فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان های عبرت آموز ۱۶۷(تلنگر آمیز)
جریان خواب شیخ جعفر شوشتری درباره امام حسین علیه السلام
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
#ماه_رمضان #رمضان
#منبرهای کوتاه و جذاب #داستان های مذهبی #خاطرات مشاهیر و بزرگان #گلچین کلیپ های مذهبی#مداحی و ...
همه در خوبان عالم👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#تلنگر
✅خیلی وقته دنبال استیکر های خاص امام زمانی بودم
😮یه عالمه استیکر مذهبی،عاشقانه ؛ مناسب کانال و اعیاد در استیکر طلایی با کیفیت و طراحی ویژه منتظر شماست
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2325152066C80ac600221
#رمضان #ماه_رمضان
🛑📸بعضی از پزشکان که به مسائل شرعی ملتزم نیستند، بیماران را از روزه گرفتن به دلیل ضرر داشتن منع میکنند، آیا گفته این پزشکان حجت است یا خیر؟
https://eitaa.com/khoban_ir
وظیفه بیماره نسبت به روزه.pdf
162.7K
💠 بیمارانی که نمیدانند باید روزه بگیرند یا خیر، بخوانند + دانلود
◻️ مؤسسه موضوع شناسی احکام فقهی در جدولی به تفکیک بیماریهای گوناگون، وظیفه بیمارانی که نمی دانند باید روزه بگیرند یا خیر، مشخص نموده است.
◻️ در این جدول وظیفه بیمارانی با بیماریهایی همچون دیابت، تیروئید، کلیه، چشم، روماتیسم، قلب، اعصاب، روان، سرطان، گوارش، تنفس و ... مشخص شده است.
https://eitaa.com/khoban_ir
#رمضان #ماه_رمضان
#زندگی_پس_از_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠اثبات اظهارات تجربه گر مرگ موقت توسط پزشک اتاق عمل
▪️این قسمت: به خدا میسپارمت
▫️تجربهگر : آقای بهروز عظیمی
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
😱گلچینی از تجربه های حیات پس از زندگی👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#رمضان #ماه_رمضان
#زندگی_پس_از_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠توصیه تجربه گر مرگ موقت به مردانی که با همسرشان بداخلاقی می کنند
▪️این قسمت: به خدا میسپارمت
▫️تجربهگر : آقای بهروز عظیمی
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
😱گلچینی از تجربیات حیات پس از زندگی👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#رمضان #ماه_رمضان
#زندگی_پس_از_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠روح خارج از کالبد چه ادراکاتی دارد؟
▪️این قسمت: به خدا میسپارمت
▫️تجربهگر : آقای بهروز عظیمی
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
😱گلچینی از تجربیات حیات پس از زندگی👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#رمضان #ماه_رمضان
#زندگی_پس_از_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عذاب بخاطر زبان
#استاد_مسعود_عالی
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
😱کانال حیات پس از زندگی👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#رمضان #ماه_رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹اثرات بداخلاقی با خانواده
🎙راوی : آقای بهروز عظیمی
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
😱کانال حیات پس از زندگی👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#رمضان #ماه_رمضان
#زندگی_پس_از_زندگی
#رمضان #ماه_رمضان
گلچینی از بهترین تجربیات حیات برزخی در سری جدید برنامه زندگی پس از زندگی با مجری گری عباس موزون از امروز در کانال خوبان عالم پخش خواهد شد.
گلچین برنامه سالهای قبل برای شما عزیزان بازنشر خواهد شد.
امیدواریم شما نیز با بازنشر مطالب کانال خوبان عالم ضمن بهره مندی از ثواب معنوی یاریگر ما باشید.
#منبرهای کوتاه و جذاب #داستان های مذهبی #خاطرات مشاهیر و بزرگان #گلچین کلیپ های مذهبی#مداحی و ...
همه در خوبان عالم👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
❤️شهید گمنامی که خود را معرفی کرد!
شهید حمید رضا ملا حسنی
در عملیات والفجر ۴ در منطقه پنجوین عراق در سال ۶۲ مفقود الاثر شد.
