چرا جنگ افزار شناختی-سایبری سیگنال برای تروریست ها و جنایتکاران بستر امن و جذابی است.
چند روزی است به بهانه هشدار پیام رسان آمریکایی واتس اپ متعلق به فیس بوک در خصوص اشتراک داده هایش با مالکش، در داخل کشور جریانی خاص به تبلیغات پیام رسانی آمریکایی دیگر به نام سیگنال به طور گسترده می پردازد.
اشتراک داده های واتس اپ و اینستاگرام با مالکشان یعنی فیس بوک موضوع جدیدی نیست و در راستای یکپارچه سازی و همزمانی داده خدمات در این شبکه اجتماعی قابل تحلیل است(در مدل اقتصادی فیس بوک یکپارچه سازی خدمات، اشتراک پایگاه های داده و کاربران برای بهره مندی از تمام خدمات هر 3 سکو به صورت آسان و یکسان و با یکبار ورود قابل توجیه است) و این در حالی است که پیش از این نیز به صورت پنهان این سرقت داده ها صورت میگرفته است.
اما تبلیغ پیام رسان سیگنال که پیمانکار فراری سابق و مشکوک آژانس امنیتی ملی آمریکا یعنی ادوارد اسنودن از آن به عنوان امن ترین پیام رسان یاد میکند میتواند بستری امن و جذاب برای زیست تروریست ها و عملیات های تروریستی باشد که وقایع تلخ تلگرام در استفاده تروریست های داعش در حملات تروریستی در تهران و اهواز را میتواند برای ما خدای نکرده زنده کند.
کمی هوشیار تر باید در خصوص پیام رسانی که سطح دسترسی ها و جمع آوری اطلاعاتش کمتر از تلگرام و واتس اپ نیست باید عمل کنیم مخصوصا وقتی پای رمزگذاری پیشرفته اطلاعات و آژانس امنیت ملی آمریکا در میان باشد.
نکته مهم آنجاست که سیگنال میتواند بستری برای تولد آمدنیوزهای دیگر در آستانه انتخابات 1400 باشد.
✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_سی_و_سوم
بعد از تماس بهزاد، فورا تماس گرفتم با سید قاسم. بهش گفتم بیاد دفتر من. اومد و بهش گفتم: «آماده شو بریم یه ماموریت دونفره به یک جای بسیار مهم. هرچی تجهیزات سمعی و بصری برای شنود و... نیاز هست بگیر همراه خودت بیار.» کمی هم از ماموریت براش توضیح دادم.
رفتم پایین توی پارکینگ اداره منتظر سیدقاسم موندم تا بیاد. وقتی اومد، باهم رفتیم به جایی که باید میرفتیم. وقتی رسیدیم به موقعیت مورد نظر، به سیدقاسم گفتم:
+ببین داداش، این ماموریت کاملا حساس و سری هست. فقط سیف و من ازش اطلاع داریم و سومیش هم تویی. اینجایی که الان اومدیم، قرار هست بریم داخل خونه سیدعاصف عبدالزهراء! اول باید مطمئن بشیم که الان خونه نیست، یا کسی توی خونهش نیست. به نظرم تو برو در و باز کن و برو بالا. خونه عاصف واحد 3 هست. منتهی، قبل از اینکه بری داخل، به بهانه گزارش خرابی شیر آب واحد 3، برو زنگ و بزن و اگر کسی بود بگو اینجا واحد چهار هست؟ برای تعمیر لوله آب زیر سینک آشپزخونه اومدم! طبیعتا اونی که داخل خونه هست میگه ما چنین مشکلی نداریم و اینجا هم واحد چهار نیست! فقط میخوام مطمئن بشیم کسی داخل هست یا نه!
_چشم. فقط یه سوال! آقاعاصف خونه هستند یا نیستند.
+آخرین خبری که داریم گفته کرج هست و چندساعت دیگه برمیگرده تهران وَ اینکه برگرده اینجا یا بره ستاد مشخص نیست. برای همین که میگم قبلش زنگ بزن. چون ممکنه یکی داخل خونهش باشه. چون گاهی خانواده ش از شهرستان میان تهران و خونه عاصف می مونن. محض اطمینان یه کلاه بنداز سرت و لباس تاسیساتی رو از صندوق عقب ماشین بگیر تنت کن و برو ببینم چه میکنی.
سیدقاسم رفت و منم منتظر موندم. ده دقیقه بعدبرگشت گفت کسی در و باز نکرد.
مطمئن شدم توی خونه عاصف کسی نیست. با یه سری تجهیزات رفتم بالا. در خونه ش و که نرم افزاری بود و باید با کارت مخصوصی قفل و باز میکردم، باعث شد کمی زمان ببره تا بازش کنم. من قبلا به این خونه اومده بودم اما از آخرین حضورم در این خونه حداقل شش ماه میشد که گذشته بود. قبل از ورود به خونه سیدعاصف، به دلم افتاد ممکنه طی این شش ماهی که نرفتم خونه عاصف، دوربین نصب کرده باشه. دل و زدم به دریا و وارد شدم. به محض ورود همه جا رو بررسی کردم، دیدم دوربین توی خونهش نصبه و منم دقیقا زیر دوربین قرار دارم.
نباید وقت و تلف میکردم. فورا در و پشت سرم بستم و رفتم داخل اتاق ها رو بررسی کردم. بعدش اومدم توی اتاقی که کامپیوتر عاصف بود. فقط همون لحظه متوسل شدم به حضرت زهرا که عاصف یه وقت از طریق موبایلش دوربین خونهش و چک نکنه.
هماهنگ کردم با مسعود توی ستاد. شماره عاصف و دادم بهش. گفتم روی گوشیش بره و کنترل دوربین خونه رو تا زمانی که من داخل خونهش هستم با اختلال روبرو کنه!
وقت نداشتم و باید هر چه زودتر از خونه میزدم بیرون. اما قبلش یه سری کارهای مهمی داشتم که باید توی خونه سیدعاصف عبدالزهراء انجام میدادم. بلافاصله وسائل مورد نیاز و از کیف آوردم بیرون و از کیبورد و ماوس و قسمت دکمه ی پاور کِیسش، با پودر مخصوص و چسب های مربوط به گرفتن اثر انگشت، انگشت نگاری کردم و گذاشتم توی پلاستیک مخصوص و سرش و پلمپ کردم.
همه چیز و به حالت عادی و اولش برگردوندم. بعدش اومدم توی هال و پذیرایی. رفتم از روی چرم مبل ها و قسمت دستی ها هم اثر انگشت گرفتم. چشمم افتاد به فنجون قهوه و چای. رفتم سراغ فنجونها که روی میز بود، از اونا هم انگشت نگاری کردم. بعدش رفتم سراغ درب یخچال و بعدش درب سرویس بهداشتی و شیرآلات و در آخرین مرحله هم رفتم برای بررسی از محتویات داخل سطل زباله حمام و سرویس بهداشتی.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، نمیدونم تصور شما و پیش بینی شما از دلیل این همه حساسیت و این همه بررسی های من چی میتونه باشه، اما در ادامه خودتون به همه چیز پی خواهید برد.
وقتی وارد حمام شدم رفتم سراغ سطل آشغال و از داخل اون چندتار مو پیدا کردم. اونارو گرفتم گذاشتم توی پلاستیک و فورا سرش و بستم گذاشتم توی جیبم.
بلافاصله از خونه زدم بیرون. فورا رفتم سوار ماشین شدم. به سیدقاسم گفتم:
+توی خونه سیدعاصف دوربین بود. فرصت نبود بخوام بگم برق و قطع کنی،چون تصاویر حضورم ثبت شده. همین الآن فوری برو بالا و بدون ذره ای اتلاف وقت فیلم سه ماه اخیر خونه رو بررسی کن ببین چه کسانی به خونه عاصف رفت و آمد داشتند. از آرشیو سه ماه اخیر یه نسخه بگیر و برام بیار تا زودتر از اینجا بریم. منم پایین مراقبت میکنم تا یه وقت عاصف برنگرده خونه. فقط کارت داخل خونه عاصف تموم شد، دوربین و هک کن و فیلم ورود و خروج من و خودت و پاک کن. فیلم سه ماه اخیر لابی رو هم برام یه نسخه بگیر، شاید به دردم بخوره.
_چشم.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_سی_و_چهارم
سیدقاسم رفت و منم استارت زدم و رفتم کمی بالاتر از جلوی خونه عاصف توقف کردم. سیدقاسم رفت و کاری که بهش گفتم انجام داد، نیم ساعت بعد اومد. بهش گفتم: «فیلم خروج خودتم پاک کن.»
سیدقاسم فیلم ورود و خروج خودشم پاک کرد و برگشتیم ستاد. به محض ورود به اداره چسب های مخصوص انگشت نگاری و چند تار مو رو بردم دادم به بچه هایی که روی تشخیص هویت و دی ان ای و... کار میکردن.
گزارش ماموریت و برای حاج آقا سیف نوشتم و بردم خدمتش. یه جلسه حدودا دو ساعته با ایشون و معاونت حفا «برادر منتظری» داشتیم که قرار شد فعلا دست از سر عاصف بردارن، تا ما بتونیم خودمون روی این موضوع سوار بشیم و ببینیم قرار هست چه اتفاقاتی پیش بیاد. نتیجه این شد که فعلا با عاصف برخورد قانونی و سازمانی صورت نگیره.
بعد از جلسه وقتی داشتم بر میگشتم دفترم، توی راهرو بهزاد و دیدم، بهش گفتم: «فورا برو اتاقت با عاصف تماس بگیر ببین کجاست، یا اگر برگشته اداره بهش بگو هرکجا هست فورا بیاد دفتر من.»
رفتم دفترم منتظر موندم تا عاصف بیاد. حدود 5 دقیقه بعد اومد. وارد که شد بهش گفتم:
+بشین کارت دارم.
نشست... معلوم بود حال خوشی نداره. بهش گفتم:
+چه خبر؟ کجا بودی؟
_هیچچی حاجی. خبر خاصی نیست. رفتم کرج برای یک سری کارها.
+خب! تعریف کن ببینم چه میکنی؟
_راستش از دیشب که فهمیدم درگیر مسائل احساسیای شدم که هویت طرف مقابلم نامعلومه وَ با کسی آشنا شدم که شما و تشکیلات روی اون مشکوک شدید و حساسید، وَ از همه بدتر وقتی فهمیدم اسمش اونی نیست که توی شناسنامهش بود و اون شناسنامه میتونه جعلی باشه، بدجور دپرس شدم. احساس آدم های گناهکارو دارم.
