eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
خشتـــ بهشتـــ
#شهادت🌱✨ #شهیدعارف‌کاید‌خورده💔 #شهیدبابک‌نوری💔 ╔ ♡♡♡ ════╗ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╚════ ♡♡♡ ╝
🌱✨ ✨🌱 🌱✨ 📌شهید عارف کایدخورده از استان خوزستان روز یکشنبه ۲۸ آبان ماه همزمان با ۳۰ صفر المظفر سال ۱۴۳۹ هجری قمری و سالروز شهادت حضرت علی بن موسی الرضا (ع) در مقابله با تروریست‌های تکفیری در شهر آلبوکمال استان دیرالزور سوریه به شهادت رسید و عند ربهم یرزقون شد. 📌عارف کایدخورده و بابک نوری هریس هر دو از شهیدان دهه هفتادی مدافع حرم هستند. هر دو دانشجو و متولد 1371 بودند و با جمالی زیبا و خوش‌پوشی مثال‌زدنی مسیر عاشقی را با هم پیمودند. هر دویشان در راه آزادسازی شهر بوکمال به شهادت رسیده‌اند و حالا به یک الگو برای هم‌نسلان‌شان تبدیل شده‌اند. شهید کایدخورده دانشجوی رشته روانشناسی در مازندران بود و با آمادگی جسمانی بالایی رخت رزمندگی به تن کرد. 🌸🍃 ╔ ♡♡♡ ════╗ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╚════ ♡♡♡ ╝
🌱🌸🌱 ‌هر چقدر براے اروند بنویسیم کم است✨ براے دانستن از  اروند فقط باید غواص باشے دستت بستہ باشد شب باشد🌱🌸 و اروند بے تاب باشد ما چہ میدانیم اروند را #بایادشان‌صلـــوات🌟🌱 ╲\╭┓ ╭ ◾️ @marefat_ir ┗╯\╲
خشتـــ بهشتـــ
#خاطرات_سفربہ_سرزمین_نور🇮🇷🌷 #رمـــــــاݩ📚 ازبابوے یاس تاخاکے، با بوے یاس #قسمت_دوم_بخش_پایانی🌟 حس م
،تاخاكی؛بابوی‌یاس💔 🌷«قسمت سوم بخش اول»🌷 شنیده👂 بودم امّا ندیده👀 بودم؛ اكثر در و دیوارهای شهر سوراخ‌،سوراخ بودن!💔 تقریباً بعد از ظهر جمعه بود كه رسیدیم. گفتند: از اتوبوس 🚌بیایید پایین، می‌خوایم بریم موزه‌ی شهررو ببینیم. اومدم و با بقیّه راه افتادم. وقتی رسیدم دمِ درِ ورودی، چشمم كه به اون ساختمون 🏘افتاد، می‌گفتن موقعی كه به‌دست عراقی‌ها افتاد، شده بود مركز فرماندهی‌شون. دلم می‌خواست بنشینم و فقط نگاه كنم. هر وقت می‌بَرنت یه موزه‌رو ببینی، تا وارد می‌شی یه ساختمون‌🏘رو می‌بینی كه خیلی شیك و به قول بعضی‌یا باكلاسه!  اما ساختمونی كه من می‌دیدم خیلی فرق داشت؛ این‌قدر جای‌ تیر و تركش داشت كه می‌گفتی حالاست كه بریزه روی سرت؛ جای سالم كم می‌دیدی. با اون آدمك‌هایی كه گذاشته بودن دمِ هر پنجره‌ای🏠، فكر می‌كردی تورو نشونه گرفتن و هرآنه كه یه تیر خلاصی بزنن بهت.🏹 گفتم بعضی‌یا وقتی می‌رن یه موزه‌ای‌رو ببینن بعد كه میان می‌گن خیلی باكلاس بود. می‌خوام بگم موزه‌ای🏚 كه منم دیدم كلاس داشت، اما نه از اون كلاس‌ها؛ اون‌جا كلاس درس بود و درد! ☹️كه ماها هیچ‌وقت اون درس‌هارو نخوندیم و اون دردهارو نكشیدیم! نه فقط اون‌جا، تموم اون شهر موزه‌ی درس و درد بود. مردم شهر، توی اون كلاس، درس‌هارو با خون می‌نوشتن و با درد به‌جون می‌خریدن و یاد می‌گرفتن؛ تا ما هم یاد بگیریم! «باید یاد بگیریم؛ ولی یادمون رفته كه باید یاد بگیریم؛ چرا یادمون رفته كه باید یاد بگیریم»؟!🤔🙄 رفتم توی ساختمون، هرجاش‌ كه می‌رفتم یادگاری‌های اون زمان‌رو می‌دیدم، تلخ و دردناك😞 . به یكیشون كه رسیدم می‌خواستم خیره،خیره نگاه كنم و گریه كنم😭 روی اون دیوار یه قاب عكس 🏜بود، تعجّب كردم و تو فكر بودم كه، یعنی چی..! 🌟 🌷 ✅ ╔ ♡♡♡ ════╗ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╚════ ♡♡♡ ╝ .