سالها بود خانواده منتظر بازگشت عزیزشان بودند. در یکی از روزها خواهر شهید بر سر مزار شهید احمد پلارک (شهید معروفی که از مزارش بوی عطر پراکنده می شود) به طور اتفاقی در قاب بالای سر مزار ، عکس برادر خود را کنار شهید پلارک می بیند که بالای سرش علامت ضربدر وجود دارد. خانواده شهید پلارک می گویند که شهید بزرگوارشان در زمان حیات هر کدام از دوستانش که به فیض شهادت نائل می شد بالای سرش یک ضربدر می زد.
آن روز معلوم شد که شهید ملاحسنی از دوستان و همرزمان شهید پلارک بوده و به جام شهادت را سر کشیده است...😢
خواهر شهید ملا حسنی شهید پلارک را به بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) قسم می دهد که به برادرم بگو یک نشانه ای چیزی از خودش به ما بدهد .
این خواهر دل شکسته و چشم انتظار برادر شهید مفقود الاثر خود را در خواب می بیند و او به خواهرش می گوید: "نمی خواهی مرا ببینی؟ من که برای دیدار شما آمده ام. خواهرش می گوید: کی؟ شهیدملاحسنی به او می گوید: " در پارک نهج البلاغه سه شهید دفن کرده اند؛ قبر وسطی مربوط به من است. خواهر از خواب بلند می شود و تعجب می کند این چه خوابی است که بعد از ۲۷ سال برادر شهیدش به خواب او می آید.
پس از تحقیقات و بررسی های لازم ، مزار مذکور شناسایی و مورد تایید مسئولین امر قرار می گیرد.
🔻این بوستان در شهر تهران واقع شده است.
📜منبع : روزنامه جوان
#کانال_اخلاق_واحکام
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خودکشی
▪️بزرگترين حسرت زندگی تجربهگر نزدیک به مرگ
👤تجربهگر: آقای فرهاد پاپی
▪️سیاحت غرب🎥
🥀کانال مرگ و قیامت👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#زندگی_پس_از_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🔻 خاطره حاج آقای قرائتی از حضور مدعی امام زمانی در بیت رهبری😁👌
👥💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
#منبرهای کوتاه و جذاب #داستان های مذهبی #خاطرات مشاهیر و بزرگان #گلچین کلیپ های مذهبی#مداحی و ...
همه در خوبان عالم👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#زندگی_پس_از_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 سیب های قرمز زیر تخت گواه صداقت جوان تجربه گر مرگ شد
▪️این قسمت: بیست و چهار سال بعد
▫️تجربهگر : آقای حسن کریمی
انتشارپستثوابجاریهدرپیدارد🌹
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
😱گلچینی از تجربیات حیات پس از زندگی👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#رمضان #ماه_رمضان
#زندگی_پس_از_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 راز عجیب جوان تجربه گر مرگ موقت در برنامه تلویزیونی برملا شد
▪️این قسمت: بیست و چهار سال بعد
▫️تجربهگر : آقای حسن کریمی
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
😱گلچینی از تجربیات حیات پس از زندگی👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#رمضان #ماه_رمضان
#زندگی_پس_از_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روایتی شنیدنی از شفای یک جوان به دست امام رضا(ع)
▪️این قسمت: بیست و چهار سال بعد
▫️تجربهگر : آقای حسن کریمی
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
😱گلچینی از تجربیات حیات پس از زندگی👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#رمضان #ماه_رمضان
#زندگی_پس_از_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 جوانی که در کما زمین خوردن مادرش در حرم امام رضا(ع) را دید
▪️این قسمت: بیست و چهار سال بعد
▫️تجربهگر : آقای حسن کریمی
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
😱گلچینی از تجربیات حیات پس از زندگی👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#رمضان #ماه_رمضان
#زندگی_پس_از_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گواهان حضور روح
▪️تایید حضور روح تجربهگر مرگ موقت در محل کار توسط همکاران
👤تجربهگر: آقای رحمان امیریوسفی
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
😱گلچینی از تجربیات حیات پس از زندگی👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#رمضان #ماه_رمضان
#زندگی_پس_از_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
ماه ها منتظــر مـــاه مبارکـــ بودیـــم
آمـد ای منتظــران ماه خــدا بسم الله
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱#استوری | #ویدئو_استوری
🕋 #دعای_روز_اول
📌#رمضان #ماه_رمضان
📌#مناجات #ماه_مبارک_رمضان
🎤#کربلایی_مهدی_رعنایی
.
