🔺پنج) سنگین کردن کفهی عدالت در تقسیم امکانات عمومی کشور (2)
🔹جمهوری اسلامی در شمار موفّقترین حاکمیّتهای جهان در جابهجایی خدمت و ثروت از مرکز به همهجای کشور، و از مناطق مرفّهنشین شهرها به مناطق پاییندست آن بوده است. آمار بزرگ راهسازی و خانهسازی و ایجاد مراکز صنعتی و اصلاح امور کشاورزی و رساندن برق و آب و مراکز درمانی و واحدهای دانشگاهی و سد و نیروگاه و امثال آن به دورترین مناطق کشور، حقیقتاً افتخارآفرین است؛ بیشک این همه، نه در تبلیغات نارسای مسئولان انعکاس یافته و نه زبان بدخواهان خارجی و داخلی به آن اعتراف کرده است؛ ولی هست و حسنهای برای مدیران جهادی و بااخلاص نزد خدا و خلق است. البتّه عدالت مورد انتظار در جمهوری اسلامی که مایل است پیرو حکومت علوی شناخته شود، بسی برتر از اینها است و چشم امید برای اجرای آن به شما جوانها است که در ادامه بدان خواهم پرداخت. «بیانیه گام دوم»
#کلام_رهبری
خشتـــ بهشتـــ
🍃هر گاه که خواستم زندگیاش را بخوانم، #اشک هایم بر گونه هایم هجرت میکردند.😢
اشکهایی گرم و مزاحم که باعث میشد عکس رخسار پرفروغش را تار ببینم.
هر سخنم با او، با این جمله شروع میشد، بار الها تا چه حد میتوان خوب بود؟
تا چه حد میتوان #عاشق شهــــادت بود؟
تا چه حد میتوان لحظه شماری کرد برای رسیدن به #معشوق؟
🍃او در نهایت به معشوقش رسید، و چه بسیار معشوق زیبایی😍
.
🍃مردان خدا پرده پندار دریدند
یعنی همه جا غیرِ خدا هیچ ندیدند
.
به مناسبت سالروز تولد #شهید_علیرضا_نوری
.
✍نویسنده: #بنت_الهدی
.
📆 تاریخ تولد : ۵مرداد ۱۳۶۶
.
📆 تاریخ شهادت : ۲۹اسفند ۱۳۹۳ سوریه شیخ هلال
.
.
🥀مزار : گلزار شهدای نجف اباد
#خاطراتجبههوشهـღـدا📖
یه روز رفتیم صبگاه سر مزار شهدای گمنام دستاش رو برد بالا زد رو سنگ قبر شهید‼️
گفتم چرا اینجوری میکنی، فردا شهید بشی میام اینجوری میزنم
گفت باید از شهید این جوری حاجت بگیری 👌
رفتم سر قبرش کارم گره خورده بود دستام رو بردم بالا محکم زدم روسنگ قبرش گفتم حاجی کارم گیره یه کاری بکن..😔
شب تو خواب دیدمش اومد باهم می چرخیدیم. گفت راستی کارت چیشد؟ ( می دونستم شهید شده ها)
گفتم حاجی کارم بد گره خورده .گفت کارت حله ایشالله ردیفه😉. اذان زد بیدار شدم.
صبح ساعت 11 بود که یکی از بچه ها بهم زنگ زد گفت فلانی کارت ردیف شده.!
