eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
33.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
214 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از عاکف سلیمانی
عاصف بلند شد رفت توی آشپزخونه. به خانوم میرزامحمدی گفتم: «من و حسن به دوربین نگاه نمیکنیم. شما دوربینی که مربوط به شستن دست و صورت میشه و کنار توالت هست و فعال کن ببین یه وقت این دختره با موبایل حرف نزنه.» خانوم میرزامحمدی رفت روی دوربین فوق، بعد از چند ثانیه گفت: «داره دست و صورتش و میشوره و اصلا وضو نمیگیره.» برگشتم و دیدم درسته! داره الکی دست و روش و میشوره! چند ثانیه بعد دیدم موبایلش و در آورد و انگار داره به یکی پیامک میزنه. زنگ زدم به مسعود که مسئول شنود و بررسی پیامک‌های این پرونده بود گفتم: «مسعود جان، سوژه پرونده 14/90 ظاهرا داره برای یکی پیام میفرسته. خبری شد بهم بگو.» دختره بعد از پیام دادن از توالت رفت بیرون. چنددقیقه بعد مسعود بهم زنگ زد گفت: «چیزی از خط مورد نظر ارسال نشده. آخرین پیامش متعلق به روز قبل هست که به سیدعاصف داده بود.» فهمیدم پای یک خط دیگه درمیون هست. دوربین هال و پذیرایی رو چک کردم؛ دیدم دختره یه گوشه ای ایستاده و داره نماز میخونه. عاصف هم داشت با موبایلش ور میرفت. دختره نماز بدون وضوش و خوند، اومد سمت مبل و روبروی عاصف نشست. آبمیوه‌ای که عاصف گذاشته بود توی سینی رو گرفت خورد. اون روز تا حوالی ساعت 10 شب که موقع شام خوردن عاصف با اون دختره بود، دختره فقط سعی کرد از زیر زبون عاصف حرف بکشه بیرون که عاصف فقط بهش خبرهای دروغ و سوخته میداد. اون دختر میدونست عاصف امنیتی هست. برای همین سعی میکرد از کانال مسائل سیاسی برای حرف کشیدن از عاصف ورود کنه که عاصف هم فقط اون و میپیچوند. در همی حین که داشتند صحبت میکردند، دختره به عاصف گفت: _فکر نمیکردم یه روزی بخوام با یه آدم امنیتی ازدواج کنم. عاصف خندید و گفت: +حالا که هنوز چیزی مشخص نیست. اومد من بمیرم و به هم نرسیم. _وا. خدا نکنه عزیزم. من الان احساس خوشبخت ترین آدم روی زمین و دارم. میگما، علیرغم اینکه اخم میکنی و چهره‌ت خشنه، اما قلب مهربونی داری. دوستات هم مثل تو هستند؟ +چطور؟ _آخه من خیلی از آدم های اطلاعاتی میترسم. میشه یکی از خشن‌ترین دوستات و ببینم؟ البته نه از نزدیک، فقط توی عکس. چون دوست ندارم باهاشون رو در رو بشم. میترسم ازشون. احساس میکنم آدمهای زمختی هستند. من و حسن همدیگر ونگاه کردیم و خندیدیم. نگاه به مانیتور کردم و گفتم: «بالاخره رو در رو میشیم خانوم.» عاصف از خودش هم توی گوشیش عکس نداشت، چه برسه از همکاراش. فورا رفتم روی خطش گفتم: «بهش بگو اگر چندلحظه اجازه بدی عکس یکیشون و بهت نشون میدم. فقط باید توی گوشیم بگردم. الکی، همزمان، هم با گوشیت بالا و پایین کن که مثلا داری دنبال عکس میگردی، هم باهاش حرف بزن و وقت بگیر ازش.» فورا رفتم توی گالری گوشیم که فقط عکس شهدای امنیت و داشتم، تصویر اُوِیس «عقیق که در » به شهادت رسید به ایمیل عاصف فرستادم. شهید عزیزم عقیق خدا