سلام و خدا قوت. جوانی بیمار در کما بسر میبرن اگر میشه براش دعا کنید و مادرش ناامید نشه بدرگاه خدا🌷سه مرتبه حمد شفا بخونید لطفا
✅ @kheymegahevelayat
💠آن #دزدی که شب ها از دیوار بالا می رود یا #زنی_که_عفت خود را می فروشد،تقصیر دارد؟
💠شما خیال می کنید آن دزدی که شب هااز دیوار با آن همه مخاطرات بالا می رود و یا زنی که عفت خود را می فروشد تقصیر دارد!؟ #وضع_معیشت بد است که اینهمه جنایات و مفاسد که شب و روز در روزنامه ها می خوانید و به وجود می آورد. اگر راست می گویند برای بیکاران کار پیدا کنند.
#امام_خمینی
📚صحیفه نور جلد ۱ صفحه ۶۵
🗓مورخ: ۱۳۴۳/۰۱/۲۱
👤 ادمین : حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
✅ امشب ساعت 22 قسمت قسمت های 163 و 164 و 165 #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم از #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا_و_تلگرام_و_سروش منتشر میشود.
🌹 دیشب تعدادی از مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت در اینستاگرام و تلگرام و ایتا پیام دادند که حتما یک قسمت دیگر را هم منتشر کنید.
از مخاطبان معزز تقاضامندیم صبور باشید، وَ اجازه بدهید مستند داستانی امنیتی به همین شکل منتشر شود.
از امشب وارد فاز سوم مستند داستانی امنیتی میشویم و اتفاقات مهمی در راه است.
🙏 لطفا این بنر را از همین جا برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید.
👤 حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_شصت_و_دو ادامه دادم گفتم: +همیشه سعی کن مشکلات زندگ
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_شصت_و_سه
بعد از اینکه وارد بیمارستان شدیم، سه ساعتی رو تحت نظر بودم و دائم بهم سرم و مسکن میزدن. شاید درد جسمم و آروم میکردن، اما درد روحم و نه!! چون دلم با فاطمه بود...
عاصف اومد سمتم، دیدم خیلی به هم ریختس، بهش گفتم:
+عاصف جان، تو برو 4412. به صلاح نیست بیشتر از دو ساعت کسی رو جای خودت بزاری. الآنم چندساعت شده.
_عاکف من دلم با تو و فاطمه خانوم هست !
+گفتم برو ! نیازی نیست !
کوه آتشفشان بودم.. باید در موقعیت من بودید تا درک میکردید داره بهم چی میگذره! دنبال یه فرصت بودم تا اون کاری که در ذهنم بود انجامش بدم و برای همیشه به سرانجام برسونم. این یک سال اخیر کینه بدی رو از یکی داشتم.. ازش دوتا کینه به دلم مونده بود، یه کینه کاری وَ دیگری کینه شخصی.
اون آدم هیچ کسی نبود به جز...
در همین فکر بودم که حاج کاظم اومد داخل اتاقم، عاصف و بهزاد و فرستاد بیرون. درب اتاق و محکم بست، با صدای آروم ولی پر از عصبانیت بهم گفت:
_عاکف؟
همینطور که داشتم از درد انگشت دستم هرچندلحظه به خودم میپیچیدم، و با پانسمانش وَر میرفتم گفتم:
+بله حاج آقا.
_موضوع چیه؟
+یعنی چی موضوع چیه حاجی؟
این بار صداشو برد بالا گفت:
_من خَرم یا تو! مگه با تو نیستم؟
+استغفرالله. دور از جون حاجی !! آخه این چه حرفیه! چرا داری به خودت توهین میکنی !
_بار دوم هست که حال فاطمه زهرا داره طی این دو هفته اخیر بد میشه ! دفعه قبل هم خونه ما بودید اینطور شد. الآنم همینطور ! بهت گفتم موضوع چیه؟ چرا یک هفته هست که سر و وضعت شده این !؟ چرا وقتی میای اداره لباسات نامرتبه؟ چرا این دو هفته انقدر لاغر شدی؟ چرا شبیه آدمای افسرده رفتار میکنی؟ چرا دیروز بغضت جلوی من و هادی ترکید؟ دلیلش فاطمه بود؟ آره؟ باتو هستم عاکف !! چیزی شده که من بی خبرم؟
جوابی ندادم. حاجی هم دید جوابی ازم نمیتونه بگیره، یه دونه محکم با مشتش زد روی یخچال کنار تختم گفت:
_ دِ لا مصب با تو هستم. جون بکن حرف بزن لعنتی ! جواب این همه چراهای من و بده.