دلم براش سوخت. نگاهی بهش کردم گفتم:
+میخوام کمکت کنم. هرچندباید الان یکی به خودم کمک کنه! چون معلوم نیست داره دور و بر خودم چی میگذره.
_اتفاقی افتاده؟
+بگذریم. مهم نیست. ببین، من میخوام کمکت کنم. نه تنها من، بلکه مدیریت بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» حاج آقای سیف هم میخواد بهت کمک کنه.
تعجب کرد. گفتم:
+چته؟ چرا تعجب کردی؟
_آخه رییس حفاظت حاج آقا صدیق میخواد بزنه دهن من و صاف کنه و برام دارن پرونده تشکیل میدن و.....
حرفش و قطع کردم گفتم:
+اون میخواد اینکار و بکنه، اما حاج آقا سیف باهاش صحبت کرده و اجازه چنین کاری نداده. گفته فعلا زمان بدید تا یک مسیر عقلانی رو طی کنیم، بلکه شاید به نتیجه های بهتری برسیم.
_خب من یه اشتباهی کردم، که عمدی هم درکار نیست. قرار نیست بخاطر مسائل خصوصی و احساسی زندگیم، اینطوری تاوان پس بدم و حفاظت به این شیوه باهام رفتار کنه.
+عاصف جان...
سرش و آورد بالا با ناراحتی گفت:
_حاجی، من نمیدونم چیکار کنم.
گفتم:
+دختره داره بازیت میده عاصف جان. من حالت و درک میکنم. اما تمام تحلیل ها و اطلاعات چندوقت اخیر ما نشون میده که برات دام پهن کردند. تو هدف دشمنی. بعدشم، تو الان حاضری بری با یک دختری که این همه مدت داشته بازیت میداده ازدواج کنی؟ از همه مهمتر اینه که تو نیروی اطلاعاتی و امنیتی هستی. نمیتونی با هر کسی ازدواج کنی. روز اول بهت گفتند اگر بخوای ازدواج کنی، باید تشکیلات و درجریان صفر تا صد مراحل خواستگاری و ازدواج و... بگذاری! درسته؟
_بله.
+بهت گفتند باید حفاظت قبل رفتن به خواستگاری، زیر و بم اون خانواده و چندتا خانواده اونورتر اون دخترخانومی که یک عنصر اطلاعاتی میخواد باهاش ازدواج کنه رو در بیاره و اگر مشکل سیاسی و امنیتی و اخلاقی و اعتقادی و عرفی و شرعی نداشتند، اونوقت مجازی برای ازدواج. تو این و نمیدونستی؟
چیزی نگفت. گفتم:
+الان از پیش حاج آقای سیف اومدم. برای همین گفتم بهزاد بهت بگه بیای دفتر من، تا ببینم میخوای چیکار کنی.
_شما بگو من چیکار کنم؟!
+اول از همه این و بهت خیلی رک و راست بگم عاصف؛ خودتم میدونی که من اصلا بلد نیستم در امور امنیتی و مسائل کاری الکی به کسی دلداری بدم. حداقل توی این چندسال هرکسی من و خوب نشناخته باشه، تو یکی من و خوب شناختی! تنها چیزی که میتونم بگم اینه که تو یه گوهی خوردی، الانم پاش وایسا تا آخر. ببخشید بلد نیستم در قبال این خریت تو مودب باشم. چون کارت خیلی احمقانه بود. خوب گوش کن ببین چی میگم. میخوای از این وضعیت خلاص بشی؟
_بله.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
گفتم:
+به هر قیمتی؟
_به هر قیمتی.
+پا روی دلت بگذار. عاقل باش و خوب به حرفای من گوش بده.
با سر در گمی و کلافگی گفت:
_چشم.
+عاصف جان، در بررسی های به عمل اومده توسط برادرنمون در بخش حفای سازمان و بچه های برون مرزی، جمع بندی و نتایج اولیه گزارش هایی که تا این لحظه به دستمون رسیده حاکی از این هست که این دختر دوبار به لبنان سفر داشته. اما هیچ ردی و اسمی از ایشون در لیست مسافران اون زمان وجود نداره که باید ببینیم کار چه کسانی بوده که به این شکل این و ردش کردند اونطرف. یعنی باید، هم ببینیم این دختر کیه، هم اینکه بفهمیم اون کسی که در ایران اینطور این و خارج کرده و در لبنان هم مشابه ایران کارش و راه انداخته و این دختره رو ردش کردند چه کسانی هستند. دومورد آخر سخته، ولی میتونیم با مورد اولی به هر سه مورد دست پیدا کنیم. یعنی اول باید بفهمیم این دختر کیه. وَ از همه مهمتر این هست که معلوم نیست فقط به لبنان سفر داشته یا به جاهای دیگه که بچه ها در حال بررسی هستند. یک تحلیلی هم وجود داره که ممکنه با هویت جعلی وارد کشورهای دیگه شده باشه! یا اینکه کلا از مرز زمینی تا کشور ثالث رفته باشه و بعدش به لبنان، و برای برگشت هم همینطور!
_الان باید چیکار کنیم؟
+با معاونت حفا هماهنگ میکنم، بشینیم پای حرفات. ببینیم این اتفاقات از کجا شروع شده. کی آمادگیش و داری؟
_پس اعتراف گیری و بازجوییه؟
+همینه دیگه،مشکل من با تو اینه که گاهی سلولهای خاکستریت و کار نمیندازی. حرف درست توی کلهت نمیره.
_نمیدونم چی بگم. اما من آماده ام حاجی. ناراحت نشو. من آماده ام برای هرگونه همکاری. قول دادم، برای همین پا روی دلم میگذارم. احترام به قوانین سیستم میگذارم. اولویتم همیشه امنیت ملی بوده و خط قرمزم مردم.
خوشحال شدم از این حرفش. گفتم:
+حالا شد! خب جناب مجنون برای فردا آماده باش! دیگه شدی همون عاصفی که همه دوسش داشتند.
لبخندی زد و چیزی نگفت. گفتم:
+عاصف، یه سوال دارم. قبلا هم ازت پرسیدم، اما بازم ازت میپرسم.
_بفرما حاجی.
+بزار قبل از اینکه سوالم و بپرسم بهت یه چیزی بگم. طبیعتا اون دختره میدونه تو شغلت چیه و یه مامور امنیتی حرفه ای هستی که بهت نزدیک شده و برات تور پهن کرده. پس خواهشا به سوالم خوب فکر کن و بعدش درست جوابم و بده.
مکثی کردم، نگاه من و عاصف به هم گره خورد، فورا سرش و انداخت پایین. عاصف هیچ وقت نمیتونست توی چشمام نگاه کنه، چون میگفت چشمات یه جوریه، انگار یه ابهتی توی صورتت و چشمات خدا گذاشته که آدم و میگیره. وقتی سرش و انداخت پایین پرسیدم:
+عاصف جان، اون میدونه تو مامور امنیتی هستی، چیزی بهش نگفتی از کارت، یا اطلاعات خاصی ندادی؟
_بخدا من چیزی نگفتم که مربوط به کارم باشه.
+عاصف، این افرادی که به ماموران امنیتی و اطلاعاتی نزدیک میشن، هیچوقت از هدف خودشون چیزی نمیپرسن. فکر کن ببین چه چیزهایی گفتی، حتی اون چیزهایی که فکر میکنی بی اهمیته به من بگو تا بدونم چه نکاتی بین شما دونفر رد و بدل شده.
_واقعا ما حرفی غیر از مسائل ازدواج نزدیم.
+ باشه. قبول. قرار بعدیت با این دختر چه زمانی هست؟
_فعلا قراری نداریم. اما اگر بخوای میتونم یه قراری رو ترتیب بدم.
+بسیار عالی. پس برای امشب هماهنگ کن با هم دیگه شام برید بیرون.
مکثی کرد و گفت:
_حاجی، من از این آدم بدم اومده. متنفر شدم.
+الان وقت این حرفا نیست داداشم. به نظرم این شماره شخصیت و که خانوادهت دارند، یه مدت خاموشش کن؛ یه سیم کارت دیگه که اداره بهت میده فعال کن. به خانواده خودتم همین شماره جدید و بده، به این دختره هم همینطور.
_چشم.
+پس برو دفتر خودت. میگم بچه های حفاظت تا یک ربع دیگه یه گوشی و یه سیم کارت برات بیارن. وقتی تحویل گرفتی، مجددا بیا دفتر من.
_بله حتما.
+برای توضیحات به حفاظت آماده باش. فردا صبح باید بشینیم توضیحات تو رو بشنویم. نگران نباش. منم هستم.
عاصف خداحافظی کرد و رفت.
کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🚨 معاون بین الملل هلدینگ سرآوا، حین فرار از کشور دستگیر شد +عکس
🔰«عماد ادوارد شرقی»، معاون بینالملل سرآوا که مسئولیت تعامل با شرکا و سرمایهگذاران خارجی این شرکت را بر عهده داشت، در حین فرار و خروج غیر قانونی از مرزهای غربی کشور دستگیر شد.
🔸پیش از این عماد ادوارد شرقی به اتهام جاسوسی و جمع آوری اطلاعات نظامی به ۱۰ سال حبس محکوم و با قرار وثیقه آزاد شده بود که قبل از برگزاری دادگاه تجدید نظر قصد فرار داشت.
🔸سرآوا از سال ۹۰ فعالیت خود را در کشور آغاز کرد. دیجیکالا ، کافه بازار ، علی بابا و الو پیک از برندهای اصلی این هلدینگ سرمایهگذاری هستند.
🔸سرآوا از شرکتهای فعال در اکوسیستم استارتاپی کشور است که مدعی جذب سرمایهگذاری خارجی برای توسعه شرکتهای زیرمجموعهی خود بود.
🔸عماد ادوارد شرقی در جریان فعالیتهای خود در روابط بین الملل هلدینگ سرآوا ، شرکت خارجی iiic که دارای سهامداران مشکوک و بعضا نامعلوم می باشد را به مجموعه سرآوا اضافه کرد .
🔸بعد از فرار سعید رحمانی مدیرعامل سابق سرآوا از کشور، عماد ادوارد شرقی از افراد کلیدی این گروه سرمایهگذاری به حساب می آمد.
#مدیران_افسادطلب
#تربیت_شدگان_غرب
#مزدوران_کدخدا
#قوه_قضاییه_انقلابی
✅ @kheymegahevelayat
♨️سند مزدوری غرب گرایان برای آمریکا | کدام راه برای فروپاشی ایران
📸 6 استراتژیست دمکرات آمریکایی مرکز تحقیقات استراتژیک بروکینز درموسسه #سابان_سنتر برپایه تحقیقاتی که در 9 فصل ارائه دادند..هرگونه جنگ با ایران را بزیان آمریکا دانستند.