بیامرز چهره پر ابهت و خشنی داشت ولی واقعا قلبش مثل گنجشک بود. رفتم روی خط عاصف بهش گفتم: «فرستادم برات. بهش نگو شهید شده. بگو زنده ست. میخوام واکنشش و ببینم.» عاصف هم عکس دریافت کرد و فرستاد توی گالریش. گوشی و گرفت سمتش، بهش نشون داد و گفت: «رستا، این یکی از دوستامه. فقط تورو خدا جایی نگی دیدیش. برای من دردسر میشه. شتر دیدی ندیدی.» اون دختره مجهول الهویه که برای ما پروانه دزفولی بود و برای عاصف رستا، اما معلوم نبود پروانه دزفولی هست یا نه چون چنین شخصی با چنین چهره ای در سیستم ما ثبت نشده بود، گفت: _واااای. چقدر خشنه. هنوزم میبینیش؟ +آره رستا جان. همکارمه. رفت و آمد خانوادگی داریم. _یعنی با هم ازدواج کنیم منم اینارو میبینیم؟ +بله. ولی نباید جایی چیزی بگی. ما باید زندگی سکرتی داشته باشیم. _باشه چشم. حواسم هست. حالا کجا هست الان؟ +سمت فلسطین. _واقعا! +اوهوم. چطور مگه؟ _هیچچی. همینطوری. مگه فلسطينم میرید شما؟ +آره. _راستی، تو چرا من و انتخاب کردی. به نظرت با شغلت در تضاد نیست؟ رفتم روی خط عاصف گفتم: «درمورد نظام چرت و پرت بگو.» عاصف سکسکه‌ش گرفت. منم خنده‌م گرفت. چون عاصف فکر نمیکرد چنین چیزی بگم. کمی مکث کرد و گفت: +راستش من دیگه از شغلم خوشم نمیاد. دیگه دارم به عنوان یک منبع درآمد بهش نگاه میکنم. تازه پول زیادی هم سر ماه نمیگیرم. حقیقتش اینه که از این نظام و حکومت و همه آدماش خسته شدم. _واقعا؟؟؟!!! +بله واقعا. دنبال اینم وقتی ازدواج کردیم، چندسال بعدش بریم یه سفر خارجی و از همون جا ترتیب یک‌سری امور و بدم. _مگه میتونی؟ تو که نمیتونی به این راحتی ها بری. +وقتی استعفا بدم، چرا که نشه. البته نمیتونم به راحتی استعفا بدم. برای همین دردسرهایی داره، اما من بلدم چیکار کنم. فرار میکنیم. تنها گزینه اینه. باید پناهندگی سیاسی بگیرم. احتمالا تا سال بعد چندتا ماموریت‌های خارجی داشته باشم.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
احتمالا تا سال بعد چندتا ماموریت‌های خارجی داشته باشم. از همون طرف میزنیم میریم به یه کشور پناهندگی میگیریم. دیگه دارم از همه همکارام و این مملکت متنفر میشم. دختره که انگار برق از کله ش پریده بود، دیگه چیزی نگفت.
✅✅✅✅✅✅✅✅✅✅ نکته مهم ساعت از 22 میگذره، لطفا توی پی وی نیاید. اگر قرار باشه مستند داستانی بگذاریم، می‌گذاریم، قرار باشه نگذاریم، منتشر نمیشه. ماهم زندگی داریم، کار داریم، خانواده داریم، مشکلات داریم و... پس لطفا کمی رعایت حال ما رو کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 حمله به کاروان لجستیک تروریست‌های آمریکایی در عراق یک کاروان لجستیک اشغالگران آمریکایی در ابوغریب استان بغداد مورد حمله قرار گرفت. ساعاتی پیش همچنین کاروانی دیگر در سماوه مورد هدف قرار گرفته بود. ✅ @kheymegahevelayat
را ترور و مسئولیت آن را بعهده گرفتند ما هم سیلی اول را نظامی زدیم و مسئولیت آن را بعهده گرفتیم باز هم بعهده میگیریم اما را به روش امنیتی ترور کردند و مسئولیت آن را نیز نپذیرفتند پاسخ ما در اینجا نباید نظامی باشد جنس آن باید امنیتی،بدون مسئولیت پذیری باشد. ✅ @kheymegahevelayat
