هدایت شده از عاکف سلیمانی
اون روز تعقیب و مراقبت به طور نامحسوس توسط خانوم میرزامحمدی صورت گرفت.
عاصف اون شب برخلاف همیشه، نمازش و دیر خوند. رفت دختره رو سوار کرد و اومدن سمت امام زاده صالح تجریش، ماشین و یه گوشه ای پارک کرد و رفت داخل امام زاده، اما دختره بنا بر گفته ی خودش به دلیل عذر شرعی از ورود به امام زاده برای خواندن نماز و... خودداری کرده بود.
به بهزاد که توی اتاقم نزدیکم ایستاده بود گفتم:
«تصویر داخل خودروی عاصف و بنداز روی مانیتور شماره 3 اتاقم. بقیه مانیتورها رو روشن کن. مانیتور شماره 3 میخوام. لطفا با کیفیت باشه.»
کاری که به بهزاد گفتم انجام داد. همزمان دیدم دختره برگشت و روی صندلی عقبرو نگاه کرد. دوربین ما توی جعبه دستمال روی داشبور کار گذاشته شده بود. وقتی برگشت به عقب نگاه کرد، همون چیزی رو دید که انگار دنبالش بود.
«یه کیف روی صندلی بود با چندتا پرونده که سرش کمی پیدا بود.»
از توی دوربین میدیدم که دختره داره چیکار میکنه. از داخل کیف خودش یه چیزی در آورد.
به بهزاد گفتم تصویر و زوم کن روی شیئی که دست دخترهست. وقتی تصویر و زوم کرد، یه خودکار به چشمم خورد. لحظاتی بعد دختره مجددا برگشت و کیف عاصف و که داخلش پرونده گزارشات سازمان اتمی بود، ازداخل کیف کشید بیرون و ازشون عکس گرفت. با چی؟ با همون خودکار!!!
خودکار، خودکار جاسوسی بود و کاربردش برای عکسبرداری و تهیه فیلم از اماکن و اسناد امنیتی برای کارهای اطلاعاتی و امنیتی بود.
عاصف بعد از نماز اومد سوار ماشین شد و با دختره رفتند برای خوردن شام! بعد از شام هم یه چرخی توی خیابون زدن، بعدش دختره رو رسوند تا درب منزلش و ازش جدا شد.
کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
📌 آدرس غلط...
🔰 واکنش روحانی به احضار وزیر ارتباطات به دادسرا
‼️ #روحانی، رئیسجمهور: از وزیر ارتباطات فعلی و قبلی تشکر میکنم، کار عظیمی کردند، کسی را برای پهنای باند نمیتوانند محاکمه کنند، اگر کسی را برای پهنای باند میخواهید محاکمه کنید،باید من را محاکمه کنید.
❗️پهنای باند فساد را کم کرده، اگر میخواهید کسی را احضار کنید،باید من را احضار کنید، نه وزیر من را. اگر فضای مجاز نبود، که نمیتوانستیم جلوی شیوع کرونا را بگیریم، چرا که افراد بیمار را با فضای مجازی کنترل میکنیم.
🔹از همه قوا، از نیروهای مسلح، از مردم و از کسانی که با دولت بد یا قهر هستند، خواهش میکنم در این ۶ ماه باقیمانده از دولت، بگذارید ما کار کنیم.
🔹وزیر ما وقت ندارد در میان ۳ قوه راه برود. وزیر بین قوا نداریم. بگذارید کارهای نیمه تمام را تمام کنیم.
👌 #سخنگوی_قوه_قضاییه: احضار وزیر ربطی به پهنای باند ندارد/ بهجای #آدرس_غلط دادن، پاسخگوی وضع معیشت باشید
🔹باز هم آدرس غلط به مردم داده شد. احضار وزیر ارتباطات ربطی به پهنای باند ندارد. قوه قضاییه با توسعه پهنای باند موافق است.