▪️اما کسانی در داخل هستند که در ایجاد آشوب و اغتشاش در ایران، آمریکا را همراهی میکنند!
اما درمیان اصلاح طلبان و روشنفکران و جریانهای دیگر همسو با غرب هنوز رهبر کاریزماتیکی برای مقابله نظام پیدانکرده اند
✡🇺🇸 #سابان_سنتر دستورالعملهایی را در کتاب #کدام_راه_به_ایران برای دمکراتها و اصلاح طلبان و معاندین داخلی نوشتند که راهبرد اصلی دمکراتها در دولت اوباما و بایدن برای ایجاد فشار تسلط بر ایران است.
📘در این سند از تشکیل یک حکومت سکولار. تحت تسلط آمریکا با کمک خیانتکاران اصلاح طلب بوضوح سخن گفته...چون امکان کودتا توسط نظامیان ایران با وجود دو نیروی نظامی مقتدر مثل سپاه و ارتش که مراقب هم هستند را محال میداند.
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 خوش چشم کارشناس مسائل سیاسی: طرف های آمریکایی از سال 2002 تا 2012 برای نخبگان و سیاسیون و مسئولین چنین تصویرسازی کرد که آمریکا دنبال حل منازعات هست درصورتی که به دنبال محدود سازی جمهوری اسلامی بود!
🔻 آمریکا هیچگاه دنبال حل مشکلات و منازعات نبوده بلکه دنبال مهار قدرت جمهوری اسلامی بوده است!
🔸طرف آمریکایی در سال 2005 به این نتیجه رسید که با هیچ ابزاری از جمله ابزار نظامی توان پیشروی ندارد.
🔸آمریکایی ها به این نتیجه رسیدند با 3 فاز مقابله کنند: رشد قدرت را کم کنند، قدرت را متوقف کنند و در فاز آخر آن را به صفر برسانند، یعنی به آن رشد منفی بدهیم مثلا در موشک های بالستیک ابتدا تولید را کم سپس متوقف و بعد آن را به برد مثلا 300 کیلومتر برسانیم!
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ انتقاد صریح استاد پناهیان از برخی مردم و جریان های سیاسی بخاطر انتخاب کاندیدا از روی زبان بازی و نه عمل گرایی
✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_سی_و_ششم
وقتی سیدعاصف رفت، نیم ساعت بعد برگشت دفترم. نشست و بهش گفتم:
+قرار گذاشتی برای امشب؟
_هنوز نه.
+پس همین الان تا دیر نشده زنگ بزن بهش تا برای قرار امشب هماهنگ باشید.
_چشم.
+نیازی نیست اینارو بهت بگم. اما فقط خواهشا درست رفتار کن و درگیر مسائل احساسی نشو. مثل همیشه شاداب باش تا دختره شک نکنه.
عاصف با دختره تماس گرفت. قرار شد برای همون شب ساعت 10 در یکی از رستوران های تهران هم دیگرو ببینند.
ساعت 22 همان شب
من با عاصف هماهنگ بودم و قرار شد برم طبقه بالای رستوران بشینم و عاصف و اون دختر مجهول الهویه که به عاصف گفت رستا هست، اما در بررسی های ما اسمش پروانه دزفولی از آب در اومد طبقه همکف رستوران بشینن.
تموم آدم های رستوران و تحرکاتشون و زیر نظر داشتم تا یک وقت خودمون در تور کسی نباشیم.
طبقه بالای رستوران، مخصوص مجردها بود. علیرغم اینکه در خیلی از رستوران ها طبقات بالا رو به خانواده ها میدن و همکف و به مجردها، اما این جا برعکس بود.
طبقه بالا یک حالت تو در تویی داشت. نور اون طبقه هم خیلی کم بود و معلوم بود طرف وقتی با دوست پسر یا دوست دخترش میاد باید راحت باشه. خدا نگذره از کسانی که چنین وضعی رو به وجود آوردن.
بگذریم...
نمیتونستم کل رستوران و بخصوص همکف و که محل عملیات رصد و رهگیری محسوب میشده پر مامور امنیتی کنم و مجبور بودم دست به عصا برم جلو تا یه وقت کسی به افراد داخل موقعیت، شک نکنه.
از شانس خوبم جایی که نشستم دید خوبی به همکف داشتم و از درب ورودی تا کل میزو صندلی های همکف و میتونستم زیر چتر خودم داشته باشم.
توی اون وضعیتِ کم نور طبقه بالا، دیدم یه دختره تنها نشسته. توی دلم گفتم:
«خدایا، من و ببخش. اما برای اینکه عاصف و نجات بدم مجبورم در این ماموریت هر کاری کنم.»
بلند شدم رفتم سمت همون دختری که تنها نشسته بود. بهش گفتم:
+اجازه میدید بشینم اینجا؟
سری تکون داد. توی دلم گفتم بی تربیت زبون نداره انگار. نشستم... گفتم:
+طوری سر تکون دادی که احساس کردم میخوای سر به تنم نباشه.
ابرو بالا انداخت و گفت:
_از مرد جماعت بیزارم، برای همینه که سینگلم و اینجا تنها نشستم. نمیبینی؟
+نه! روی پیشونی مبارکتون نوشته نشده گوشت تلخ سینگل!
_پاشو برو گمشو تا با همین بشقاب نزدم توی صورتت! اومدم دوتا لقمه غذا کوفت کنم برم. پس از دماغم در نیار. بلند شو از جلوی چشمم دور شو بی ادب.
+حالا چرا عصبی میشی! باشه میرم.
دیگه کافی بود. فقط میخواستم بدونم کیه و مشکوک میزنه یا نه که مطمئن شدم ربطی به ما نداره! از حرف زدن باهاش حالم به هم خورد، چون اهلش نبودم و نیستم.
توی اون فضای بزرگ و کم نور، چشمم افتاد به یک مردی که نشسته بود و پشتش به سمت من و این دختره بود. مشکوک بود؛ قد بلندش و کشیدگی اندامش با کلاه نقاب دار من و مشکوکتر میکرد.
اگر اشتباه نکنم ساعت حوالی 22:30 شب بود که دختره با یه تاکسی رسید جلوی رستوران. اون شب من لباس اسپورت پوشیده بودم و فورا کلاه و گذاشتم سرم تا یه وقت مشکلی ایجاد نشه. از شانس خوبم، میز انتخابی من برای پایِش سوژه مورد نظر خالی بود.
برای اینکه به همه ی امور اشراف داشته باشم، پشت یه میزی که نزدیک نرده ی طبقه بالا بود نشستم تا همه چیز تحت تصرف خودم باشه. جایی رو انتخاب کردم که بتونم به ورودی و خروجی های رستوران، و عاصف و اون خانوم اشراف داشته باشم. به محض ورود دختره ازش فیلم و عکس گرفتم. یه میکروفون هم توی دکمه لباس عاصف تعبیه شده بود که بچه های ستاد بتونن مکالمات اونارو شنود کنند.
دقایقی از نشستن عاصف و دختره گذشت که دیدم اون مرد مشکوک داره میره پایین. گوشی و از داخل جیبم درآوردم و پیام دادم به یکی از عواملمون که بیرون منتظر بود. بهش گفتم تعقیبش کنه.
متاسفانه نیم ساعت بعد از خروج، اون نیروی ما خبر داد که اون شخص به طرز مشکوکی غیبش زده و انگار آب شده رفته زیر زمین. اعصابم به هم ریخت.
یک ساعتی رو توی رستوران بودیم تا اینکه موقع رفتن شد. عاصف و دختره توی خیابون کمی باهم گشتن و بعدش دختره رو رسوند در خونشون.
وقتی دختره پیاده شد فورا رفت داخل خونه و عاصف هم از اون منطقه خارج شد. من که از پشت سر رصد میکردم، داخل ماشین منتظر موندم و نرفتم. نیم ساعتی منتظر موندم، بعدش تماس گرفتم با مسعود که مسئول شنود مکالمات عاصف و اون دختره بود. بهش گفتم فایل صحبتهای عاصف با اون خانوم و بفرسته روی گوشی من.
همینطور که منتظر ارسال فایل از طرف مسعود بودم و از فرط خستگی داشتم سر و صورت و چشمم و میمالیدم، دیدم یه لندکروز مشکی اومد دم در خونه همون دختره و چنددقیقهای منتظر موند.
شاید یک ربعی گذشت که دیدم دختره اومد بیرون و رفت داخل ماشین نشست. بیسیمم و روشن کردم، رفتم روی خط بهزاد:
+بهزاد/بهزاد/ عاکف.
_جانم حاج آقا.
+شماره این خودرویی که میگم و استعلام کن ببین متعلق به چه کسی هست.
_بفرمایید.
+14ط418 ایران
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_سی_و_هفتم
بهزاد گفت:
_دریافت شد، منتظر باشید.
ماشین حرکت کرد و منم پشت سر اون راه افتادم. سرعتم و بیشتر کردم رفتم سمت چپش در لاین سبقت تا ببینم میتونم راننده رو شناسایی کنم یا نه، که شیشه دودی بود و داخل ماشین هم نوری وجود نداشت، اما شیشه سمت راننده شاید به اندازه 5 سانت پایین بود و اندکی دود سیگار ازش بیرون می اومد که معلوم بود راننده مشغول سیگار کشیدن هست.
تصمیم گرفتم سرعتم و بیشتر کنم برم جلوی خودرو قرار بگیرم تا ببینم میتونم از آینه داخل ماشینم راننده رو ببینم که به حدی تاریک بود داخل لندکروز، بازم نتونستم چهره راننده رو ببینم. میخواستم یهویی ترمز کنم و از پشت بهم بزنه تا به بهانه پیاده شدن بتونم چهره طرف و ببینم که به ریسکش نمی ارزید و از طرفی سرعتش خیلی کم بود و میتونست ماشین کنترل کنه و نزنه بهم.
سرعتم و کم کردم و مجددا با فاصله پشت سر خودروی مورد نظر قرار گرفتم و دنبالشون رفتم. بهزاد اومد روی خطم:
_عاکف/ ستاد!
+ستاد میشنوم.
_خودرو متعلق به خانوم نسرین رضایی هست.
+دریافت شد ستاد. تمام مشخصات این خانوم و برام مشخص کن تا وقتی برگشتم سایت بهم تحویل بدی.
_حتما.
+یاعلی.
حدود یکساعتی توی شهر چرخیدیم و بعدش اون لندکروز که نمیدونستم رانندهش کیه، دختره رو رسوند به خونهش و رفت.