اشک تو چشام جمع شد یاد حرف حاجی افتادم 😭
خاطره به نقل از دوست
#شهیدمدافعحرمعبدالرشیدرشوند🌹
مزار واقع در امامزاده محمد کرج
🌸
🌿
🍃 @shohadae_sho
🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_مهدوی
" فعالیتهای امام زمان(عج) در زمان غیبت
استاد #عالی
#ظهور_نزدیک_است ⏳
#قیام_قائم ❤••
http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34
#شهدایی_شو 💚••☝
هدایت شده از خشتـــ بهشتـــ
🕌وقت اذان درهای آسمان باز است
🙌دست دعا و عجز و نیاز بالا ببریم
🙏جهت تعجیل در ظهور امام غریبمان مهدی زهرا سلام الله علیهم
🎀اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا .🎀
#نماز_اول_وقت 🦋
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚
http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34
#شهدایی_شو 💚••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺ببخشید خانم میشه یدونه از عکس های شمارو کپی کنم وبه چندتا آقا که نمیشناسید بدم؟👆😳پیشنهادمیدم حتما این کلیپ رو ببیند، بخصوص بانوان و تا می توانیدمنتشر نمایید👆
#پویش_حجاب_فاطمے
🕋♥️
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_نود_و_یکم
چشمان بیرنگ مادر ثابت مانده و ردّ خونریزی معدهاش که از دهانش بیرون میریخت، روی صورت سفید و بیرنگش هر لحظه پر رنگتر میشد. هر چه صدایش میکردم جوابی نمیشنیدم و هر چه نگاهش میکردم حتی پلکی هم نمیزد که به ناگاه جریان نفسش هم قطع شد و قفسه سینهاش از حرکت باز ایستاد. جیغهایی که میکشیدم به گوش هیچ کس نمی رسید و هر چه کمک میطلبیدم کسی را نمیدیدم.
آنچنان گریه میکردم و ضجه میزدم که احساس میکردم حنجرهام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریادهای مجید که به نام صدایم میزد و قدرتی که محکم شانههایم را فشار میداد، چشمان وحشتزدهام را گشود. هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بیجان مادر در آن فضای مبهم جا مانده بود، اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود و نور ضعیفی که از پنجره اتاق به درون میتابید. مجید با هر دو دستش شانههایم را محکم گرفته و با نفسهایی که از ترس به شماره افتاده بود، همچنان صدایم میزد.
بدن سُست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود. مجید دست دراز کرد و دکمه چراغ خواب را فشار داد که با روشن شدن اتاق، تازه موقعیت خودم را یافتم. مجید به چشمان خیس از اشکم خیره شد و مضطرب پرسید: «خواب میدیدی؟» با آستین پیراهنم اشکم را پاک کرده و با تکان سر پاسخ مثبت دادم. با عجله از روی تخت بلند شد، از اتاق بیرون رفت و پس از لحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت. لیوان را که به دستم داد، خنکای بدنه بلورینش، حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن جرعهای، آتش درونم خاموش شد. میترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولناک ببینم. مجید کنارم لب تخت نشست و پرسید: «چه خوابی میدیدی که انقدر ترسیده بودی؟ هر چی صدات میکردم و تکونت میدادم، بیدار نمیشدی و فقط جیغ میزدی!»
بغضم را فرو دادم و با طعم گریهای که هنوز در صدایم مانده بود، پاسخ دادم: «نمیدونم... مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه نفس نمیکشید...» صورت مهربانش به غم نشست و با ناراحتی پرسید: «امروز بهش سر زدی؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم: «صبح با عبدالله پیشش بودم... ولی از چند روز پیش که عملش کردن، حالش بدتر شده...» و باز گریه امانم نداد و میان ناله لب به شِکوه گشودم: «مجید! مامانم خیلی ضعیف شده، حالش خیلی بده...» و دوباره نغمه نالههایم میان هق هق گریه گم شد و دل مجید بیقرار این حال خرابم، به تب و تاب افتاده بود که عاشقانه گونههای نمناکم را نوازش میداد و زیر لب زمزمه میکرد: «آروم باش الهه جان! آروم باش عزیز دلم! خدا بزرگه!» تا سرانجام از نوازش نرم انگشتانش، قلب غمزدهام قدری قرار گرفت.
از زیر لایه اشک نگاهی به ساعت روی میز انداختم، دیگر چیزی تا سحر نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم که چند شبی میشد که از غصه مادر، شبم هم مثل روزم به بیقراری و بد خوابی میگذشت. بلاخره خودم را از روی تخت کَندم و همچنانکه از جا بلند میشدم، با صدایی گرفته رو به مجید کردم: «مجید جان! تو بخواب! من میرم یواش یواش سحری رو آماده کنم.» به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن «منم خوابم نمیاد.» از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد. وضو گرفتم، بلکه در فاصله کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم، نمازی مستحبی خوانده و برای شفای مادر دعا کنم. مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شبهای گذشته در فرصتی که تا سحر داشت، به نماز ایستاد. دو رکعت نماز حاجت خواندم و بعد از سلام نمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که بیدریغ میبارید، خدا را خواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار اجابت دعایمان نسوزاند و هر چه زودتر شفای مادر نازنینم را عنایت کند، هر چند شفای حال مادرم دیگر شبیه معجزهای شده بود که هر روز دست نیافتنیتر میشد.
