💫🥀نمایش صوتی
💫📗کتاب " دا " بر اساس خاطرات سیده زهرا حسینی
🔺این کتاب خاطرات راوی از روزهای آغازین جنگ
📌و روزهای حمله ارتش بعثی عراق به خرمشهر
💫🌷و مقاومتهای مردمی در این شهر را روایت میکند.
💫🌸راوی در آن روزها تنها ۱۷ سال داشته
و اهمیت این کتاب شاید در این باشد که وقایع دفاع مقدس،
🔺برای اولین بار از زاویه دید یک دختر نوجوان روایت شده است.
#کتاب دا
#سیده_زهرا_حسینی
#دفاع_مقدس
#نمایش
💫📗کتاب #عارفانه
🔺زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری
1️⃣5️⃣ قسمت پنجاه ویک
💫🟢یکبار با احمدآقا و بچههای مسجد امین الدوله به زیارت قم و جمکران رفتیم. درمسجد جمکران پس از اقامهی نماز به سمت اتوبوس برگشتیم، ایشان هم مثل ما خیلی عادی برگشت. راننده گفت: اگر می خواهید سوهان بخرید یا جایی بروید و...، یک ساعت وقت دارید. ما هم راه افتادیم به سمت مغازهها،
🔺یک دفعه دیدم احمدآقا از سمت پشت مسجد به سمت بیابان شروع به حرکت کرد!
💫⚪️یکی از رفقایم را صدا کردم، گفتم: به نظرت احمدآقا کجا می ره؟! دنبالش راه افتادیم. آهسته شروع به تعقیب او کردیم! آن زمان مثل حالا نبود. حیاط آن بسیار کوچک و تاریک بود. احمد جایی رفت که اطراف او خیلی تاریک شده بود، ما هم به دنبالش بودیم. هیچ سر و صدایی از سمت ما نمی آمد،
🔺یک دفعه احمدآقا برگشت و گفت: چرا دنبال من می آیید؟!
💫🔴جا خوردیم. گفتم: شما پشت سرت رو می بینی؟ چطور متوجه ما شدی؟
احمدآقا گفت: کار خوبی نکردید. برگردید. گفتیم: نمی شه، ما با شما رفیقیم. هرجا بری ما هم می یایم، درثانی اینجا تاریک و خطرناکه، یک وقت کسی، حیوانی، چیزی به شما حمله می کنه ....
🔺گفت: خواهش می کنم برگردید.
💫🌷ما هم گفتیم: نه، تا نگی کجا می ری ما برنمی گردیم! دوباره اصرار کرد و ماهم جواب قبلی...
سرش را پایین انداخت با خودم گفتم: حتما تو دلش داره ما رو دعا می کنه! بعد نگاهش را در آن تاریکی به صورت ما انداخت و گفت:
🔺طاقتش رو دارید؟ می تونید با من بیایید؟!
💫🌹ما هم که از احوالات احمدآقا بی خبر بودیم گفتیم: طاقت چی رو،مگه کجا می خوای بری؟!
🔻🔻🔻
💫🟢نفسی کشید و گفت: دارم می رم دست بوسی مولا. باور کنید تا این حرف را زد زانوهای ما شُل شد. ترسیده بودیم، من بدنم لرزید. احمدآقا این را گفت و برگشت و به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می شد
🔺گفت: اگه دوست دارید بیایید بسم الله.
💫⚪️نمی دانید چه حالی بود. شاید الان با خودم می گویم ای کاش می رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود، با ترس و لرز برگشتیم. ساعتی بعد دیدیم احمدآقا از دور به سمت اتوبوس می آید. چهرهاش برافروخته بود، با کسی حرف نزد و سرجایش نشست.
🔺از آن روز سعی می کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم.
⬅️ ادامه دارد ...
🔻با کسب اجازه از ناشر کتاب
🥀 ( انتشارات شهید هادی )
8.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫🌹شهید حاج قاسم سلیمانی رضوان الله علیه:
💫🌷قصاص خون شهدایی چون عماد مغنیه و شهدای هستهای،
📌نابودی اسرائیل خواهد بود و این قول حتمی است.
🌷🕊🌷🕊🌷
💫🌷🌷🌷فروردین ماه سال 1365 شمسی بچه های دوم راهنمائی مدرسه انقلاب اسلامی، مهدی شهر،سر کلاس نشسته بودند معلم وارد شد،بعد از سلام واحوالپرسی سوالی پرسید که همه دانش آموزان را به فکر فرو برد وبه تکاپو انداخت.
