بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت یازدهم»»
تهران-نهاد امنیتی
محمد درِ اتاقش را باز کرد و با یه پوشه قرمز رنگ وارد اتاقش شد و نشست. تا نشست تلفنش زنگ خورد.
محمد: جانم سعید!
سعید: سلام قربان. موردی هست که اگه خودتون چک کنید فکر کنم بهتر باشه.
محمد: هستم. بفرست.
پنجره ای در سیستم محمد ظاهر شد. با زدن کد تایید، پنجره باز شد و محمد شروع به مطالعه فایل کرد. و دو سه تا عکسی که ضمیمه اش بود را بررسی کرد.
محمد: سعید هستی؟
سعید: درخدمتم.
محمد: این همین بابا دکه داره است؟ اسمش آذر بود؟
سعید: خودشه قربان! عکسها مربوط به یکی از دوره های آموزشی روابط عمومی و جذب در خود ترکیه است. در این دوره که سالی سه چهار بار برگزار میشه، هر بار، یکی از افسران سازمان سیا آخرش میاد برای توجیه اینا.
محمد: خوبه. دیگه کاریش نداریم. آذر و اون یکی اسمش چی بود؟
سعید: آبتین.
محمد: آره . همون. از اون چه خبر؟
سعید: سطح دسترسیش از آذر بالاتره. در نصف بیشتر ملاقات های هتل اوتانتیک، از آبتین برای توجیه شکارهاشون استفاده میکنند.
محمد: آهان. همین. به بچه ها بگو رو همین کار کنند. از کمپ چه خبر؟
سعید: مجید بهتر میدونه. وصلتون میکنم به مجید.
مجید: سلام قربان. امر!
محمد: سلام. از کمپ چه خبر؟
مجید: از بابک خبر ندارم اما از کمپ بی خبر هم نیستم.
محمد: از اون دختره؟
مجید: بله. کارش شروع کرده.
محمد: تونسته با رابطشون در کمپ ارتباط بگیره؟
مجید: روز دوم این کارو کرد.
محمد: باریک الله. به چه اسمی؟
مجید: سوزان!
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
سوزان که دختری حدودا بیست و هفت هشت ساله و باریک و قد بلند بود، در حال بافتن موهای یه دختر عرب بود. همین جور که داشت موهاشو میبافت، باهاش صحبت هم میکرد:
سوزان: دختر به این ماهی چرا باید پناهنده بشه؟
دختره: واسه بابام. نمیتونه بدون ما برگرده ایران. ما باید بریم پیشش و فکر کنیم ببینیم چطوری میشه برگردیم؟
سوزان: مگه کجاست؟ ترکیه است؟
دختره: گفته ترکیه هستم.
سوزان: یه کم راست بشین و سرتو آویزون بگیر تا قشنگ موهات آویزون بشه. یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟
دختره: بگو سوزان جون. دروغم چیه؟
سوزان: بابات چرا نمیتونه برگرده ایران؟
دختره: دوستاش. اونا اجازه نمیدن.
سوزان: یه کم سرتو تکون بده تا بقیه موهات بیفته رو دستام. گفتی بچه کجایی؟
دختره: آبادان.
سوزان: آهان. اوکی. مامانت چرا اینقدر میخوابه؟ شبا دیدم نمیخوابه. ولی روزا همش خوابه!
دختره: چه میدونم. همش دعا میکنه که بابام سرش به سنگ خورده باشه و ما رو قاطی حماقتاش نکنه.
سوزان: آخی. عزیزم. چرا؟
دختره دستای سوزانو گرفت. سوزان از بافتن متوقف شد. دختره یه نگاه احتیاط آمیز به اطرافش کرد و وقتی مطمئن شد، صورتشو به گوش سوزان نزدیکتر کرد و آروم گفت: میگن بابام داعشی شده. به خاطر همین نمیتونه بیاد پیش ما و مجبوریم ما بریم پیشش.