+آخه چرا داری بهم گیر میدی حاجی؟ خب دست از سرم بر دار. بزار تنها باشم و به درد خودم بمیرم! اینکه شما بدونی یا ندونی دردی از من دوا نمیکنه و کاری رو پیش نمیبره!
حاج کاظم از عدم پاسخگویی من به سوالاتش کلافه شده بود..گفت:
+پسرجان، تورو به روح پدر شهیدت بهم بگو موضوع چیه!
با این قسم دیگه نمیتونستم مقاومت کنم. سرم و انداختم پایین، حدود 30 ثانیه مکث کردم، گفتم:
+چی بگم حاج آقا. فاطمه زهرا.....
_فاطمه زهرا ! چی؟ حرف بزن عاکف ! بهم بگو.
نفسم و دادم بیرون، چندثانیه ای به زمین خیره شدم، بعد سرم و آوردم بالا دیدم حاجی چشماش و درشت کرده منتظر شنیدن حرفای منه. سرش و تکانی داد و بهم اشاره زد یعنی «ادامش و بگو».
گفتم:
+متاسفانه مغز فاطمه پر شده از لخته های خون. طبق آزمایشی که داده و اسکنی هم که از سرش گرفته شده، ظاهرا داخل سرش تومور بدخیم هم وجود داره. از طرفی وقتی گروگان تیم عطابود، چندبار به سرش ضربه وارد شده، برای همین جمجمش ترک خیلی ریزی برداشته !
حاجی دوتا دستاش و گذاشت روی صورتش، گفت:
_واااای خدای من ! پسر تو چی میگی !
+حالا میشه ولم کنید؟
مکث کوتاهی کرد گفت:
_دکترا چی گفتند؟
+گفتند تا چندماهِ دیگه بیشتر زنده نمیمونه.
_چیییی؟؟؟!!!
+متاسفانه توموری که داخل سرش قرار داره، جزء تومورهای بدخیم هست. لخته های خونی هم که بابت اون ضربه ها به سرش داخل مغزش جمع شده خیلی زیاده. همه جارو پر کرده ! دلیل تشنجش اینه. دلیل بیهوش شدناش اینه ! دکتر گفته بزار راحت باشه و عملش نکن.
_چرا عمل نشه؟
+چون دکتر گفته زنده موندنش زیر تیغ جراحی زیر 5 درصده.
_خدای من ! باورم نمیشه ! الآن باید چیکار کنیم؟
+ازت یه خواهشی دارم.
_بگو پسرم. میشنوم!
+باید پدر و مادر فاطمه و خانوادش و درجریان بزاریم. خانواده منم باید بدونن. فعلا فقط مهدیس میدونه و شما !! من نمیتونم، وَ جراتشم ندارم که بخوام به صورت پدرخانومم و مادر خانومم نگاه کنم ! همینطوریشم اونا منو باعث و بانیِ خیلی از مشکلات فاطمه میدونن !!
_عاکف من...
تا گفت من، گفتم:
+حاجی، بخدا من روم نمیشه. طاقت دیدن اشکای مادر فاطمه و مادر خودم و ندارم. این فقط کار خودته.
حاج کاظم مکث کرد، اما راهی نداشت جز اینکه بپذیره. واقعا گفتنش به یه پدرو مادر سخت بود... گفت:
_باشه. بزار ببینم چیکار میتونم کنم.
+حواستم باشه! نباید بفهمن فاطمه سرش ضربه خورده. از همه مهمتر اینه که هیچکسی نمیدونه من امنیتی هستم. خانواده فاطمه از پدر و مادرش تا کل فک و فامیلاش مثل خانواده من خیال میکنن کارمند وزارت نفت هستم. از خانواده من فقط مادرم شرایط کاری منو میدونه. باید خودت زحمت بکشی و بابت مریضی فاطمه همین امشب یه جلسه بزاری خونمون یا خونه مادرم، که پدرومادر فاطمه هم باشن و در جریان این مسئله قرار بگیرن.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_شصت_و_سه بعد از اینکه وارد بیمارستان شدیم، سه ساعتی
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهار
حاج کاظم سرش و انداخت پایین.. خیلی ناراحت بود..گفت:
_باشه. یه کاریش میکنم! فقط عاکف، مادرت !!! به مادرت باید چی بگم!؟
+خودمم موندم. اون و فاطمه خیلی به هم وابسته اند ! اصلا بنظرم همین امشب کار و تموم کنید. فقط بازم تاکید میکنم، در رابطه با قضیه گروگان گیری و ضربه به سر فاطمه نباید کسی چیزی بفهمه! حتی مادرم که درجریان موضوع گروگان گیری هست و خودشم هدف این موضوع قرار گرفت، اونم نمیدونه فاطمه سرش ضربه خورده. خودمم همین دیروز فهمیدم !
