🔸اختلاف در کاخ سفید بر سر تحریم حامیان سیاسی حزب الله
روزنامه سعودی «العرب»، حزب الله را قدرت اساسی در لبنان توصیف کرد و گزارش داد، مقامات دولت آمریکا اظهارات ضد و نقیضی درباره تحریم حامیان حزب الله بیان میکنند.
● «دیوید شنکر» معاون وزیر خارجه آمریکا گفته است متحدان سیاسی حزب الله، تحت تاثیر شمشیر تحریمها قرار میگیرند.
● اما «مارشال بیلنگسلی»، معاون وزیر خزانهداری آمریکا، تحریمها را محدود به کسانی دانسته که از حزب الله حمایت مالی به عمل آورند.
👤 ادمین: فاتح اسرائیل
✅ @kheymegahevelayat
سرلشکر صفوی: آمریکا و متحدانش از نظر اقتصادی و نظامی فرسوده شدهاند
دستیار و مشاور عالی فرمانده کل قوا:
🔸واقعیت این است که آمریکاییها و متحدین آنها و متجاوزین به فلسطین و یمن هم از نظر اقتصادی و هم نظر نظامی فرسوده و خسته شدهاند.
🔸معامله قرن ترامپ مانند طرح خاورمیانه بزرگ بوش پسر شکست خورده است.
🔸طی ۳۰ سال گذشته راهبرد انقلاب اسلامی و جبهه مقاومت در غرب آسیا توانسته اهداف شیطانی آمریکا، رژیم صهیونیستی و دست نشاندگان آنها را با شکست مواجه کند.
🔸قدرت آمریکا و متحدانش در حال افول و سقوط است و در مقابل قدرت انقلاب اسلامی در حال افزایش است.
حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
🚩 سرلشکر سلامی: «انصارالله» میتواند تمام میدان جنگ را تغییر دهد
🔹انصارالله یک سرشاخه جهش یافتهای از انقلاب است آنها امروز منبعی انباشته از قدرت هستند که اگر آزاد شود، تمام میدان جنگ را تغییر میدهد و این واقعیت را دشمن میداند.
🔹 مفتخریم به اینکه آنقدر قدرتمندیم که دشمن هرگونه کار پیچیدهای را از سوی ما تصور میکند.
🔹 کاری نکنید این انرژی انباشته آزاد شود، درست محاسبه کنید و احساساتی تصمیم نگیرید، مثل اقدام احساسی سران سه کشور اروپایی و آن بیانیه دروغین.
🔹قدرت تولید خطر ما بسیار فراوان است اما ما خویشتن دار هستیم، بنای آشوب نداریم اما پاسخ آشوب گران را می دهیم.
🔹چهل سال است در حال جنگ هستیم. ما امروز یک قدرت غیر قابل تصور برای دشمنان هستیم چرا که آنچه از ما میدانند تنها بخش کوچکی از آن است.
👤 ادمین: حاج عماد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
✅ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت، لحظه به لحظه از مطالب و تحلیل ها و خبرهای مهم سیاسی و امنیتی ایران و سراسر جهان آگاه شوید.
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
دیپلمات پیشین آمریکایی: فشار حداکثری علیه ایران کارساز نیست
«ریچارد بوچر» سفیر پیشین آمریکا در قبرس:
🔹در شرایط جاری، اعمال فشار حداکثری قطعا رفتار ایرانیها را تغییر نخواهد داد.
🔹ما از ۱۹۷۹ (۱۳۵۷) انواع تحریمها را علیه ایران اعمال کردهایم اما این تحریمها رفتارشان را تغییر نداده است.
🔹یک اقدام هماهنگ توسط جامعه بینالمللی (برای فشار بر ایران) شاید تاثیراتی داشته باشد.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم گفتم: +بله. حتما. _آقای سلیمانی، لخت خ
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم
یه روز خونه امن 4412 بودم که از دفتر حاج هادی زنگ زدند که باید برم اداره میخواد من و ببینه! از 4412 رفتم سمت اداره. مسئول دفتر حاجی زنگ زد بهش... گفت:
«حاج آقا سلام.. معاونتون آقا عاکف اومدن. بیان داخل؟ بله بله.. چشم. حتما.. آها. برن اونجا؟ آها چشم.. پس بمونن اینجا.»