سوزان: عجب. مگه به این راحتیه؟
دختره: نمیدونم. تو کسی سراغ نداری بتونه یه کاری کنه که بابامو زودتر ببینیم؟ کسی. آشنایی. دوستی.
مرد: آره ... حالا به اونم میرسیم. دوس داری هم پول خوب بزنی به جیب و هم اینجا بهت بد نگذره و هم بیرون از اینجا، یه شغل نون و آبدار داشته باشی؟
پسره: آره ... چرا که نه!
مرد: حتی شاید بتونم بفرستم ایران و اونجا کار کنی.
پسره: این که خیلی عالیه. چه کاریه حالا؟
مرد: گفتم که ... حالا میگم ... راستی اسمت چیه؟
پسره: نوکر شما نادر!
مرد: خوبه. نادر. اگه کاری داشتی بهم بگو. گوش به زنگ باش تا دو سه تا کار بهت بسپارم ببینم چند چندی؟
پسره: جسارتا اسم شما چیه؟
مرد: تیبو!
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
ساعاتی بعد، بابک و تیبو در حال قدم زدن با هم بودند. بابک تیبو را تازه پیدا کرده بود و طبق توصیه ای که هاکان کرده بود شش دونگ حواسشو داده بود به تیبو.
تیبو گفت: هاکان مرد بزرگیه. خیلی هم در کارش مصمم هست و با کسی شوخی نداره. همیشه تحسینش کردم. با اینکه حتی یکبار هم ندیدمش اما از انتخاب هایی که داشته و برام فرستاده و سفارششون کرده، معلومه که آدم شناسه.
بابک: آره ... چند روزی هم که پیش هاکان بودم، خیلی بهم خوش گذشت و...
تیبو: نمیدونم به چی میگی خوش گذشتن! اما شک نکن وقتی که داشته از تو پذیرایی و تر و خشکت میکرده، هم زمان داشته ده نفر دیگه رو هم شناسایی و آزمایش میکرده. همون لحظه داشته تو رو هم تست میکرده و برای مرگ و زندگیت در همون مرحله تصمیم میگرفته.
بابک: مرگ و زندگی؟
تیبو: آره ... مرگ و زندگی. بهت نگفت کسی که پاش برسه به خونه هاکان، دیگه راه برگشت نداره و مرگ و زندگیش وارد مرحله جدیدی میشه؟
بابک با لکنت گفت: آره خب ... حالا چه کاری از دستم ساخته است؟
تیبو: کار تو فعلا یه چیزه و چندان سخت نیست. اتفاقا خیلی هم بهت خوش میگذره و با مردم میپری.
بابک: چی هست حالا؟
تیبو: برو بین این مردم. بشین. بخواب. برو. بیا. عشق و حال کن. باهاشون ارتباط بگیر. دوست بشو. اما ... فقط حواستو جمع کن ببین کیا بهشون میخوره دستِ بزن داشته باشن؟ لات باشن.
بابک: اگه دعوا نشه، تشخیصش کار سختیه.
تیبو: خب راه داره. تشخیصش سخت نیست. بعضیا به خاطر اینکه لاتیشو پر کنن، سابقه دار بودنشون به زبون میارن. بعضیا هم الکی و دروغ میگن و خودشونو سابقه دار جا میزنن تا مثلا شاخ بشن. اینا هم به دردمون میخورن. لابد یه زمینه ای دارن که دوس دارن نشون بدن که لاتن! کلا ببین کیا تظاهر میکنن که خلافن؟ حالا یا واقعی یا الکی! مهم نیست. گرفتی چی شد؟
بابک: آره. همشونو میخواید؟
تیبو: برامون اونایی اولویت دارن که یه رگه هایی از شاه دوستی و ضد آخوندی هم داشته باشند. میگیری چی میگم؟
بابک: آره ... حله.
تیبو: میشه از حرفاشون و حتی فحشایی که میدن فهمید. مثلا بحث سیاسی بنداز وسط و ببین عکس العملشون چیه؟ فعلا لات و لوتای شاه دوست و ضد آخوند رو پیدا کن. تا بعد.
