eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
35.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
5.4هزار ویدیو
210 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت_و_چهارم بعد از جلسه با حاج کاظم (معاونت کل تشکیلات)
گفت: _این که اومد بیرون، بلافاصله رفتم چک کردم. اما فوری هم رفتم بیرون تا کسی نیاد روی میزی که مدنظرم بود نشینه تا بتونم برای اشراف بیشتر نزدیکش باشم. + چیز خاصی روی میزش نزاشتن؟ زیر ظرف غذاش چی؟ دقیق ریکاوری کن ذهنت و. _نه آقا عاکف، اگر بود گزارش میدادم دیگه. +باشه ممنونم، یاعلی. _یاعلی. حدسم داشت درست از آب در می اومد. پازل ها رو چیدم کنار هم: « نفر سومی وجود داشت » « عزتی و فائزه ملکی چندهفته باهم ارتباط نگرفتن.» «این چندروز هم از طریق تماس وَ یا پیامک وَ یا با کد دادن به همدیگه هم ارتباط نداشتن» «فقط ارتباطات حضوری کوتاهی داشتن که خب ما در جریان بودیم اما خب این مورد آخر خیلی سوال برانگیز بود که چطور اینا بدون هماهنگی به همدیگه میرسن که من و میبرد روی گزینه اول.» یعنی: «نفر سومی وجود دارد.» جالب اینجا بود که همکاران ما از طریق رهگیری و تعقیب و مراقبتی که در مسیر داشتند، یه هویی متوجه میشدند اینا قرار هست هم و ببینند. از طرفی مورد مشکوکی هم درب منزل عزتی نیومد،حتی درقالب رسوندن غذا که بگیم اینطور خط میگرفت. اما یک احتمال وجود داشته اونم اینکه « احتمالا زمانی که افشین عزتی میاد بره داخل رستوران، علی باهاش فاصله داشته، به محض ورود فوری هدایتش میکنن سر میزی که برای عزتی تهیه شده بود از قبل ! بعدش با یه نوشته روی کاغذ، راهیش میکنن سمت سرویس بهداشتی و کد جدید و دستورات جدید و میگیره.» اون چیزی که ذهن من و درگیر کرد این بود «اگر فائزه پیغامی میخواست به افشین بده، حضوری بهش میگفت همه چیزو. پس مشکلی از این جهت نبود، اما فائزه از کی برنامه می‌گرفت؟ زیر نظربود اما ما چیزی ندیدیم. بدجور ذهنم درگیر نفرسوم شد. با خودم این طور فکر کردم: «ما درون هتل نمیتونیم بریم. به اون هتل شاید در روز صدها نفر رفت و آمد دارن. ما نمیتونیم روی شخص خاصی زوم کنیم. حتی نمیدونیم فائزه در کدوم اتاق هست. پس قطعا یک نفر با فائزه ارتباط داره. حتما اون ناشناس به فائزه نخ میده که به عزتی بگو فلان کارو کنه یا فلان کارو نکنه. پس دیشبم که اون اتفاقات پیش اومد، میتونه از قبل هماهنگ شده باشه، وَ فائزه به عزتی گفته باشه برو سر فلان میز بشین، برات یک پیام یا کد یا رمز رو به روی کاغذ می‌نويسن میزارن روی میز.» وَ هزاران اما و اگرهای دیگه که در ذهنم ایجاد شد. خب اینا همش تحلیل و پیچیدگی ذهن من بود. اما آیا واقعیت همین بود؟ شاید بود.. شاید هم نبود. باید منتظر حرکت بعدی می موندم. در این رابطه به کسی چیزی نگفتم. منتظر یه اتفاق بودم تا پیش بیاد که من اقدامات لازم رو شخصا شروع کنم. با خودم گفتم حرکت بعدی افشین عزتی با فائزه هر حرکتی باشه دیگه تحلیل نمیکنم، کار اصلی رو شروع میکنم. به خانوم افشار زنگ زدم... وقتی جواب داد بدون سلام علیک رفتم سر اصل مطلب، بهش گفتم: « دیشب که علی اومد بیرون از رستوران، اون تایم مورد نظرو با هک کردن سیستم رستوران حذف کردی.. برو یه بار دیگه کل فیلم و بررسی کن ببین قبل از عزتی کی بوده پشت اون میز. به رفتارش وَ حرکات دستش دقت کن و مشخص کن چیزی رو تا قبل از اومدن عزتی جاساز میکنه یا نه. جوابش و خیلی فوری بهم بده.» خانوم افشار نیم ساعت بعد خبر داد که بعد از بررسی فوری به این نتیجه رسیده که مورد مشکوکی رویت نشد. خیلی اما و اگرهای زیادی درون ذهنم بوجود اومد.