نفهمیدم چی دارن میگن. هی بمونن اینجا برن اونجا میگفتن.. منم بخاطر بیماری فاطمه حوصله نداشتم و اعصابم به هم ریخته بود. گوشی رو از دست مسئول دفتر حاج هادی کشیدم گفتم:
+سلام حاج هادی. عاکفم. فرمودید بیام اداره. ظاهرا باهام کاری داشتید.
_سلام.. از دوربین دیدمت.
نگاه به دیوار کردم دیدم گند زدم. از بس ذهنم مشغول بود دیگه یادم رفته بود که بالای سرم دوربین هست. با عصیانیت گفت:
«گوشی رو از دست کسی نکش. بده بهش.»
گوشی رو ندادم دستش.. انداختم روی میز مسئول دفترش، گفتم:
«بگیر ببین چیکارت داره.»
اونم چپ چپ نگام کرد، بعد گوشی رو گرفت و شروع کرد به صحبت کردن. منم رفتم نشستم. بعد از یک دقیقه که صحبتاشون تموم شد قطع کرد... گفت:
_ حاج آقا گفتن برید دفتر حاج کاظم.. حاج کاظم منتظرتونه. چنددقیقه دیگه حاج هادی تشریف میارن اونجا.
+مسخرمون کردید؟ باز چه بازی ای رو دارید شروع میکنید؟
چیزی نگفت، منم بلند شدم رفتم سمت دفتر حاج کاظم.. مسئول دفترش هماهنگ کرد، حاجی در و بازکرد. رفتم داخل دفترش، تا منو دید گفت:
_سلام. چطوری عاکف. فاطمه زهرا خانوم خوبه؟
+ممنونم. خوبم... اونم خوبه... میشه بگید اینجا چخبره؟
_باز چیشده؟
+چی بگم والله. بگذریم.
رفتم نشستم یه گوشه ای.. اعصابم به هم ریخته بود.. حاجی یه لیوان عرق بهار نارنج و با آب لیمو قاطی کرد آورد داد بهم گفت:
_بخور.. برات خوبه.. اعصابت و آروم میکنه تا آتو دست کسی ندی !
این حرف و که زد دوزاریم افتاد که یه چیزی شده. اومد نشست روبروم گفت:
_هادی داره میاد اینجا. یک کلمه حرف نمیزنی. الانم رفتار زشتت با مسئول دفترش و بهم گزارش کرده.. دلیل نمیشه تو از مسئول دفترش بالاتری و معاون هادی هستی هر حرکتی کنی. اینجا چاله میدون نیست. چند ساله اومدی داخل این سیستم و این تشکیلات! از روز اول تا حالا دارم اینو بهت میگم.. صدبار گفتم بازم میگم که پسر جان کله شق بازی در نیار.. آقاجان کله شق بازی در نیار.. اینجا میزنن دهنت و سرویس میکنن! اینجا رحم به صغیر و کبیر تو و دیگران نمیکنن. حتی منم که محرم اسرارتم یه روز میبینی مجبور میشم بزنم دهن مهنت و صاف کنم. کار اطلاعاتی پدر مادر نمیشناسه آقای عاکف. آدم باش یه کم.. تو جوان تحصیلکرده ای هستی، باید بفهمی این مسائل و !! اما نمیدونم چرا دلت میخواد همش گرد و خاک کنی.
از بس بی حوصله بودم هیچ جوابی ندادم.. بعد از چند دقیقه مسئول دفتر حاج کاظم زنگ زد به حاجی یه چیزی گفت.. حاجی هم قطع کرد رفت اثر انگشت زد درب اتاقش باز شد.. همونطور که روی صندلی نشسته بودم برگشتم به عقب نگاه کردم دیدم حاج هادی وارد شده و خیلی سنگین و عصبانی سلام علیک کرد بعدش نشست. حاج کاظم و حاج هادی کمی باهم صحبت کردن، بعد هردوتا من و نگاه کردن. حاج هادی گفت:
_معلومه چته !؟
کمی مکث کردم، همینطور که سرم پایین بود گفتم:
+ببخشید حاج آقا. حق با شماست. من تند رفتم با مسئول دفترتون.