بابک: باشه آقا. از کی شروع کنم.
تیبو: از همین حالا. از همون اتاق 13 که هستی.
بابک: باشه آقا. رو چِشَم. فقط مَردا؟
تیبو: آره. زنا و دخترا با یکی دیگه است. تو کارتو بکن.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت دوازدهم»»
محوطه کمپ
مثل همیشه شاپور سرگرم عیاشی و پاسوربازی خودش بود. بازم گعده گرفته بود و وسطش داشت جولان میداد و میگفت: داداش رو بازی نمیکنی خیالی نیست. لااقل جیگر داشته باش و قبول کن خیت شدی.
پاسورباز مقابل با حالت مشکوک جوابش داد: یه کلکی تو کارت هست. نمیدونم چیه ولی یه کاسه ای زیر نیم کاسه ات هست.
شاپور پوزخندی زد و گفت: حالا هر چی. رد کن بیاد.
اون جوان پاسورباز که شرط و بازی را باخته بود، دست کرد در جیبش و مقداری پول درآورد و داد به شاپور و تهش گفت: ولی ولت نمیکنم. حالا ببین کی گفتم.
اما ... شاپور حواسش نبود که نادر از دور حواسش به آرزو بود و رفته بود تو نخش. از اون دختر چشم برنمیداشت و مرتب آمار میگرفت. تا دید آرزو با حالت ناراحتی یه گوشه از محوطه کز کرده و داره به کارای شوهر بی مسئولیتش نگاه میکنه و غصه میخوره.
در چشمان نادر میشد شرارت و نقشه پلیدی که داشت، خوند. به خاطر همین حرکت کرد و رفت به طرف گعده ای که شاپور گرفته بود و مبارز میطلبید.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
ازاون طرف، دراتاق شماره 3 ، بابک رفت و جلوی کسی که دراز کشیده بود و یک دستمال سفید جیبی هم روی صورتش بود نشست و گفت: تو دکتری؟
فرخ در حالی که هنوز پارچه روی صورتش بود با بی حوصلگی جواب داد: فرمایش!
بابک گفت: از زیر دستمال جیبیت ویزیت میکنی؟
فرخ گفت: حرفتو بزن. چته؟
بابک نزدیکتر نشست و گفت: میخوام ازت چیز یاد بگیرم.
فرخ با چندش گفت: پاشو برو گم شو تا ندادم خمیرت نکردند.
بابک گفت: چه بد اخلاق! گفتم شاید پیشنهادم برات جالب باشه.
فرخ گفت: میگی چه مرگته یا نه؟
بابک: تو به من یاد بده چطوری مردمو ویزیت کنم، منم خرجتو میدم.
فرخ تا اسم کلمه خرج و پول را شنید، دستمال را از روی صورتش برداشت. بابک دید یک قیافه لاغر و شبیه معتادها و تکیده از زیر دستمال ظاهر شد. فرخ پرسید: خرجمو میدی؟
بابک: آره. حتی میتونم بیشتر پرداخت کنم اگر بیشتر یادم بدی.
فرخ: چی میخوای یادت بدم؟
بابک: اول نمیخوای درباره قیمت طی کنیم؟
فرخ که خوشش آمده بود پاشد نشست و یه دست به سر و صورتش کشید و خنده کوچکی کرد و گفت: چرا. طی کنیم.
بابک: تو به من روش سوزن زنی و پانسمان و این چیزا یاد بده... نه اصلا منو دستیار خودت بکن. هر کی میاد پیشت و یا تو میری پیشش، منم باشم و نگات کنم و یاد بگیرم.
فرخ: خوبه. قبول. حالا چند میدی؟
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
اونا داشتن قیمت طی میکردند و نادر هم در محوطه کمپ، روبروی شاپور نشسته بود و داشتند چانه میزدند.