خشتـــ بهشتـــ
#رمان‌ازبابوی‌یاس،تاخاكی؛بابوی‌یاس💔 #خاطرات‌سفربه‌سرزمین‌نور 🌷«قسمت سوم بخش اول»🌷 شنیده👂 بودم امّا
،تاخاكی؛بابوی‌یاس💔 🌷«قسمت سوم پایان»🌷 دوتا عروسك 👬كه از زیر پاهاشون خون سرازیر شده بود! 💔دیدم راوی و چند‌تای دیگه اومدن و ایستادن. راوی گفت: این عروسك‌ها👬 مال اون دوتا بچّه‌هاست. خوب كه دقّت كردم دیدم دوتا بچّه‌ی كوچولو، خون‌آلود و خاك‌آلود، لابه‌لای خرابه‌هایی كه روی سرشون خراب شده بود، آرومِ، آروم خوابیدن! 🙇🙇      آخربار وقتی كه خواستم بیام بیرون، دیدم تهِ یه راه‌رو یه چیزی شبیه سنگر ساختن، منم رفتم. رفتم نماز حاجت خوندم👐، یادم نیست برای چه حاجتی اما هر چی بود دلم نمی‌خواست از اون‌جا بیام بیرون.💚💛 از وقتی كه سوار اتوبوس 🚌شدیم تا موقعی كه از شهر 🛣خارج شدیم، چشم از در و دیوار خونه‌ها 🏘برنمی‌داشتم، حس می‌كردم شهر توی محاصره است. یاد موقعی افتادم كه می‌گفتن هر جای شهر كه نگاه می‌كردی خراب و ویرون بود. خرابه بود و خرابه؛🏞  خیلی از ساختمون‌ها ریخته بود پایین؛🏕 مدرسه‌ها تعطیل بود و توی كلاس‌هافقط نیم‌كت‌های شكسته می‌دیدی‌؛🌟✨ توی خونه‌ها اثری از زندگی نمی‌دیدی،😞 خون توی خیابون‌ها راه افتاده بود؛ بعضی جاها هم خون‌های ریخته شده،💔 همون‌طور كه جاری شده بودن، خشكیده بودن و جای پای خیلی‌ از غریبه‌ها روی اون‌ها مونده بود. غریبه‌هارو بیرون كردن، ولی حالا؛ جای پای خیلی از خودی‌ها روی اون‌هاست! بدون این‌كه بفهمند خودشون‌رو به نفهمی زدن؛ خون💘 عزیزامون‌رو زیر پا گذاشتن و انگارنه‌انگار! راستی😢 اگه من اون‌روز این‌جا بودم چی‌كار می‌كردم؟! یعنی توی اون روزهای دردناك كه همه‌جا بوی خون گرفته بود و هرجا پا می‌گذاشتی خون‌ بود و خون! «مردم؛ زن‌ها، بچّه‌ها، چه حالی داشتن؟ 😰 كجا پناه می‌گرفتن؟ به كی پناه می‌بردن»؟!😥 می‌دونی مردم كدوم شهررو می‌گم؟🤕 می‌دونی اسم اون شهررو چی گذاشته بودن؟!☹️ اسم اون شهر خرم‌شهر بود؛ ولی تبدیل شده بود به خونین‌شهر!😭💔 💖«پایان قسمت سوم»💖 🌟 🌷 ✅ ╔ ♡♡♡ ════╗ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╚════ ♡♡♡ ╝ .