_هووووففففففففف. خدا. دارم دیوانه میشم. آخه این چه بلای خانمان سوزیه که افتاده به جان زندگیت!
+نمیدونم.. راضی هستم به رضای خدا.
حاجی دیگه چیزی نگفت و از اتاق رفت بیرون. منم از روی تخت اومدم پایین کفشم و پوشیدم رفتم بیرون، دیدم حاج کاظم رفته داخل راهرو نشسته و داره فکر میکنه. رفتم سمت خواهر خانومم مهدیس و مریم خانوم دختر حاجی !! مهدیس و مریم هردو داشتند گریه میکردند. خواستم برم پیش فاطمه تا ببینم کارش به کجا رسیده که موبایل کاریم زنگ خورد! به صفحه گوشی نگاه کردم شماره حاج هادی بود. جواب دادم:
+سلام. جانم بفرمایید !
_سلام. من داخل پراید سفیدم !! «خونه امن 4412».
+درخدمتم. چیزی شده؟
_کجایی؟
+جایی دنبال کارام هستم.
_خیلی بیخود !!
از تعجب سکوت کردم.. بعد از چندثانیه بهش گفتم:
+ببخشید حاج هادی منظورتون از این حرف ها چیه؟
_یعنی اینکه شما حق نداری وسط ماموریت بری دنبال کارهای مسخرت.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم.. حاج کاظم داشت نگام میکرد.. برگشتم سمت همون اتاقی که بطور موقت بستری بودم. وارد اتاق شدم محکم درو پشت سرم بستم.. چندثانیه بعد حاج کاظم اومد داخل اتاق.. بهم اشاره زد چی شده؟؟ اما چیزی نگفتم.. مشغول حرف زدن با حاج هادی شدم..
گفتم:
+حاج آقا من همه کارام و کردم، تیم بنده هم مشغول کار هستند. همه چیز تحت کنترل و رصد بنده هست.
صداش و پشت تلفن برد بالا گفت:
_شما بیخود میکنی میزنی میری !
+حاج آقا من کاری نداشتم، تایم استراحتم بود.
_میگم شما بیخود کردی رفتی! اینجا بچه ها کلی کار دارند!
+اون بچه ها با من هماهنگن.. هیچ مشکلی هم وجود نداشت. هممون داریم کارمون و درست انجام میدیم.
_عجب!!!
+تشریف داشته باشید دارم میام.
قطع کردم... حاج کاظم دید خیلی شاکی هستم، گفت: «چیشده؟ کی بود پشت خط؟»
+من میرم 4412.. باید امشب تکلیف خودم و حاج هادی رو مشخص کنم.
حاج کاظم جلوم و گرفت. اما به هر شکلی بود از اتاق زدم بیرون. به عاصف که هنوز نرفته بود گفتم بیا بریم 4412..
عاصف اومد و رفتیم پایین نشست پشت فرمون. همین که عاصف ماشین و گذاشت روی دنده و ماشین حرکت کرد دیدم حاج کاظم یه هویی اومد جلوی ماشین. عاصف فورا زد روی ترمز.
حاجی گفت: «منم میام.»
هرچی اصرار کردیم که نیازی نیست، اما قبول نکرد. اومد سوار شد باهم رفتیم 4412.. وقتی رسیدیم ریموت و زدم عاصف مارو برد داخل خونه امن.
پیاده شدم بلافاصله با عجله رفتم بالا. وقتی وارد طبقه اول شدم دیدم حاج هادی داره با بچه ها حرف میزنه.. در و جوری باز کرده بودم که همه وحشت کردند. همین که حاج هادی منو دید خیره شد به دستم که باند و پانسمان پیچی شده بود. گفت:
_اینجا طَویله نیست که اینطور در و باز میکنی.
سکوت کردم چیزی نگفتم.. ادامه داد گفت:
_چیه!! چرا نگاه میکنی؟ نکنه طلبکاری؟ چرا باز سکوت کردی؟ نکنه میخوای بغض کنی اشک بریزی؟ هان؟ حداقل جلوی همکارات خجالت بکش!!