_بار آخرت باشه میای گوشی رو از دست مسئول دفترم میکشی. دلیل نمیشه معاون من هستی و بالاتر از اونی، پس این یعنی هر کاری دلت خواست انجام بدی !
+من هرکاری که دلم خواست انجام ندادم حاج آقا.. خیلی چیزا دلم میخواست انجام بدم طی این سال ها اما جلوی خودم و گرفتم..
_جمع کن دهنت و بچه !!! اگر پشت تلفن چیزی بارت نکردم و حرمتت و نگه داشتم برای این بود که خواستم آبروت حفظ بشه.. وگرنه چاک دهنم باز بشه هر چی از دهنم در بیاد بهت میگم و بارت میکنم.
خیلی مودبانه و آروم گفتم:
+باورم نمیشه این ادبیات شما باشه حاج آقا هادی.
_به وقتش باورت میشه.
فقط نگاش کردم.. دلم میخواست با این حرفی که زد بلند شم خِرخِرَش و به دندون بکشم.. حاج کاظم بهم اشاره زد حرف نزن. حاج هادی گفت:
_جلوی کاظم دارم بهت میگم.. کاظم تورو بعد از شهادت معاونت قبلیم معرفی کرد.. من روی حرفش نه نیاوردم. اوایل خوب پیش رفتی، اما الان یک هفتس تموم گزارشاتت نصفه و نیمه میرسه دستم. من باید از منابع دیگه گزارشات تکمیلی پرونده رو دریافت کنم؟
صداش و برد بالاتر گفت:
_طی این یک هفته دکتر افشین عزتی سه مرتبه با نسترن توسلی دیدار داشته، اما یه دونه از این سه تا دیدارو به من گزارش ندادی. چرا؟ چه غلطی داری میکنی؟ تو مگه معاون من نیستی؟ تو مگه مسئول و کارشناس این پرونده نیستی؟ تو مگه داخل کمیته سه نفره برای تصمیم گیری کلان و اصلی نیستی؟ آقاجان جواب بده !!
سرم پایین بود و فقط به صحبتاش گوش میدادم. همینطورکه سرم پایین بود یه هویی تسبیحش و پرت کرد به سمتم خورد به پیشونیم.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم یه روز خونه امن 4412 بودم که از دفتر حاج
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهار
اما همچنان سرم پایین بود.. ادامه داد گفت:
_ دِ لامصب با تو هستم جواب بده! آبروی من داره سر این پرونده میره. تموم گزارشاتِت نصفه و نیمه هست.. امروز رئیس جلوی کاظم هرچی از دهنش در اومده بارِ من کرده.
چیزی نگفتم، خم شدم از روی زمین تسبیح رو گرفتم بعدش بلند شدم دو دستی دادم بهش، آروم گفتم:
+بفرمایید حاج آقا. خدمت شما !
مجددا سرجای خودم نشستم.. اون بنده خدا همچنان داشت می تاخت ! ادامه داد گفت:
_ اگر من مدیر کل بخش ضدجاسوسی هستم و تو معاون من، پس چه کسی باید به من گزارش بده؟ چرا من باید گزارش های مربوط به دکتر عزتی رو از افراد دیگه در 4412 دریافت کنم؟ مگه تو نمیفهمی سلسله مراتب و !؟؟ پای یه دونه از گزارش های این سه تا دیدار امضای تو نبوده. همه رو از افراد دیگه ای که در 4412 بودن دریافت کردم. جواب بده آقای محترم؟ چرا ساکت نشستی؟
+ببخشید حاج آقا.. شما درست میفرمایید! حق با شماست.