خشتـــ بهشتـــ
#رمان‌ازبابوی‌یاس،تاخاكی؛بابوی‌یاس💔 #خاطرات‌سفربه‌سرزمین‌نور 🌷«قسمت سوم پایان»🌷 دوتا عروسك 👬كه از ز
،‌تاخاكی‌،‌بابوی‌یاس💔 🌷«قسمت چهارم پایان»🌷 شاید حدود نیم‌ساعت یا بیشتر به اذان مغرب مونده بود. وقتی پا گذاشتم رو زمینِ خاكیش، دلم می‌خواست همون‌جا بنشینم و فقط نگاه كنم.☺️❤️ تا حالا این‌قدر یك‌دلی و یك‌رنگی‌رو یه‌جا ندیده بودم💚💛. اوّلین‌بار بود كه می‌دیدم جوون‌های زیادی، دختر و پسر👫 ، هر كدوم یه گوشه‌ای نشستن، سجده كردن،🙇 نماز می‌خونن👐‌؛ انگار ‌نه ‌انگار كه لباس‌هاشون خاكیِ،خاكی شده! تو اون خلوت قشنگ‌شون، یا تو‌ فكر بودن یا آروم، آروم گریه می‌كردن.😪😥 خیلی‌هارو می‌دیدی، پشت سیم‌خاردارها نشسته بودن، زُل زده بودن👀 به روبروشون! فقط باید بری و ببینی تا بفهمی من چی ‌می‌گم. منم یه ‌جایی‌ رو پیدا كردم، نشستم و رفتم به سجده.🙇 🖼محور شلمچه از همه‌ی محورها مهم‌تر بود. می‌گفتن:دشمن محكم‌ترین مواضع و موانع‌رو بر پا كرده بود، خط اولش، دژ محكمی بود با سنگرهای بتونی. تانك‌ها مستقر شده بود و توی منطقه آب رها كرده بودن و به‌ خوبی بر منطقه اشراف داشتن.🌊  19دی‌ماه 1365🗓، رمز مقدّس💗 یا زهرا (س)💗 كار خودش‌رو كرد و دشمن غافل‌گیر شد.    تا اذان‌ مغرب🌒 چیزی نمونده بود. دنبال جایی می‌گشتم. یكی از اون عاشق‌هایی ❤️كه سیّد هم هست، بهم گفته بود چند تایی اون‌جا گمنام شدن.💔 این‌جا مقتل یاران امام حسین ع است💔. پیدا كردم! هنوز اذان‌رو نگفته بودن. روبروی اون‌جا یه نمایشگاه بود، رفتم تو، پُر بود از یادگاری‌های اون موقع. صدای اذان كه بلند شد اومدم بیرون و رفتم برای نماز.💖 بعدِ نماز مغرب و عشاء به ساعتم🕰 نگاه كردم‌. دیر شده بود و باید می‌رفتم پای اتوبوس.🚌 یه لحظه دیدم پشت سرم خیلی شلوغ شد، سرم‌رو كه برگردوندم دیدم یه عدّه‌ای جمع شدن دور یه گودی. یعنی چی؟🤔 اون‌جا چه خبر بود؟!🤔🙄  از یكی پرسیدم این‌جا كجاست؟ بهم گفت: اگه حاجت داری برو، اون‌هایی كه این‌جا هستن خیلی حاجت میدن.🤗 چند تا پله داشت رفتم پایین، خدا می‌دونه چه حالی پیدا كردم. بهم گفته بود دو ركعت نماز🌱🍃 برای مادرش بخونم،   آخه حالش خوب نبود😞. اون كسی كه انتظامات بود اجازه نمی‌داد نماز بخونم اما من قول داده بودم؛😕 توی نماز بغض كردم،☹️ گریه‌ام گرفت😭، نمی‌تونستم نمازرو تموم كنم، یعنی دلم نمی‌اومد. از همون اوّلِ، اوّل كه راه افتاده بودیم تا موقعی كه پا توی اون قتلگاه گذاشتم این‌قدر منقلب نشده بودم. نمازم كه تموم شد دیدم هركی اون‌جاست برگه‌ای تو دستشِ💌، حاجتش‌رو می‌نویسه، با دو تا  از اون خانم‌ها گفتم حاجت منم بنویسن.📩 💠می‌دونی قتلگاه كیا بود؟ ♥️ گم شده‌ام‌رو پیدا كرده بودم. بازهم وقت تنگ بود. چرا هرجا می‌ریم وقت كم میاریم، چرا؟ شاید دفعه‌‌ی اوّل و آخرمون باشه.  باید از یه جادّه‌ی خاكی🏞 می‌رفتیم به سمت اتوبوس. پاهام جلو نمی‌رفت، جمعیّت زیادی بود، همه با هم می‌رفتن. آخرای جادّه خاكی بود، دنبال فرصتی بودم تا بتونم برم یه ‌گوشه‌ای كنار اون خاك‌ها دو ركعت نماز بخونم، نمی‌تونستم نخونم، نمی‌دونم چرا! اگه نمی‌خوندم... اصلاً تو حال خودم نبودم. 😢نمی‌گذاشتن ولی هر جور بود راضی‌شون كردم و رفتم خوندم. نگذاشتن بیشتر بمونم.🤕 🌷شلمچه🌷 قدم‌گاه شهیدان است این‌جا🌹 محل رشد ایمان است این‌جا🌱 كسی كه انس، با این خاك دارد🙃 برایش كعبه‌ی جان است این‌جا❤️ 🌟 🌷 ✅ ╔ ♡♡♡ ════╗ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╚════ ♡♡♡ ╝ .
خشتـــ بهشتـــ
#رمان‌ازبابوی‌یاس‌،‌تاخاكی‌،‌بابوی‌یاس💔 #خاطرات‌سفربه‌سرزمین‌نور 🌷«قسمت چهارم پایان»🌷 شاید حدود نیم
،‌تاخاكی‌،‌بابوی‌یاس💔 🌷«قسمت پنجم»🌷 فردای اون روز قبل از ظهر☀️، همین‌‌طور كه با اتوبوس🚌 می‌رفتیم به منطقه‌ای رسیدیم، بهمون  گفتن این‌جا یادمان عدّه‌ی زیادی از عاشقاییه❤️ كه به خاك و خون كشیده شدن💔. دمِ درِ ورودی نگهبانی👮 ایستاده بود. مارو كه دید لبخندی🙂 زد و با اشاره‌ی سر بهمون خوش‌آمد گفت. امّا؛ نه راننده و نه هیچ‌كدوم از مسافرها اون لبخندرو ندیدن و اتوبوس راهش‌رو كج كرد و رفت! چرا؟!🤔 وقت تنگه، وقت نداریم! مگه نه این‌كه اون‌جا یادمانِ عزیزامون بود! پس چرا از اون‌ها یاد نكردیم و بی‌تفاوت گذشتیم؟!🙄 🍃🌷تابلویی رنگ ‌و رو رفته و زنگ زده!... «یادمان شهدای گمنام عملیات رمضان»🌷🍃 عملیاتی كه معروف شده بود به شكار تانك. با شهدایی كه می‌گفتن اغلب لب‌تشنه شهدِ شهادت‌رو نوشیده بودن.🌹 از تابلوی كهنه و جادّه‌ی خاكیِ اون‌جا؛ می‌فهمیدی كه توی این چندین‌سال خیلی‌یا دعوت‌شون‌رو رد كرده و به مهمونی‌شون نرفته بودن؛ خاكش گمنام و شهدای اون گمنام‌تر!🌹💔  مارو كه نبردن ببینیم؛ امّا بعدها جایی خوندم، دوازده پاره‌سنگ‌رو روی تكه‌های سیمانی به عنوان نماد قبر نصب كردن، كه حتّی روی اون‌ها عبارت «شهید 💔گمنام، فرزند روح‌الله»، هم نوشته نشده!... غریب و تنها!...💛 تا حالا قبرستان بقیع رفتی؟ چهار تكّه‌ سنگ، روی چهار قبر خاكی، بدون هیچ نشونی!... با غربتی غم‌بار!...😢  ما هم شاید خدا می‌خواد؛ هم مارو امتحان كنه و هم این‌كه مزار خاكی و غربتِ گمنامی اون‌ها، مثل اون چهار مزار خاكیِ بقیع، با چهار نور غریبش...😔 با خودم گفتم چرا دلشون‌رو شكستند؟! و از اون بدتر به دلم افتاد اون‌ها، دعوتمون كرده بودن و منتظرمون بودن امّا ما دعوت‌شون‌رو رد كردیم😭 و رفتیم. چرا باید این‌قدر بی‌معرفت باشیم؟☹️ چرا؟! و من بعدِ چند ساعت یقین كردم؛ دلشون رو شكستیم.😞 🌟 🌷 ✅ ╭♡♡♡─────╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