دادسرای تهران: طی ۲ سال اخیر حکم فیلترینگ هیچ شبکه اجتماعی‌ای صادر نشده است 🔹پرونده قضایی آذری جهرمی با شکایت تعداد زیادی از اشخاص حقیقی و حقوقی تشکیل شده اما در متن تقطیع شده منتشره اغلب این موارد اتهامی حذف شده است. 🔹برخی دیگر از عناوین اتهامی متعدد برای وی، نتیجه گزارش‌های نهاد‌های مردم نهاد، ضابطین و ارگان‌های مختلف بوده که بر اساس نص صریح قانون به دلیل مقدماتی بودن تحقیقات و پرونده، از اعلام جزییات آن معذوریم. ✅ @kheymegahevelayat
مالیات بر حقوق‌ها در سال آینده چقدر است؟ 🔹سخنگوی کمیسیون تلفیق: حقوق‌های تا سقف ۴ میلیون تومان از پرداخت مالیات معاف هستند. سقف پاداش پایان خدمت در سال آینده ۴۷۵ میلیون تومان تعیین شد. 🔹اعضای کمیسیون همچنین سقف حقوق دریافتی را ۳۳ میلیون تومان تعیین کردند که درواقع ۱۵ برابر حداقل حقوق یک کارمند است. 🔹به حقوق‌های دریافتی بین ۴ تا ۸ میلیون تومان ۱۰ درصد و به حقوق‌های ۸ تا ۱۲ میلیون تومان ۱۵ درصد مالیات تعلق می‌گیرد. 🔹حقوق‌های ۱۲ تا ۱۸ میلیون تومان مشمول ۲۰ درصد مالیات و حقوق‌های ۱۸ تا ۲۴ میلیون تومان مشمول ۲۵ درصد مالیات می‌شوند. 🔹حقوق‌های ۲۴ تا ۳۲ میلیون تومان نیز مشمول ۳۰ درصد مالیات و ۳۲ میلیون تومان به بالا مشمول ۳۵ درصد مالیات می‌شوند. @kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
رفتم روی خط عاصف، بهش گفتم: «الان که گوشی تو دست دختره‌ست و داره عکس عقیق و میبینه، بلند شو برو داخل آشپزخونه، یه بسته سیگار وینستون لایت گذاشتم توی کابینت آشپزخونه. یه نخ بگیر برو روی تراس بشین و شروع کن به سیگار کشیدن. فقط حواست باشه آبروی ما و خودت و نبری و چُس دود بازی در نیاری. عین یه آدم جنتلمن و با کلاس دود کن.» کاری که گفتم و عاصف رفت انجام داد... دختره بهش گفت: _کجا میری عزیزم؟ +میرم روی تراس سیگار بکشم. تو بمون داخل. بیرون نیا سردت میشه رستا جان. لحظات حساسی بود. به خانوم میرزا محمدی گفتم: «زوم کن روی دختره. روی مانیتور شماره 2 هم تصویر کامل فضا رو بده.» عاصف اومده بود روی بالکن. خانوم میرزا محمدی زوم کرد روی دختره. دیدم گوشی خودش و درآورد و همزمان داره با گوشی عاصف هم کار میکنه. فورا رفتم با مسعود تماس گرفتم گفتم «تموم خروجی های گوشی سیدعاصف و کنترل کن و بهم خبر بده.» همزمان نگاهم به مانیتور هم بود. رفتم روی خط عاصف گفتم: «چه خبرته؟ گفتم عین آدم جنتلمن سیگار بکش. نگفتم فرت و فرت دود کن که. سیگار و تموم نکن. آرام باش. هروقت گفتم برو داخل. الان بمون آروم آروم سیگار بکش.» ظاهرا دختره داشت عکس عقیق و به گوشی خودش send میکرد. پازل‌ها داشت یکی یکی تکمیل میشد و شک نداشتم این دختره یک هست. دیدم فورا با پایین بلوزش، صفحه لمسی گوشی و عاصف داره پاک میکنه تا اثری از رد انگشتاش نمونه. بعدش گوشی خودشم گذاشت توی جیبش. یه گوشی هم که خط ارتباطیش با عاصف بود و توی بررسی‌ها دیدیم فقط به عاصف زنگ میزنه و باهاش ارتباط داره هم روی