_زِکی !! همین؟ ببخشید حاج آقا؟ حق با شماست؟ با همین یه کلمه همه چیز تموم شد رفت؟ کجارو ببخشم؟؟ چی رو ببخشم؟ نه عزیزم. از این خبرا نیست.
حاج کاظم گفت:
«هادی جان ای کاش این کارو نمیکردی. وقتی به من داری میگی، دیگه نباید برای حفاظت نامه میزدی. وقتی اونجا فرستادی همه میفهمن. میره لای پرونده این بنده خدا. منم بخوام اعمال قدرت و نفوذ کنم میگن چون آشنای هم هستند، دارن لاپوشونی میکنن. رییس هم بدش میاد که بخواد کسی از داخل تشکیلات این حرف و بزنه.. درصورتی که من با عاکف شدید ترین رفتارو دارم. اما بابت این کوتاهی ها زودی به حفاظت نامه نزنید. اول بگذارید بین خودمون بررسی کنیم شاید حل بشه! اگر حل نشد اونوقت نامه بزنید حفاظت اطلاعات سیستم.»
حاج هادی گفت:
«کاظم من نمیتونم ببینم داره کم کاری صورت میگیره. فردا پس فردا به حاج آقای (...) رییس تشکیلات، تو که معاونش هستی هم نمیتونی جواب بدی.. اون آدمی هست که مو رو از ماست میکشه بیرون. بهتره من و تو خودمون رو پا سوز این آقا نکنیم.»
صداش و برد بالاتر، با انگشتر عقیقش چندتا زد روی شیشه میز گفت:
«آقای عاکف خان، اگر نمیتونی کار کنی، استعفا بده برو بیرون. من معاون خنگ نمیخوام. امنیت این مردم و امنیت ملی این کشور دست ما هست! نمیخوام خون جوونای این مملکت بیفته گردن من و زیر مجموعم. یک هفته س گزارش که نمیدی هیچ، هربار با خونه امن 4412 ارتباط میگیرم میگن اونجا نیستی! کجا غیبت میزنه؟ هان؟»
حاج کاظم بهم گفت:
_عاکف. چرا چیزی نمیگی؟ چرا لال شدی؟
+حق دارید. من اشتباه کردم.. به نظرم بهتره استعفا بدم. چون به درد مجموعتون نمیخورم.. ببخشید که این چندوقت باعث زحمت شدم.
حاج هادی با تندی گفت:
« بله آقا.. حتما استعفا بده.. برو 3 ماه قرنطینه بمون تا مراحل اداریت انجام بشه بعدشم بسلامت. شما باید از کلِ این مجموعه بری.»
بعد روش و کرد سمت حاج کاظم گفت:
«عه عه عه. تورو خدا میبینی کاظم.. یک هفته س وسط یه پرونده مهم اطلاعاتی امنیتی که با سرویس دشمن درگیریم آقا داره تعلل میکنه.. به خدا قسم من اولین باره میبینم یه کسی اینطور رفتار کنه. پناه بر خدا از این همه حماقت.»
حاج کاظم روش و کرد سمت من گفت:
_عاکف !
همینطور که سرم پایین بود، با صدای آروم گفتم:
+حاجی چی بگم!؟ هم شما حق دارید، هم حاج آقا هادی که بزرگ منو مسئول مستقیم من هستند..
حاج هادی بازم اومد وسط بحث گفت:
«جمع کن آقاجان.. من دیگه غلط کنم آدمی مثل تورو بیارم زیر دست خودم. تو یکی ما رو به باد نده برای هفت پشتمون بسه! لطفا هندونه زیر بغلمون نزار... الانم برگه استعفات و بنویس فوری برو قرنطینه.. با حفاظت چنددقیقه قبل تماس گرفتم گفتم ایشون حق خروج نداره.»
حاج کاظم صداش و برد بالا گفت:
_عاکف.. مگه هادی به تو نمیگه؟ یا جواب بده یا استعفات و بنویس سه ماه برو قرنطینه تا مراحل اداریت تموم بشه و پرونده هایی که زیر دستت بودن بدیم به بچه های دیگه کاراش و تموم کنن. بعدشم مارو به خیر تورو بسلامت... مگه باتو نیستم.. خب حرف بزن لامصب!