وقتی اینطور گفت دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم. چون اون نمی فهمید من در چه وضعیتی هستم، یا شاید هم میدونست اما خودش و زده بود به اون راه !!! بگذریم !
با این حرفی که زد، رفتم جلوش ایستادم، دوتا با کف دست چپم که سالم بود زدم به سینش، به چشماش زل زدم گفتم:
+آقای حاج هادی، اگر تا الان حرفی نزدم، فقط و فقط خواستم حرمت چندتا تار موی سپیدت و نگه دارم.
با خشم و نفرت کمی صدامو بردم بالاتر گفتم:
+اگر تا الان در مقابل طعنه و کنایه های شما سکوت کردم، برای این بود رییس بخشی هستید که من معاونش هستم وَ تحت امر شما هستم ! اگر تا الان سکوت کردم، دلیلش این بود نخواستم درگیر حاشیه بشم. خواستم عین آدم کار کنم.
صدام و بردم بالاتر، طوری که سرش داد میکشیدم و حرف میزدم. طوری که رگ گردنم زده بود بیرون. طوری که شر شر عرق میریختم حرف میزدم. طوری که چشمام داشت از حدقه میزد بیرون. گفتم:
+آقای حاج هادی، اگر تا الآن حرف نزدم خواستم حرمت نگه دارم، اما به ولایت مرتضی علی وَ به خاک پدر شهیدم قسم میخورم، یک بار دیگه، تکرار میکنم، فقط یکبار دیگه همچین چرتی رو بگی، اسم بغض و اشک یا اینکه اسم همسرم و بیاری، نگاه نمیکنم چه مقامی داری! نگاه نمیکنم کی هستی! نگاه نمیکنم چه جایگاهی داری! نگاه نمیکنم کی جلوم ایستاده! به جان خانومم که همه زندگیمه یه گلوله خرج صورتت میکنم. فهمییدددیییی؟
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_شصت_و_چهار حاج کاظم سرش و انداخت پایین.. خیلی ناراحت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنج
4412 کلا غرق سکوت شده بود.. کسی جرات نمیکرد بیاد جلو ! حاج هادی خشکش زده بود و فقط نگام میکرد و از جاش تکان نمیخورد !
حاج کاظم و عاصف عبدالزهراء که انگار عمدا نیومده بودن داخل و پشت در مونده بودن، آروم دری که نیم لنگ مونده بود رو باز کردن وارد شدند. حاج کاظم آروم گفت:
«ببند دهنت و عاکف! تمومش کن.»
حاج هادی که غرق سکوت شده بود، با دستش من و زد کنار، چندقدمی رفت جلوتر به سمت حاج کاظم... گفت:
«به به.. به به.. دست مریزاد ! بارک الله ! پس باهمید.. نه بزار بگه ! بزار بگه آقا کاظم ! ایشون دست پرورده خودته ! تحمیل شده خودته ! بزار حرفش و بزنه. همه شاهد بودند که منه مدیرکل بخش ضدجاسوسی رو تهدید به قتل کرد. بزار این پسره ی بچه ننه درسش و خوب پس بده!!»
حاج کاظم گفت:
«هادی تمومش کن این حرفای مزخرف و !!»
به حاج هادی گفتم:
+آقای حاج هادی، یه بار دیگه بگی بچه ننه، هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
حاج کاظم صداش و برد بالا گفت: «عاکف !! مگه به تو نمیگم حرف نزن ؟!! خب لال شو دیگه.»
حاج هادی برگشت به سمتم، دو طرف یقه هامو گرفت جمع کرد، همزمان همینطور که با انگشتش گلوم و فشار میداد، با اخم به صورتم نگاه کرد... گفت:
_چه غلطی میکنی !! تهدید میکنی من و که هر چی دیدم از چشم خودم دیدم؟ چی رو میبینم؟؟ اینکه گریه میکنی رو میبینم؟
+لا اله الا الله. آقا هادی تمومش کن.. من سن پسرت و دارم. یه چیزی میگم برات گرون تموم میشه هاااا.