#رمان‌ازبابوی‌یاس‌،‌تاخاكی‌،‌بابوی‌یاس💔 #خاطرات‌سفربه‌سرزمین‌نور 🌷«قسمت پنجم»🌷 فردای اون روز قبل ا
،‌تاخاكی‌،‌بابوی‌یاس💔 ♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت برترین آن است♥️ 🌷قسمت ششم،بخش اول🌷 می‌گفتن: خاكش متبرّكه!🙂 راه كه می‌‌رفتم حس خوبی نداشتم، با‌ این‌كه پابرهنه بودم انگار پا روشون می‌گذاشتم😟. هم می‌خواستم برم، هم‌ این‌كه نمی‌تونستم برم. درست مثل این بود كه... چرا بگم مثل این بود كه، واقعاً همین‌طور بود!☹️ تو بگو؛ اگه بهت می‌گفتن، اگه می‌خوای روی تموم این خاك‌ها راه بری، یه چیزی‌رو باید بدونی؛ تموم كسانی‌رو كه خیلی برات عزیزن و دوست‌شون داری❤️ این‌جا زیر این خاك‌ها هستن✨ هر جا پا بگذاری انگار روی تك، تكِ اون‌ها پا گذشتی! ☄ و تو كه هم دلت می‌خواد بری و هم توان رفتن نداری. تو بگو جای من بودی چی كار می‌كردی؟😕 وجب،به‌ وجبِ اون با گوشتُ، پوستُ، خونِ یه سری از آدم‌هایی كه دیگه طاقت موندن نداشتن، یكی شده! باید می‌رفتن، باید این تن خاكی‌رو می‌گذاشتن توی همین خاك بمونهُ، بپوسه. 🌸🌱 این‌رو می‌خواستن چه‌كار؟🤔 اصل‌كاری روح‌ پاك‌شون بود كه رفت، اون‌جایی‌كه باید می‌رفت!🤕 دوست داشتم تموم خاكش‌رو لمس كنم.😊 شنیده بودم این خاك این‌قدر ارزش داره كه ارزش طلا 🎖 پیش اون هیچی نیست و به خاطر همین بود كه اسمش‌رو گذاشته بودن... حالا می‌فهمیدم چرا اسمش شده بود...🙊 چون فهمیدم به قول بعضی‌یا طلاییه عجب طلاییه!🎖😃😍 اولین جایی‌كه چشمم بهش خورد، یه زیارت‌گاه بود🕌، یه حرم🕌؛ حرمِ شهدای گمنام.🕌💔 جایی نبود كه بریم و شهدای گمنام نداشته باشه!💔💚  آخرین جا هم، جایی بود كه دور تا دورشو قرآن📖 چیده بودن و هر كی می‌خواست می‌رفت می‌نشست و قرآن می‌خوند. رفتم نشستم، خوندم و هدیه كردم☺️💚.  یه برگه بهم دادن، نوشته بود:📝 ختم یك دوره كلام ‌الله ‌مجید جهت سلامتی و فرج آقا امام زمان (عج)💚 و پیروزی اسلام در جهان كه ثواب قرائت صفحه‌ی... نصیب شما شده است.👌  گوشه، گوشه‌ی اون‌جا جمعی نشسته بودن، نوحه‌خونی می‌كردن🎤، بعضی‌شون زیارت عاشورا 🌹می‌خوندنُ، با ‌هم گریه می‌كردن😭، بعضی‌یا هم تو خلوت خودشون بودن.😥 چشمم افتاد به یه دَكَل كه واژگون شده بود. كنجكاو شدم برم ببینم😯. یه جای گودی بود🕳؛ همه ‌جا پر از تركش بود💣 امّا توی اون گودی🕳ُ، اطرافش تركش‌های بزرگُ، كوچیك خیلی دیده می‌شد. پرسیدم این‌جا، جای خاصّیه؟🤔🙄 یكی بهم گفت: این‌جا، همون‌ جایی‌كه دست اون سفر كرده قطع شد!😔💔 💞« »💞 🌟 🌷 ✅ ╭♡♡♡─────╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
#رمان‌ازبابوی‌یاس‌،‌تاخاكی‌،‌بابوی‌یاس💔 #خاطرات‌سفربه‌سرزمین‌نور ♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت برت