میز بود تا عاصف شک نکنه. رفتم روی خط عاصف گفتم: «برو داخل. الان بهت زنگ میزنم. رفتی داخل باهاش حرف بزن. صحبت و ببر سمت ازدواج و مسائل کاریت. تا چنددقیقه دیگه بهت زنگ میزنم و بزار روی آیفون بزار دختره صدای صحبت من و تو رو بشنوه. بهش بگو همکارتم. بزار بدونه.» عاصف گلویی صاف کرد، یعنی فهمیدم. عاصف از روی تراس برگشت داخل. وقتی نشست شروع کرد درمورد ازدواجشون با دختره به صحبت کردن. پنج دقیقه شد و زنگ زدم به عاصف. چندتا بوق خورد و جواب داد. گفتم: +سلااااام داداش. خوبی؟ سلامتی ان شاءالله. _به به...سلاااام داداش عاکف. خوبی؟ چه خبر؟ وقتی عاصف گفت «عاکف»، داشتم از مانیتور دختره‌رو میدیدم، دختره چشماش گرد شد. زل زد به عاصف. گفتم: +معلومه کجایی؟ امروز نبودی اداره؟ _راستش یه کم درگیرم. سرم شلوغه. +الآن کجایی؟ _تهرانم. اومدم لواسون ویلای خودم. خانواده‌م از شهرستان اومدن آوردمشون اینجا. +عجب نامردی هستی. حاجی و حاج خانوم اومدن اونجا، بعد تو به من نگفتی... از پشت خط شنیدم دختره به عاصف گفت کیه؟ که عاصف هم گفت همکارمه. دختره گفت خب بزاربیاد اینجا. عاصف بهم گفت: _خب داداش، من درخدمتم... +هیچچی. فقط زنگ زدم حالتو بپرسم. حالا ان شاءالله سرفرصت میبینمت. _باشه حاجی. مخلصم. +فعلا. قطع کردیم. منتظر واکنش دختره موندم. به عاصف گفت: _چه صدای بم و نسبتا خشنی داره. عاصف گفت: +گاهی صداش نازک میشه. _یعنی چی؟ +نمیدونم. این دوستم آدم عجیب غریبی هست. _آخ نمیدونی من چقدر دوست دارم همکارات و ببینم. با اینکه میترسم ازشون، اما ازشون خوشمم میاد. احساس می‌کنم اینی هم که الان باهاش حرف زدی مثل دوستت که الان فلسطین هست آدم مهمیه، درسته؟ +حالا کم کم میبینیشون. آره، اینم یه سر داره هزار سودا. همیشه اینور اونور میفرستنش. دختره بحث و عوض کرد و به عاصف گفت: _نمیخوای بهم شام بدی؟ +چشم عزیزم. بهت شامم میدم. رفتم روی خط عاصف گفتم: «تماس بگیر با علی. سفارشتون و بهش بگو.» عاصف تماس گرفت باعلی و سفارش غذا داد. علی هم تماس گرفت با نزدیک ترین رستوران منطقه ای که درونش مستقر بودیم، تا برای عاصف و دختره، خودش وَ من و خانوم میرزامحمدی و حسن و خانوم شاکری و حاج احمد سفارش شام بده. بیسیم زدم به علی: +علی جون صدای من و داری؟ عاکفم! _جانم حاجی؟ +به نظرم با مهدی هماهنگ باش، بره غذارو بگیر و با موتور بیاد سمت محل ما. _دریافت شد. +تمام. 45 دقیقه بعد وقتی مهدی با موتوری که پشتش اسنپ فود نوشته شده بود رسید؛ اول اومد سمت وَنِ ما. یادمه در همون حین، برای لحظاتی به دلیل یک سری مشکلات و اختلال‌ها، نتونستیم درست و درمون شنود کنیم. منم برای اینکه وقت تلف نشه، وقتی مهدی اومد داخل ماشین... بهش گفتم: +مهدی، یکی از نیروهای ما با یه سوژه داخل ویلا هست. یه یادداشت دارم، به جای فاکتور غذا بزار برای نیرومون. فقط حواست باشه حرکت اضافه‌ای جلوی آیفون تصویری نداشته باشی، چون ممکنه زیر نظر سوژه اصلیمون قرار بگیری از پشت آیفون. به همکارمون یه اشاره ریز بزن، تا داخل بسته‌ای که غذا رو آوردی چک کنه. _چشم. یادداشت و نوشتم و دادم بهش. مهدی غذای ما رو داد و رفت به سمت درب ویلایی که عاصف و سوژه اونجا مستقر بودند.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