سحری پدر و عبدالله را بردم و داشتم سفره را برایشان میچیدم که عبدالله تکیه به در آشپزخانه زد و با لحنی لبریز درد پرسید: «تو بودی دیشب جیغ میزدی؟» از اینکه صدای ضجههایم را شنیده بود، غمگین سر به زیر انداختم و او دوباره پرسید: «باز خواب مامانو میدیدی؟»
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
🕋♥️
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_نود_و_دوم
با شنیدن نام مادر اشک پای چشمم نشست ،عبدالله به چشم ترم خیره شد و توانی برای دلداری ام نداشت.سفره را آماده کردم و خواستم بروم که پدر خواب اݪود وارد از اتاقم بیرون آمدو جوابم را سرسری داد و برای خوردن سحری وارد آشپزخانه شد.به خانه خودمان که برگشتم دیدم مجید سربه مهر گذاشته ،با دستاتی که به نشانه دعا کنار سرش گذاشته با خدا مناجات می کند.پاورچین به آشپزخانه رفتم و مشغول اماده کردن سفره سحری شدم.مجید با چشمانی که رد خیس اشک بد مژگانش مانده آمد و پای میز نشست.
بعد از نماز صبح مشغول خواندن قرآن شردم که دیدم مجید کیفش را برداشت گفت:الهه جان من دارم میرم کاری نداری؟
سربلند کردم تا جوابش را بدهم که دیدم پیراهن مشکی به تن کرده است"
قران را بوسیدم و با تعجب پرسیدم:
"چرا مشکی پوشیدی؟
در برابر نگاه پرسشگرم گفت:"آخه امشب ،شب نوزدهمه"تازه به خاطر آوردم که شب ضربت خوردن حضرت علی از راه رسیده است.
از جا بلند شدم و بالبخند گفتم"نهکاری ندارم ،بهسلامت"
گرچه اینروزها حالی برایم نمانده و هرروز مرده تر از گذشته بودم ولی هنوز عادتهای نخستین روزهای زندگیمان را داشتم و بدای خداحافظی مجید را از بالکن بدرقه می کردم.با رفتنش خلوت خانه محیط خوبی برای مویه های غریبانه ام بود.سربه زانو گذاشتم تا مثل دیشب صدایم به گوش عبدالله نرسد .برای من که دختری وابسته به مادر بودم ،سخت بود که نظاره گر پرپر شدن گلهای زندگی اش باشم.مادری که تا ماه پیش صدای قدمهایش در حیاط خانه می پیچید،عطر نفسهایش در تمام خانه جاری بود اما حالا جز یک بدن نحیف و نیمه جان چیزی از او نمانده بود.
دیگر باید چه میکردم و با چه زبانی خدا را صدا میزدم تا مرا اجابت کند و آرزویم که شفای مادر بود را برآورده کند؟مگر میتوانستم باور کنم خدای رحمان و رحیمی که بی انکه من بدانم هزار بلا از سرم رفع کرده ،بهگریه های مظلومانه ام عنایتی نمی کند؟حتما بین من و او ححابی بود که مانع اجابتم می شد.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
🕋♥️
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_نود_و_سوم
مگر در بیماری مهلک مادرم خیری نهفته و یا مگر در شفایش شرّی پنهان شده بود که خدا اجابت آرزویم را به مصلحت نمیدانست! خسته از اینهمه باب اجابتی که به رویم بسته شده بود، تلویزیون را روشن کردم بلکه فکرم به چیزی جز بیماری مادر مشغول شود. از دیشب که مجید اخبار میدید، هنوز روی شبکه خبر مانده و مجری شبکه در حال اعلام خبری مربوط به حوادث سوریه بود. خبری هولناک که از حمله تروریستهای تکفیری به روستایی در سوریه و قتل عام وحشیانه پنجاه زن و کودک حکایت میکرد. فجایعی که حالا بعد از حدود دو سال از شروع بحران سوریه از جانیانی که خود را مسلمان میدانستند، چندان عجیب نبود، ولی برای دل شکسته من، شنیدن همین خبر کافی بود تا اشک گرمی در چشمانم حلقه زده و آه سردم در سینه حبس شود.