به چشمای حاجی نگاه نمیکردم. همینطور که سرم پایین بود گفتم:
+من اشتباه کردم. الانم آماده ام تاوان پس بدم ! چشم، استعفام و مینویسم بعدشم آماده ی هرگونه توبیخ و رفتن به قرنطینه هم هستم. حتی شش ماه.. فقط بزارید...
به اینجا که رسیدم بغضم ترکید..مجددا گفتم:
+فقط بزارید...
دیگه نتونستم حرف بزنم.. بغض یک هفته ایم ترکید، اشکام روی صورتم جاری شد... واقعا نتونستم جلوی خودم و بگیرم.. اونم جلوی دوتا مردی که بزرگتر از خودم بودن.. این بار دیگه از درون شکستم. اینجا بود که از درون متلاشی شدم نتونستم خودم و کنترل کنم.. هرچی میخواستم تلاش کنم حرف بزنم، انگار دهنم قفل شده بود. گفتم:
+فقط بزارید.....
حاج کاظم بلند شد اومد سمتم گفت:
«عاکف. چیزی شده باباجان؟ چرا داری گریه میکنی؟»
بعد خطاب به حاج هادی گفت:
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهار اما همچنان سرم پایین بود.. ادامه داد گ
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنج
«هادی جان میشه بعدا من و شما همدیگرو ببینیم؟ گزارشی هم که به حفاظت دادی با من. فعلا برو دفترت، سرفرصت میام سمتت!! حتما تا نیم ساعت دیگه همدیگرو می بینیم!»
بعدش بلند شد رفت اثر انگشت زد درب اتاق و برای حاج هادی باز کرد تا بره.. اونم رفت. حاجی درو بست اومد کنارم نشست، گفت:
_عاکف جان.. چیزی شده بابا. اتفاقی افتاده؟
+حاجی بزارید من برم دنبال زندگیم. بخدا خسته ام. نیاز به استراحت دارم یه مدت.
_خب با من حرف بزن. بگو چیشده! تو که کارت و دوست داشتی! فاطمه چیزی گفته مگه؟
+اون بنده خدا کاری نداره که.. فقط گاهی مثل همه زن ها میگه بیشتر پیشم باش.. همین.
_من تا الان اشکت و ندیدم. در طول این همه سال کار امنیتی اولین باره که میبینم تو بخوای جلوی یکی بشکنی.. اونم جلوی همکارت.. پس یه چیزیت شده.. برای فاطمه اتفاقی افتاده؟
+حاج کاظم.
_جانم.. بگو
+بزارید من استعفا بدم برم. یا اینکه پرونده رو از دست من بگیرید.. یا اینکه بزارید با همین فرمون برم جلو، ولی به حاج هادی سفارش کن پاپیچ من نشه! قول میدم دیگه اشتباهات این یک هفته رو تکرار نکنم. من می دونم هادی برام سایه گذاشته. خیلی جاها احساس میکنم یه چشم دنبالمه.. دو بار یکی از بچه هارو دیدم اما به روی خودم نیاوردم. هادی هم میدونه من این یک هفته رو کجاها بودم!
_عاکف اینارو ولش کن.. این طبیعت کار ما هست. اما الان بهم بگو اینکه گفتی فقط بزارید... اما یه هویی بغض کردی و دیگه نتونستی جلوی خودت و بگیری چی میخواستی بگی.. ما بزاریم تو چیکار کنی؟ به من بگو.. تو رو خاک پدر شهیدت قسم که برام از برادر عزیزتر بود و تو یادگارشی، وَ همیشه برای من عطر پدرت علی رو داشتی و داری به من بگو! قول میدم بین خودمون بمونه. به من اطمنیان کن پسرجان.
نفسم و دادم بیرون. خیلی خسته بودم، هم روحی، هم جسمی.. گفتم:
+باشه برای بعد. الان نمیخوام باکسی حرف بزنم.