.
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
😱گلچینی از تجربیات حیات پس از زندگی👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
✔️ چند نکته در خصوص داستان #تقسیم:
🔺 این داستان در دو فصل آماده شده. فصل اول چهارده قسمت است که انشاءالله از امشب شروع میکنیم
سپس یکی دو شب وسطش وقفه میندازیم و بعدش فصل دوم را هم تقدیم میکنم.
🔺این دو فصل در دو حال و هوای کاملا مختلف هست و هر کدام طعم خاص خودش را داره.
اما فصل اول دروازه فصل دوم هست. فصل دوم که مملو از اسامی واقعی و حتی اماکن و پروژه های واقعی است، ناظر به نقشه هفت ساله برای آشوب این روزهاست.
🔺 برای فصل اول، سفرهای طولانی و طاقت فرسا داشتم. حتی مدتی از خانواده دور بودم تا تونستم با فضای فصل اول ارتباط بگیرم و افرادی که قربانی این فضا هستند پیدا کنم. اگر بگم پیر شدم تا این فصل نوشته شد دروغ نگفتم.
🔺 بسیاری از توحش و انحرافات موجود در فضای فصل اول را نمیتونم روایت کنم تا عده ای دوستان اذیت نشوند. فقط از همین حالا بدونید که از چیزی که روایت کردم، صدها برابر بدتره و خدا حتی نصیب گرگ بیابون هم نکنه.
🔺اما فصل دوم ...
که یکی از معاونین محترم سیاسی یکی از مجموعه های ارزشی امروز میگفت: فهم و ارتباط فکری دقیق با فصل دوم، برابری میکنه با صد ساعت آگاه سازی!
مخصوصا کسانی که علاقمندند ریشه های منحوس شلوغی های این روزها را بدانند.
نکات دیگری هم هست به یاری خداوند سبحان، تدریجا عرض میکنم.
✔️ ضمنا
راضی ام که هر جا و برای هر کس خواستید بفرستید. اما به شرط ذکر کامل لینک کانالم و رعایت امانتداری در متن و محتوا.
🔹لطفا لطفا نخونید برای ترشح آدرنالین
بلکه بخونید تا با جهان کاملا متفاوت از سطح و سیاق زندگیتان آشنا بشید.
شبهای رمضان خوب و مفیدی برایتان آرزومندم ☺️🌷
✍ حدادپور جهرمی
هر شب دو قسمت داستان اطلاعاتی تقسیم که مربوط به پیشینه حوادث اخیر کشور هست تقدیم می شود.👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل اول🔹🔹
««قسمت اول»»
منطقه کوهستانی مرز ماکو
هر کس فقط یک بار به منطقه کوهستانی مرز ماکو رفته باشه، غیر ممکنه که بتونه از لابه لای درختان جنگلی و فراوانی که آنجاست، کوه را به طور معمولی ببیند. انگار پشت سرِ جمعیت زیادی ایستادی و هر چه روی نوک پاهات میایستی، نمیتونی بفهمی که چقدر راه مونده و کِی میرسی به پایین کوه!
کلی راه میری و وقتی بیش از چهار ساعت در نوار جنگلی مرز راه رفتی، بدون اینکه بدونی کم کم داری میری بالا، متوجه میشی که نفس کم آوردی و ترجیح میدی که همین راهو برگردی. اما دیگه نمیشه. باید یکی دو ساعت دیگه ادامه بدی تا برسی به جایی که بتونی یکیو پیدا کنی که برسونتت به راهِ ماشین رو.