نادر: من چند میدم؟ تو چند چندی؟
شاپور: با 200 شروع کنیم؟
نادر: شروع کنیم.
کارتها را تقسیم کردند و شروع کردند به بازی. نفس تو سینه همه حبس شده بود. حرکت دست و حس و حالت هر دو نفر برای بقیه جذاب بود. هر کسی از اون دور و بر عبور میکرد، وقتی میدید سی چهل نفر دور دو نفر جمع شدند که دارن بازی میکنند، مشتاق میشد که بایسته و تماشا کنه.
یه ربع طول کشید و شاپور با اقتدار از نادر برنده شد و کل آن دویست تومانی که وسط گذاشته بودند را برداشت و بوسید و گذاشت توی جیبش.
نادر که نه خوشحال بود و نه ناراحت، لحظه ای که میخواست از جمع جدا بشه، چیزی درِ گوش شاپور گفت.
شاپور آهسته جوابش داد: چرا که نه! اگه جیگر کنی و بیشتر پوی بذاری، چرا نیام؟
نادر گفت: باشه. خبرت میکنم.
جمعیت شکافته شد و نادر از جمعیت رد شد و رفت. ولی وقتی داشت میرفت، سرشو برگردوند و از دور یک بار دیگه به آرزو نگاه کرد و لبخند شیطنت آمیزی زد و دور شد.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
محمد از سر جاش بلند شد و با کسانی که میخواستند از اتاقش خارج بشوند خدافظی کرد. هنوز ننشسته بود که سعید اومد داخل و گفت: قربان جلسه بعدی الان شروع میکنید؟
محمد گفت: بله. بگید بیان داخل!
سه چهار نفر با سعید و مجید وارد شدن و نشستند اطراف میز و محمد جلسه را فورا شروع کرد.
محمد باقیمانده چاییشو خورد و گفت: برادرا من اگر اینقدر درباره پروژه ترکیه و کمپ و اینا تاکید میکنم و هر روز از شما گزارش میخوام، علتش برای هممون روشنه. داریم به نتایجی میرسیم که اینقدر بی نقص و جذابه که میتونه معادله رو عوض کنه. توقع دارم با دقت و سرعت بیشتر عمل کنید. سعید گزارش بده ببینم چیکار کردین تا الان؟
سعید گلویی صاف کرد و گفت: قربان اجازه بدید آقا مجید شروع کنند. چون خلاصه وضعیت کل پروژه رو در داخل و خارج تجمیع کردند.
مجید بسم الله گفت و شروع کرد: حاج آقا ما آذر و آبتین را بیست و چهاری بردیم زیرِ بار. پرونده های داخل و خارج و اماکن و اشخاص و همه چیزو درآوردیم. به آدمای دیگه هم مثل آبتین رسیدیم ولی این یارو خیلی نسبت به بقیشون حرفه ای تر عمل میکنه و میزان شکار و توجیهش بیشتره.
محمد پرسید: آبتین تنهاست؟
بابک شروع کرد و از همان روز به شناسایی و آنالیز رفتارهای آدم های دور و برش پرداخت. قرار شده بود افراد بزن بهادر و ضد آخوند با رگه هایی از شاه دوستی و سلطنت طلبی به تیبو معرفی کند. به خاطر همین گوشی همراهش را برداشت و صفحه ای برای خود باز کرد و شروع به نوشتن اسامی و مشخصات برخی افراد کرد.
چیزی به ذهنش رسید و برای اینکه تیبو و ساز و کارش را تست بزند، تصمیم گرفت که از معرفی افراد ایرانی شروع نکند و برای بار اول از یک نفر پاکستانی شروع کرد.
فهمید که در اتاق 11 هست و آنجا برای خودش کبکبه و دبدبه ای راه انداخته. به اتاق 11 رفت و دید همه جمع شده اند و این پاکستانی که اسمش «قاهر» بود در حال ادب کردن دو نفر جوانی هست که در اتاق 10 زندگی میکردند.
