16.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹استاد عالی دامت برکاته:
🌴درود خداوند متعال بر زنان محجبه ای
که با حجاب خودشان لحظه لحظه در عبادتند...
🌹امام حسن عسکری علیه السلام خطاب به فرزند نازنین خود حضرت مهدی علیه السلام میفرمایند:
💚 فرزندم، گویا میبینم آن لحظهای را که نصرت خداوند متعال نازل شده و فرجت فرا رسیده است...
⚪️ آن روز دوستانت مثل رشتهای از مروارید در دو سوی گردنبند، پیرامون تو صف میکشند،
🌹 انگار صدای دستها را که در کنار حجرالاسود با تو بیعت میکنند میشنوم...
⚪️ آن هنگام است که صبح حقیقت میدمد،
♦️ و شب باطل به پایان میرسد،
⚪️ و خداوند به دستان تو کمر طغیان را در هم میشکند،
🌹 و راه و رسم ایمان را اعاده میکند...
⚪️ حتی کودک در گهواره آرزو میکند که برخیزد و نزد تو بیاید،
🌹 حتی وحوش صحرا مایلند که راهی به جوار تو داشته باشند،
⚪️ دنیا با دستان تو از بهجت و شادمانی به تپش میافتد،
🌴 و شاخههای درخت عزّت با تو خرّم و سرسبز میشود،
🌹 پایههای حق در جایگاه خود مستقر میشوند،
👈 و تَئُوبُ شَوَارِدُ الدِّينِ إِلَى أَوْكَارِهَا
🌷 و آنها که از دین گریختهاند به آشیانه خود باز میگردند،
💦 ابرهای پیروزی، سیلآسا بر تو میبارند،
🌸 همه دشمنان هلاک و همه دوستان پیروز میشوند،
🌹 و در روى زمين هیچ جبّار ستم گر و هیچ منكر ناسپاس و هیچ دشمن كينهتوز و هیچ معاند بدخواهی باقى نخواهد ماند...
📚 کمالالدین ج ۲ ص۴۴۹.
🥀 به امید دیدن آن لحظات نورانی 🤲
🥀محرم_شدن_با_رفت_و_آمد
🥀برداشت_های_نادرست_از_احکام
🌳 بعضی از مردم طوری رفتار میکنن که انگار اگه با کسی زیاد رفت و آمد داشته باشن، دیگه محرم میشه.⁉️
⛔️ به همین خاطرم، اگه توی خیابون نامحرمی به شون دست بده، دست شون رو میکشن؛ اما همین خانوم یا آقا به زن دایی، زن عمو یا شوهرخواهر و پسرعمو دست میده و مراقب حجابش نیست.
📛 درحالیکه این کارها درست نیست.
⛔️ نامحرم نامحرمه، چه زن دایی باشه و چه یه زن غریبه، چه پسر دایی باشه و چه یه مرد غریبه، چه جای پدر و مادرمون حساب بشه و چه نشه.
✍️ البته نمیگم سلام و احوالپرسی نکن، بلکه دستدادن، بازبودن لباس و روسری و... ممنوع.❌
📗کتاب« سکوت شکسته»
🌹براساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد فرمانده واحد اطلاعات عملیات لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب(علیه السلام) در دفاع مقدس
📝به قلم: سیدهادی سعادتمند ۵ 🔽
⚪️فصل اول
♦️« مهران ، مهریه فاو»
🌷🌷🌷🌷🌷قسمت پنجم
♦️برگشتم سمت حسینیه و منتظر اسماعیل قمی شدم. حسینیه انرژی اتمی برای رزمنده های لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب(علیه السلام) قداست پیدا کرده بود؛ محل عبادت، توسل، تذکر، و انرژی گرفتن از فرماندهان بود. جای جواد عابدی، کاوه نبیری، جواد دل آذر، اسماعیل صادقی، حسین پور، سجودی، بنیادی، و خیلی از همرزم ها که کنار هم به نماز می ایستادیم خالی بود. به ویژه جای مهدی زین الدین و خیلی از شهدا که با آن ها خاطره داشتم.
⚪️فرمانده لشکر، آقامهدی پشت تریبون میرفت و ما گوش جان می سپردیم به سخنانش، میگفت: «مهم نیست که هواپیمای بلندپرواز برای شناسایی نداریم، این که نظم داشته باشیم، در کسب نتیجه خیلی مهم است.»
آقای زین الدین به نیروهای تبلیغات سفارش کرده بود دوربین فیلم برداری تهیه و مراسم ها را ضبط کنند. شاید شرایط سال های پس از جنگ را پیش بینی میکرد. در آتشسوزی روز ۱۷ دی ماه ۱۳۶۴ بعد از نماز مغرب که آماده خواندن دعای توسل میشدیم، فیلمهایی که در اتاق تبلیغات جنب حسینیه بود به سرعت سوخت. حجم آتش آن قدر زیاد بود که از لشکر۱۴ امام حسین(علیه السلام) و تیپ قمربنی هاشم برای کمک آمده بودند. آن حادثه برای همیشه باعث حسرت و تاسف شد.