حرکت کردم به مسیر ادامه دادم، رفتم سمت هتل.. وقتی رسیدم ماشین و پارک کردم و زنگ زدم به عاصف عبدالزهرا. جواب که داد گفتم: +کجایی؟ _ داخل ماشین نشستم ، دارم ورودی_خروجی هتل و کنترل میکنم. +با چی اومدی؟بگو تا پیدات کنم. _بی اِم وِ مشکیه اداره که برای واحد خودمون هست! پیاده شدم و عین اَجَل معلق رفتم سمت ماشین چندتا زدم به شیشه..در و باز کرد فورا رفتم داخل نشستم. بیسیم زدم به 3200 آمار گرفتم از رصدی که داشت میکرد. به عقیق هم بی سیم زدم تا در صورت خروج دوتا سوژه، یعنی دکتر افشین عزتی و فائزه ملکی آماده رهگیری و مراقبت بشه. داشتم با عاصف اوضاع رو بررسی و تحلیل میکردم، عاصف گفت: «عاکف جان جلوی هتل و ببین. افشین عزتی از درب هتل اومد بیرون». چندثانیه بعد، 3200 و عقیق هم به فاصله چندثانیه بیسیم زدن که سوژه اومده بیرون. همه حواسشون جمع بود. اون نیم ساعتی که با عاصف جلوی هتل بودیم، پیام داده بودم به حدید تا خودش و از 4412 برسونه سمت ما. رفتم روی خط حدید: + حدید کجایی؟ رسیدی؟ _ بله آقا.. نیم ساعتی میشه که از پراید سفید پیاده شدم( از 4412 خارج شدم ) اومدم سمت هتل. +با چی اومدی؟ _موتور اداره. +منتظر باش بهت میگم چیکار کنی. فعلا سمت ماشین ما نیا. برو بالای پل نزدیک هتل کمی از سوژه ها عکس بگیر به طور نا محسوس. _چشم. قطع کردم... نگاهی به عاصف کردم گفتم: +بنظرت با هم دیگه میرن یا اینکه جداگانه تشریف میبرن؟ _ احتمالا جداگانه؟
هدایت شده از عاکف سلیمانی
یک هفته ای میشد که بچه‌ها نزدیک خونه دختره مراقبت میکردن تا ببینن بیرون میاد یا نه! اما خبری ازش نبود. از طرفی هم حتی به عاصف زنگ نمیزد و موقعی هم که عاصف تماس می‌گرفت، گوشی دختره خاموش بود. عاصف چندبار رفت در خونه‌شون اما کسی درو باز نکرد. همه تعجب کرده بودیم. نمیشد کاری هم کرد. از طرفی شب‌ها برق خونه‌شون خاموش بود. یادمه که هم من، هم حاجی سیف، وَ هم اینکه تموم بچه‌های مرتبط با این پرونده کلا توی آمپاس بودیم. یه روز نشسته بودم و داشتم فکر میکردم که باید چیکار کرد و در حال آنالیز و تحلیل پرونده بودم، تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود: «دختره شک کرده و احتمال داره فهمیده باشه به خونه‌شون نفوذ کردیم.» چیزی جز این نمیتونست باشه. از طرفی هم زیر 5 درصد احتمال میدادیم خودکشی کرده و نمیخواسته دست ما بهش برسه. اما این احتمال خیلی ضعیف به نظر می‌اومد. چون اگر خودکشی کرده بود باید یک بوی نامطبوع از اون خونه می‌اومد یا سر و کله مادربزرگه پیدا میشده. چون ما از همون دقایق اولیه که از خونه اومدیم بیرون، بچه‌های من کل موقعیت‌رو زیر نظر گرفته بودن. اما با این اتفاق، به معنای