اینا همش در حالتی هست که در نوار مرزیِ خودمون پرسه بزنی و نخوای بری اون طرف. اگه مثل بابک بخوای بری اون طرف، باید یکی باشه که قبل از عبور از کوه بیاد دنبالت و با راه بلد بری. وگرنه میشه چیزی که نباید بشه.
از بس دویده بود، پاهاش دیگه جون نداشت. پهن شد رو زمین و یکی دو تا غلت خورد. دیگه نمیتونست جُم بخوره و پیش خودش ناله میکرد.
چند دقیقه که گذشت، برگشت و رو به آسمون خوابید. نفسش هنوز جا نیومده بود. دستش بُرد طرفِ قفسه سینه اش و یه کم آروم ماساژ داد و تلاش کرد نفس های عمیق بیشتری بکشه. اما نور خورشید داشت اذیتش میکرد و به خاطر همین، با بدبختی بلند شد نشست. یه نگاه به سمتی کرد که از اون طرف اومده بود. یه نگاه هم به طرفی کرد که باید ادامه میداد. فقط دوست داشت از اون منطقه بزنه بیرون. گوشیش درآورد و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «12:33» دستپاچه شد. فورا جمع و جور کرد و از جاش بلند شد و با همه توانش شروع به دویدن کرد.
یه کم که رفت، صدای چند تا سگ را از راه دور شنید. وایساد و نگاهی به اطرافش انداخت. یادش اومد وقتی که نشسته بود رو صندلی و داشت با دقت به صحبت های سعید گوش میداد. سعید که همیشه کت شلوار خاکستری میپوشه، یه دستش تو جیبش بود و با یه دست دیگه اش، در حالی که نقاطی روی نقشه و پرده پاورپوینت نشون میداد میگفت: وقتی به این نقطه رسیدی و صدای سگ شنیدی، باید بری سمت چپ. فقط 45 درجه. دو یا سه بار بیشتر صدای این گونه سگ ها را نمیشنوی.
یادش اومد که سعید با فشاردادن دکمه ای، صدای دو سه نمونه سگ خاص را براش پخش کرد و ادامه داد: بابک خوب دقت کن! اگه گرفتارِ این سگ ها شدی، تیکه بزرگت گوشِت هستا. دیگه کارِت به پلیس و مرزداری و این چیزا نمیکشه. تکرار میکنم؛ فقط دو سه بار میشنوی و هر بار باید بری سمت چپ! حله؟ حواست پیش منه؟
بابک تو اون جنگل، وقتی صدای سگ ها را شنید، مسیرش را به سمت چپ کج کرد. یه کم هول شده بود. ترس را از چشماش میشد فهمید. بعضی جاها میدوید و بعضی جاها تند تند راه میرفت و هر از گاهی به اطرافش نگاه میکرد. تا اینکه به تپه ای رسید که بالاش یه آنتن بزرگ مخابراتی بود.
ایستاد و عرقش پاک کرد. به تنه بزرگ یکی از درخت ها تکیه داد. صدای سگ ها کمتر شده بود. قمقه اش درآورد و گلویی تازه کرد. دوباره گوشیش آورد بیرون و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «13:46»
انگار خیالش یه کم راحت شده بود. همونجا نشست. کیف کوچک کمری را باز کرد و دو تا شکلات انداخت تو دهنش. در حال جویدن شکلات ها بود که یه قوطی کوچیک پلاستیکی از جیبش درآورد و به همراه اون، همه محتویات جیبش رو هم بیرون ریخت. همشو گذاشت روبروش. حتی گوشی ساده ای که داشت. بعدش سر اون قوطی را باز کرد و روی همش ریخت. کبریت درآورد و با اولین چوب کبریت، همشو آتیش زد.
همین جور که داشت اونارو میسوزوند، مرتب به این طرف و اون طرف نگاه میکرد و همه جا را میپایید. نگران شده بود که یه وقت دود این چیزا که داره میسوزونه، جلب توجه نکنه. به خاطر همین مدام وسایل رو این ور و اون ور میکرد که زودتر بسوزن و از شر همش راحت بشه.