♦️در حالی مقر انرژی اتمی را ترک میکردم که آثار بمباران و یاد و خاطره کسانی که در آن جا به شهادت رسیده بودند، بر تمام خاطرات شیرینی که با رفقایم در آن جا داشتم سایه انداخته بود. به سمت اهواز رفتیم. از پل کارون گذشتیم و از اهواز به قصد مهران راهی شدیم.
⚪️با عبور از هفت تپه و شوش دانیال، وارد جاده اندیمشک شدیم و با رسیدن به سه راهی دهلران به سمت پل کرخه رفتیم. در ایستگاه صلواتی توقف داشتیم و کمی استراحت کردیم و چای خوردیم. بعد به سمت دهلران و مهران راهی شدیم. حدود هشت ساعت با تویوتا وانت در راه بودیم. توی مسیر متوجه شدم رنج و مصیبت زیادی به مردم شهر و روستاهای اطراف وارد آمده. ناجوانمردی دشمن و بیاطلاعی مردم شهر مهران از چنان حمله همه جانبهای، دلیلی بود بر مصیبت وارد شده بر آن مردم. با همه اینها در مقابله با دشمن متجاوز، جانانه مقاومت کردند.
♦️ارتش عراق حجم زیادی امکانات و تجهیزات را وارد منطقه کرده بود. مردم و نظامی هایی که در منطقه بودند، با دیدن آن حجم از تجهیزات نظامی دچار شوک شده بودند و تاثیر روانی سنگینی بر آنها گذاشته بود.
ما با گذشتن از چنگوله و دشت محسن آباد، مسیر جاده امامزاده حسن را پیش گرفته بودیم و به سمت مهران می رفتیم. اطراف منطقه امامزاده حسن بودیم، که آن چه انتظارش را نداشتم پیش آمد؛ هنوز باورم نشده بود که مهران سقوط کرده و دشمن توانسته تا امامزاده پیشروی کند. با دیدن تانک هایی که پرچم عراق روی آنها بود، متوجه شدم بین نیروهای دشمن هستیم. آنها فکر میکردند که ما به سمت شان می رویم تا تسلیم شویم.
⚪️سربازان عراقی کف جاده انتظار ما را میکشیدند. بلافاصله از راننده خواستم دور بزند. سرش را با یک دست چسباندم به فرمان و با دست دیگر به زانوی پایش که روی گاز بود، فشار آوردم. جایی از ماشین سالم نماند، اما خودمان جان سالم به در بردیم.
وضعیت منطقه دستم آمد. درگزارشم به فرماندهی یادآوری کردم که شرق ارتفاعات قلاویزان و حتی امامزاده حسن دست عراقی هاست.
سرانجام به منطقه چنگوله رفتیم تا برای استقرار نیروهای تحت امرم ـ که بزودی به ما ملحق میشدند - جای مناسب و امنی با فاصله از منطقه درگیری پیدا کنم.
♦️شاهین خان با دست روی زانوی ایران خانم می زند ـ که غرق در خواندن خاطرات محمودآقاست ـ و میخواهد که ادامه ندهد. او همین طور که به سمت آشپزخانه می رود، میگوید:«این منطقه را می شناسم. میمک، موسیان، فکه، مهران، چندین بار بعد از این که حزب بعث به قدرت رسید، در این مناطق بین نیروهای عراق و ژاندارمری و ارتش درگیری پیش آمد.حزب بعث، خوی تجاوز توی خونشه. بین سال های ۱۳۵۱ تا ۱۳۵۳ خودم توی این منطقه بودم. آشنا هستم با جایی که می گه. گزارشهای ارتش رو که اون زمان میخوندم، بارها از سال ۱۳۴۷ توی این مناطق، بعثیها باعث زد و خورد و درگیری با نیروهای ما شده بودن.»
ایران خانم مات و مبهوت به شاهین خان نگاه میکند؛ او تا آن لحظه چیزی از زمان خدمت همسرش در ارتش را از زبان خودش نشنیده بود. شاهین خان که متوجه حیرت ایران خانم میشود، از داخل آشپزخانه صدایش را بالا میبرد که: «برای تو هم چای بریزم؟» و جواب میشنود: « نه؛ من آب میخورم.»
⚪️شاهین خان،چای بدست سمت بالکن میرود و همزمان با روشن کردن سیگار، از ایران خانم میخواهد که او هم به بالکن برود و جزوه را برایش بخواند. ایران خانم بدون تامل، خودش را به آن جا می رساند و روی صندلی گهواره ای جا خوش میکند. نگاهی به شاهین خان میاندازد.
♦️انگشتان را از بین ورق ها برمیدارد و ادامه میدهد:
لشکر ۱۷ با یگان های پشتیبانی رزمی و دوـ سه گردان وارد منطقه شد. بخشی از نیروهای لشکر در فاو و بخشی دیگر در پدافند خط جزیره مجنون بودند. با فاصله کمی بعد از ورود به منطقه، در پیچ انگیزه با عراق درگیر شدیم. با سخت کوشی نیروهای گردان و بچه های اطلاعات و تخریب که به ما ملحق شده بودند، دشمن را متوقف کردیم.