🔹دولتمردان اگر قصد پاسخگویی دارند خوب است در ارتباط با کاهش #ارزش_پول_ملی، وضعیت #معیشت_مردم، کنترل بازار و مرغ و تخم مرغ به مردم توضیح دهند که چرا وضعیت اینگونه است.
🇮🇷 #خیمه_گاه_ولایت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
◀️ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🔻پاسخ ایران به لفاظیهای رژیم صهیونیستی/رژیم صهیونیستی به چیزی کمتر از فروپاشی نباید فکر کند
سخنگوی ستاد کل نیروهای مسلح با اشاره به اینکه اخیرا صهیونیستها علیه ایران لفاظی کردهاند، تاکید کرد: اگر کوچکترین خطایی از آنها سر بزند، هم پایگاههای موشکی را که آنها میگویند برای حمله به ایران طرحریزی کردهاند میزنیم و هم در کمترین زمانِ ممکن حیفا و تلآویو را با خاک یکسان خواهیم کرد.
وی افزود: آنها هنوز قدرت و اقتدار ایران را درک نکردهاند. بخش اعظمی از قدرت ایران را ظاهر نکردیم و برای دادن درس عبرت به دشمنان نگهداشتیم. رژیم صهیونیستی به چیزی کمتر از فروپاشی نباید فکر کند.
✅ @kheymegahevelayat
نظرات ارزشمند و مهم خود را پیرامون مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی فصل چهارم برای ما ارسال کنید.
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر
@ertebat_kheymegahevelayat
حاجآقای #جاودان برای حل مشکل ازدواج گفتنِ ذکر «اسئل الله من فضله» را بسیار تاکید میکردن که با توجه گفته بشه تا انشاالله برای فرد گشایش حاصل بشه
✅ @kheymegahevelayat
⭕️ آقاي دولت!
كارت بانكي هزاران #افغان مهاجر در ايران رو بدون اطلاع قبلي يكباره قطع مي كني كه چي؟
با اين اقدام، آنهم همزمان با سفر هيات #طالبان(پشتون) به ايران، مي خواي به تاجيك ها و هزاره ها (كه عمده مهاجران ايرانند) چه پيامي برسوني!؟
با كي داري لج مي كني!؟به اربابانت بر خورده؟
استوري يك همسر شهيد از لشكر فاطميون
صدها هزار افغان در ايران در اين شرايط كرونا و سردي هوا نمي توانند از پول خودشان استفاده كنند.
اين اقدام بدون اطلاع قبلي بوده
✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
ساعت حدود 1 صبح بود که داشتم وسیلههام و جمع میکردم برم خونه! خسته و کوفته بودم و با حالت چرت داشتم اتاق کارم و جمع و جور میکردم.
عادتم بود تا لحظهای که وسیلههام و جمع نکردم، سیستمم و خاموش نکنم و هنوزم همینم، چون همیشه منتظر دریافت خبر جدید هستم.
اومدم سمت میزم کیفم و بگیرم، دیدم یه خبر فوری برام اومد. خبر خیلی مهم بود و از طریق یک خط ارتباطیِ امن به من رسیده بود.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، خبر اولی که برام اومد، از رابط ما در تشکیلات برادرانمون در حزب الله لبنان بود.
برام نوشت:
«برات یک هدیه فوری و خیلی مهم دارم. آدرس میدی بفرستم؟»
فهمیدم یه خبر خیلی سری و مهم داره که درخواست خط امنتر و داره. طبیعتا وقتی نوشت «آدرس» یعنی تلفن و مسیر ارتباطی مکالمهای امن نبود، بلکه درخواست آدرس ایمیل یک بار مصرف و محرمانه رو داشت.
فورا با حاج عبدالله که از بچههای خودمون در امور سایبری مستقر در ضدنفوذ بود هماهنگ کردم و رفتم اتاقش، تا بساط و برای من و رابط واحد ما در تشکیلات حزب الله لبنان هماهنگ کنه!