_عاکف، مریم و بهزاد رفتند گروه خون. خداروشکر همه چیز ردیف شده.. نزار خوشحالی این روزهای من که تو با فاطمه زهرا هم در اون شریکید و باعث و بانیش هستید، به کاممون تلخ بشه. خواهشا بگو چیشده.
بلند شدم گفتم:
+دورت بگردم حاجی جان! باشه برای بعد. اصرار نکن!
حاجی دید اصرارش فایده نداره گفت:
_هادی تاکید کرده از اداره نمیتونی بیرون بری. میخوای چیکار کنی؟
+اگر میشه باهاش صحبت کن کوتاه بیاد. من یه خرده گرفتارم این روزا !
_نگفتی! برای فاطمه اتفاقی افتاده؟
+شما ردیف کن من برم بیرون از اداره تا پرونده رو باهمون قدرت قبلی پیش ببرم.
_بمون چنددقیقه !
زنگ زد دفتر حاج هادی.. 10 دقیقه باهاش صحبت کرد. هی میگفت:
«هادی جان آروم باش.. من دارم بهت میگم که ازت خواهش میکنم. من دارم کُپن خرج میکنم.. تو کوتاه بیا.. بزار این مورد و که داریم میریم جلو حل بشه بعدش حتما باهاش برخورد میکنیم. اصلا من خودم شخصا باهاش برخورد میکنم. به جان تو من باهاش برخورد میکنم. میدونم تو گزارشت و دادی، اما نگران نباش. باباجان یه لحظه گوش کن.. تو گزارشت و نمیخواد اصلا پس بگیری.. بزار بمونه اونجا. اما زنگ بزن دم در تا بچه های حفاظت اذیتش نکنند.. هادی ببخشید دارم به صراحت بهت میگم اما من بالاتر از تو هستم، دارم خودم و خرج میکنم. پس بهت دستور میدم که این کارو برام انجام بده. باشه قبول..نه نه.. اصلا فکر این چیزارو هم نکن.. من درستش میکنم.. باور کن حلش میکنم برادر من! حله..»
خلاصه بعد از ده دقیقه بحث و ... حاج هادی قبول کرد پرونده دستم باشه و بتونم از اداره خروج کنم. با حاجی خداحافظی کردم بعدش از اتاقش زدم بیرون.
وقتی اومدم بیرون دیگه نرفتم سمت دفتر خودم. اصلا حوصله نداشتم بهزاد رو با این حال ببینم تا بهش تبریک بگم. از طرفی هم تا دوباره ورق برنگشته بود باید میزدم بیرون.. فورا از اداره خروج کردم رفتم سمت 4412 !!
نزدیک خونه که شدم ریموت درب و زدم با ماشین رفتم داخل پارکینگ خونه. طاها اومده بود پایین.. از ماشین که پیاده شدم کیفم و گرفتم باهم رفتیم بالا. طاها چندتا گزارش مهم و در حین راه رفتن بهم داد. دیگه طبقه اول نایستادم و مستقیم رفتم دفترم، سنسور و زدم وارد شدم دیدم عاصف پشت سیستمش نشسته داره به کاراش میرسه.. سلام علیکی کردیم نشستم.
به عاصف گفتم:
+چه خبر؟
_راستش عاکف جان، حاج هادی خیلی این روزا زنگ میزنه اینجا. قبلا سابقه نداشت.
+چطور !
_قبلا که زنگ میزد، مستقیما سراغت و نمیگرفت.. اما الان زنگ میزنه میگه عاکف کجاست! راستش ذهنم مشغول شده، اتفاقی افتاده که ما خبر نداریم؟
+نمیدونم. شاید کاری داره. خلاصه منم که همیشه اینجا نیستم.. گاهی بیرون میرم، گاهی کارهای بچه ها رو چک میکنم از نزدیک.
_متوجه ام. اما خواستم فقط بهت بگم که درجریان باشی.
همینطور که نشسته بودم مشغول فکر کردن بودم...