. ،‌تاخاكی‌،‌بابوی‌یاس💔 ♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت برترین آن است♥️ 🌷قسمت ششم،بخش دوم🌷 اومدم بنشینم دیدم یه چیزی از زیر خاك زده بیرون، خاك‌ها‌رو زدم كنار🌟؛ نشستم، تو دست‌هام بود و فقط نگاهش می‌كردم👀 . راه‌ رفتن روی اون خاك‌ها برام سخت‌تر شده بود. از اون موقع بود كه حال عادی نداشتم🙇، ظاهرم این رو نشون نمی‌داد، چون هیچ‌كس از ظاهرم پی به راز درونم نمی‌بره، همیشه همین‌طور هستم.🙂 طوری گرفته بودمش توی دستم كه حتّی یه ذرّه از خاكش نریزه. رفتم نشستم كنار اون‌هایی كه زیارت عاشورا می‌خوندن💗، همین‌طور كه خیره، خیره نگاهش می‌كردم و اون بسیجی روضه می‌خوند، رفتم تو حال و هوای با بوی یاس!🌷🍃 شاید اگه به كسی می‌گفتم جدّی نمی‌گرفت😢، مهّم نبود؛ مهّم این بود كه یقین داشتم این یه هدیه💌 است، یه عیدی🎁! شاید باورش برای خودمم خیلی سخت  بود، امّا وقتی چیزی به دلم می‌افتاد و به یقین می‌رسیدم، به چیز دیگه‌ای فكر نمی‌كردم.🙁 بعداً كه به استاد طاهرزاده گفتم؛ ازش پرسیدم آیا این هدیه، همون چیزیه كه فكرش‌رو می‌كنم یا این‌كه نه؛ همش وهم و خیاله؟😬 فقط گفتند: به هر كسی نشونش نده و برای تبرّك نگهش‌دار.😊 گفتم: یعنی باور كنم كه...! گفتند من كه دارم بهت می‌گم... 😊گفتم: میشه وصیّت كنم وقتی توی قبرم گذاشتن، همراهم دفن كنن. گفتند: چرا نمیشه؛ این كاررو بكن.☺️ استاد طاهرزاده كم كسی نیستند؛ یه عالمِ عارفِ، كه هر حرفی‌رو بدون حكمت و یقین نمی‌زنند.✨ من فقط به دو، سه نفر نشونش داده بودم، اون‌هم قبل از این‌كه به استاد بگم.🌟 وضوخانه خیلی شلوغ بود، آب یا كم بود یا قطع می‌شد، به نماز جماعت نرسیدم👐. وضو كه گرفتم خواستم برم نمازم‌رو بخونم كه گفتن زود بیا می‌خواهیم ناهار🍝 بخوریم و بریم. رفتم كنار سیم‌خاردارها نماز بخونم دیدم سر راهِ، یه جای دیگه‌رو پیدا كردم. بعدِ نماز، اصلاً دلم نمی‌خواست از اون‌جا برم، ولی چاره‌ای نداشتم، اگه نمی‌رفتم نگرانم می‌شدند.🎗 رفتم، گفتن: برین توی این پناه‌گاه🏚 تا ناهاررو بیارن. گفتم: تقریباً چقدر طول می كشه ناهار برسه؟ گفتن: حدود ربع🕒 ساعت دیگه، خیلی خوش‌حال شدم.😅 برگشتم، رفتم نشستم كنار سیم‌خاردارها، اشك توی.... 🌟 🌷 ✅ ╭♡♡♡─────╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمان‌ازبابوی‌یاس‌،‌تاخاكی‌،‌بابوی‌یاس💔 #خاطرات‌سفربه‌سرزمین‌نور ♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت ب