حقیقی کلمه دستمون بسته بود و عملا نباید از طرف ما هیچ اقدامی صورت میگرفت. حتی ماموران برق و آب هم رفتند در خونه سوژه تا کنتور و چک کنند، بازهم کسی در و باز نمیکرد. یک هفته‌ای گذشته بود و یه روز که مشغول کار بودم، بهزاد تماس گرفت با من گفت: _حاجی دختره با عاصف تماس گرفته. عاصف خان هم پشت در هستن. میخوان شمارو ببینند. +بهش بگو بیاد. رفتم اثر انگشت زدم و لحظاتی بعد عاصف اومد ... گفتم: +خوش خبر باشی. _حاجی دختره تماس گرفته. به بچه ها گفتم فایل شنود و بفرستند روی سیستم شما! +کار خوبی کردی. سیستم و روشن کردم، فایل و چک کردم... دختره به عاصف توضیح داد که مریض بودم و نتونستم تماست و جواب بدم و... که منم باور نکردم. به عاصف گفته بود: «امشب میای دنبالم؟ دوست دارم با هم بریم بیرون!» عاصف گفت: «امروز خیلی کار دارم!» دختره گفت: «تورو خدا بیادیگه» عاصف گفت: «عزیزم باور کن سرم شلوغه! باید برم تا اراک.» دختره گفت: «خب بعدش بیا دیگه. مگه قرار هست بمونی؟ مگه کجا میخوای بری؟» عاصف گفت: «برای یه ماموریت خیلی مهم باید از طرف محل کارم برم تا اراک!» دختره با یک کرشمه و طنازی خاصی گفت: «من و نمیبری عزیز دلم؟» عاصف خندید و گفت: «امان از دست تو!» دختره با یک شیطنت خاصی گفت: «حالا میای یا نه؟» عاصف گفت: «بهت قول نمیدم برای امشب، تا یه وقت بد قول نشم! اما اگر به موقع رسیدم و خسته نبودم، میام دنبالت با هم میریم شام میخوریم و یه چرخی هم میزنیم. اگر امشب نشد، اما فردا حتما میام میبینمت!» زیاد با هم صحبت نکردند. من شک کردم به ماجرا. احساسم و تجربه یک دهه و خرده‌ای کار من در سیستم اطلاعاتی کشور این و میگفت که کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ست و ممکنه امشب یا اگر فردا همدیگر و دیدند هر گونه اتفاقی رخ بده! اما پیش بینی اون اتفاقات کمی دشوار بود. ما حتی پیش بینی اینکه به عاصف بخواد آسیب بزنه رو هم در تحلیل‌ها و فرضیه‌های خودمون قرار دادیم! فورا با دفتر حاج آقای سیف هماهنگ کردم تا بهم وقت ملاقات فوری بدن و بتونم اطلاعات و اخبار و گزارشات و بهشون برسونم. نکاتی رو فرمودند که من الان به طور کامل چیزی نمیگم، اما شما خودتون در ادامه میخونید. عاصف قرار بود اون روز به یک ماموریت مهمی بره که از اینجا به بعد قرار شد طبق پیشنهادی که به حاج آقای سیف مدیر کل بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» و ضد تروریسم دادم و ایشون هم دقیقا با من هم نظر بودند، پروژه رو پیش ببریم. عاصف برای ماموریت به اراک آماده و سپس عازم شد. موضوع ماموریتش هم یک سری بررسی‌های میدانی و امنیتی و... در یکی از سایت‌های اتمی اراک بود. وقتی عاصف رفت، تمام مسائلی که باید مورد بررسی و ارزیابی قرار میگرفت و گزارشات نهایی درمورد یکی از سایت‌های اتمی رو برای ما می‌آورد، نوشت و در پوشه‌ای قرار داد. عاصف اون روز غروب ساعت 7 عصر از اراک به تهران برگشت، وَ بعدشم طبق قراری معین با اون دختره همدیگرو دیدند. پس دقت کنید، یعنی بعد از اراک، مستقیما به اداره بر نگشت و رفت سراغ دختره. اما در زمانی که عاصف و دختره با هم بودن، من و تیمم کجا بودیم؟