دنبال ماشین رفتم تا اینکه رسیدم سمت قیطریه و اون راننده ریموت و زد و در خونه باز شد رفت داخل. فورا برگشتم اداره و رفتم دفترم فایلهای شنودی که برام ارسال شد و گوش دادم.
نکته بسیار مهمی که حائز اهمیت بود وَ ذهنم درگیر شده بود این بود که اون دختره در طول اون یکساعتی که با عاصف نشسته بود علیرغم اینکه تلاش میکرد از مشکلاتش بگه تا عاصف و درگیر مسائل احساسی کنه وَ دوست داشتنش و به رخ عاصف بکشه، بدنبال این هم بود که از زیر زبون عاصف یه سری اطلاعاتی رو بکشه بیرون که عاصف هم با زیرکی بحث و منحرف میکرد. چون دیگه فهمیده بود ممکنه در « #دام_عسل» قرار گرفته باشه.
اما #دام_عسل چیه؟
مخاطبان ارجمند #خیمه_گاه_ولایت، اجازه بفرمایید قبل از اینکه به ادامه ی ماجرا بپردازم، در مورد این عبارت بسیار مهم یعنی #دام_عسل، توضیحاتی رو خدمتتون عرض کنم.
#دام_عسل، یا «HONEY TRAP« اسم ماموریت های ویژه ای هست که جاسوسان زن اسراییلی انجامش رو بر عهده دارند.
اگر بخوام این مسئله رو بیشتر توضیح بدم و بگم دام عسل برای چه مواردی توسط سرویس موساد استفاده میشه، باید عرض کنم در جریان این ماموریت ها، جَواسیس زن، با تجسس در سرویس های امنیتی کشورهای هدف خود، با نزدیک شدن به نیروهای اطلاعاتی و امنیتی تلاش میکنند تا به موضوع مورد نظر خودشون و سرویس حامی خودشون برسن که در بعضی موارد مشاهده شده که حتی اون زن دست به ترور میزنه و هدف خودش و حذف میکنه.
خاطرم هست یه روز در اداره، پژوهشی که یکی از موسسه های اسراییلی با عنوان «برقراری روباط جنسی در مسیر امنیت داخلی اسراییل» نوشته بوده رو میخوندم که به نظرم استفاده های متعدد این رژیم از این عملیات ها در سرویس جاسوسی موساد، پرده از این مسئله بسیار مهم برمیداره که چقدر این گزینه برای اونها مهم هست.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، لطفا با دقت به تمام نکاتی که اشاره میکنم توجه کنید که بعضی از اینها فقط تحلیل و توضیح نیست، بلکه اطلاعات بسیار مهمی هست که دارم تقدیم نگاهتون میکنم.
شخصی به نام « #میر_آمیت » یکی از کهنه کار ترین جاسوسهای اسراییلی گفته بود: « #جاسوسهای_زن، نحوه بهره برداری از خودشون در این زمینه رو یاد میگیرند، وَ اینها برای دستیبای به اطلاعات مورد نیاز، حاضر به برقراری ارتباط با هرشخصی هستند.»
اینم بگم که در یک جلسهی دو ساعته که با یکی از کارشناسان ستاد که تخصصش روی یهودیت بود داشتم، بهم گفته بود که جریانهای دینی و #تلمودی_یهودیان، استفاده جنسی از زنان رو برای فریب دادن دشمنان اسراییل مجاز دانسته و این کار رو به نوعی يک عبادت میدونه!!! حتی #آریشفات_یکی_از_خاخامهای_معروف_اسراییل، او هم چنین عملی رو برای دستیابی به اطلاعات، مجاز دونسته.
نکته حائز اهمیت اینه که موساد تلاش زیادی برای جذب زنان یهودی و حتی غیر یهودی داشته تا در این مسیر توسط اون زنها همراهی بشن. این یک واقعیت غیر قابل انکار هست و در تاریخ یهودیت و رژیم جعلی اسراییل ثبت و ضبط شده.
سالها پیش سیستم امنیتی جمهوری اسلامی ایران و یکی از اندیشکده های استراتژیکی بزرگ در ایران طبق بررسی هایی که داشتند به این سوال مبهم و مهم رسیدند که چرا وقتی نخست وزیرها، یا وزرای جنگ، یا از همه مهمتر وزرای خارجه در دولت های غربی بخصوص آمریکا و از همه مهمتر در رژیم صهیونیستی وقتی یک زن میشه وزیر خارجه یا معاون وزیر خارجه و...، چندوقتی تهدیدات علنی و جنگها فروکش میکنه. سیستم اطلاعاتی ایران روی این قضیه حساس شد.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_سی_و_هشتم
تا اینکه گند این قضیه، اوایل سال 90 در اومد و تشکیلات به این ماجرا پی برد. بگذارید در مورد پرستوها، کمی بیشتر بهتون اطلاعات بدم تا بدونید ماجرای کاری اینها از چه قراره.
در پاییز سال91 یکی از بلندپایه ترین مسئولین وزارت خارجه اسرائیل، یعنی شخص وزیرخارجه اسراییل خانوم « #تزیپی_لیونی» در مصاحیه ای افشا کرد که من با عمدهی سران دنیا رابطهی جنسی داشتم. حتی با مذاکره کنندگان فلسطینی و عمده سران عرب و امیران و #پادشاههان_عرب این رابطه رو داشتم. این ها همون #پرستوهای_موساد_اسراییل هستند.
بر اساس اخباری که به دست ما رسید، وزیرخارجه وقت اسراییل خانوم #تزیپی_لیونی، #شیخ_حمد_بن_خلیفه_آل_ثانی_امیر_پیشین_قطر و #نخست_وزیر_وقت_قطر_حمد_بن_جاسم از کسانی بودند که این زن مدعی شده این روابط جنسی باعث شده ازبهترین دوران وی در زمان تکیه بر کرسی وزارت خارجه رژیم کودک کش صهیونیسم باشه و در پیشبرد اهداف اسراییل موثر باشه.
لیونی حتی به صراحت گفته بود موقعی که در سازمان جاسوسی رژیم صهیونیستی « #موساد » کار میکردم، چنین عملیات های ویژه ای از جمله برقراری رابطه جنسی با برخی شخصیت های مهم اروپایی و برخی از سران عرب داشتم که ازشون باج خواهی میکردم تا اون ها رو در دام #موساد بندازم.
این دجاله خیلی راحت گفته اگر رژیم صهیونیستی به اطلاعات نیاز داشته باشه، من حاضرم بازم با گزینه های هدف رابطه جنسی برقرار کنم، یا اینکه در نهایت اونها رو میکشم.
با این اظهارات میشه به این نتیجه رسید که سران رژیم اسراییل معتقد به جامعه ای فاسد و بی بند و بار هستند و برای پیشبرد اهداف شوم خودشون از هیچ کاری دریغ نمیکنند و فقط به دنبال پیاده کردن برنامه های خودشون با هر ابزاری هستند.
سیاستهای سگ نگهبان آمریکا یعنی رژیم جعلی اسراییل در سراسر جهان علی الخصوص در خاورمیانه «منطقه غرب آسیا» این است که جوامع بشری و سران و حکام اونها رو انقدر درگیر فساد و مسائل جنسی و شهوانی کنند تا بتونن به اهدافشون برسن، اما این طرح و فکر انقدرگسترده شد که حالا سالهاست به طور علنی خود سیاستمداران این رژیم فاسد در دام اون افتادند و دامن خودشون و گرفته.
از بحث خارج نشیم.
فقط عرضم اینه که رابطهی جنسی وزیرخارجه اسراییل آنقدر بیخ پیدا کرد که دیگه رسما اسم میبرد و برای ما سوال شد که چرا داره اسم میبره؟ او حتی رسما اعلام میکرد که در فلان اتاق توسط عوامل نفوذی سرویس اطلاعاتی موساد دوربین کار گذاشته شده بود، وَ فیلم این روابط موجوده.
#لیونی در حالی به این قضیه اعتراف کرد که یکی از سرشناس ترین خاخام های رژیم غاصب صهیونیست از برقراری روابط کثیف جنسی پرستوهای اسراییلی با دشمنان #تل_آویو پرده برداشت و این کار و مباح دانست و گفت: «شریعت یهودیت به زنان اجازه میده تا با دشمن برای دریافت اطلاعات مهم رابطه جنسی برقرار کنند!!!»
وزیر خارجه وقت اسراییل یعنی تزیپی لیونی انقدر از این دست کارها انجام داده که به دلیل قتل و فسادهای جنسی و باج خواهی، در کشورهای اروپایی تحت تعقیب هست، اما به دلیل نفوذ یهویت و رژیم صهیونیستی در دنیا، تا الآن براش اتفاقی نیفتاده و آزادانه زندگی میکنه.
حتی این زن که یک نمونهی بارز از این موارد در اسراییل و اروپا هست، انقدر مشکل دار هست که خانوم لیمور لیونات وزیر پیشین آموزش رژیم صهیونیستی یک بار در جایی نقل کرده بود که تزیپی لیونی با کاندولیزا رایس با هم رابطه جنسی داشتند و این خبر پرده از همجنس باز بودن این اشخاص بر میداره.
خانوم #کاندولیزا رایس دومین وزیر خارجه #جورج_بوش زمانی که به پاکستان سفر میکنه و با مقامات پاکستانی دیدار میکنه و در بعضی از این ملاقاتها با مقام وقت پاکستان در اتاق تنها بوده؛ بعدا که بر میگرده آمریکا میگه مسئولین و فرماندههان ارتش آمریکا به من چشم داشتند.
خب این یعنی به مقامات پاکستانی داره پالس میده که ما اونجا دوربین داشتیم و اون اتاقهای شماهم تحت تصرف ما بود وَ من از طرف مقامات آمریکا مجوز داشتم ازتون فیلم بگیرم، وَ اگر فلان کار صورت نگیره این اسناد تصویری افشا خواهد شد.
عرضم اینه که هر چقدر هم هدفِ یک پرستو که میزبان حساب میشه قوی باشه، اما مهمان که پرستو باشه، آنقدر قوی و آموزش دیده هست که میتونه به راحتی با حربه های احساسی و جنسی و... از میزبان که یک اطلاعاتی و امنیتی هست اخاذی کنه و این اخاذی شامل، تخلیه اطلاعاتی و کسب اخبار و اسرار مهم یک حکومت محسوب میشه. فقط باید اون کسی که هدف قرار گرفته انقدر قوی باشه که فریب نخوره.
خب برگردیم به قبل از اینکه دام عسل و براتون تعریف کنم...
