🔴 جوانان، سرمایههای امیدبخش کشور هستند
♦️امام خامنه ای :در طول ۴۰ سال در دوران مبارزات، این جوانها بودند که توانستند آن فضای دشوار را به نفع انقلاب تغییر بدهند. در جهاد علمی از آغاز دههی ۸۰، در جهاد با تروریسم تکفیری در دههی ۹۰ و امروز هم جهاد فکری و عملی برای گشودن گرههای اقتصادی بازهم جوانها هستند.
۹۷/۷/۱۲
#کلام_رهبری
🌼[ @shohadae_sho ]🌼
#شهدایی_شو 💜👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 خدا از غصههات یقینا بزرگتره!
📖 سوره نساء آیه ۱۰
🍀[ @shohadae_sho ]🍀
#شهدایی_شو 💜👆
💠سالروز شهادت شهید مدافع حرم " سعید خواجه صالحانی " گرامی باد.
بخشی از کلام شهید :
🔺پشتیبان رهبر و ولی فقیه خود باشید...
برای فرج و ظهور امام عصرمان، امام زمان عج دعا کنید...
از حیله و مکر دشمن غافل نشوید...
امر به معروف و نهی از منکر فراموش نشود.
🌹تولد: ۱۳۶۸/۱/۸ ،تهران
🌹شهادت:۱۳۹۶/۱/۴ ،حماء ، سوریه
✨ #شهدا_چراغی_هستند_که_ره_گم_نشود🌹
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
#پروفایل 📸
#دخترونہ 👑 #پسرونہ 🌹 #دلنوشتہ 🌼 #عاشقانہ ♥️ #فروردینی 🌿
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
آوای مهدوی - نیمه شعبان.mp3
2.19M
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
🔊 #نوای_مهدوی
🎤 سرود زیبا 👌
"یابن زهرا امان زین جدایی"
🔖 ویژهٔ ایام #نیمه_شعبان
#مهدویت
💛[ @shohadae_sho ]💛
#شهدایی_شو 🌹👆
#حدیثروزانہ 🌤
#رزقمعنوۍ 💚
🌿••| امام باقرعلیهالسلاممیفرمایند:
سخن نیڪ را از گوینده آن برگیرید
اگر چہ بہ آن عمل نڪند ...
📚•• تحفالعقول ص۲۹۱
#صلوات
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🌸•• اولین #جمعه سال است ارادت داریم اندر این سینه ی خود شوق سعادت داریم...
🌿•• دیر کردی به ظهورت، به خدا خیلی دیر گر چه ما با غم این زمزمه عادت داریم...
#اللهمعجللولیکالفرج
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
#طنز_شهدا |°😂🎈😁°| #طنز_جبهه
😂اینطوری لو رفت...!😂
⭕️دو تا از بچههاے گردان، غولـے را همراه خودشان آورده بودند و هاے هاے مـےخندیدند.
گفتم: «این ڪیـھ؟» ↭😳
گفتنـد: «عـراقـے» ↫😁
گفتـم: «چطورے اسیرش ڪردید؟» ⇤😎
مـےخندیدنـد ⇜ 😂
.
گفتنـد:
«از شبــ🌙 عملیاتــ پنهـان شـده بـود. تشنگـےفشار آورده بـا لبـاس بسیجـےهـا آمـده ایستگـاه صلواتـے شربتــ گرفتـھ بـود.╉😎😂╉ پـول داده بـود!»
اینطورے لـو رفتـه بـود😎😁
بچـھ هـا هنـوز مـےخندیدند.┆😜┆
#طنز_جبهه
#نیمه_شعبان
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_شش
_انتخاب شدی برای یه ماموریت جدید.
رنگ از رخم پرید و سردی لب هایم را احساس کردم. تا همین جا هم برایم زیادی بود. این که از طرف این گروه برای ماموریت انتخاب شده بودم، شدیداً وهم انگیز بود.
_باید با پوشش قبلت وارد خونه ی محرابی بشی.
+برای چی؟
_سر از کاراش در بیاری. وارد سیستمش بشی و یه کپی از طرح هاش برای ما بفرستی.
+ولی من از نوع کارش سر در نمیارم!
_کاری نداره. فقط کافیه هرچی داره برامون ارسال کنی. قرار نیست بشینی تحلیل کنی.
+خب من چطور میتونم وارد خونه ی همچین آدمی بشم؟ ینی شما با این همه تشکیلات یه دزد حرفه ای ندارید؟
به ترکی ناسزایی گفت و خنده ای بلند سر داد که دندان طلایی اش از کنار لبش نمایان شد.
