سال‌ها می شناسمت؛ در به در تو راهیان نور و... دنبال شهدا هستی و آرزو می کنی بهشون برسی، اما حالا؟! بیات داستان شهید علی قاریان پور افتادم که وصیت کرد بود به روی سنگ قبر اسمم را ننویسید، می خواهم همچون دهها شهید دیگر گمنام باقی بمانم. اگر خواستید فقط این جمله را بنویسید: مشتی خال تقدیم به پیشگاه خداوند متعال... ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• کنارش نشستم و به صدایش گوشِ جان فرا دادم. به راستی جای مادرم را برایم پر کرده بود. مدت‌ ها بود که از مادرم بی‌ خبر بودم و کامران گفته بود که حتی از آن محل هم کوچ کرده بودند و من این را خوب می‌ فهمیدم که این نیز کار سیروان بود و ترس اینکه مبادا پدرم به سراغش برود و رنج تمام سال‌ های بیچارگی مرا بر سرش فریاد زند، مجبور به نقل مکان شده بود. قرائت مادرجان که تمام شد، سرم را در آغوش گرفت و همین کافی بود برای گریستنم. دست روزگار، تقدیرم را عجیب نوشته بود. همه شهادت کمیل را فریاد می‌ زدند اما این دل وامانده‌ ام باور نمی‌ کرد. چند روزی بود که پدر و آقاجان راهی ماموریت برون مرزی شده بودند و استرس سفرشان سنگینی دلم را تشدید کرده بود. کف دست مادرجان میان دو کتفم نشست و آرام و نوازشگر به حرکت در آمد. _بر‌میگرده! سر بلند کردم و نگاه به اشک‌ نشسته‌ ام را به چشمان غمزده‌ اش دوختم. _ دیشب یاسرم اومده بود. می‌ گفت همین‌ روزا ست که کمیل بر گرده. صبر داشته باشید که خدا اجر صبرتونو میده! صبر این زن مثال زدنی بود... اما من پریوش بودم! دخترک کم طاقتی که با وجود این‌ حجم از غصه عجیب بود که تا آن لحظه زنده بود و نفس می‌ کشید. نگاهی به قاب عکس یاسر که به دیوار نصب شده بود انداختم. صدای اذان ظهر از مسجد محل برخاست. گره‌ ی شل شده‌ ی روسری‌ ام را محکم‌ تر کردم. ‌ خواستم بروم وضو بگیرم که زنگ آیفون به صدا در آمد. راهم را به سمت راست سالن کج کردم و وارد راهرو شدم. +کیه؟ _باز می‌ کنید؟ گوشی از دستم رها شد و با ضرب به دیوار اصابت کرد. در مانیتور کوچک چه می‌ دیدم؟ اشک در چشمانم حلقه زد خودش بود. کمیلم بازگشته بود و خدا چه زیبا جواب دعاهایم را داده بود. تکه‌ های قلبم را جمع کردم و به سمت حیاط دویدم. داد می‌ زدم؛ +مامااان ... رعنا... بیاید ... کمیل برگشته! اشک می‌ ریختم و می‌ دویدم. حتی پایم به نرده گیر کرد و نمی‌ دانم آن چند پله را با پا آمدم یا با سر!؟ دستم روی قفل در نشست و زبانه رها شد و دیدم... هیجانم ترمز بریده بود و صدای تالاپ تولوپ قلبم گوش‌ هایم را کر کرده بود. خودش بود! کمیلم! با ریشی که به تاراج رفته بود و لباس‌های اسپرت! کاسه‌ ی چشمانم پر از آب شد و به استقبالِ او زمین را شست. گویی لال شده بودم و توان حرف زدن نداشتم. اوهم مرا متعجب نگاه می‌ کرد. زور زدم و دو کلمه گفتم؛ +پس... بالاخره... اومدی! خواستم خودم را در آغوشش پرتاب کنم که خودش را کنار کشید و دو دستش به حالت تسلیم بالا آمد! _من... من.. خب... صدای مادرجان از پشت سرم بلند شد. _سلام پسرم! خوش اومدی! بیاتو مادر! و من متحیر با نگاهی به اشک نشسته نگاه می‌ کردم سردی رفتارش را. سر به زیر از کنارم گذشت... _باید توضیح بدم براتون... من... تکیه‌ ام را به در دادم و روی زمین سر خوردم... باورم نمی‌شد! این واکنش‌ها یعنی چه؟ _ خیلی خوش‌حالم که به هوش اومدید. منو به خاطر میارید؟ سبحانم. یا همون شهرام مرموز... او کمیلم نبود؟ آه خدایا! +کُم... کمیل! آه از نهادم برخاست و همانجا بی‌ حال افتادم. چشم که باز کردم، روی تشک دراز کشیده بودم و رعنا هم کنارم نشسته بود. آرام لب زد؛ _خوبی؟ به نشانه‌ ی مثبت مژه بر مژه ساییدم. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• سبحان مأمور مبارزه با مواد مخدر بود و گویی حضورش هم در محله‌ ی قبلی‌ ام جزو ماموریتش بوده و این آشنایی شاید اتفاقی ترین، اتفاق زندگی‌ ام بوده! حالم که بهتر شد، چادر رنگی‌ ام را به سر کشیدم و جلوتر از رعنا راهی پذیرایی شدم. _زنداداش خیلی متأسفم. بازهم اشک و دیگر هیچ! +کمیل... به میان حرفم دوید! _بر‌میگرده! تمام اهالی این خانه با اطمینان و متحد می‌ گفتند که کمیل بر می‌ گردد اما لباس سیاهشان را از تن خارج نمی‌ کردند. نمی‌ دانستم که دست تقدیر اینبار چگونه برایم رقم می‌ زند. چند روزی گذشت. چند روزی که تمامش به آه و گریه و دعا گذشته بود. به اصرار رعنا تصمیم گرفتیم عصر را دوتایی به پا بوس شاه عبدالعظیم برویم و من نمی‌ دانستم چگونه باید تاب بیاورم و خاطرات زیارت قبل در ذهنم مرور نشود.!همان شبی که برای بازگشت، کمیل به دنبالمان آمده بود و زیر لب هم با مداحی ضبط ماشینش همخوانی و دل مرا زیر و رو می‌کرد! مانتوی مشکی طرح عربی‌ ام را به تن کردم... کمیل برایم خریده بود. در همان سفری که تنها سفرمان بود و چند روزی مهمان آقا در مشهد بودیم. دستی به رو‌سری مشکی‌ ام کشیدم و پلک بر هم زدم تا کاسه‌ ی چشمم خالی شود. چادر عربی‌ ام را به سر کشیدم، اتفاقا این را هم خودش خریده بود. گفته بود که مرا چادری بیشتر می‌ پسندد و من به سر کشیدم چادری را که او زینتم می‌ دانست! او تمام معادلاتم را برهم زده بود. مرا از این رو به آن رو کرده بود. گویی فرشته‌ ای بود که در برهه‌ ای از زمان دست مرا گرفت و از جهنم بیرون کشید و راهی بهشت کرد و خودش هم... از گذشته‌ ام خجالت می‌ کشیدم و کمتر مرورش می‌ کردم. از آینه رو گرفتم و از اتاقم خارج شدم. +مادرجون کاش شماهم میومدید! _نه مادر. شما برید و حسابی دلتونو خونه‌ تکونی کنید. من بچه‌هارو نگه‌ می‌ دارم. واسه منم دعا کنید. صدایش از آشپزخانه می‌‌ آمد. راهی آشپزخانه شدم و او را با دامن و پیراهن مشکی یافتم. برای ماهان و مهدیار عصرانه آماده می‌ کرد. لبخند کم‌ جانی تحویل چهره‌ ی ملیحش دادم. در پس آن چهره‌ ی آرام، دلی بود که به شدت آشوب بود. +پس ما رفتیم خداحافظ. _خدا پشت و پناهتون. التماس دعا. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
15.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماه‌اگه‌ نور‌خدا‌رو‌بگیره✨ #استوری 🎤حامد‌زمانے #چادرانه #پویش_حجاب_فاطمے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 🎬 دانلود جالب ⭕️ دعای فرج خواندن نوزاد چند ماهه 🔆 از مهمترین وظایف ما تربیت یک نسل مهدویه. ولی اکثرمون نه تنها بچه‌هامون رو نمی‌کنیم بلکه از فطرت پاک خودشون هم دورشون می‌کنیم... 🍃 ز کودکی آرزوی ظهورت را داریم / بیا تا برآورده شود این آرزوی دیرینه...
•• میگفت: اگه میخوای بدونی چقدره... نگا کن ببین بھ چی بندِ...؟!! +دلمون‌بند‌ِبھ‌چی...؟! •🌱•