قاهر با داد میگفت: محکم تر بزنین تو گوش همدیگه. صد تا. بشمار.
جوان اولی میدانست که اگر نزند توسط آدم های قاهر کتک بدی میخورد، به خاطر همین شروع به زدن کرد. نفر مقابلش هم شروع کرد و پس از هر سیلی که میخورد، یکی به صورت مقابلش میزد و مردم هم میشمردند.
جمعیت: 22 ، 23 ، ...
بابک با بغل دستی اش که پیرمردی افغانی بود دقایقی گفتگو کرد.
بابک: اینا چرا دارن همدیگه رو میزنن؟
پیرمرد: قاهر خان گفته!
بابک: قاهر خان همین سیبیلیه است؟
پیرمرد: بله. یواش تر حرف بزن. میشنوه ها.
بابک: حالا چیکار کردن اینا؟
پیرمرد: میگن قاهر گفته غذاشونو بدن به یکی از نوچه های قاهر اما اینا ندادن و الان هم دارن تاوان پس میدن.
بابک: عجب! نکبت چرا اینقدر فارسی قشنگ حرف میزنه؟ مگه پاکستانی نیست؟
پیرمرد: منم فارسیم خوبه. باید ایرانی باشم؟
بابک: چه میدونم والا. حساب کتاب دنیا به هم ریخته. عزت زیاد.
بابک به محض اینکه از اون اتاق و جمعیت فاصله گرفت، گشت و گشت تا اینکه یک ساعت بعدش تیبو را پیدا کرد. تیبو و بابک شروع کردن به قدم زدن و صحبت کردن.
بابک: تیبو خان یه نفر پیدا کردم اصل جنسه!
تیبو: چه زود! خوبه. کیه؟
بابک: یه عوضی که جا زده پاکستانیه اما ایرانیه.
تیبو: پس چرا جا زده که پاکستانیه؟
بابک: نمیدونم ولی یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست. خیلی به چیزی که گفتین میخوره.
تیبو: بیشتر برام بگو.
بابک: امروز یه گعده ای گرفته بود، نمیدونی چه غوغایی کرد!
تیبو: چطور؟
بابک: زد دهن مهن دو تا جوون را سرویس کرد. ملت هم داشت مثل بید میلرزید و کسی جیکش درنمیومد.
تیبو: آفرین! چرا تا حالابه چشم خودم نیومده؟
بابک: خلاصه همه جوره به چیزی که گفتین میخوره.
تیبو: گفتی اتاق چنده؟
بابک: اتاق 11 ، فکر کنم با نوچه هاش اومده.
تیبو: دیگه بهتر. چند نفرن؟
بابک: باید باشن سه چهار نفر غیر از خودش!
تیبو: عالیه. حله. برو بعدی را شناسایی کن.
بابک: چی میشه حالا؟
تیبو: به تو چه؟ نگفتم سوالای الکی نپرس. فقط مطمئنی ایرانیه؟
بابک: آره تیبو خان. واسه رد گم کنی زده تو نخ پاکستان بازی!
بابک اینو گفت و از تیبو جدا شد. کم کم داشت شب میشد و برای روز اول، شکار خوبی بود. به خاطر همین به خودش استراحت داد و رفت گرفت خوابید.
فردا حوالی ظهر از خواب بیدار شد. خیلی ضعف کرده بود و تصمیم گرفت بزنه بیرون ببینه چیزی برای خوردن پیدا میشه یا نه؟
از قضا باید از جلوی اتاق 11 رد میشد. دید سوت و کوره و مردم دارن استراحت میکنن. بابک همون پیرمرد دیروزی را اونجا دید.
بابک: قاهر خانتون دیگه معرکه نداره؟
پیرمرد: نیست!
بابک(با تعجب): ینی چی نیست؟
پیرمرد: خودش و نوچه هاش نیستن. دمِ صبح یه نفر اومد دنبالشون و وسایلشون جمع کردن و رفتند.