. . ،‌تاخاكی‌،‌بابوی‌یاس💔 ♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت برترین آن است♥️ 🌷قسمت ششم،بخش سوم🌷 اشک توی چشمام جمع شده بود😥. دلم نمی‌خواست این فرصت كم‌رو از دست بدم، امّا... ساعتم‌رو كه نگاه كردم دیدم از ربع‌ساعت گذشته و باید برم.🤕  وقتی رسیدم دمِ در پناه‌گاه، پرسیدم: غذا هنوز نیامده؟ گفتن: نه الان می‌رسه. یكی از خانم‌هایی 👩كه از همسفرهام بود نشسته بود كنار پناه‌گاه، بهش گفتم اگه ناهار اومد سهم من‌رو بگذار كنار بعداً توی اتوبوس 🚌میام می‌خورم، اگه‌هم نشد طوری نیست. دلم هیچی نمی‌خواست، فقط می‌خواستم برگردم؛ دوباره برگشتم.😍😇   رفتم تا رسیدم به اون دكل واژگون شده، نشستم همون‌جایی كه عیدیم‌رو گرفته بودم. خاك‌هارو كنار می‌زدم و دنبال بقیّه‌اش می‌گشتم! حال خودم‌رو نمی‌‌فهمیدم. یه‌دفعه به‌خودم اومدم دیدم بیش‌از نیم ساعت گذشته،😨 سریع بلند شدم، حتماً ناهاررو خوردن و منتظرم هستن.😕  یه قدم می‌رفتم جلو، دو قدم برمی‌گشتم عقب؛ صدایی نمی‌شنیدم، ولی انگار یكی می‌گفت🗣: دیرت شده باید بری، یكی می‌گفت برگرد كجا می‌خوای بری؟!😳 درست مثل كسی‌كه سر دو راهی مونده باشه و ندونه بمونه یا بره!😞  برای بار سوم رفتم، هنوز ناهار نرسیده بود! گفتن برین توی پناه‌گاه الان می‌رسه. با دل‌خوری رفتم تو.😒 نمی‌دونم چقدر وقت گذشت، با خودم گفتم غذا می‌خوام چی‌كار كنم. بلند شدم و زدم بیرون. رفتم روی یكی از خاك‌ریزها، شروع كردم به رفتن. به آخرش كه رسیدم، از همون مسیر برگشتم. نشستم روی خاك‌ریز، نزدیك پناه‌گاه بود. بدجوری به هم ریخته بودم.😓 تنها كاری كه می‌تونستم بكنم این بود كه حرف‌های نگفته‌ام‌رو براشون بنویسم.📝 نوشتم و انداختم توی آب...🌊 🌟 🌷 ✅ ╭♡♡♡─────╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. . #رمان‌ازبابوی‌یاس‌،‌تاخاكی‌،‌بابوی‌یاس💔 #خاطرات‌سفربه‌سرزمین‌نور ♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت
. ،‌تاخاكی‌،‌بابوی‌یاس💔 ♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت برترین آن است♥️ 🌷قسمت ششم،بخش چهارم🌷 چرا هر سه‌باری كه رفتم و اومدم كلّی وقتم تلف شد؛ 😕همین‌طور دلهره‌ داشتم وقت كم نیارم و برعكس بیشتر وقت از دست می‌دادم؟😰 تا می‌رفتم با خودم خلوت كنم و با اون خاكِ خونین درددل، اضطراب می‌گرفتم كه نكنه همسفرهام معطّل من بشن و منم شرمندشون☹️. آخه چرا؟!😤 این‌چه رسم مهمون‌نوازیه كه مهمون همش مضطرب باشه؟! از طرفی زیارت دل‌چسبی بود و از طرفی به دلم نچسبید. تا می‌اومدم باهاشون اُخت بشم، بیرون می‌شدم، تا می‌رفتم بیرون، دوباره می‌بُردنم!🤕 خوب كه فكرهام‌رو كردم فهمیدم اون چیزی‌رو كه باید می‌فهمیدم!😊 حالا دیگه وقت ندارید و وقت تنگه؟!😐 مگه ما با اون‌ها چه فرقی داریم؟!☹️ حالا این‌‌جاكه وقت اضافه بهتون دادیم چه‌قدر استفاده كردین؟🙂 ما همه‌گیمون با هم شمارو به این‌جا دعوت كردیم،. چرا دست رد به دعوت اون‌ها زدید؟