برگشتم دفترم. نشستم پشت سیستم و وارد شبکه شدم! بگذارید عرائضم و خلاصه کنم و وقتتون و نگیرم... خبر خیلی کوتاه و سری و مهم بود. نوشت:
2800/135: سلام دوست عزیزم. گزینه مورد نظر شما قبل از تفریح در لبنان و ترکیه، به شاگردی مخوف ترین مدرسه ای که 30 سال به دنبال رضی بودند در آمده.
135 کد من بود و 2800 کد همون رابط ما در حزب الله. بگذارید براتون بازترش کنم. منظورش از گزینه مورد نظر شما «همون آناهیتا نعمت زاده» بود که خودش و به عاصف نزدیک کرده بود.
قبل از تفریح در لبنان و ترکیه هم منظورش «سفر مخفیانه به لبنان و ترکیه بوده!» به شاگری مخوف ترین مدرسه ای که 30 سال به دنبال رضی بودند در آمده، یعنی: «مرتبط با یگان 8200 است که اینها 30 سال به دنبال رضی«حاج عمادمغنیه» بودند و ترورش کردند.»
در مورد یگان 8200 اسراییل در #مستندداستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم قبلا مفصل مطالبی رو عرض کردم که فایل پی دی اف آن در کانال #خیمه_گاه_ولایت در ایتا و تلگرام موجود هست و میتونید مطالعه کنید.
مخاطبان ارجمند #خیمه_گاه_ولایت، وقتی یاد اون شب میافتم، اگر بهتون بگم با این خبر خواب از چشمم و خستگی از تنم بیرون رفت، شاید باورتون نشه.
با این خبری که بهمون رسیده بود، حالا دیگه میتونستیم راحتتر تصمیم بگیریم و پروژه رو پیش ببریم تا زیر ضربه دشمن قرار نگیریم، بلکه بالعکس، ما اونهارو زیر ضربه ببریم.
صبح روز بعد...
منتظر بودم حاج آقا سیف بیان اداره. با رییس دفترش هماهنگ کردم تا من و در اولویت ملاقات با رییس قرار بده! همینم شد. وقتی اومد اداره از دفترش بهم خبر دادند که فوری بیا، حاج آقا منتظرته.
ملاقات ساعت 8 صبح شروع شد، ساعت 11 صبح به پایان رسید.
اون دیدار سه ساعتهی من و مدیر کل بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» و ضدتروریسیم انقدر موثر بود که حالا در ادامه خودتون متوجه میشید چه برنامهای رو طراحی کردیم!
انقدر اون دیدار مهم بود که مدیر کل بخش ضدجاسوسی یکی از استانها پشت درب اتاق سیف سه ساعت منتظر موند تا حاجی بهش بگه بیا داخل. هر از گاهی مسئول دفتر حاج آقا سیف زنگ میزد میگفت که همچنان آقای فلانی منتظرن تا شما رو ببینند، اما حاج آقا سیف به مسئول دفترش میگفت: «بهش بگو همچنان منتظر بمونه، چون فعلا جلسه مهمی دارم.»
بگذارید الان نگم چه طرحی رو در اون جلسه سه ساعته ریختیم، اما همین و بگم که طرحی و ارائه دادم که حاج آقا سیف به شدت استقبال کرد و نظراتش و بهم در اون جلسه گفت و اگر به لطف خدا به نتیجه میرسیدیم قطعا سیلی سختی رو آمریکا و اسراییل و بخصوص شخص نخست وزیر رژیم کودک کش اسراییل یعنی #نتانیاهو از ما دریافت میکردند که تا سالهای سال جای اون بر صورت سگ نگهبان آمریکا در منطقه غرب آسیا «خاورمیانه» یعنی اسراییل باقی می موند!