⁉️بچه ها به نظر شما اوج افتخارات انسان چیست؟
🌷یکی بلند شد و گفت اینکه انسان معلم بشود و به بچه ها علم بیاموزد.
🌷نفر دوم : انسان پزشک بشود و بیماران را درمان کند.
🌷نفربعدی :خدا به انسان مال زیادی بدهد تا با ثروت خود به مردم و جامعه خدمت نماید.
💫🌷نفر چهارم اجازه می خواهد تا به پای تابلو بیاید، معلم اجازه می دهد، با عزمی راسخ و با عزت و افتخار به پای تابلورفته و با گچ کلمه شهادت را می نویسد و بعد تکمیل می کند:
🔺اوج افتخارات انسان شهادت است وسرش را پائین می اندازد.
💫🌹معلم می گوید نوشته ات را با صدای بلند بخوان، دانش آموز با صدای بلند می خواند، بچه ها می خندند. معلم کمی ناراحت می شود ، بلند شد و ادامه می دهد: چه افتخاری بالاتر از این که انسان جان خودش را با خدا معامله نماید، من این سری به جبهه اعزام خواهم شد
🔺هر کس می خواهد با من بیاید بسم الله ...
💫🌸همان دانش آموز اعلام آمادگی می کند، مادرش به شدت مخالفت کرده می گوید عزیزم دو تا برادرات الان جبهه هستند و... دانش آموز به همان معلم عزیز متوسل می شود که وساطت نماید. معلم پیش مادر می آید تا وساطت نماید، مادر می گوید به شرطی که حسین من و سالم ببری
🔺و سالم بیاری، باشه.
🔻🔻🔻
💫🌹معلم می گوید: من برای خودم هم نمی توانم تضمین بدهم چه برسد به حسین آقای شما، ولی خدا بزرگه اونو بفرست انشاالله خدا محافظت می کنه. هردو با هم اعزام می شوند، معلم درگروهان،
🔺فرمانده دسته می شود ودانش آموز پیک دسته
💫❤️در تاریخ سی ام اردبیهشت ماه سال 1365 عملیات پاتک مهران، بالای تپه رضا آباد، سرشب معلم به شهادت می رسد، حسین 15 ساله، بالای سر معلم خود با گریه می گوید،
🔺انتقامت را خواهم گرفت.
💫🌷نزدیک اذان صبح حسین زخمی می شود، حسینی که متولد عید قربان است، به شدت تشنه است، می خواهند به او آب بدهند می گوید: می خواهم مثل اربابم امام حسین (علیه السلام) لب تشنه شهید شوم، با لب تشنه با صدای السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (علیه السلام)
🔺به معلم شهیدش پیوست.
💫🌷🌷این معلم عزیز کسی نیست جز، شهید علی حیدری پور 38 ساله و دانش آموز شهید حسین حاج علیان 15 ساله، رزمنده های مهدی شهری که در تاریخ سی ام اردبیهشت ماه سال 1365 در عملیات پاتک مهران به شهادت رسیدند و جسم مطهرشان در گلزار شهدای مهدی شهر
🔺آرام گرفت.
💫🌷شهید حسین حاج علیان می گفت : علی هم معلم من ، هم فرمانده من و هم جای پدرم بود.
🥀شادی روحشان صلوات.
💫🌹عصر روز چهارشنبه، چهارم آبان ماه ۱۳۶۲،
💫⚪️مدرسه راهنمایی «شهید حمداله پیروز»، در شهرستان «بهبهان»
📌مورد اصابت موشک ارتش بعثی عراق قرار گرفت
💫🌷🌷🌷و تعداد ۷۴ دانش آموز و معلم به خاک و خون کشیده شدند.
#جنگتحمیلی
#دفاعمقدس
#جنگروایتها
#صدامعفلقی
#ایرانوطنمپارهتنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
هرشب نوری
از وجود نورانیت
بر قلوب تاریک و
گرفته ما بتابان
و باحرارت
عشق ومعرفت خویش
قلبهای خسته ویخزده
مارا گرمی ببخش
و احیا کن قلوب ما را
🌙شبتون به رنگ خدا
شبتون مهدوی🌺🌺