⚪️قبل از عملیات کربلای ۱ موقعیت خط پدافندی لشکر۱۷ در این منطقه قرار داشت. جهت جنوب آن به صخرههای موازی مرز شهر مهران با عراق منتهی می شد و شمال آن در مسیر دشت محسن آباد ادامه پیدا میکرد. و جهت شرقی ـ غربی خط پدافند، حدفاصل پاسگاه های مرزی گرمشیر و چغاعسگر میشد.
♦️پس از استقرار و تحکیم مواضع، فرمانده لشکر، حاج غلامرضا جعفری من را خواست و منطقه ماموریتی را ـ که به لشکر۱۷ واگذار شده بود ـ مشخص کرد. او تاکید داشت که: «هر چه زودتر باید روی موقعیت «آب زیادی» کار کنی.»
⚪️داشتم از سنگر فرماندهی خارج میشدم که ازم خواست نقشه منطقه را که در دست داشتم، باز کنم. دستورش را اجرا و نقشه را پهن کردم. او انگشتش را روی آب زیادی گذاشت و گفت:«قرارگاه معتقده کلید عملیات آزادسازی مهران اینجاست. توکل به خدا کنید و کار رو شروع کنید تا زودتر به نتیجه برسیم.»
♦️بعد هم سفارش کرد: «خودت نباید برای شناسایی بری.» با توجه به شناختی که از من داشت، قبل از این که از سنگر خارج شوم، دوباره صدا زد و این بار تکلیف کرد که خودم نباید به شناسایی بروم.
⚪️حاج غلامرضا را همیشه با اعتماد به نفس و قوی دیده بودم. این اولین باری بود که نگرانی توی چهرهاش بود. به سمت تانکر آب رفتم. داغ کرده بودم. سرم را گرفتم زیر شیر آب. حاج غلامرضا میگفت: «قرارگاه اصرار داره تلاش مون رو بیشتر کنیم و معبرها رو شناسایی کنیم و هرچه زودتر مسیرها را مشخص کنیم.»
🌷گفت: «امام به رزمندهها سلام رسوندن و خواستن هرچه زودتر خبر آزادسازی مهران رو بشنون.»
🥀 ادامه دارد ...
🌷ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺑﺴﯿﺠﯽﻫﺎ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺭﻭﻡ، ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻢ🌷
🌸 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺑﯽﺭﯾﺎﯼ ﺍﻭ ﺯﺑﺎﻧ ﺰﺩ ﻫﻤﻪ ﺁﺷﻨﺎﯾﺎﻥ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻣﺮﻓﻪﺗﺮﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ . ﺍﺯ ﺍﻣﮑﺎﻧﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺣﻖ ﻃﺒﯿﻌﯽﺍﺵ ﻧﯿﺰ ﺑﻮﺩ ﭼﺸﻢ ﻣﯽﭘﻮﺷﯿﺪ . ﺗﻮﺍﺿﻊ ﻭ ﻓﺮﻭﺗﻨﯽﺍﺵ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﻏﻠﺐ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﺎﺳﻨﺪ . ﺍﻭ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺩﻟ ﻬﺎ ﺑﻮﺩ . ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻣﯽﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻭ ﺟﺎﻥ ﮔﻮﺵ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
🌴ﻭ ﻧﯿﺰ ﺑﺴﯿﺠﯿﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧ ﻬﺎ ﻋﺸﻖ ﻣﯽﻭﺭﺯﯾﺪ . ﻣﯽﮔﻔﺖ : « ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﻫﺎ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺭﻭﻡ، ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﻡ ﭘﯿﺶ ﺑﺴﯿﺠﯽﻫﺎ ﻣﯽﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺁﻧ ﻬﺎ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺧﺴﺘﮕﯽﺍﻡ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﺷﻮﺩ . ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺴﯿﺠﯽﻫﺎ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻥ ﺁﻧ ﻬﺎ ﺍﮔﺮ ﻣﺘﺤﻤﻞ ﯾﮏ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻫﺰﯾﻨﻪ – ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﯾﮏ ﺳﻨﮕﺮ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ ﺟﺎﻥ ﺁﻧ ﻬﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺸﻮﯾﻢ، ﯾﮏ ﻣﻮﯼ ﺑﺴﯿﺠﯽ، ﺻﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮﺵ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ . ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺍﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﭼﻮﻥ ﺩﮊﯼ ﭘﻮﻻﺩﯾﻦ ﻭ ﺗﺴﺨﯿﺮﻧﺎﭘﺬﯾﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪﺍ، ﺳﯿﻤﺎﯾﯽ ﺟﺬﺍﺏ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ . ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺩﺍﺋﻤﺶ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﻣﯽﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺑﺸﺎﺵ. ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﻭ ﭘﺮﺗﻮﺍﻥ ...
🌹سردارجاویدالاثر
🌷شهید آقامهدی باکری