وقتی خیالش از سوختن وسایلش راحت شد، سرش را آروم گذاشت کنار تنه درخت و برای چند ثانیه چشماشو بست که یهو با شنیدن صدای وحشتناکِ سگی که فاصله زیادی باهاش نداشت به خودش اومد و وحشت کرد. متوجه شد که صدای سگی که داره میشنوه، مثل یکی از صداهایی هست که سعید بهش معرفی کرده بود و گفته بود ازش بترس!
پاشد و شروع به دویدن کرد. فقط و فقط میدوید. اما متاسفانه صدای سگ به صدای سگ ها تبدیل شد و مرتب داشتن بهش نزدیک و نزدیک تر میشدند. تا اینکه همین جور که داشت تند تند میدوید و مثل عزرائیل دیده ها فرار میکرد، یه لحظه برگشت تا ببینه فاصله اش با سگ ها چقدره؟
تا برگشت، یهو روی صورتش سایه بزرگ و وحشتناکی از سگ گنده ای افتاد که از پشت سر، به طرفش حمله ور شده بود. در کسری از ثانیه، اون سگِ سیاه و وحشی، با شدت هر چه تمامتر، افتاد رو سر و صورتش و بابک محکم به زمین خورد. جوری به زمین خورد که سرش محکم به زمین خورد و دیگه چیزی نفهمید و از هوش رفت.
در دنیایی تاریک و سوت و کور غرق بود که یکباره با ریختن سطل آب یخ به سر و صورتش، به هوش اومد و خودشو در یه دخمه دید. متوجه شد که وسط سه نفر قلچماق با لباس محلی روی زمین افتاده و سر و صورت و گردنش خونی هست. وحشتش با دیدن اونا بیشتر شد اما نای بلند شدن نداشت. خودشو روی زمین کشید. بدن درد داشت. اما به زور خودشو میکشید تا به طرف دیوار بره و اندکی از اونا بیشتر فاصله بگیره.
با وحشت و لکنت پرسید: شماها ... شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟
نفر اول که قیافه و هیکلش دو برابر بابک بود و بالای ابروش یه نشونه از شکستگی قدیمی داشت، یکی دو قدم جلوتر اومد و با لهجه ترکی غلیظ گفت: ما کی هستیم؟ مرتیکه یه کاره افتاده وسط زمین ما و میگه شماها کی هستین؟ عجب رویی داری!
نفر دوم که دو تا دستش به کمرش بود و سیبیل بزرگی داشت و یه کم غلظت لهجه اش کمتر بود با اخم و صدای بلند پرسید: اسمت چیه؟
بابک جواب داد: بابک!
نفر اول گفت: اهل کجایی؟اینجا چه غلطی میکنی؟
بابک جواب داد: ایرانی هستم.
نفر دوم گفت: این که خودمونم میدونیم. کدوم شهرش؟
بابک: اهل تبریزم. شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟
نفر اول نزدیکتر شد و پوتینش گذاشت روی پای راست بابک و فشار داد و گفت: پرسیدم اونجا چه غلطی میکردی؟ لابد اومده بودی اسپیلت و لب تاپ ببری! آره؟
ازاین طرف بابک داشت بازجویی میشد و از طرف دیگه ...
محمد گوشی را برداشت و شماره ای را دو سه بار گرفت اما اشغال بود. عصبی به نظر میرسید. از سر جاش پاشد و چند قدمی راه رفت که یهو تلفنش زنگ خورد.
محمد: سلام. بفرمایید.
مِهدی که اصالتا کُرد هست و حدودا چهل و پنج سالشه و جدیدا خدا بهش دوقلو داده گفت: سلام. پسره نرسیده به تپه! بلدچی هم بیشتر از این نمیتونسته معطل بشه و رفته.
محمد دستشو گذاشت کنار شقیقه اش و گفت: ای داد! ممکنه چه اتفاقی براش افتاده باشه؟
مهدی: اگه زنده مونده باشه، گرفتار ماموران مرزداری ترکیه شده. اگه هم مرده باشه که دیگه هیچی!