😔 وقت اضافه‌ای كه ما این‌جا بهتون دادیم، سهم‌ِتون بود ولی نه برای این‌جا، بلكه اون‌جایی كه گفتین وقت تنگه باید بریم! چون به موقع از سهم‌ِتون استفاده نكردین این‌جا هم اون لذّتی كه باید می‌بردید، نبرید!🙁 « اشتباه نمی‌كنم؛ باور دارم، این حرف دل شهدای طلائیه بود.🌟✨ فرق بین شهدای گمنام💔 عملیات رمضان با شهدای دیگه چی بود؟!🤔 واقعاً كه این شهدا؛ هم گمنامند و هم غریب!😔 🔅پی نوشت:🔅 💠  راوی و نویسنده این خاطرات در طلائیه یک تکه از لباس شهید را پیدا کرده است. که پس از نشان دادن به بچه های تفحص آن را تایید می کنند و راوی از آن به عنوان هدیه‌ی شهدا یاد میکنه.💠 🌟 🌷 ✅ ╭♡♡♡─────╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. ،‌تاخاكی‌،‌بابوی‌یاس💔 ♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت برترین آن است♥️ 🌷قسمت هفتم بخش اول🌷 به استاد طاهرزاده گفتم: می‌خوام برم سفر برای دیدن اون عزیزهای‌ سفر كرده🕊 بهم گفتند‌: خوش‌به‌حالتون خوب جایی دارین می‌رین. گفتم: استاد، من اوّلین بارمه كه دارم می‌رم، شما بگین اون‌جا رفتم چی‌كار كنم؟ بهم گفتند: فقط معاشقه❤️. گفتم: غیرِ اون چی‌كار كنم؟ بازم گفتند: فقط معاشقه! ❤️  گفتم: چه دعایی‌رو بخونم بهتره؟ گفتند: اگه تونستی مناجات شعبانیه💛. گفتم: از حال‌و هوای اون‌جا برام بگین؛ گفتند: وقتی پا گذاشتم به‌ یكی از اون سرزمین‌های مقدّس، خودم‌رو توی كربلا می‌دیدم. حس‌اش عجیب و وصفش نگفتنی!💖  می‌دونی از كدوم سرزمین‌ مقدّس حرف می‌زدند؟🤔 اسم این سرزمین مقدّس «هویزه» بود.🕌  انتظار كشیدن خیلی سخت بود ولی كاریش نمی‌شد كرد؛ باید منتظر می‌موندم تا برسیم و بالاخره انتظار به‌سر اومد. یه سؤال ذهنم‌رو مشغول كرده بود.🙄 دقیقاً از روزی كه استاد طاهرزاده بهم گفته بودند این‌جا مثل كربلا💔 می‌مونه دلم می‌خواست كسی‌رو پیدا می‌كردم تا برام بگه چرا، چرا این‌جا بوی كربلا میاد؟ چشمم افتاد به دو تا از پاسدارهای👮👮 اون‌جا؛ سریع رفتم. بهشون كه رسیدم مونده بودم از كدومشون بپرسم؛ بالاخره رفتم جلو و سؤالم‌⁉️رو پرسیدم. یكی‌شون نمی‌خواست جواب بده، گفت: این‌جا یه‌سری از جوون‌ها‌رو قتل‌عام كردن. گفتم: فقط همین! اون‌یكی انگار دلش به‌حالم سوخت🙁 و گفت: بیا تا برات بگم. همین‌طوركه می‌گفت، اون صحنه‌ها جلو چشمم می‌اومد؛ زمین اون‌جارو غرق در خون می‌دیدم!😰  اون لعنتی‌...!😩 یعنی واقعاً یكی از اون‌ها بود؟ یا جایگزین و شبیه‌شون؟😳 آیا از همون‌هایی بود كه توی اون لحظه‌های دردناك، بدن‌های نیمه‌جون‌رو له كردن؟!😯  هرچی بیش‌تر نگاهش می‌كردم تنفّرم بیشتر می‌شد😠. وقتی توی ذهنم مجسّم ‌كردم، می‌خواستم   دیوونه بشم؛ یعنی بی‌رحمی تا این حد...😳☹️ 🌟 🌷 ✅ ╭♡♡♡─────╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰─────♡♡♡╯