شما چه فکری میکنید نمیدونم! به نظرتون موفق شدیم یا شکست خوردیم؟
واقعا خیلی سخت بود. چون همیشه قرار نیست پیروز بشیم، اما...
خدا بخیر کنه!
روزها و هفتهها طی شد و ما میدیدیم که دختره خیلی به عاصف نزدیکتر میشه و عاصف هم خوب اون و فریب اطلاعاتی میداد. گاهی اوقات اون دختر تا پای ترور بیولوژیک عاصف پیش میرفت، اما عاصف آدم کار بلدی بود و به راحتی اون و دور میزد خداروشکر. اون دختر مسلح بود، اما حذف فیزیکی یک نیروی امنیتی اونم در اون شرایط به نفع پرستوی موساد یعنی آناهیتا نعمتزاده نبود.
از طرفی هم دختره، یه هویی ارتباطش و قطع میکرد. دلیلشم این بود میخواست عاصف و کما فی السابق تشنهی خودش نگه داره، اما غافل از اینکه عاصف تشنه خون اون بود.
از حواشی بگذریم!
در یکی از قرارها، آناهیتا مجددا از پوشهها و محتواهایامنیتی که در پروندههای در دست عاصف وجود داشت وَ مربوط به تاسیسات اتمی بودو باید اون ها رو از جنبه امنیتی بررسی میکردیم، مجددا عکسبرداری کرد.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
در یکی از روزها، در دفترم مشغول بررسی پروندههای در دست اقدام بودم و بعد از اون مشغول آنالیز پرونده مربوط به عاصف و آناهیتا بودم که گوشی کاریم زنگ خورد.
تماس و جواب دادم:
+بله.
_سلام. آقای عاکف سلیمانی؟
+امرتون؟
_شناختید؟
+باید بشناسم؟
_نمیدونم. شاید دوست داشته باشید بیشتر همدیگر و بشناسیم!
فورا دوان دوان رفتم سمت درب اتاقم، اثر انگشت زدم، در باز شد رفتم بیرون و از داخل راهروی کوچیک کنار اتاقم رفتم پشت درب اتاق مسئول دفترم بهزاد. در و باز کردم و رفتم سمت میزش، بهش اشاره زدم چیزی نگه. آروم صورتم و از گوشی فاصله دادم به بهزاد گفتم:
«به بچه ها بگو خط کاریم و رصد کنن. مزاحم ناشناس دارم.»
روی صندلی داخل اتاقش نشستم. بهزاد خیلی آروم با بچهها تلفنی صحبت کرد و بهشون موضوع رو گفت. اما بعد از 30 ثانیه صحبت کردن دختره با من، تماس قطع شد.
رفتم اتاق مسعود که بهزاد بهش گفته بود خط و رصد کنه! مسعود تا من و دید گفت «حاجی نتونستم ردش و بزنم.»
چون از زمانی که بهزاد بهش خبر داد، مسعود شروع کرد به رصد تا زمانی که دختره قطع کرد 30 ثانیه طول کشید و نشد ردش و بزنن.
تماسی که با گوشی کاریم گرفته شد، علیرغم اینکه از داخل ایران بود، اما نمیشد رهگیری کرد، وَ احتمال قوی تماس از یک خط ماهواره ای بود.
به بچهها گفتم خطم و شنود و رهگیری کنن تا اگر مجددا این تماس برقرار شد، بتونن ردش و بزنن.
هرچی فکر کردم، اون صدا، هم صدای آشنایی بود، هم نا آشنا. خیلی توی ذهنم سرچ کردم که صدای کی میتونه باشه.
بعد از نیم ساعت فکر کردن، فهمیدم صدای آناهیتا نعمت زاده هست. اما انگار صداش و با یک سیستم پیشرفته در حین صحبت کردن تغییر داده بود. فورا گزارش این اتفاق و نوشتم و رسوندم دفتر مدیرکل تا درجریان باشه و ایشون هم زیرش و امضا زد و فورا به مسئول دفترش گفت برسونن به حفاظت تا پیگیر این جریان باشن تا یک وقت اتفاقی پیش نیاد.