همونطور که عرض کردم در فایل شنودی که مسعود برام فرستاد، از نوع صحبت کردن های اون دختره پی بردم که بدنبال حرف کشیدن از عاصف هست اما عاصف خوشبختانه تن به این ماجرا نمیداد و بحث و عوض میکرد.
کارگران امسال چقدر عیدی میگیرند
🔹امسال تمام کارگران مشمول قانون کار بین ۳ میلیون و ۸۲۰ هزار تا ۵ میلیون و ۷۳۱ هزار تومان عیدی خواهند گرفت.
🔹هر نوع پرداختی کمتر از این رقم، غیرقانونی است و کارگران حق شکایت دارند.
✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_سی_و_نهم
بهزاد استعلام خودرو و مشخصات اون خانوم که مالک خودرو بود، یعنی نسرین رضایی رو برام پرینت گرفت و وضعیتش کاملا سفید ارزیابی شد. اما در گزارشی که بهزاد بهم داد، نام همسر این خانوم که در استانداری تهران مسئولیت داشت شدیدا به چشم میخورد.
این شخص از عواملی بود که در ماجرای کودتای آمریکایی اسراییلی سال 88 دستگیر شده بود و چندصباحی مهمان ستاد ما بود. اما چرا با این دختره در ارتباط بود؟ این مرد، با نام «ا.ت» در یکی از قسمت های مهم استانداری تهران کار میکرد.
به بچهها گفتم هر چی ازش عکس دارند برای من بفرستند. چون احساس کردم ممکنه همون مرد مشکوکی بوده باشه که اون شب توی رستوران چهرهش مشخص نبود و بچهها هم نتونستن ردش و بزنن، اما چنین چیزی نبود و آقای«ا.ت» معلوم نبود چه سر و سری با این زن داره.
صبح روز بعد/ساعت10 صبح.
قرار شد با معاونتِ حفای سازمان، و با حضور من، بشینیم به توضیحات سیدعاصف عبدالزهراء گوش بدیم تا بفهمیم که این ماجرا از کجا شروع شده و بتونیم کار و بهتر پیش ببریم.
طبق صلاحدید حاج آقا سیف، مجبور شدیم عاصف و ببریم برای گفتگو و به نوعی بازجویی! چون کار خیلی بیخ پیدا کرده بود و ما نمیتونستیم دست روی دست بگذاریم تا اتفاقات ناگواری پیش بیاد.
اما بگذارید از اینجا به بعد و خود عاصف براتون تعریف کنه و توضیحاتی رو که در بازجویی بهمون داد، خلاصه و ماحصل اون و خدمتتون تقدیم کنم!
عاصف در مراحل گفتگو و بازجویی گفت:
«یک روز به دلیل اینکه ترافیک وحشتناکی بود و قرار بود برای کاری به یکی از خونه های امن در چیذر، حوالی امام زاده علی اکبر برم، تصمیم گرفتم از مسیرهای میانبر برم. اون روز از بس سرعتم بالا بود، یه هویی نفهمیدم چیشد که یه دختره جلوی ماشینم سبز شد و نتونستم ماشینم و کنترل کنم و زدم بهش. فورا پیاده شدم رفتم سمتش. دیدم یه دختر حدودا 28 ساله، داره از درد به خودش میپیچه! مردم جمع شدن، دو تا از خانومها اونجا بودن که بهشون گفتم کمک کنند تا این خانوم و ببریم یه گوشه ای روی جدول کناری پیاده رو بشینه.
در بین اون شلوغی پس از تصادف، اولین کاری که کردم در ماشینم و قفل کردم؛ چون اسلحه و یه سری پرونده داخل ماشین بود. فورا رفتم از مغازه ای که همون کنار پیاده رو بود یه بطری آب معدنی خریدم و آوردم دادم به این خانومی که با ماشین زدم بهش.»
عاصف در توضیحاتش گفت:
«به اون خانوم گفتم بیاید ببرمتون درمانگاه. گفت نیاز نیست. هرچی اصرار کردم الان شما بدنت گرم هست، چیزی متوجه نمیشی، اما انگار نه انگار. فقط اصرار داشت سوارش کنم ببرمش منزلشون. خلاصه سوارش کردم و اومد جلو و کنار من نشست!!! ازش آدرس گرفتم تا ببرمش به اون نشونی که گفته بود اما بین راه منصرف شدم و نبردمش خونه. بین راه با خودم گفتم خدایی نکرده اگر آسیبی دیده باشه، این دِین میافته به گردن من و دیگه معلوم نیست بهش دسترسی داشته باشم یا نه تا از خجالتش و آسیبی که دیده در بیام. چون اون بدنش گرم بود و چیزی حالیش نبود، اما من میفهمیدم چه خبره و با اون شدتی که ضربه خورده ممکنه چه اتفاقی خدایی ناکرده براش بیفته...
اون روز به اصرار من رفتیم درمانگاه و پاش و آتل بستن، بعد رسوندم خونشون.
وقتی رسیدم درب منزلشون، پیاده شدم زنگ خونه رو زدم... با خودم گفتم تا در باز بشه به این دختره کمک کنم از ماشینم بیاد پایین اما خودش آروم آروم پیاده شد. همزمان در خونهشون باز شد، دیدم یه پیرزن اومد بیرون! تا این صحنه رو دید، یه هویی داد و بیداد راه انداخت که چیشده و کی بچهم و زده و...؟ که من رفتم آرومش کردم. دلیل وحشت پیرزن این بود که یه کمی دست و صورت دختره جراحت پیدا کرده بود. پیرزنه هی داد میزد و دختره هم هی میگفت «عزیزجون چیزی نیست، این آقا لطف کردند من و تا اینجا رسوندن! الان حالم خوبه و مشکلی ندارم.»
عاصف در ادامهی توضیحاتش درمورد اون دختر جوان گفت:
وقتی داشت میرفت داخل خونه، یه هویی برگشت گفت «ای وای موبایلم.» منم بهش گفتم فکر میکنید کجا گذاشتید موبایلتون و ؟ دختره گفت فکر میکنم توی ماشین شما جا گذاشتم.
عاصف میگفت رفتم گشتم ماشین و اما دیدم موبایلی نیست.
عاصف ادامه داد و گفت:
«اون روز مجبور شدم وقتم و بگذارم و برم حتی از چندتا مغازه ی اطراف محل حادثه هم بپرسم که موبایلی با اون مشخصاتی که اون دختره داد پیدا کردند یا نه، که همه جوابشون منفی بوده. اما شماره یکی شون و گرفتم تا اگر یک وقت کسی موبایلی با مشخصات موبایل اون دختر خانوم آورد و بهش تحویل داد، به دختره برگردونن. حتی گفتم شیرینی پیدا شدن گوشی رو من خودم میدم.» بعد از اون مجددا برگشتم خونه همون دختره. وقتی در و باز کردم دیدم همون پیرزن هست که اون دختره بهش میگفت «عزیزجون».
بعد از سلام علیک گفتم:
+مادرجان ببخشید، من چون شمارهای از شما نداشتم مجددا مزاحمتون شدم و اومدم درب منزلتون.
_نه پسرم. این چه حرفیه. اتفاقی افتاده؟
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل
گفتم:
+راستش من خیلی دنبال موبایل اون خانومی که نمیدونم نوهتون هست یا دخترتون، گشتم. اما چیزی پیدا نکردم. فقط جسارتا من شمارهای رو میدم خدمتتون و شما هر 5 روز تماس بگیرید با این خط. شماره یکی از کسانی هست که همون اطراف مغازه دارن.
_آخه ما این سر شهریم پسرم، جایی هم که نوهی من و زدید اون سر شهر هست و نیم ساعت فاصله داریم.
+پس نوه تون هستن؟
_بله مشکلی هست؟
+نه حاج خانوم. خلاصه این شماره رو تقدیم شما میکنم و خودتون دیگه پیگیری کنید. اگر اجازه بدید من برم چون کلی کار دارم...
نگاهی به من کرد و گفت:
_پسرم، یه مردونگی کن و این بچه رو بگیر همراه خودت ببر همون اطراف با هم چرخی بزنید و ببینید میتونید پیداش کنید یا نه. بخدا همین دو ساعتی که آوردی این و گذاشتی خونه، وقتی رفتی کلی غرغر کرده و سر من و خورده... منم پولی ندارم که بخوام خرجش کنم. یه حقوق بازنشستگی همسر خدا بیامرزم هست که بخور نمیر داریم زندگی میکنیم.
مکثی کردم توی دلم گفتم «خدایا، این شیلنگ و گرفتی سمت ما، داره از آسمون همینطوری چپ و راست برامون میباره... این چه مصیبت عظمایی بود که امروز برای من پیش اومد. توی محل کارم کم بدشانسی میارم، اینم روش.»
عاصف میگفت همینطور که با مادربزرگه مشغول صحبت کردن بودیم، یه هویی دیدم دختره اومد جلوی در.
مادربزرگ دوباره شروع کرد به عجز و ناله که «یه بزرگی کن، یه برادری کن، پسری کن، دم غروبه و میترسم این بچه تنهایی بره بیرون. خودت ببرش و خوب اون اطراف و بگردید تا شاید گوشیش پیدا بشه، بعدش زحمت بکش بیارش خونه، منم دعات میکنم.»
عاصف توی توضیحاتش گفته بود:
دختره که دم در ایستاده بود، اصلا اجازه نداد من یک کلمه حرف بزنم و بگم آره یا نه ، میتونم یا نمیتونم الان ببرمش، یه هویی گفت: «من الان میرم یک دقیقه ای آماده میشم و میام با هم بریم.»
عاصف میگفت موندم چطور میخواد با این پای آتل بستهش یک دقیقه ای آماده بشه... خلاصه منم چشمی گفتم و رفتم توی ماشین منتظر موندم. کمی گذشت که یه هویی در باز شد دیدم با یه ته آرایشی اومد رفت روی صندلی عقب نشست. حرکت کردم رفتم به سمت مسیری که باید میرفتیم. من ساکت بودم و اون خودش کم کم سر حرف و باز کرد گفت:
_ببخشید واقعا... با این که چندساعتی بیشتر از آشناییمون برحسب اون تصادفی که رخ داده نمیگذره، اما من حسابی بهتون زحمت دادم.
+نه خواهش میکنم. این چه حرفیه. شما ببخشید که بهتون آسیب وارد شد و الانم وضعیت موبایلتون نامعلوم هست.