_مثلا چی میگی؟ هان بچه ننه !!؟ مثل دیروز که فهمیدی نامه گندکاریت و نیومدنات به 4412 رو دادم دست حفاظت؟ هان؟ حرف بزن! چه غلطی میکنی؟ مثل همون لحظه ای که گفتم استعفا بده برو قرنطینه تا تکلیف پرونده هایی که زیر دستت دارن هدایت میشن وضعیتشون مشخص بشه بمون اونجا، مثل دیروز گریه میکنی؟ خب زر بزن بگو چی کار میکنی؟
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت ، قطعا شما دعوای دوتا اطلاعاتی رو ندیدید. وقتی باهم دعوا بیفتن کسی جلودارشون نیست و فقط گندای هم و آتوهایی که از هم دارن و داد میزنن تا اون یکی رو از سیستم حذف کنن. حاج هادی به زعم خودش از من آتو داشت، اما من ازش چیزی نداشتم. ولی یه رگ غیرت و دریدگی داشتم که باهمون حاج هادی رو خفش میکردم، چون رسیده بودم به جایی که دیگه برام کسی مهم نبود.
همینطور که حاج هادی با دستاش یقه م و گرفته بود و گردنم و فشار میداد، صداشو برد بالا، فریاد زد:
_ززززرررررررر بزن بچه ؟ من و میخوای با اسلحه بزنی؟
یه دونه محکم با ساعد دستم زدم به زیر دست حاج هادی تا پنجه های زُمُختش و از یقم جدا کنه بعد هولش دادم عقب!! خواستم روش اسلحه بکشم اما پشیمون شدم... حاج کاظم صداشو برد بالا فریاد زد گفت:
«هادی چندبار بهت اخطار دادم، گفتم تمومش کن. این پسره در وضعیتی نیست که داری باهاش کلنجار میری و مچ میندازی !! جلوی این همه نیرو خوب نیست !! تو با من مشکل داری...!»
وقتی حاج کاظم به حاج هادی گفت «تو با من مشکل داری» یه هویی ساکت شد و دیگه چیزی نگفت.. با این جمله ی حاجی انگار یک نفر با پتک زد به فرق سرم !! دهنم باز مونده بود از این حرف حاج کاظم.
حالا دوزاریم افتاده بود که چخبره !! احساس گوشت قربونی بودن میکردم. هم خودم، هم زندگیم. حس بدی داشتم، حس اینکه دارم قربانی دعواهای اطلاعاتی میشم. نمیدونم حسم درست بود یا نه.
حاج کاظم بعد از حدود 15 ثانیه سکوت، مجددا صداشو برد بالا گفت:
_هادی! این جوون اگر جلوی منو تو اشک ریخت و شکست و خرد شد! دلیلش قرنطینه نبود مومن!! دلیلش درد دلش بود!! دلیلش حجب و حیاش بود که شکست، اما مشکلش رو به ما نگفت! دلیلش همسرش بود که الان گوشه بیمارستان افتاده! دلیلش ضربه ای هست که به سر همسرش خورده! دلیل اون ضربه هم اینه که سر پرونده قبلی بخاطر تحت فشار قرار دادن سیستم ما برای گرفتن پی ان دی، تیم جاسوسی تروریستی حریف همسر عاکف و گروگان گرفته! دلیلش امنیت ملی کشورررررر ماست. دِ بفهم لامصب.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_شصت_و_پنج 4412 کلا غرق سکوت شده بود.. کسی جرات نمیکر
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_شصت_و_شش
حاج کاظم خیلی عصبی بود.. اومد دست حاج هادی رو گرفت رفتن روی پله های طبقه اول داخل راهرو ایستادند. صدای حاج کاظم با این که آروم بود، ولی از بس پر از خشم بود، هرچی هم که آروم حرف میزد بازم صداش به گوشمون میرسید! میگفت:
_بازم میخوای دلیلش و بدونی که چرا گریه کرد؟؟ چون باید کنار همسرش می موند تا بهش رسیدگی کنه! بغضش برای همسرش بود! بغضش از روی بچه ننه بودنش نبود! این جوون حاصل عمر یک شهید و دست پروده و تربیت شده یک شیرزنی هست که برای سرزمینش و مردمش یل تربیت کرده !! آره تو راست میگی، عاکف دست پروده منم هست! عاکف یادگار تنها رفیق شهیدمه که برام از برادر عزیزتر بود!! وَ تا جایی که مقررات اجازه بده پشتشم و هیچ ابایی هم از گفتن چنین حرفی ندارم. این و همه میدونن! اما تو چی؟؟ چرا داری حالا عقده گشایی میکنی؟ تو با من مشکل داری، بیا سر من خالی کن!! اما چون قدرتش و نداری عاکف بی گناه و داری آماج حملاتت قرار میدی بی معرفت! باطرح های اون مخالفت میکنی! مسخرش میکنی! آفرین باغیرت ! آفرین مومن. خوب خودت و نشون دادی! فکر نمیکردم انقدر عقده ای باشی..
