#رزق_معنوے #حدیثروز✨
پیامبر اکرم ص|♥️ فرمود:
🍃شخصی که دارای یک فرزند دختر باشد.
این دختر برای او بهتر است از هزار حج. و بهتر است
از هزار جهاد در راه خدا.
و بهتر است از قربانی
هزار شتر. و بهتر است
از هزار مهمانی دادن😍🌷😍
...🦋مستدرك الوسائل ، جلد ۱۵ ، صفحه ۱۱۵🦋...
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ❤️••👆🏻
🌺| حرم امن توکافی است هراسان شده را
🌟| مثل شه راه بده آهوی گریان شده را
🌺| شدنی نیست کرم داشته باشی، امّا
🌟| دستگیری نکنی دست به دامان شده را
🌺 #ڪریمہ_اهل_بیٺ
🌟 #میلاد_حضرت_معصومه(س)
🌺 #مبارڪ_باد💚✨
||🌟 @shohadae_sho
.
خشتـــ بهشتـــ
🍃#خدا میدانست #زمین چه حالی دارد..
چقدر #دلتنگ است..
چقدر #خالی است،
میدانست دلش لک زده برای تکرار #عاشورا..😔
پیام داری خواهری برای برادری!
پیغام رسان #ولایتی!
پشتیبان #امامتی!
#زینبی!
.
🍃و این شد که خدا او را به زمین بخشید.
زینب #ثانی را!
#فاطمهِ_معصومه!
بخشید تا امامت خورشید #هشتم بی قمر نماند!😍
.
🍃کسی باشد که شهر به شهر بگردد و #مظلومیت برادر را فریاد کند.
کسی باشد که جگر گوشه #کاظم(ع)شود و چشم و چراغ #رضا(ع) 😍
باشد تا عالم قم داشته باشد.
#قم ،برکت داشته باشد.
بشود مرکز #تشیع و قطب عالِم پروری!😌
.
🍃حالا که زمین از دلتنگی درآمده..
حالا که پُر شده از #تو!
بانوجان!
میشود زینب صدایت بزنم؟ ❤
.
#میلاد حضرت فاطمه معصومه #مبارک.
.
✍نویسنده : #فاطمه_زهرا_نقوی
.
ali-asghar.mp3
1.41M
😃 #طنز _
🎙 مداحی
👶🏻 تو رشت بودیم واسه شب علیاصغر(ع) یه بچه شش ماهه رو آماده کرده بودیم که.... 😂🤣
#حجت_الاسلام_انجوی_نژاد
🌹🎊 میلاد حضرتمعصومه(س) و آغاز دهه کرامت مبارکباد 🎊🌹
@shohadae_sho
#شهدایی_شُو ♥️•••👆|🕊🌸
11.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_مهدوی
🔴رابطه امام زمان با ما چگونه است؟
استاد #عالی
#ظهور_نزدیک_است ⏳
#قیام_قائم ❤••
http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34
#شهدایی_شو 💚••☝
🔴نمی توانم #نگاهم راکنترل کنم! ❌
#حجابچشم
✍یک جوان ازعالمی پرسید:
من جوان هستم و بنا به جوانیم نمی توانم به نامحرم نگاه نکنم...بگو چاره چیست؟
آن مرد عالم کوزه ای پر از شیر به او داد و به او توصیه کرد که کوزه را سالم به جایی ببرد و هیچ چیز از کوزه بیرون نریزد!! سپس ازشخصی درخواست کرد او را همراهی کند و اگر شیر را ریخت؛ جلوی همه مردم او را کتک بزند! جوان کوزه راسالم به مقصد رساند و چیزی بیرون نریخت... عالم از او پرسید: چند دختر سر راه خود دیدی؟؟ جوان جواب داد: هیچ! فقط به فکر آن بودم که شیر را نریزم که مبادا جلوی مردم کتک بخورم وخار وخفیف بشوم...
🔰عالم گفت: این حکایت مومنی است که همیشه خدا را ناظر برکارهایش می بیند... و از روز قیامت وحساب و کتابش که مبادا در نظر مردم خار و خفیف شود بیم دارد...
💠آیاانسان نمی داندکه خدا او را
می بیند!!(سوره علق آیه ۱۴)
#پویش_حجاب_فاطمے
🕋♥️
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_سی_و_یکم
از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم می¬پیچید، چشمانم را گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی که به همراه درخشش آفتابِ صبح، به صورتم دست می¬کشید، مژده آغاز یک روزِ خوب را می¬داد! طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق جانم مانده بود که سبک و سرِ حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باشِ من، صدای چرخ خیاطی بوده است. مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی نشسته بود و میان مُشتی تکه پارچه های سفید، حاشیه ملحفه¬ها را با ظرافتی هنرمندانه دوخت می گرفت.
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه صبح، حسابی جا خوردم: «سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟» از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد: «سلام مادرجون! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف می¬شستی و خونه رو مرتب می¬کردی. گفتم لااقل صبح بخوابی.» از همدردی¬اش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم که با لحنی کودکانه شکایت کردم: «تازه بعد از نماز صبح هم انقدر عبدالله سر و صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد.» مادر با قیچی نخ¬های اضافی خیاطی¬اش را از پارچه برید و گفت: «آخه امروز باید می¬رفت اداره آموزش و پرورش. دنبال پرونده¬هاش می¬گشت.»
کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید، پرسیدم: «مامان! اینا چیه داری میدوزی؟» به پردههای جدید اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت: «برای زیر پردهها میدوزم. آخه زیر پردههای قبلی خیلی کهنه شده. گفتم حالا که پردهها رو عوض کردیم، زیر پردهها رو هم عوض کنیم.» سپس نگاهم کرد و با مهربانی ادامه داد: «مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبدالله صبح نون گرفته تو سفرهاس.» از جا بلند شدم و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد علاقهام بود که بیشتر صبحها میخوردم. صبحانهام را خوردم و مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم که کسی به درِ اتاق زد. به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند و با دیدن من با صدایی آهسته گفت: «آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سرِ کار، کیه؟» و بی آنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با مریم خانم به اتاق بازگشت.
از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه شدم. دلم میخواست او مرا با لباسهای مرتبتر و سر و وضع آراستهتری ببیند، ولی دیگر فرصتی نبود که با اکراه از آشپزخانه خارج شدم و سلام کردم. با رویی خوش جوابم را داد و در برابر عذرخواهیهای مادر به خاطر پهن بودن بساط خیاطی، لبخندی زد و گفت: «شما ببخشید که من سرِ صبحی مزاحمتون شدم.» و مادر با گفتن «اختیار دارید! خیلی خوش اومدید!» به من اشاره کرد تا برایشان چای بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست. با سینی چای که به اتاق بازگشتم، دیدم صحبتشان همچنان درمورد میهمانی دیشب است و ستایشهای مریم خانم و پاسخهای متواضعانه مادر. مقابل مریم خانم خم شدم و با گفتن «بفرمایید!» سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و گفت: «قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارِت دادم!» با شنیدن این جمله، کاسه قلبم از اضطراب سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی الی را روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