_به عنوان دزد نمیری. برای مادر پیرش دنبال یه پرستار تمام وقت میگرده. باید اعتراف کنم بین افرادم کسی نیست که هم جاسوس باشه و هکر هم به رفتار دخترونه واقف.
مردک مزخرف طعنه میزد؟
_لوازمی که احتیاج داری رو به آرژان بگو برات فراهم کنه.
+من نفهمیدم شما اگر به اطلاعات محرابی احتیاج دارید، چرا قصد کشتنشو دارید؟
_یه تیر و چند نشونه.
+یعنی چی؟
_با کشتن محرابی تو مراسم اربعین هم از دستش راحت میشیم و هم جو عراق متشنج تر از این میشه.
+چکار به عراق دارید؟
لبخندش خبیث بود.
_مثل این که هنوز کامل مارو نشناختی. کشته شدن یه ایرانی تو عراق و شلوغی ای که ترتیب داده میشه پروژه ی بزرگیه. اگر میخوای روحیه انسان دوستانتو حفظ کنی باید از گروه ناکوت بشی.
+لازم نکرده تو منو تهدید کنی!
_آماده باش فردا ظهر بچه ها میرسونندت تهران.
روی تخت دراز کشیدم گل سرم را در دست گرفتم و شنیده هایم را زمزمه وار به زبان آوردم.
پلکهایم روی هم افتاد و بازهم صدای کوفته شدن در بلند شد.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_هفت
آرژان بود که کوله به دست وارد شد.
هنوز هم چشمان یخ رنگش داغ بود و سوزان.
_این ها برای سفر تو آماده کردم! مقداری وسیله. طرز کار باهاشون بلدی ؟
+بلدم.
اصلاً نمی دانستم از چه نوع وسیله ای سخن می گفت. مطمئن بودم که طرز کارشان را بلد نبودم اما در آن لحظه باید او را از اتاق بیرون می کردم.
اسلحه ای روی کوله گذاشت.
_این هم برای زمان خطر. اگر لازم شد محرابی به درک! البته خواست سایان بود.
چه راحت از کشتن یک انسان سخن می گفت و پشت بندش هم لبخند عمیقی تحویلم می داد من اما حتی توان نگاه کردن به آن شیء را هم نداشتم. تمام توانم را جمع کردم تا صدایم نلرزد.
+میتونی بری!
_میدونی چرا جذب تو شدم؟
جوابش را ندادم. او و احساسش برایم کوچکترین اهمیتی نداشتند.
_ تو خیلی شبیه به ...
نفسی عمیق کشید که کاسه ی پر آب چشمانش را خالی نمود. چند ثانیه ای منتظر باقی حرفش ماندم اما گویی توان ادامه دادن نداشت.
+اگر حرفت تموم شد لطفاً برو. به استراحت نیاز دارم.
_ مادرم! اون هم چشمانش شبیه به تو Chromia IridisHeter.
هتکورمی! نام اختلال چشمانم را میگفت.
_کاش تو بهش نشون میدادم ولی اون الآن مرده.
در لحنش غمی سنگین مشهود بود که مرا نیز متاثر کرد.
_اون Bastard کشتش!
+کی؟
_جورج هیکمن!
+پدرته؟
_اون سگ فقط فکر پول بود. از عشق هیچ نفهمید. برعکس مادر که عشق مقدس میدونست!
+چرا تو گروهشی؟ چرا فرار نمیکنی؟
_I have to.
+هیچ اجباری وجود نداره.
_من میتونم کمک کنم فرار کنی! میخوای؟
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_هشت
به نظر چندان بد نمی آمد. شاید در دادگاهِ ذهنم او را از باقی افراد این گروه جدا ساخته و تبرعه کردم.
به تهران که رسیدیم، مراد ماشین را سرکوچه پارک کرد.
_همینجاست. درش سبزه. خونه ویلایی و قدیمیه.
دستی به شالم کشیدم و مرتبش کردم.
_خوب حواستو جمع کن.
چپ چپ نگاهش کردم.
+لازم نکرده تو کارمو بهم یاد بدی.
پیاده شدم.
_کار واجب داشتی زنگ بزن.
خواستم چیزی بگویم اما منصرف شدم. زنگ قدیمی را فشردم و چند لحظه بعد در به رویم باز شد.
از دو سه پله پایین رفته و وارد حیاط شدم. زمستان در باغچه ی آن خانه نیز مشهود بود.
مردی خوش پوش در بالکن انتطارم را می کشید. خودش بود... معراج محرابی!
_سلام. دیر کردید. بفرمایید داخل.
+سلام. مچکرم.
پشت سرش وارد خانهشدم و روی یکی از مبلهای قدیمی نشستم.