دو روزی از این ماجرا گذشت و حاجی سیف تماس گرفت و گفت برم اتاقش کارم داره! وقتی وارد دفترش شدم دیدم خیلی عصبی هست. گفت:
_گوشی کاریت کجاست؟
از جیبم در آوردم نشونش دادم. گفت:
_همین الآن سیم کارت و گوشی رو بده مسئول دفترم ببره بده به حفاظت، خودت مجددا برگرد اتاقم.
منم چیزی جز یک کلمه نگفتم...
«چشم آقا.»
دستور رییس و انجام دادم و مجدداذبرگشتم اتاقش. رفتم روی صندلی نشستم و از پشت میزش بلند شد اومد نشست روبروم، گفت:
_یه خبر بد برات دارم!
گوشام و تیز کردم، زُل زدم به چشمهای حاج آقا سیف... گفتم:
+اتفاقی افتاده آقا؟
_یه نفوذی توی این پرونده داریم.
چندثانیه ای سکوت کردم و خیلی آروم گفتم:
+طبیعتا عاصف که نیست!
_نه خداروشکر!
+پس کی؟
_یکی از مسئولین، هادیه این پرستو هست!
+چه کسی وَ کجاست؟
_همون شخصی که فقط یکبار پرستوی پرونده ما رو یعنی آناهیتا نعمت زاده رو سوار ماشینش کرده و تا همین الان ما نتونستیم از ارتباط این مرد با این زن چیزی بفهمیم.
+اون شخص توی استانداری تهران هست! به صلاح هم نیست دعوتش کنیم اینجا یه چای با هم بخوریم. چون پرونده نیمه تموم میمونه!
_متاسفانه پست بالایی هم داره! اما اونی که تو چندبار با پوششهای مختلف دیدیش، حتما هادی و تامین کننده حفاظت فیزیکی پرستوی پرونده ما هست! اما این مرتیکهای که در استانداری تهران هست، هادیه مالی این زن هست.
+یعنی باور شما بر این هست که به حتم و یقین این شخض هادی پرستوی پرونده ماست؟
حاج آقا سیف لبخندی زد گفت:
_بهتره فعلا تمرکزت روی دختره باشه!
+چشم آقا!
ولی ذهنم خیلی درگیر این شخص شده بود... داشتم بلند میشدم برم، یه هویی ایستادم... حاجی سیف گفت:
_چیزی شده عاکف!
برگشتم نگاش کردم! گفتم:
+من با هادی این پرستو که شاغل در استانداری تهران هست دیدار داشتم!
_چی گفتی؟
+من چندوقت قبل با هادی این پرستو در استانداری تهران برای یک موضوع مهمی دیدار داشتم. الان فهمیدم!
_یعنی برای پرونده مربوط به عزت الله عزیزی که در ماجرای قاچاق دختران به دوبی نقش داشته با «ا.ت» دیدار داشتی؟
+دقیقا! ما بارها از این شخص استفاده کردیم و بهمون اخبار و اطلاعات دقیقیرو از برخی دوستان و دوتا از همکارانش داد!
حاجی سیف سکوت کرد! خیره شد بهم! لحظاتی به سکوت گذشت ... گفت:
_برو به کارت برس! هر خبر جدیدی شد من و درجریان بگذار!
+چشم.
کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پس از انتشار فیلم کوتاه ایرانی "توکل" که نشون داد حاج قاسم چگونه بارزانی رو از محاصره داعش نجات داد، بارزانی به خطیب جمعه شهر دستور داده که در خطبههای نماز به ایران حمله کنه!
البته که نمازگزاران بعد از شنیدن این توهینها بدون اینکه پشت سر او نماز بخونن مسجد رو ترک میکنند!
✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
دوستان لطفا 3 قسمت آخر مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی فصل چهارم و دوباره بخونید.
قسمتهای جدید تا دقایقی دیگه منتشر میشه.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_شصت_و_هشت
برگشتم دفترم، به بچهها گفتم «ا.ت» رو 24 ساعته زیر نظر بگیرن و هر جا میره عین یک سایه دنبالش باشند و تمام خطوط ارتباطیش کنترل کنند!
یک هفتهای گذشت و عاصف و دختره چندبار هم و دیدند، وَ دختره همهش از پروندههایی که داخل ماشین عاصف بود فیلم و عکس تهیه میکرد!
یه روز همینطور که نشسته بودم و داشتم فکر میکردم و ذهنم درگیر بود که برای فلان پرونده و فلان اتفاقات چیکار کنم و داشتم با خودم کلنجار میرفتم، بچهها خبر دادند «ا.ت» از محل کارش زده بیرون. نیم ساعت بعد خبر دادند وارد یک شرکت خدمات هواپیمایی شده... ظاهرا داشت بلیط تهیه میکرد. اما نمیدونستیم برای چه کسی! خودش یا دیگران؟!
در همون لحظات یک فکس کاملا محرمانه برام اومد. متن فکس درمورد #پرستوی_موساد یعنی آناهیتا نعمت زاده بود که میخواست از کشور خارج بشه! فکس از طرف یکی از عوامل ما در سیستم هوایی کشور بود!
وقتی متن و خوندم بلافاصله بلند شدم رفتم دفتر حاج آقا سیف! وارد اتاق سیف که شدم حاج آقا گفت:
_چیشده جوان! چرا مضطربی؟
+آقا دختره داره از کشور خارج میشه؟ آخه الان وقتش نیست.
_خب مگه ما میتونیم براش وقت تعیین کنیم؟ بعدشم مگه قرار من و تو این نبود که این زن از کشور خارج بشه؟!
+درسته ما تعیین کننده زمان خروج نیستیم، ولی ما هنوز به سرنخهای مهمتری باید برسیم!
_بگذاریم بره بهتره! چون دست برتر با ماست! بعدشم ما که نمیتونیم جلوش و بگیریم. چون اگر کوچیکترین مانعی ایجاد بشه شک میکنه و همه چیز دود میشه میره هوا.
+آخه آقا داره میره لبنان! یحتمل بعدشم میره سمت سرزمینهای اشغالی و اونجاهم با.....
حرفم و قطع کرد گفت:
_عاکف خان! بزار بره! از امروز کارهای مهمتری داری! بعدشم، برای ما ثابت شده که این زن پرستوی موساد هست.
+آخه آقا ما شبانه روزی روی این پرونده...
بازم کلامم و قطع کرد گفت:
_یادته بهت گفتم روی پروندهای که مشابه همین پرونده هست داریم کار میکنیم و خواستی بدونی چی به چیه اما بهت گفتم فعلا خودت و درگیر نکن و تمرکزت و بزار روی اتفاقاتی که برای عاصف افتاده؟
+بله درسته آقا!
_حالا وقتشه عاکف! پس بگذارید اون دختره با اطلاعاتی که از مسائل امنیتی و اتمی و برخی نقاط سری کشور داره، از ایران خارج بشه! تو که درجریانی! میدونی قراره چیکار کنیم! وَ میدونی که این نقاط کجا هستن! بقیه نمیدونن! پس بگذار پرونده همین روال و طی کنه و اون طرحی که پیشنهاد دادی و منم قبول کردم و مقامات بالاتر هم تایید کردند، الان اتفاق بیفته. من میفهمم چی میگی تو! حرفت اینه زوده برای رفتن، منم موافقم، اما بگذارید بره.
مونده بودم چی بگم. دستور مافوق بود. باید میگفتم «چشم.»
حاجی گفت:
_برگرد دفترت، منتظر خبر من باش! ضمنا، مقدمات سفر بدون دردسر پرستوی موساد و فراهم کن!