_نفرمایید. شما خداروشکر خیلی آدم با شخصیت و مومن و مذهبی هستید. ببخشید اگر امروز بعد از تصادف اومدم کنارتون نشستم. چون انقدر درد داشتم نفهمیدم دارم چیکار میکنم. الانم پشت نشستم قصد جسارت نداشتم. امروزم حسابی زحمت کشیدید و هزینه بیمارستان و هزینه آتل و پرداخت کردید، بعدشم برای خونهمون وسیله خریدید. خیلی زحمت کشیدید.
توی دلم گفتم خدایا این چقدر حرف میزنه... دهن من و صاف کرده و...!
دختره ادامه داد گفت:
_ مقصر من بودم که حواسم نبود. وگرنه شما داشتی درست رانندگی میکردی. اگر ممکنه شماره حساب بدید تا من پول آتل و که شما پرداخت کردید، کم کم به حسابتون بریزم!
عاصف میگفت دختره شروع کرد به زبون ریختن و ادامه داد گفت:
_من نمیدونم اسم شما چیه، اما من اسمم رستا هست. بخدا خیلی بد زمونه ای شده. نمیدونم شما همسر دارید یا نه. بچه دارید یا نه، خواهر دارید یا نه، ولی بخدا دیگه خسته شدم. اصلا نمیدونم با این همه مشکلات باید چیکار کنم. خدا هم اصلا حواسش به من نیست.
از توی آیینه نگاهی بهش کردم دیدم دارم گریه میکنه... گفتم:
+بزرگی میگفت در یکی از سفرهای اروپایی که برای تبلیغ رفته بود، یکی از مسلمانان بهش گفته خدا ما رو فراموش کرده. اون عالم میگفت بهش گفتم تو خدا رو فراموش کردی و خدا هم بعد از مدت ها فراموشت کرده. البته جسارت خدمت شما نباشه... ما آدمها خودمون مقصریم. جسارتا میتونم سوالی بپرسم ازتون؟
_بله حتما... بفرمایید...
+شما پیش مادربزرگتون زندگی میکنید؟
آهی کشید گفت:
_راستش داستان زندگی من مفصله. بله، من پیش مادربزرگم زندگی میکنم. پدر و مادرم از هم جدا شدند. مادرم رفته جایی برای خودش زندگی میکنه و پدرمم همینطور. پدرم توی کار تجارت فرش بود. الان نه از پدرم خبر دارم، نه از مادرم. دیگه بدبختتر از من وجود نداره. مادربزرگمم که میره خونه این و اون کار میکنه و با یه حقوق بخور نمیر از بازنشستگی مرحوم پدربزرگم زندگیمون و میگذرونیم.
+ماهی چقدر دارید؟
_ماهی دو تومن. نصفش میره برای خرید داروی مادربزرگم، الباقی هم خرج خونه.
+چرا ازدواج نمیکنید؟
لبخندی زد گفت:
_کی میاد من و بگیره! بعدشم، خواستگار ندارم. علیرغم اینکه همه میگن دختر زیبایی هستم.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_یک
عاصف میگفت: «انصافا راست میگفت. دختر خیلی زیبایی بوده و میتونست دل هر مردی رو ببره. اما خب روزگارش این بود.»
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت بگذارید قبل از اینکه به ادامه توضیحاتی که سیدعاصف عبدالزهراء داده بپردازم، کمی از چهره رستا براتون بگم تا بتونید خوب تصورش کنید.
رستا متولد سال 1368 بود. چشمهای آبی رنگ و درشت و زیبایی داشت. بینی قلمی و کمی کشیده، قد حدود 175، و وزن هم دور رو بر 60
و موهای بلوند و ابروهای کشیده و پوستی سفید داشت که واقعا میتونست خوب دلبری کنه. عاصف در توضیحاتش گفت اون زن در ادامه صحبتاش به من گفت:
_شما جای برادرم هستید، اما من دختر زشتی نیستم، برای همین پیشنهادهای غیر معمول زیاد دارم و توی این جامعه هم که وسوسه زیاده، سخت هست آدم بخواد خودش و نگه داره. من متاسفانه مزاحم زیاد دارم. مادربزرگمم که پیره و نمیتونه ازم مراقبت کنه و برعکس شده، یعنی اینکه من دارم ازش مراقبت میکنم. راستش و بخواید دیگه خسته شدم. اما خداروشکر میکنم و راضی هستم که حداقل یه سرپناه دارم و میتونم زیر اون سقف کنار مادربزرگم زندگی کنم. من مثل شما آدم مذهبی و مومنی نیستم. فقط در حد اینکه گاهی نمازم و بخونم با خدا ارتباط دارم و دیگه هم کاری باهاش ندارم. همین.
عاصف میگفت توی دلم گفتم خدایا این چقدر حرف میزنه. داره از خودش رزومه ارائه میده. چرا ساکت نمیشه. اصلا چرا ما هرچی میریم نمیرسیم.
خلاصه اون روز بعد از نیم ساعت رسیدیم به محل تصادف و مجددا شروع کردیم به گشتن اما خبری از موبایل نبود که نبود.
من دوست نداشتم غرور دختر مردم و بشکنم و بدون گوشی راهیش کنم بره. بردمش به نزدیکترین جایی که میشد براش همون گوشی رو خرید. قرار شد تا 3 روز بعدش بهش تحویل بدن، چون اون مدلی که میخواست سه روز بعدش میرسید دست فروسنده و اون لحظه نداشت. بعد از اینکه این موضوع حل شد، ازش عذرخواهی کردم و گفتم براتون ماشین میگیرم برید شما، بعدش یه شماره تماس هم از خودم دادم گفتم کاری داشت باهام تماس بگیره.
چندوقتی گذشت تا اینکه یه شب حوالی ساعت 2 صبح بود که به موبایل شخصیم پیامک اومد. متن پیام این بود: «سلام.. ببخشید این موقع شب مزاحم میشم. من رستا هستم. شناختید؟»
اون شب خیلی با خودم کلنجار رفتم که این موقع شب چرا پیام میده.
عاصف میگفت:
«بیخیال شدم و با خودم گفتم جوابش و ندم. تا اینکه موقع اذان صبح داشتم میرفتم حسینیه اداره نماز بخونم، مجددا پیامک دریافت کردم که بازم رستا بود. اینبار نوشت؛ «موقع اذان صبح هست، گفتم حتما بیدارید و دوباره پیام دادم.»
اینبار زنگ زدم به اون خط. وقتی جواب داد، گفتم: «سلام علیکم خانوم. ببخشید اتفاقی افتاده که ساعت 2 صبح پیام دادید؟»
گفت: «من رستا هستم. همونی که باهاش تصادف کردید.»
گفتم:
+بله شناختم، امرتون؟
_میشه امروز ببینمتون؟
+بابت؟
_تورو خدا ببخشید، من قصد جسارت ندارم، راستش اون فروشگاه موبایل، اون گوشی رو نیاورد.
+خب پس اینطور که معلومه، باید بریم جایی دیگه براتون گوشی بگیرم. بعدشم من با ماشین زدم بهتون.
_نه شما مقصر نبودید. من داشتم با موبایلم حرف میزدم و حواسم به خیابون نبود.
توی دلم گفتم درسته مقصر نبودی اما وقتی خانواده بی بضاعتی هستی و دلخوشیت میتونه از کل دنیا همین یه گوشی باشه پس بزار برات بگیرم و برو پی کارت.
بهش گفتم:
+امروز میریم براتون همون مدل گوشیو میخریم، یا اصلا پولش و میدم شما خودتون زحمتش و بکشید.
گفت:
_واااای ... خیلی خوبید شما. شرمنده تون هستم. فقط ببخشید مادر بزرگم پیر هستند و نمیتونن همراه من بیان. از طرفی اگر بخوام ازتون پول بگیرم، چون آدم وِل خرجی هستم برای همین ممکنه زودی خرجش کنم... بخدا نمیخواستم مزاحمتون بشم.. اما دیگه مجبور شدم بهتون _ رو بزنم.
گفتم:
+ایرادی نداره... تا قبل از 12 باهاتون هماهنگ میکنم بیاید سمت خیابون جمهوری تا بریم اون راسته و ببینم چیکار میتونم براتون کنم.
_ممنونم. پس منتظرم.
عاصف میگفت به عمر خودم فکر نمیکردم بخوام با یه دختر نامحرم برم گوشی بگیرم براش. درنهایت، ساعت 11:00 باهاش قرار گذاشتم و اومد سمت جمهوری باهم رفتیم براش یه گوشی گرفتیم و حدود 13 میلیون توی پاچهم رفت.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_دوم
عاصف در ادامه توضیحاتش برای من و معاونت حفا گفت:
اون روز از اون دختره جدا شدم و برگشتم اداره و مشغول کار شدم. غروب شده بود که میخواستم برم خونه، دوباره از اون دختر یه پیامک دریافت کردم.
اینبار با پیامکش ازم تشکر کرد و کلی دعام کرد.
با یه جمله «خواهش میکنم» پاسخ دادم و بعدش گوشیم و خاموش کردم. شب وقتی رسیدم خونه، مستقیم رفتم دوش گرفتم... وقتی ازحمام اومدم بیرون، گوشیم و روشن کردم. دیدم سه تا تماس از دست رفته و دوتا پیامک از همین خانوم رستا دارم.
دیگه داشت اعصابم به هم میریخت که چه آدم سیریشی هست. اهمیتی به تماس و پیامکش ندادم. رفتم از یخچال یه نوشیدنی خنک گرفتم بخورم که دیدم موبایلم زنگ میخوره. رفتم سمت گوشی، وقتی به صفحه گوشیم نگاه انداختم بازم شماره همون خانوم رستا رو دیدم. نمیدونستم باید جواب بدم یا نه!
اما دل و زدم به دریا و جواب دادم:
+سلام. بفرمایید.
_سلام. وقتتون بخیر. خوبید؟
+خداروشکر. امرتون؟
_راستش خواستم ازتون تشکر کنم بابت لطف امروزتون.
+فکر میکنم که هم بصورت حضوری و هم بصورت پیامکی قبلا تشکر کردید.
_راستش یه خواهشی ازتون دارم.
+چه خواهشی؟
_زمانی که گوشیم و خریده بودم قیمتش 9 تومن بوده، اما این گوشی رو که شما برای من خریدید قیمتش بالاتر بود. برای همین لطفا شماره کارتتون و بدید تا 4 میلونی که شما بالاتر از قیمت گوشی قبلیم پرداخت کردید، قسطی بهتون برگردونم.
+نیازی نیست.
_خواهش میکنم ازتون. من اینطوری راحتترم.
هرچی گفتم نمیخواد، اصرار کرد... منم مجبور شدم بگم باشه، براتون میفرستم.
کمی مکث کرد و گفت:
_عزیزجونم میخواستن ازتون تشکر کنند.