پیر زنی خوش رو وارد شد که به احترامش برخاستم. حتماً مادر محرابی بود و من باید از اوپرستاری می کردم. سلامش را به گرمی پاسخ دادم و جویای احوالش شدم.
محرابی با سینی چای رو به رویم قرار گرفت. با تشکری چای برداشتم و او روی دورترین مبل نشست. با چند سوال کلیشه ای در باره ی نام و نشان و مدرک تحصیلی و رزومه ی کاری ام شروع کرد و به سوال اصلی رسید. از طرف چه کسی معرفی شده بودم؟ او به روزنامه آگهی نداده بود!
+از یکیاز دوستانم که قبلاً برای نظافت به خونتون می اومد شنیدم.
_اسمشون؟
+منیژه خانم.
در اصل هم خبر را با سیاست از زیر زبان منیژهی ساده، کشیده بودند.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
🔴🔵 خاک مالی
🌕 نقل میکنند که شاه عباس وقتی میدان نقش جهان را میساخت، دم دمای غروب خودش میرفت و مزد کارگران را میداد.
کارگران هم برای دیدن شاه و هم برای گرفتن پول صف میکشیدند و خوشحال و قبراق مدتها در صف میماندند تا از دست شاه پول بگیرند.
در این میان عدهای بودند که کار نکرده بودند و روی خاک غلت میزدند و لباسهای خود را خاکی میکردند و در صف میایستادند تا بدون زحمت کشیدن حقوق دریافت کنند. وقتی نوبت به آنان میرسید، سر کارگرانِ عصبانی که کار نکردههای رند را خوب میشناختند، به پادشاه ندا میدادند و کارگران خاکمالیشده را با فحش و بد و بیراه بیرون میانداختند أمّا شاه عباس آنها را صدا میزد و به آنها نیز دستمزد میداد و میگفت:
من پادشاهم و در شأن من نیست که اینان را ناامید برگردانم!
🌹یا صاحب الزمان!
مدتهاست در بساط شما خودمان را خاکمالی کردهایم! گاهی در نیمهی شعبان،گاهی جمعهها، گاهی در زیارت و گاهی در قنوت نماز، دعایتان کردهایم! میدانیم این کارها کار نیست و خودمان میدانیم کاری نکردهایم ولی خوب یاد گرفتهایم خودمان را خاک مالی کنیم و در صف، منتظر بمانیم تا دستمزد دریافت کنیم.
ای پادشاه مُلک وجود!
این دستهای نیازمند،
این چشمهای منتظر
این نگاههای پرتوقع،
گدای یک نگاه شمایند! یک نگاه!
از همان نگاههای لطف آمیز که به کارکردههای با إخلاصتان روامیدارید.
#مهدویت
#طنزجبهه😎
🔖#مـرخـصـۍ
وقتی می رفتند پیش حاجی برای مرخصی، میگفت:«من پنج ساله پدر و مادرم رو ندیدم..شما هنوز نیومده کجا میخواین برین؟!»
کلی سرخ و سفید می شدند و از سنگر می آمدند بیرون.
ما هم می خندیدیم بهشان.
بنده های خدا نمی دانستند پدر و مادر حاجی پنج سال است فوت شده اند!!😂
#طنز_جبهه 😁
#نیمه_شعبان ♥️
🌻[ @shohadae_sho ]🌻
#شهدایی_شو 💜👆
🌼•|سالروز شهادتت مبارک شهیدابراهیم هادی
🌸•| ️شهادت شهیدمعزغلامی ۶فروردین
♥️••| میگویند بسیار با معرفت هستی
نشان به آن نشانه که خون دادی تا من جاری شوم
بی منت,بی ادعا, بی چون و چرا
میگویند بامعرفت هستی
نشان به آن نشانه که هر بار لغزیدم با نیم نگاهی دستم را گرفتی و از میانه راه برم گرداندی
دستت را رها کردم,باز دست رفاقت به سویم دراز کردی
الان که خوب فکر میکنم میبینم چقدر خوب شد که هیچگاه برنگشتی,اگر جسمت در این دنیای خاکی میماند شاید لابلای هیاهوی این روزگار هیچ وقت نمیتوانستم پیدایت کنم
تو اهل زمین نبودی,تو را آفریده بودند برای گمنامی,برای بریدن از همه تعلقات ...
به یقین میدانم خدا تو را برای خودش جدا کرده ,شفاعت کمترین هدیه ایست که خداوند به تو ارزانی داشته و من همواره چشم به راه رسم رفاقت و مردانگی تو هستم و از اعماق جان ندای سلام بر ابراهیم سر میدهم...
#ابراهیمهادی #حسینمعزغلامی
شهادتت مبارک 🕊
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