با تمام شدن اخبار، شبکه را عوض کردم که تصویری از کربلا مقابل چشمانم ظاهر شد. مستندی مربوط به زیارتگاههای کشور عراق که در این بخش، شهر کربلا را مورد توجه قرار داده بود. بیتوجه به چیزی که گوینده برنامه راجع به این مکان مقدس میگفت، نگاهم محو گنبد طلایی رنگش شده و بیآنکه بخواهم شیشه دلم تَرک برداشت. مجید به گفته خودش از مقابل همین تصاویر و از همین راه دور با شخصی که تحت همین گنبد طلایی مدفون شده بود، دردِ دل کرده و حاجتش را گرفته بود، چیزی که باورش برای من سخت بود و عمل کردن به آن سختتر! اما در هر حال او معتقد بود که از همین دریچه به خواسته دلش رسیده، پس چرا من با این همه سوز دل و اشکهای هر شب و روزم، نمیتوانستم شفای مادرم را از خدا بگیرم؟
یعنی در واسطه قرار دادن اولیای خدا در پیشگاه پروردگار، اعجازی نهفته بود که میتوانست ناممکنها را ممکن کند؟ یعنی اگر من هم خدا را به وسیله بندگان محبوب و برگزیدهاش صدا میزدم، حجابی که مانع به اجابت رسیدن دعایم بود، دریده شده و مادرم بار دیگر روی عافیت میدید؟ مگر نه اینکه مادر برایم تعریف میکرد که وقتی در سفر حج به مدینه منوره مشرف شده بوده، نزد قبر پیامبر (صلیالله علیه و آله) برای سبز شدن دامن خواهرش دعا کرده و همان سال خاله فهیمه باردار میشود، در حالیکه هشت سال از ازدواجشان میگذشت و خدا به آنها فرزندی نداده بود، پس وساطت اولیای الهی حقیقت داشت! مجید که از من نمیخواست دست از مذهب تسنن بردارم که فقط خواسته بود به شیوه عاشقانهای که اهل تشیع، پیامبر و فرزندانش (صلیاللهعلیهماجمعین) را به درگاه خدا واسطه قرار میدهند، عمل کرده و از سویدای دلم برای برآورده شدن آرزویم، صدایشان بزنم!
هر چند اینگونه خدا را خواندن، برای من به معنای عمل کردن به عمق عقاید شیعه بود، ولی اگر به راستی شفای مادرم از این راه به دست میآمد، پذیرایش بودم و حاضر بودم با تمام وجودم به قلب اعتقادات شیعیان معتقد شده و همچون مجید و هر شیعه دیگر به دامان محمد و آل محمد (صلیاللهعلیهماجمعین) چنگ بزنم که من حاضر بودم برای سلامتی مادرم هر بار سنگینی را به دوش بکشم، حتی اگر این بار، پیروی از مجید شیعهای باشد که تا امروز بارها سعی کرده بودم دلش را به سمت مذهب اهل تسنن ببرم! نگاهم به پرچم سرخ گنبد امام حسین (علیهالسلام) مانده و دلم به امید معجزهای که میتوانست در زندگی مادرم رخ دهد، به سوی حرمش پَر میزد که او فرزند پیامبر (صلیالله علیه و آله) بود و در بارگاه الهی، آبرویی داشت که اگر طلب میکرد یقیناً اجابت میشد!
حالا روحی تازه در کالبد بیجانم دمیده شده و حس میکردم تا استجابت دعایم فاصله زیادی ندارم که مجید قبلاً این راه را آزموده و به حقانیت مسیر اجابتش شهادت داده بود. حداقل برای مَنی که تمام پزشکان مادرم را جواب کرده و این روزها جولان عقاب مرگ را بالای سرش میدیدم، هر راهِ نرفته، حکم تکه چوبی را داشت که در اعماق دریایی طوفانی به دست غریقی میافتد و او را به دیدنِ دوباره ساحل و بازگشت به زندگی امیدوار میکند! تلویزیون را خاموش کرده و با عجله به سمت اتاق خواب رفتم.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