+نیازی به تشکر نیست بزرگوار. وظیفهم بود تا از زیر دِینتون خارج بشم.
_خیلی لطف دارید. گوشی رو میدم عزیز جون باهاتون حرف بزنن.
توی دلم یه لا اله الا الله گفتم و استغفار کردم و گفتم چه غلطی کردم جواب این دختره رو دادم. دیگه داشت اعصابم میریخت به هم. گوشی رو مادربزرگش گرفت و بعد از سلام و احوالپرسی کلی تشکر کرد.
اون شب بعد از اینکه قطع کرد، شماره کارت پسر خالهم و براش فرستادم تا پول و به کارت اون بزنه و شماره کارت من و نداشته باشه. دوماهی گذشت و حدود هفتصد زده بود به کارت پسرخالهم و هنوز مبلغی مونده بود. هرباری هم که پول میریخت به کارتش، زنگ میزد میگفت قسط این ماه رو پرداخت کردم.
تا اینکه یه روز وسط عملیات دستگیری تیم ترور یکی از سردارها بودیم و در مسیر خانه تیم تروریستی حریف، گوشیم زنگ خورد. دیدم رستا خانوم هست. رد تماس دادم بعدش پیام فرستادم لطفا پیام دهید. چندثانیه بعدش گوشیم و خاموش کردم و تا شب درگیر کار بودم. اونشب اومدم برم دفترم گوشیم و روشن کردم دیدم چندتا پیام فرستاده. اولیش این بود:
«سلام. خواستم احوالی ازتون پرسیده باشم.»
دومی نیم ساعت بعد از اولین پیام: «ببخشید چیزی شده که جواب من و نمیدید؟ قصد اهانت نداشتم میخواستم فقط پیگیر حالتون باشم.»
سومین پیام دو ساعت بعد از دومین پیام بود: «ببخشید آقا مهدی میشه جواب بدید نگرانتون هستم.»
مهدی اسم پسرخالهم بود که خانوم رستا، پول و به کارتش میزد و تصورش بر این بود که اسم من هست.
براش نوشتم: «ببخشید لزومی نمیبینم جوابتون و بدم. لطف کنید زنگ نزنید و دیگه هم پیام ندید. به نظرم نیازی هم نیست پول و ماهانه واریز کنید. من باید براتون اون گوشی و میخریدم.»
انگار منتظر پیامم بود. یک دقیقه بعد برام نوشت: «تو رو خدا ناراحت نشید. قصد مزاحمت نداشتم. فقط دلم خواست حالتون و بپرسم. همین. شما خیلی مرد خوبی هستید و مومنید. راستش مشکلی داشتم میخواستم با شما در میون بگذارم ببینم میتونید کمکم کنید یا نه. فقط همین. اصلا دیگه پیام نمیدم. فکر میکردم شما مردید. نمیدونستم شماهم از من بدتون میاد. اصلا ما بیچارهها همیشه حالمون همینه. حتی از شما مومنین هم خیری نمیبینیم.»
عاصف میگفت هنگ کردم با این حرفش. از طرفی مونده بودم که این چطور اینقدر زود پیام و تایپ میکنه. براش نوشتم:
«با این هنر تایپی که دارید برید جایی استخدام بشید.»
نوشت: «مگه به ما بیچاره ها کسی کار میده؟ هر جایی که میریم از ما میخوان سوء استفاده کنن. شما که از دستت کاری برمیاد و ظاهرا آدم بزرگی باید باشی، برای منه دختره بیچارهی بی کس و کار، حاضری کاری کنی؟ بخدا انجام نمیدی. حتی اگر از دستت بر بیاد.»
عاصف میگفت خیلی با حرفش دلم شکست. با خودم گفتم راست میگه. چرا امثال من برای اینها یه جای مطمئن کار جور نمیکنیم تا راحت زندگی کنند و ازدواج کنند و صاحب زندگی و همسر و فرزند بشن. زنگ زدم بهش. دو سه تا بوق خورد جواب داد. با صدایی محزون گفت:
_سلام. خوبید؟
+علیک سلام. اینا چیه مینویسید؟
_ببخشید دلم پربود یه کم براتون تند نوشتم. الانم زنگ زدین دعوام کنید؟
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_سوم
عاصف میگفت بهش گفتم:
+نه خیر. اما خواستم بهتون بگم که پیگیر کارتون میشم و با یکی از دوستانم دریک موسسه صحبت میکنم. خب دیگه. امری ندارید؟ من سر کار هستم. نمیتونم صحبت کنم. فعلا خدانگهدار.
ارتباط قطع شد تا اینکه 2 روز بعد پیام داد: «سلام. تونستید برام کاری کنید»! که بهش گفتم با دوستم صحبت کردم، باید زمان بدید، زود پز که نیست. از وضعیت مملکت باخبرید که به چه شکلی هست. به سختی کار گیر میاد.
نوشت: ممنونم عزیزم.
عاصف میگفت: هنگ کردم... دیگه چیزی ننوشتم.
عاصف در توضیحاتش به بچه های حفاظت اطلاعات ستاد میگفت: هفته ای دوبار بهم پیام میداد و گاهی عاشقانه میفرستاد.
عاصف به بچههای حفا میگفت راستش دلم خیلی براش میسوخت. عاصف راست میگفت. من سال ها با عاصف همسایه بودم، یعنی از بچگی. من و عاصف باهم بزرگ شدیم و وارد دانشکده شدیم. باهم رشد کردیم و با هم همکار شدیم. عاصف واقعا پسر دلسوزی بود و هنوزم هست. وقتی میگم دلسوز، دیگه شما خودتون تا آخرش برید. عاصف حتی حاضر هست لقمه ای که سهم خودشه رو به دیگران بده، اما به شرطی، اونم اینکه کسی روی مخش نره و روی دمش لگد نکنه و اون و عصبانی نکنه. چون عصبی بشه، میشه عاکف شماره دو و کسی جلو دارش نیست.
عاصف در توضیحاتش میگفت، هم دلم براش میسوخت هم اینکه...
شما چی حدس میزنید؟
نمیدونم در مورد عاصف چی فکر میکنید، اما خلاصه عاصف یک آدم محتاط و امنیتی و یکی از نیروهای زبدهی اطلاعاتی هست و نباید گاف بده.
خب تا اینجای ماجرا رو از زبان سیدعاصف عبدالزهراء خواندید. اما برگردیم به اصل قضیه که ادامه همین مطلب هست و از زبان این حقیر بشنوید.
بعد از اینکه عاصف حرف زد یا به نوعی میشه گفت که اعتراف کرد، به بچه های حفاظت گفتم یه فایل از نسخه بازجویی که با حضور من و معاونت حفاظت تشکیلات صورت گرفت، بهم بدن تا دوباره گوش کنم.
وقتی فایل بازجویی از عاصف و بهم دادن مجددا به حرفاش گوش دادم. پروندهش و مطالعه کردم، مو به مو به ذهنم سپردم. من برای عاصف همیشه عین برادر بزرگتر بودم و باید براش کاری میکردم. حالا شما در ادامه میخونید و به ابعاد وسیعتری از این پروژه پی میبرید. یه نسخه از صوت توضیحات عاصف و بهم دادن و پشت بندش هم گزارش بچههای تشخیص هویت، پیرامون مواردی که روز قبل «اثر انگشت و مویی که داخل سطل آشغال حمام منزل عاصف بود» برام فرستادند.
فایل و گذاشتم توی کشوم تا سرفرصت گوش کنم. چون گزارش تسخیص هویت برام مهمتربود.
اگر بخوام جوابی که در اون 3 تا کاغذ A4 بود و براتون بنویسم میشه این:
اثر انگشت و موی سر و... متعلق به شخص عاصف عبدالزهرا میشد ولاغیر.
خداروشکر کردم که ردی از اون دختره توی خونه عاصف نیست. اما یه هویی یادم اومد که فیلم 3ماه قبل خونه عاصف و در روز گذشته همکارم سیدقاسم برای من یک نسخه گرفته.
کشوی میزم و باز کردم و CD رو گرفتم. لب تاپ مخصوص کارم و روشن کردم و نشستم حدود سه ساعت وقت گذاشتم و فیلمهارو خیلی فوری که روی دور تند گذاشته بودم، مو به مو بررسی کردم. فیلم و از آخر به اول بررسی کردم اما خوشبختانه چیزی ندیدم. اما با خودم گفتم حتما یکجایی از دستم در رفته و یکبار دیگه سر فرصت تا چندساعت آینده مجددا بررسی میکنم.
بعد از دیدن فیلم خونه عاصف، شروع کردم به بررسی فیلم ورود و خروج سه ماه اخیر اون ساختمون.
دیدن اون فیلم خیلی سخت بود. چون کلی آدم در طول روز ورود و خروج داشتند.
نیم ساعتی از چک کردن فیلم مربوط به لابی ساختمون محل سکونت عاصف گذشته بود که به بهزاد زنگ زدم بیاد اتاقم. وقتی اومد بهش گفتم:
«همین الآن میری و خیلی فوری هویت تمام کسانی که داخل ساختمون محل زندگی عاصف و برام احصاء میکنی و با تصاویرشون برام میاری. یک ساعت و نیم هم زمان داری. بیشتر چهره برای من مهمه. رزومه افراد و نمیخوام.»
بهزاد رفت. مجددا نشستم ادامه فیلمهای روزانه لابیرو بررسی کردم. یه هویی چیزیرو دیدم که نباید میدیدم و تصورم درست بود که ممکنه فیلم داخل خونه عاصف و درست ندیده باشم. برای همین بررسی نهایی و موشکافانهای انجام دادم. نمیدونم چی حدس زدید اما باید بگم در یکی از روزها همین دختری که روش حساس شده بودیم، وارد لابی ساختمون میشه و با آسانسور میره بالا.
فورا روز و ساعت و تاریخش و در آوردم. رفتم فیلمی که از دوربین داخل خونه عاصف بدست آورده بودیمرو هم بررسی کردم. دیدم خداروشکر عاصف اون روز خونه نبوده. بگذارید رک بگم، من همه دغدغهم همینجا بود که عاصف تن به مسائل جنسی با این دختره نداده باشه و کار بیخ پیدا نکرده باشه.
از وقتی که روی این قضیه با عاصف بحثمون شد و حفاظت حساس شد، یکبارهم ازعاصف در این موردسوال نکردم.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، لطفا کمی عاقلانه فکر کنیم و خیال نکنید یک آدم همیشه موفق هست. چون ممکنه دربرخی مواقع اسیرنفسش بشه و گول بخوره، چون اگرغیر از این بود، الان بایدهمه پیامبر میشدن.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_چهارم
اما واقعا برام سوال بود پسر عاقل و باتجربه و سختی کشیده و دنیا گشته ای مثل عاصف، چرا باید انقدر روی این دختر حساس میشد.