+چشم حاج آقا! اطاعت دستور میشه.
_با بچههای برون مرزی و حزب الله و حبیب الله زارع معاونت عملیات در غرب آسیا هم هماهنگ باش! گزینه هایی رو که از قبل آماده کردیم، براشون چراغ قرمز بزن تا وارد صحنه بشن. با برادرانمون در واحد اطلاعات و عملیات حزب الله لبنان حتما به طور جدی و دقیق هماهنگ باش تا به محض ورود سوژه به خاک لبنان، روی کِیس ما سوار بشن و زیر چتر خودشون بگیرند کِیس مارو !
+چشم.
_برو باباجان. برو خدا به همرات!
برگشتم دفترم. یه جلسه فوق العاده با معاونت عملیات در غرب آسیا تشکیل دادم و همه چیز و بررسی کردیم! قرار شد سه تن از عوامل ما در کشور هدف و آماده کنند برای این ماموریت فوق سری.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_شصت_و_نهم
دو روز بعد/ ساعت 21:00 / فرودگاه امام خمینی
همه چیز برای رفتن پرستوی موساد به خاک لبنان آماده بود! عاصف استرس عجیبی داشت! نگران خودش بود! نگران برخوردهای تشکیلات با این اتفاق پیش آمده بود! از طرفی تشنه به خون آناهیتا نعمت زاده پرستوی اسرائیل.
21:45 دقیقه هواپیمای حامل مسافران لبنان و پرستوی اسراییل پرونده ما تیکاف کرد و از فرودگاه امام خمینی به مقصد لبنان پرواز کرد! در داخل هواپیما هم سیدرضا سوژه رو زیر چتر اطلاعاتی و امنیتی خودش داشت!
کار ما دیگه توی فرودگاه تموم شده بود و برگشتیم اداره. رفتم دفترم کمی به کارها و گزارشاتی که باید مینوشتم و دریافت میکردم رسیدم. خسته بودم. نمیدونستم قرار هست از اینجا به بعد چی بشه، اما قطعا پیروزی با ما بود و دست برتر رو داشتیم.
نشستم یک لیوان آب پرتقال مشتی زدم بر بدن! علیرغم اینکه نماز مغرب و عشاءم و قبلش خونده بودم، اما بعد از اینکه نوشیدنیم و میل کردم، بلند شدم تجدید وضو کردم رفتم حسینیه اداره!
ساعت حوالی 11 و 30 دقیقه شب بود! نشستم حدیث کساء و زیارت عاشورا و کمی هم مناجات خمس عشر خوندم. دلم گرفته بود! توی عالم خودم بودم که احساس کردم یکی درب حسینیه رو باز کرده و اومده داخل! احساس کردم یکی داره بهم نزدیک میشه... برگشتم نگاه کردم، دیدم حاج کاظم معاون کل تشکیلات کشور هست!
وقتی نزدیکم شد فورا بلند شدم و به احترامش ایستادم. زد روی شونهم و گفت: «بشین.»
کنار همدیگه نشستیم. حاج کاظم گفت:
_چطوری پسرم؟
+سلامت باشید آقا. الحمدلله خوبم. نفسی میاد و میره.
_اوضاع ریهت بهتره؟ خیلی سرفه میکنی.
+باهاش دست و پنجه نرم میکنم. اما خب هر از گاهی اذیت میشم.
_یه کم بیشتر به فکر خودت باش.
خندیدم و گفتم:
+چشم. ولی بادمجون بم آفت نداره.
حاجی لبخندی زد و گفت:
_سوژه رو پر دادید رفت؟
+دیگه نظر مدیر کل واحد ما این بود. گفتند نظر شما و حجت الاسلام «....» هم این بوده.