حاجی ادامه داد گفت:
«هادی دست از سر این جوون بردار ! پا پیچش نشو ! اون وقتی گفت میزنمت، پشت بندش سه تا قسم سنگین خورد، پس یعنی واقعا تورو میزنه ! هادی با تو هستم... به چشمای من نگاه کن.. دست از سرش بردار..تحریکش نکن. اون الآن خودش و تَه خط میبینه !!»
سر درد شدیدی بهم دست داد... چشام سیاهی رفت، اما خودم و کنترل کردم تا یک وقت نیفتم... فورا نشستم روی صندلی...سعی کردم تمرکز کنم حرفای حاجی رو بشنوم... می شنیدم که میگفت:
«هیچ کسی نمیدونه جز من! اما دارم به تو میگم لامصب.. این بنده خدا همسرش تاچندماه دیگه بیشتر زنده نیست. انقدر چوب لای چرخش نکن، بزار کارشو کنه.. پرونده در مسیر خودش داره هدایت میشه و هیچ مشکلی نداره! هادی تو با من مشکل داری، پس خیال نکن که نمیفهمم چرا داری این طور رفتار میکنی. خیال کردی خرم؟ تسویه درون سازمانی راه ننداز هادی! ما منافق نیستیم ! تو منافق نیستی! عاکف منافق نیست!! راه و رسم سازمان منافقین و نرو ! مرد مومن. بترس از خدا.»
«حاج هادی ساکت بود، منم دیگه نشنیدم چیزی بگه.. از بس حرص خورده بودم وَ فشار عصبی بهم وارد شده بود تموم سر و گردنم درد میکرد ! تصمیم گرفتم برم اتاق کارم در طبقه سوم.»
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت در ایتا که در پایین درج شده است وَ ذکر نام #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
❤️ همه باهم دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه کنیم.❤️
🌸إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹
🌸أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
🌸ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
🌸يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹
🌸اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🌸يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
🌹 يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ 🌹
🌹یاصاحب الزمان...🌹
🌸تا نیایی گره از کار بشر وا نشود🌸
#کانال_خیمه_گاه_ولایت
✅ @kheymegahevelayat
وقتی که خبر رو خوندم ناخوداگاه فریادهای #حسن_عباسی اومد توی ذهنم که داد میزد:خدا نگذره از مسئولی در جمهوری اسلامی که بچش توی امریکا ساکن میشه.
چقدر فریاد میکشید بر سر مسئولین، چقدر میگفت سرویسهای اطلاعاتی روی این قضیه سوار میشن و تغییر محاسباتی در مسئولین بوجود میارن.
بفرمایید.
✅ @kheymegahevelayat
🔸روزمان را با #قرآن آغاز کنیم...
زنده نگهداشتن یاد و خاطره حماسه آفرینان هشت سال دفاع مقدس وظیفه امروز ماست...
سوره 59 : حشر آيه 10
● وَالَّذِينَ جَآءُوا مِن بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلِإِخْوَانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بِالْإِيمَانِ وَلَا تَجْعَلْ فِى قُلُوبِنَا غِلّاً لِّلَّذِينَ آمَنُواْ
● و كسانى كه بعد از مهاجرین و انصار آمدند، مى گویند: پروردگارا! ما و برادرانمان را كه در ایمان بر ما سبقت گرفته اند، بیامرز و در دلهاى ما كینه مؤمنان را قرار نده.
🔸پیامها:
1- دعاى خیر براى پیشکسوتان جهاد و شهادت، وظیفه آیندگان است. «و الّذین جاؤوا من بعدهم یقولون ربّنا اغفر... الّذین سبقونا بالایمان»
2- سابقه در ایمان و مجاهدت، یك ارزش است. «سبقونا بالایمان»
3- با دعاى خیر، كینه ها را از دل دور كنیم. «ربّنا اغفر... لاخواننا... لاتجعل غلاً للذین آمنوا»
✅ @kheymegahevelayat
✅ دکتر مصطفی ایوب،دانشمند مسلمان آمریکایی و مسؤول گروه مطالعات ادیان
بنده معتقدم که تاریخ،امام خمینی رحمة الله را به عنوان بزرگ ترین شخصیت جهانی قرن بیستم معرفی خواهد کرد زیرا او فردی بود که هم نبوغ سیاسی و هم نبوغ دینی داشت.
📝 #امام_خمینی_از_نگاه_بزرگان
✅ @kheymegahevelayat