فیلم خونه عاصف و بررسی کردم دیدم خداروشکر اون روز عاصف خونه نبود. اما این دختر توی خونه عاصف چی میخواست؟ دنبال چی میگشت؟
فیلم و که بررسی کردم دیدم رفته داخل خونه عاصف، مستقیما رفته پشت سیستم.
عاصف هیچ وقت با کامپیوتری که داخل خونه داشت، به دلیل رعایت مسائل امنیتی، متصل به اینترنت نمیشد و همه ما همینیم جز در موارد خاص که از قبل همه چیز تحت کنترل خودمون باشه.
وقتی این زن رفت پشت سیستم نشست، فورا از توی کیفش یه فلش درآورد. معلوم بود که دنبال یه سری موارد از پیش تعیین شده هست و میخواد اقدام به کپی گرفتن از روی فایلها کنه.
فورا زنگ زدم به عاصف، گفتم بیاد اتاقم. وقتی اومد همه چیز و خیلی عادی جلوه دادم و درمورد شب قبل اصلا باهاش حرفی نزدم. نیاز به این داشتم که به جواب سوالات مهمم برسم. یه فنجون نسکافه برای عاصف ریختم و دادم بهش بخوره و یه فنجون دمنوش برای خودم ریختم، بعدش اومدم روبروی عاصف نشستم. کمی مقدمه چینی کردم و دوتا خاطره از رفتنمون به سوریه رو یادآوری کردم،بعدش سوالم و پرسیدم:
+عاصف، از خاطراتمون به اینور اونور و ماموریتامون، عکس و فیلم داری؟
فنجونش و گذاشت روی میز کمی فکر کرد گفت:
_بله حاجی دارم. اتفاقا توی سیستم خونهم هست که اصلا متصل به اینترنت هم نمیشم باهاش. حفاظت ستاد سیستم و چک کرده تا یه وقت بدافزاری، یا مشکلی وجود نداشته نباشه.
سرم تیر کشید. اعصابم ریخت به هم. به عاصف گفتم:
+یه سوال ازت میپرسم، دلم میخواد مثل همیشه صادقانه حرف بزنی. من تا حالا ازت یه دروغ هم نشنیدم.
عاصف خیره شد بهم و منتظر موند ببینه چی میخوام بگم که اینطور تاکید میکنم صادقانه جواب بده... جوابش برای من روشن بود، چون فیلم مربوط به ساعت و روز و ورود اون دختره به لابی رو دیدم، فیلم داخل خونه عاصفم بررسی کردم و دیدم عاصف خونه نبوده. اما بازم دلم شور میزد. گفتم:
+اون دختره تا به حال توی خونهت اومده؟ راستش و بگو.
_حاجی این چه حرفیه؟ نه به جون پدر و مادرم. اصلا نیومده. منم اهل این غلطکاریها نیستم.
+عاصف! توی چشم من نگاه کن!
_به جان امام حسین تا به حال توی خونهم نیومده. اون آدرس خونه من و نداره. نمیدونم بعد از این همه سال همکاری و رفاقتِ ماقبلش و... در مورد من چی فکر میکنید. بخدا من...
حرفاش و قطع کردم گفتم:
+عاصف، گند زدی رفت.
بلند شدم رفتم پشت میزم، لب تاپ و روشن کردم و فیلم ورود اون دختره به لابی محل سکونت عاصف و پلی کردم تا روی مانیتور بزرگ اتاقم به نمایش در بیاد. به عاصف گفتم: «ببین برادرم. خوب ببین. ببین این کیه که اومده توی خونهت! وقتی میگم گند زدی رفت، یعنی جوری گند زدی که با سه بار کشیدن سیفون هم نمیره.»
عاصف متمایل شد به سمت چپ، به سمت مانیتور. یه نگاه به مانیتور انداخت، یه نگاه به من، بعدش بلند شد رفت نزدیک مانیتور، گفت:
«عه. این همین دخترهست. یا حسین...»
فیلم و استپ زدم، دیگه فیلم حضور دختره در داخل خونهی عاصف و نشونش ندادم. بهش گفتم:
+عاصف، خوب فکر کن ببین توی کامپیوترت چیزی که مربوط به من و بچهها باشه نداشتی؟
_باور کنید تصویری از بچهها توی اون فیلمها مشخص نیست. بعدشم من که گفتم، چندصباحی از یکی خوشم اومد، حالا که فهمیدم موضوع چیه، حاضرم گردنشم بزنم. بخدا من صادقم با شما.
+مطمئن باشم؟
_به روح رسول الله من ازش خوشم نمیاد دیگه.
عاصف رفت و منم گزارشات 24 ساعت قبل تا این لحظه رو بردم دادم خدمت حاج آقا سیف مدیر کل بخش ضدنفوذ«ضدجاسوسی» و ضدتروریسیم.
بعد از اینکه گزارشات و دادم بهشون یه سری توصیه های جدید بهم کرد و منم برگشتم دفترم. حاج آقا سیف مدیر کل بخش ضدجاسوسی تمام مدیریت این اتفاق مشکوک و به من سپرد تا هرچی زودتر با کمک عاصف بتونیم به تشکیلات دشمن ضربه بزنیم.
کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
دوستانی که عسل خام و طبیعی و گیاهی کوهستان و ییلاقات که ساکارزش زیر 2 هست و میخوان، پیام بدن.
این عسل و حتی دیابتی ها هم میتونن میل کنند.
برای مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت تخفیف ویژه ای قائلیم
✅ @kheymegahevelayat
🔴نیویورکپست:
ایران ثابت کرد دوره ابرقدرتی آمریکا تمام شده است.
🔻یک نشریه آمریکایی در تحلیلی آمیخته با ناراحتی و سردرگمی نوشت:
ایرانیها روزبهروز در حال گسترش نفوذ خود در نقاط مختلف جهان هستند
آنها در عراق، سوریه، لبنان، بحرین، یمن، ونزوئلا و آفریقا و چندین کشور دیگه حضور دارند و نفوذ بسیار محکمی دارند.
ایران به دنیا نشان داد که دوران ابرقدرتی و سلطه آمریکا به پایان رسیده و علنا نفتکشها و کشتیهای خود را به هر جای جهان که نیاز باشد جلوی چشم آمریکاییها خواهد فرستاد، بدون اینکه کسی برای آنها مزاحمتی ایجاد کند.
🔸ایران به امپراتوری دریایی انگلیسیها و فرانسویها پایان داد و اکنون این ایران است که سرنوشت امنیت دریاها را در منطقه تعیین میکند.
سوریه نقش بسزایی در احیای امپراتوری ایران دارد ایران نشان داد که هیچ قدرتی در دنیا نخواهد توانست سرنوشت سوریه و بشار اسد را تعیین کند جز خودش. ایران در سوریه مقابل دهها کشور ایستاد و اجازه نداد آنها به اهدافشان برسد و این موضوع را دیکته کرد که در منطقه هیچ چیز تغییر نخواهد کرد، مگر به خواسته ایران.
🔹ایران نشان داد دورانی که آمریکا ناوها یا هواپیماهاش را اعزام و حکومتها را تغییر میداد و سرنوشت ملتها را تعیین میکرد، تمام شده و اکنون کشور قدرتمندی مثل ایران مقابل او ایستاده است. ایران نشان داده که آمریکا دیگر ابرقدرت نیست.
🔸هیچ کشوری و هیچ ارتشی در دنیا وجود ندارد که بهدنبال درگیری نظامی با ایران باشد. زیرا میدانند شروع هرجنگی باعث میشود ایران به اهداف خودش برسد و به بهانه آن کشورهای حاشیه خلیجفارس و اسرائیل را مستقیم هدف قرار بدهد و تمام دنیا هم از این جنگ ضربه خواهند خورد. این ایرانیها خواهند بود که مدت زمان جنگ و گسترش درگیریها را مشخص خواهند کرد.
🔴همهچیز نشاندهنده این است که روزهای پیروزی ایران در تمامی جنگهای نیابتی و حتی اقتصادی بسیار نزدیک است و نفوذ آنها بزودی گسترش خواهد یافت.
#افول_آمریکا
🇮🇷 #خیمه_گاه_ولایت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
◀️ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
قرار است فتح سرزمینی داشته باشیم ؟ / اینجا ایران است ، به وقت امنیت / آل ها حواسشان باشد ...
.
تصویری که مشاهده می کنید ، رزمایش نیروهای ارتش قهرمان ایران را نشان می دهد ...
.
همین چند ماه پیش بود که عده ای از یک خُشکی در جنوبِ خلیج فارس ، یک رزمایش مشترک با آمریکایی ها برگزار کرده بودند . در این رزمایش حمله به یک سرزمین که مسجد در آن دیده میشد تمرین شده بود .
.
بعد از ان ایران ، پیام های ویژه ای را به طور مستقیم و غیر مستقیم به این جماعت مخابره کرد .
یکی از صریح ترین پیام ها این بود : اگر لازم باشد ، برای حفظ امنیت جزایر سه گانه ی ایران ، پای متجاوز را قطع و برای برقراری امنیت پایدار ، برخی سرزمین ها را فتح می کنیم ...
.
این تصویر را می توان یکی از بی نظیر ترین تصاویر روز دانست .
.
توضیحات تصویر : عملیات هوابرد تیپ پنجاه و پنج هوابرد نیروی زمینی ارتش با پشتیبانی رزمی و ترابری بالگردهای هوانیروز در رزمایش بزرگ اقتدار نود و نه را مشاهده میکنید.
.
اینجا ایران است به وقت امنیت / سربازان وطن ، خود را برای عملی کردنِ هر سناریویی که منافع امنیت مردم را تامین کند اماده می کنند...
.
زنده باد ارتش
زنده باد ارتش
زنده باد ارتش ...
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥شبکه سعودی: سپاه موشکهای پیشرفته خود را به رخ دشمنان ایران کشید
🎥 اینترنشنال: پرواز بمبافکنهای B52 آمریکایی هم نتوانست ایران را متوقف کند
🔸ایران در یک بازه زمانی کوتاه بیش از 10 رزمایش جنگی با استفاده از جدیدترین و بهترین تسلیحات و تکنولوژیهای نظامی خود برگزار کرد و سپاه موشکهای پیشرفته خود را به رخ دشمنان ایران کشید
خیمه گاه ولایت را به دوستان و آشنایان خود معرفی کنید.
✅ @kheymegahevelayat