_درسته! نظر ماهم همین بوده. به نظرم خیلی طرح جالبی رو ارائه دادی. هم توی ایران سر و صدای زیادی میکنه، هم خارج از کشور و در سطح بین الملل. امیدوارم این بار هم تو موفق بشی و این پروندهای که داری پیش میبری سرو صدای زیادی کنه.
+به امید خدا.
چندثانیه ای بینمون به سکوت گذشت، حاجی آهی کشید و کمی نگاهم کرد گفت:
_عاکف، تو میدونی من خیر و صلاح تو رو میخوام. هیچوقتم چیزی رو به تو تحمیل نکردم. الانم این وقت شب اومدم در مورد یک موضوع مهمی که هم دغدغه منه، هم مادرت، هم خواهرات، باهم دیگه صحبت کنیم.
فهمیدم در مورد چی میخواد حرف بزنه... ازدواج من...
خندیدم، اما چیزی نگفتم... حاجی هم فهمید که من فهمیدم چی میخواد بگه، گفت:
_فهمیدی چی میخوام بگم؟
+بله!
_من دلم میخواد تو زودتر سر و سامون بگیری. بازم هر طور میلت هست. اما بیشتر فکر کن پسرم.
+چشم.
_عاکف، من و پدر شهیدت سال 61 تا 62توی سقز کردستان بودیم. سال 63 به دستور فرمانده وقت سپاه، من و پدرت و دوتا از برادرای دیگه منتقل شدیم سمت خوزستان و فرمانده محور جنوب شدم و پدرت معاون عملیات من شد. دوسال جنوب بودیم. بعدش با پدرت و دوتا از بچههای دیگه ما رو فرستادن با سپاه بدر عراق که بخشی از عملیاتهای برون مرزی ایران و به بعهده داشتند همکاری کنیم. یادم نمیاد در طول اون سالها، چیزی جز رضای الهی رو درکارهاش مدنظر قرار داده باشه. گرچه در ظاهر من فرمانده پدرت بودم اما در عمل و... اون فرمانده من بود. یادمه از وقتی بدنیا اومدی و خبرش به پدرت رسید، همیشه تموم دغدغهش این بود که تو مرد بار بیای. بهم میگفت دوست دارم پسرم قدم در راهی بگذاره که خدا و اهلبیت راضی هستن. میگفت دوست دارم جنگ تموم بشه و برگردم پیش خانوادهم و بزرگ شدن بچههام و ببینم. روی خواهرها و برادرت حساس بود، اما روی تو خیلی حساستر بوده. قطعا اگر امروز بین ما بود، روی ازدواجت تاکید میکرد و نمیگذاشت تو اینطور بمونی. الانم فکر کن من جای پدرتم. چرا میخوای از زیر بار چنین امر مهمی شانه خالی کنی؟
+حاجی، شما برام عین یه پدر بودی و هستی. همیشه دست نوازش پدرانهت و روی سرم کشیدی و شمارو به عنوان یه بزرگتر قبول داشتم و خواهم داشت! اما واقعا من در شرایطی نیستم که بخوام تن به ازدواج مجدد بدم. حداقل برای چندسالی میخوام تنها باشم. شاید بعدا روی این موضوع فکر کردم.
_چرا میخوای تنها باشی؟
+شما از مسیر کاری من با خبرید! من پا درمسیری گذاشتم که نمیتونم برگردم. عین معبر مین می مونه! برگشت یعنی خطر و احتمال انفجار! هیچ راه برگشتی برام وجود نداره.
_منظورت چیه؟
+منظورم واضحه. شرایط شغلی من نمیگذاره ازدواجکنم. آدمی نیستم بتونم برای همسرم وقت بگذارم. زن نیاز به توجه داره! زن بندهی محبته! من و شغلم باعث شدیم که امروز فاطمهزهرا زیر خاک خوابیدهباشه! من و شغلم باعث شدیممادرم بعداز اتفاقاتی که چندسال قبل در اون ربایش پیشاومد آسیب روحی ببینه