مهدی غذارو داد به عاصف، از منطقه خارج شد. نمیتونستم بخاطر اختلال‌های پیش اومده برم روی خط عاصف. بچه‌ها در حال پیگیری و رفع اشکالات فنی بودند. متن یادداشتم این بود: «دوتا کره توی یخچال کنار شیشه آب هست. دختره رو بفرست بره توی اتاق خواب طبقه بالا گوشی کاریت و بیاره. این ما بین کره رو بنداز توی غذاش و به هم بزن تا برای مرحله بعدی آماده باشی.» بعد از پیگیری های لحظه به لحظه‌ای توسط خانوم میرزا محمدی و حسن، ارتباط ما هم درست شد و اختلال‌ها بر طرف شد. رفتیم روی دوربین اصلی. دختره و عاصف پشت میز شام بودند. دقایقی از شام خوردن‌شون گذشته بود و منم داشتم توی وَن شامم و میخوردم که دیدم یه هویی دختره بلند شد رفت سمت سرویس بهداشتی... فورا رفتم روی خط عاصف. گفتم: «حالا وقتشه. بجنب تا دیر نشده.» عاصف فورا رفت سمت توالت، در زد اما دختره در و قفل کرده بود. رفتم روی خط عاصف گفتم: «برگرد سمت میز شام کارت و انجام بده.» از دوربین داشتم میدیدم که عاصف داره طبق برنامه پیش میره... فورا جامی که داخل اون برای دختره نوشابه ریخته بود و گرفت برد گذاشت پشت مبل، توی یکی دیگه از جام ها به همون اندازه نوشابه ریخت و گذاشت سرجاش. هدفم از این کار و بعدا متوجه میشید که چرا به عاصف گفتم این کار و انجام بده. دختره بعد ازدقایقی از سرویس بهداشتی اومد بیرون، عاصف رفت سمتش... دختره با عصبانیت خیلی زیادی به عاصف گفت: _این چه آشغالی بود به خورد من دادی؟ رفتم روی خط عاصف گفتم: +باهاش بحث نکن. فقط سعی کن آرومش کنی. عاصف به دختره گفت: +عزیزم، ببخشید. من که داخل ظرف غذا نبودم تا بدونم چی توشه. احتمالا کبابش باعث شد مسموم بشی. منم حالت تهوع دارم. انگار غذاش یه جوریه! تو راست میگی واقعا. رفتم روی خط عاصف گفتم: «برو داخل دستشویی بالا بیار. دست کن توی گلوت تا بتونی تهوع کنی. حتی شده یه کم. درم قفل نکن بزار دختره بیاد دنبالت ببینه باورش بشه.» عاصف همین کار و کرد و رفت سمت سرویس، ولی طفلک نتونست یه کم بالا بیاره، بلکه کلی بالا آورد. وقتی که تهوع کرد، نفس نفس زنان و با بی حالی به دختره گفت: +این چه زهر ماری بود خوردیم. بزار از اینجا بریم بیرون، میزنم دهن اون رستورانی رو صاف میکنم. انقدر بالا آوردم موییرگ چشمم پاره شد. آماده شو بریم. _کجا؟ عاصف مکث کرد...گفت: +با اون رستورانی کار دارم‌. بعدشم بریم جایی دیگه حداقل یه شام درست و درمون بخوریم و آخرشب ببرمت خونه. مگه نمیخوای بری خونه؟ دختره اومد سمت عاصف، مظلومانه و با عشوه بهش گفت: _دوست دارم امشب و با هم باشیم. +بابا بیخیال. من دلم میخواد باهم باشیم همیشه، اما دوست ندارم تا زمانی که ازدواج نکردیم، بیش از حد کنار هم دیگه باشیم. انقدری هم که میام احساس گناه میکنم. _من این همه برات آرایش کردم. این همه به خودم رسیدم که حداقل دو روز باهم باشیم. +مادربزرگت نگران میشه عزیزم. باشه برای یه وقت دیگه. بعدشم، من که قراره تا آخر این ماه به اتفاق خانواده‌‌م بیام خواستگاریت. _بمونیم دیگه! خب تو روی تخت بخواب، من روی زمین! +نمیشه. _اصلا توی یه اتاق نباشیم، اشکالی نداره. چون اینجا این همه اتاق هست و منم میرم توی یکیش، تو هم برو توی یه اتاق دیگه. بعدشم من اصلا حالم خوب نیست و احساس میکنم مسموم شدم. بزار همینجا استراحت کنم. +نمیدونم چیکار کنم و چی بهت بگم! فهمیدم عاصف داره به من میگه نمیدونم چیکار کنم و چی بهش بگم. رفتم روی خطش و از طریق گوشی ریزی که توی گوشش بود گفتم: «قبول نکن. بیاید بیرون. همین الان و خیلی فوری. من اون داخل کلی کار دارم.» عاصف به دختره گفت: +نمیشه عزیزم. قبلا هم بهت گفتم که اصرار نکن وقتی میگم نه. امشب باید برم اداره. چون شیفتم. دختره گفت: _تورو خدا بزار باهم باشیم. من دلم یه آغوش مردونه میخواد! چرا با دلم راه نمیای مرد مهربونم! +لا اله الا الله! گفتم نمیشه. ما محرم نیستیم و همینقدر که میایم اینجا دلم راضی نیست اما من باب آشنایی میگم عیبی نداره! پس تو هم گیر نده و دست بردار! خلاصه عاصف قانعش کرد که برن. لباسشون و پوشیدن و از ویلا زدن بیرون. وقتی رفتند، منم فورا از ون پیاده شدم و با حاج احمد رفتیم داخل ویلا. بلافاصله رفتم روی خط علی: +علی جون صدای من و داری؟ _بله حاجی. +برو دنبال عاصف و سوژه. هر اتفاقی افتاد من و درجریان بگذار. _چشم. +تمام. به محض ورود رفتیم سمت میز شام. نزدیک میز شام همون مبلی بود که عاصف با اون دختره نشسته بودند. به احمد گفتم: «ابزارت و آماده کن.» دستکش گرفتم و پوشیدم دستم! رفتم خیلی آروم جامی که دختره در اون نوشابه خورده بود و از پشت مبل گرفتم. دادم به احمد، فورا با ابزارهای لازم که مخصوص گرفتن آب دهان و بزاق و اثر انگشت و... بود، تونست از روی رژ دختره، اثر انگشتش و یه سری موارد مورد نظر و بگیره.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
بلافاصله ویلا رو تخلیه کردیم و برگشتیم سمت اداره. اثری که از روی جام گرفته بودیم، احمد برد داد به بچه‌های تشخیص هویت. من اومدم دفترم. به عاصف پیام دادم: «کجایی؟» پیام داد: «خبرمرگش بیاد رسوندمش. خودمم توی راه سایت هستم.» نوشتم: «میبینمت. یاعلی.» نیم ساعت بعد عاصف اومد. رفتم اثر انگشت زدم درب اتاقم و باز کردم دیدم چشماش خونه. خنده‌م گرفت. گفتم: +ببخشید. میدونم بهت سخت گذشت. _دهنم سرویس شد. +بیا داخل بشین. رفتیم نشستیم؛ گفتم: +خب چه خبر؟ _هیچچی. خیلی سر تهوع زورکی اذیت شدم. چشمام درد میگیره. گلوم میسوزه. +نگران نباش. امشب یا نهایتا تا فردا صبح خیلی چیزا مشخص میشه که این آدم کیه. _امیدوارم. +عاصف، من احساس میکنم این دختره داره با یک چهره و هویت جعلی زندگی میکنه. _چهره!؟!؟ +بله. _یعنی تغییر چهره داده؟ +بله با عمل جراحی پلاستیک. _یعنی میخوای بگی من با یک پرستو طرفم؟ +تا اینجای ماجرا که هر چی دیدیم همین و بهمون گفته. نشونه‌ای جز این ندیدیم. به نظرم تو در یک برنامه از پیش طراحی شده و شبکه‌ای که دشمن چیده قرار گرفتی. _یا خدا ! چرا من؟ +اعتقاد من اینه که ممکنه تو هدف دشمن نباشی. به نظرم هدف کسی دیگه هست و میخوان از طریق تو به کِیس‌های مورد نظر خودشون برسن. _تو چیزی میدونی که به من نمیگی؟ نمیخواستم فیلم توی خونه عاصف و که دختره رفت پشت سیستمش نشست و بهش نشون بدم. برای همین فعلا به عاصف چیزی نگفتم...عاصف همچنان منتظر جوابم بود... گفتم: +بزار به وقتش یه سند بهت نشون میدم. اما الان وقتش نیست. _چیزی شده؟ +خیلی چیزها شده! _خب من خودم یکی از گزینه‌های این بازی هستم. هنوز به من اطمینان نداری؟ من که دارم مثل سابق کارم و درست انجام میدم. پس به من بگو. +نرو روی مخم. گفتم به وقتش. حدود یک ساعت و نیم من و عاصف تحلیل و گفتگو کردیم و قرار شد تا اومدن جواب بچه‌های آزمایشگاه که روی هویت و دی ان ای و... کار میکردن صبر کنیم. از دفتر سیف بهم زنگ زدن که حاجی میخواد شمارو ببینه! وقتی رفتم پیشش ازم گزارش کار گرفت و بعد از اون بهم گفت: «به بچه‌های بایگانی و طبقه بندی اطلاعات سپردم یه پرونده‌ای رو که دو سه سال قبل بسته شد و مربوط به یکی از مسئولین میشه رو برات بیارن تا باز بینی کنی و بدونی چی گذشته! لازمه شما اون و مطالعه کنید! البته قطعا در جریان هستید. اما خب ممکنه به دردتون بخوره و زوایای پنهان اون و بدونید بد نباشه!» برگشتم دفترم و دیدم چنددقیقه بعد برام پرونده مذکور و آوردند. پرونده درمورد پرستوهای سرویس اطلاعاتی بیگانه نظیر آمریکا و انگلستان و اسرائیل بود که چندسال قبل به برخی مسئولین جمهوری اسلامی نزدیک شده بودند. ماجرای هیاهوی وزیر پرحاشیه ارشاد دولت برجامیون آقای ع.ج! که استعفا داده بود؛ وَ همچنان ماجرای مدیر ارشاد استان قم که سر و صدای زیادی کرده بود و دیگر ماجراهای تو در توی اون زمان. سرم داشت دود میکرد. نه از اینکه چنین اتفاقاتی افتاد! بلکه وقتی زوایای پنهان پرونده رو که جایی درز نکرده بود میخوندم. حتی رهبری هم در اون زمان مستقیما به وزیر ارشاد وقت تذکر دادند و فرمودند: ما در حوزه فرهنگ حرف بسیار داریم و...!!! از طرفی سفرهای مشکوک و مخفیانه اشخاصی همچون علی مرادخانی معاون هنری وزیر فرهنگ و ارشاد به همراه تیمی از مسئولان آن معاونت به آمریکا. از طرفی اظهارات مهم امام جمعه جیرفت درمورد این مسائل که گفته بودند: «اگر ائمه‌ی جمعه، حقایق پشت پرده‌ی استعفاها و استیضاح‌های دولت توسط مجلس را بگویند، روانی برای مردم باقی نمیماند». ارتباط خانوم فیلمساز جوان«بهاره ص.ج» و همچنین ارتباط خانوم «آفرین چ.س» با وزیر مستعفی ارشاد و... اتهام این حضرات‌هم اجماع و تبانی علیه امنیت ملی و همکاری با دولت‌های متخاصم بود. خانوم آفرین چ.س در 12 آبان 94 دستگیر شده بود و همسر سابق یکی از بازیگران سینما و تلویزیون بوده. آفرین چ.س مدتی در پاریس ساکن بود و پس از ورود به ایران و... اون اتفاقات می‌افته! حاجی سیف پرونده بایگانی شده رو بهم داده بود تا مطالعه کنم و نکات آرشیو شده اون و مقایسه ای کنم با وضعیت موجود در این پروژه و پرونده! نتیجه مطالعه‌م این شد: رفتار و عملکرد دختری که به عاصف نزدیک شده بود، بسیار متفاوت‌تر بوده. چون پروژه‌ی برخی مسئولین سیاسی و... به دلیل معلوم الحال بودن و سرشناس بودن، راحت‌تر از پرستوهایی هست که به سمت نیروهای امنیتی و اطلاعاتی و نظامی میان. در کل ما با یک پرستوی عادی طرف نبودیم. کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