محمد پرسید: گوشیش خط میده؟
مهدی: چک کردم. نه!
از اون طرف، شکنجه گر دو با ته پوتینش جوری خوابوند تو دهن بابک که دهنش پُرِ خون شد. بابک داشت ناله میکرد که گردن بابکو گرفت و صورتشو نزدیک صورت گنده خودش آورد و گفت: این شر و ورها تحویل من نده. اگه میخواستی از مرز رد بشی، مثل بچه آدم رد میشدی. مثل بقیه. از راه خودش. تا دندونات نریختم تو حلقت بگو ببینم چرا اون راهو انتخاب کردی؟
بابک که داشت از درد دهان و دندان رنج میبرد با آه و ناله گفت: میخواستم از مرز رد بشم. میخوام برم ترکیه. آدرس اشتباه بهم دادند. لعنت به پدر و مادر اونی که راهو اشتباه نشونم داد.
شکنجه گر اول که از بقیه عصبی تر به نظر میرسید گفت: نشد. بازم زدی به باقالیا. از اونجایی که تو میخواستی رد بشی، جن و شیطون هم رد نمیشن.
بابک گفت: آقا غلط کردم. گه خوردم. مگه من راه بلدم؟ مگه راه بلد داشتم؟ یه عوضی بهم گفت چون فراری هستی، نمیتونی از مرز رد بشی. فقط باید از اینجا بری که بتونی خلاص بشی. بذارین برم. وقتی آبها از آسیاب افتاد، میرم خودمو معرفی میکنم. به همه چیزم اعتراف میکنم. به ارواح خاک آقام میرم خودمو معرفی میکنم. اما الان نه. بعدا. بذار برم.
شکنجه گر دو پرسید: به چی اعتراف کنی؟ مگه چیکار کردی؟
🔸🔹🔸🔹
ازاون طرف، سعید و مجید اومدن داخل اتاق محمد و با سلام و احترام وارد شدند و نشستن رو صندلی. مجید گفت: مخبری که تو اون منطقه داریم اثری از بابک و یا آدمی با نشونی های اون نداره و به چنین موردی برخورد نکرده.
محمد که حسابی تو فکر بود گفت: میدونم. از اونجاها که مخبر داریم رد نشده ولی فکر کنم زیادی رفته سمت چپ. گفته بودین زاویه 45 درجه برو سمت چپ اما ...
سعید گفت: رفتار مرزداری ترکیه چطوریه؟
محمد جواب داد: موجودات وحشی و زبون نفهم!
🔸🔹🔸🔹
و واقعا هم همینطور بود...
نفری که از دو تا شکنجه گر قبلی جوان تر بود به طرف شکنجه گر2 اومد و آروم درِ گوشش چیزی گفت و بعدش هم کنار ایستاد.
شکنجه گر2 گفت: بابک شهریاری! آره؟ درسته؟ فامیلیت شهریاریه؟ چرا میخواستی رد بشی؟ مگه چیکار کردی؟
بابک گفت: آقا شما که توی سه سوت تونستین اسم خودم و فامیلم و جد و اجدادم دربیارین، لابد اینم میدونین که دو هفته پیش تو تبریز شلوغ شد و ریختن چندتا مرکز دولتی آتیش زدند.
شکنجه گر1 گفت: خب؟
بابک: کار من و دوستام بود. الان هم دنبالمن.
شکنجه گر2 پرسید: دوستات چی شدن؟
بابک با ناراحتی گفت: گرفتنشون. دو هفته است. خبری ازشون نداریم. شایدم سرشون کرده باشن زیر آب. جان عزیزت ما رو تحویل آخوندا نده! اینا رحم ندارن. تو رحم کن.
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
#منبرهای کوتاه و جذاب #داستان های مذهبی #خاطرات مشاهیر و بزرگان #گلچین کلیپ های مذهبی#مداحی و ...
همه در خوبان عالم👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65