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنج «هادی جان میشه بعدا من و شما همدیگرو ببی
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_شش
به همسرم فکر میکردم. به اتفاقات داخل ستاد که بین من و حاج هادی پیش اومد، به بی احترامی که بهم کرد، به پرونده عزتی که یه کلافش برون مرزی بود و طرحی هم که من ارائه داده بودم در سطح بین الملل بود و... !
وای خدا بهش فکر میکردم داشتم دیوانه میشدم.. طرحی رو درون کمیته سه نفره بررسی کردیم که تهش حاج کاظم حاج هادی رو دور زد و مستقیم برد پیش رییس کل ، اونم موافقت کرد.. یک طرف بازی مستقیما خود من بودم. باید میرفتم به یکی از کشورها برای اجرای پروژه. از طرفی مریضی خانومم، اینکه دکتر گفته بود خانومت نهایتا 6 ماه الی 9 ماه دیگه دوام میاره و... روزهای عجیبی بود و خیلی کلافه بودم.
در همین فکرها بودم که عاصف گفت:
_عاکف یه خبر مهم برات دارم.
+چی هست؟!
_عزتی قراره بره کربلا.
بُهت زده نگاش کردم، گفتم :
+چی ؟!!!!!
_چرا وحشت کردی؟
+وحشت نکردم دیوانه.. میگم چی گفتی؟
_میگم عزتی قراره بره کربلا.
+زمان؟
_طبق شنودی که داشتیم برای حدود سه ماه دیگه ! یعنی ایام اربعین.
+با کی میخواد بره؟
_نمیدونم. اما نسترن پاسش و گرفته ! حدید و 3200 هم چون بیسیمت خاموش بوده با خط امن خبرارو به من میدادن !
+خبر برای چه ساعتیه؟
_همین امروز حدود دوساعت قبل !
+ بگو بچه ها فایل مکالمه رو بفرستن روی سیستم من !
عاصف زنگ زد طبقه پایین به خانوم افشار گفت فایل آخرین شنود مکالمات عزتی رو بفرستند روی سیستم من.
سیستمم و روشن کردم. رمز ورود و زدم وارد شدم.. هدفون و گذاشتم گوشم فایل و پلی کردم. حالم داشت از عزتی و حرفاش به هم میخورد.. از طرفی چقدر این نسترن زرنگ و جَلَب بود. سرم داشت دود میکرد. کلی برای افشین عزتی عشوه می اومد. اما جوری وانمود نمیکرد که عزتی درموردش خیال کنه هرزه تشریف داره. به هیچ عنوان با عزتی، رو بازی نمیکرد وَ خیلی زیرکانه با برنامه ای که براش تعریف شده بود میرفت جلو تا عزتی رو روز به روز بیشتر از گذشته تشنه ی خودش کنه... کاری که دقیقا شِگِرد سرویس های امنیتی دشمن هست وَ از طریق زن ها به اهداف خودشون میرسن. قابل توجه مسئولین سست کمربند...
فورا گزارش این شنود و نوشتم، به همراه یک نسخه ی کپی از فایل رو گذاشتم داخل پاکت نسوز وَ با چسب های امنیتی و مخصوص و رعایت مسائل حفاظتی پلمپ کردم دادم دست عاصف عبدالزهراء تا ببره برای حاج هادی !!
قبل از اینکه عاصف گزارش و اون فایل و ببره، با یه خط امن زنگ زدم اداره ... مسئول دفتر حاج هادی جواب داد:
_سلام علیکم.. بفرمایید!
+آقا مهدی سلام.. چطوری اخوی.. عاکفم..
_درخدمتم..
+بابت امروز عذر میخوام تند رفتم.. اعصابم به هم ریخته بود. حلال کن داداش.
_نه حاج آقا این چه حرفیه.. منم فراموشش کردم. شما هم خسته بودی قطعا. الان امری داشتید تماس گرفتید؟
+بله.. حاج هادی هست !
_بله هستند.. وصلتون کنم؟
+اگر ممکنه.
_بزارید یه هماهنگی کنم.. چندلحظه پشت خط بمونید !