فرصت شد چندتا از فرمایشات شما کاربران محترم و درمورد فصل چهارم بخونیم... بقیه ش و بعدا منتشر میکنیم. سلام برادر، شما اگه لطف کنید PDF مستند سری چهارم رو تویه کانال بذارید مردم هم میرن پی کارشون و راحت تویه دو یا سه روز میخونن. نه اینکه قطره چکانی منتشر میکنید، مردم منتظر میشن کی ساعت 22 میشه برن تویه کانال سه قسمت سه قسمت بخونن. بابا ما هم کار داریم زندگی داریم خانواده داریم تا کی چشم بزنیم ساعت 22 بشه بریم داستان زیبای شمارو بخونیم😜😜 سلام. درودبر شرفتون. خیلی مردین. بهتون افتخار میکنیم مردان خدایی 🌹 سلام. آقاجون ما معتاد عاکف شدیم. یه روز که فاصله میدید، خمار میشیم. نکن داداش نکن بردار سلام اگه امکان داره زمان انتشار مستند داستانی قبل از ساعت 22 باشه. اگه امکان داره میشه بیشتر از سه قسمت هرشب بذارین ممنون میشم سلام خسته نباشید.. کاش تعداد قسمت های بیشتری بزارین از مستند داستانی رو آخه تا گرم داستان میشیم و حساس یهو میبینیم ک تموم شد سلام خسته نباشید خواستم بگم بهتون که مستند داستان رو خوندم هردو رو عالی بود و حساس من از داستان دوم بیشتر خوشم اومد هیجان و حساسیت بالا...من توی داستان دوم اول حدس زدم که عطا نفوذی باشه بعد با خودم گفتم شاید نباشه....در کل عالی و پرهیجان بود این مستند داستانی لحظه به لحظه حسش میکردم انگار اونجا بودم خدا قوت میگم به شما و آقای سلیمانی سلام علیکم وقت بخیر خداییش فامیلش دزفولی بوده یا خواستین شهر مارو خراب کنین؟ 😁 سلام علیکم ببخشید این قسمت از ماجرای اسارت همسر و دختران حاج آقای سیف و شهادتشون به طرز فجیع واقعا اصلا مطلب رو من نمیتونم درک کنم و هر بار که به یادم میفته حالم بد میشه چه جانفشانی هایی برای جریان حق صورت گرفته😭😭😭😭😭😭 سلام هم وقت گذاشتن داستان دیره هم متاسفانه وقت مخاطبین براتون اهمیت وارزش نداره هروقت دلتون خواست منتشرمیکنید نیروی... اینقدبی نظم ندیده بودم باتشکر سلام داداش مجموعه مستند داستانی که می‌نویسد هم جالبه هم زیبا هم با شگرد های نفوذ و کسب خبر و شیوه های اطلاعاتی دشمن آگاه میکنه اجرتون با امام زمان سلام حاجی.خوبی؟بلا به دور باشه.خب بگو قضیه چیه؟چه اتفاقاتی میفته برات.بدجور کنجکاو شدیم جریمه ت اینه هرشب که مستند رو پخش نمیکنی شب بعدی باید شش قسمتش رو پخش کنی 😂😂😂😂😂 سلام.وقت بخیر خدا توفیق روزافزون بهتون بده و انشالله در ادامه ی مسیر بیشتر از قبل کمکتون کنه. از طعنه های افراد تنگ نظر و حسود هم دلخور نشین.خاصیتشون ناامید کردنه. واقعا شوکه کننده وناراحت کننده بود اتفاقی که برا خانواده ی سیف افتاده بود.ازدیشب خیلی عصبی وناراحت شدم. خدا دشمنارو لعنت کنه. چرا؟چرا؟چرا؟ آقا من میخواستم بدونم اون دختره جاسوس هست یانه