پشت خط موندم و آهنگ انتظارو که صدای زیارت عاشورا بود گوش کردم.. بعد از چندثانیه وصل شد:
_زود بگو کار دارم.
+سلام حاج آقا. یه گزارش درمورد دکترعزتی داریم که مهمه. به همراه یه فایل صوتی که مهمتر هست !
_بفرست بیاد اداره. تا یکساعت دیگه دستم باید برسه.. چون بعدش دارم میرم شورای عالی امنیت ملی جلسه دارم.
+چشم. میدمش دست آقاعاصف بیارن خدمتتون.
_خوبه..ممنونم..
+حاج آقا بابت امروز ببخشید که با آقا مهدی بد رفتار کردم. اما داخل اتاق حاج کاظم واقعا چیزی نگفتم که بخواید با من اونطور رفتار کنید.
_آقای عاکف خان، ادامه نده... من و از کوره در نبر ! بار اول و آخرت باشه. دیگه حق اشتباه نداری. این بار هم بخاطر کاظم گذشت کردم. تمام... اون گزارش و اون فایلتم بفرست بیاد اداره منتظرم.
+چشم.
خواستیم خداحافظی کنیم که یه کنایه بدی بهم زد و جیگرم و سوزوند. گفت:
_مرد گریه نمیکنه. خداحافظ.
چیزی نگفتم..قطع کردم. اما از درون پاشیدم. کسی نمیدونست چرا من نتونستم بغضم رو نگه دارم و اشکم در اومد. تنها نقطه ضعف من فاطمه بود. فاطمه ای که داشت جلوی چشمم آب میشد.
گوشی رو قطع کردم عاصف گفت:
_عاکف! حالت خوبه؟
+نمیدونم عاصف.
_چرا یه هویی رنگت عوض شده؟
+عاصف تو سیدی. سرنمازات دعام کن. به مادرت حضرت زهرا متوسل شو تا مشکلات منم حل بشه.
_چشم. ولی ظاهرا بازم اداره گرد و خاک کردی؟ درسته؟
+نه بخدا. شاید یه کم تند رفتم اما امروز فقط نشستم تا حاج هادی هرچی از دهنش در میاد بارم کنه.
_عجب! برای چی؟ چیزی شده؟
+بگذریم. بگیر اینارو ببر بده بهش باز داد و بیداد راه نندازه.
عاصف هم دیگه چیزی نگفت.. نامه و نسخه کپی فایل شنود و گرفت برد اداره.
✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
❤️ همه باهم دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه کنیم.❤️
🌸إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹
🌸أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
🌸ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
🌸يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹
🌸اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🌸يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
🌹 يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ 🌹
🌹یاصاحب الزمان...🌹
🌸تا نیایی گره از کار بشر وا نشود🌸
#کانال_خیمه_گاه_ولایت
✅ @kheymegahevelayat
🔴 #فوری/ترامپ ورود مقامهای ایران و خانوادههای آنها به آمریکا را تعلیق کرد!
🔹رئیسجمهور آمریکا با صدور یک فرمان اجرایی بامداد پنجشنبه ورود مقامهای ارشد حکومت ایران به آمریکا به عنوان مهاجر یا برای اهداف غیرمهاجرتی را تعلیق کرد.
🔹ترامپ در این فرمان اجرایی بعد از تکرار ادعاهای همیشگی علیه ایران گفته است: «من تعلیق ورود مقامهای ارشد حکومت ایران و اعضای خانواده درجه یک آنها به آمریکا به عنوان مهاجر یا غیرمهاجر را اقدامی در راستای منافع ایالات متحده آمریکا تشخیص میدهم»
✅ @kheymegahevelayat
گفت اسد باید بماند ، ماند
گفت کمر داعش را میشکنیم ، شکست
گفت دوران بزن در رو تمام شده ، تمام شد
گفت اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید ، و نخواهد دید.
باید هرروز تکرار کرد که هر چه او گفت شد.
✅ @kheymegahevelayat