بابک: مامورای ترکیه؟ پلیس؟
پیرمرد: نه. آدم ترکیه نبود. با دستبند و مامور و این چیزا نیومد. من همین جا دراز کشیده بودم. اول قاهرو کشوند تو حیاط و باهاش حرف زد. بعدشم قاهر اومد دنبال نوچه هاش و با هم رفتند.
بابک: باشه. راحت باش.
بابک که از حرف های پیرمرد خیلی تعجب کرده بود، به فکر فرو رفت. تستش جواب داد و دید هر کسیو که معرفی کنه، همون شب تیبو شکارش میکنه و تمام!
فکر دیگری به ذهنش رسید. لبخندی زد و گوشی همراهش را درآورد و کلیه اسم هایی که نوشته بود حذف کرد و تصمیم جدّی و تازه ای گرفت.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
#منبرهای کوتاه و جذاب #داستان های مذهبی #خاطرات مشاهیر و بزرگان #گلچین کلیپ های مذهبی#مداحی و ...
همه در خوبان عالم👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
16.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ربنای زیبا با صدای استاد شجریان
🌸🍃🌙🌟طاعاتون قبول درگاه حق 🌸🍃🌙🌟
صفحه ما را دنبال کنید 👇👇👇
https://eitaa.com/kolbeyeshadi
☔️☔️☔️
مداحی ترکی و فارسی /خوبان عالم
قابل توجه دوستانی که تازه به جمع ما پیوستند.
مستند داستانی تقسیم که در مطالب بالا خدمت شما عزیزان ارائه شده داستان و مستند اطلاعاتی است که توسط یکی از نویسندگان متبحر و خوش ذوق آقای محمدرضا حدادپور جهرمی نوشته شده است و روایتی است از تلاش پیجیده دشمن در حوادث اخیر که نهایتا منجر به جریان مهسا امینی شد.
حتما دوقسمت اول را بخوانید بعد تصمیم بر خواندن ادامه داستان با خود شما عزیزان.
برای دسترسی به قسمت های قبل کلمه { تقسیم } را جستجو کنید.
کتاب های پرطرفدار حیفا،کف خیابان،ممحمد و ... از آثار ابن نویسنده بزرگ معاصر هست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ نامه خصوصی به آقا
🔹نامه و هدیه عطیه عزیزی، دختربچه حافظ قرآن، به رهبر انقلاب که آقای ابوالقاسمی قول رساندن آن به ایشان را دادند.
@khoban_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان های #عبرت_آموز
(تلنگر آمیز)
داستان زیبای فرار جوان از شهوت جنسی - استاد حسین #انصاریان
#منبرهای کوتاه و جذاب #داستان های مذهبی #خاطرات مشاهیر و بزرگان #گلچین کلیپ های مذهبی#مداحی و ...
همه در خوبان عالم👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
آیتالله بهجت قدسسره:
📝 معیار اصلی، نماز است. این نماز بالاترین ذکر است، شیرینترین ذکر است، برترین چیز است.حال، برخی به دنبال ذکرهای ویژهای میگردند که کسی نشنیده باشد!
26.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕋 نیکونام های پروردگار
( نسخه فارسی اسماءالحسنی )
🎶 با اجرای گروه هم آوایی الغدیر طهران
خوبان عالم 👈 عضوشوید
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze7.mp3
4.22M
فایل صوتی تحدیر قران مجید ☝️
#جزء۷
@khoban_ir
♦️مشاهده متن قران جزء ۷
هر روز یک جز از قرآن به روش تحدیر(تندخوانی) در خوبان عالم👇👇👇
https://eitaa.com/khoban_ir
❌انتشار با لینک کانال مجاز است
#امام_زمان #رمضان #قرآن #تحدیر #ترتیل #ختم_قرآن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 قبض روح
چگونگی ورود فرشته مرگ بر فردی که ناشکری میکرد
🔸 قسمت ششم: ازپافتاده
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
😱گلچینی از بهترین های حیات پس از زندگی👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#رمضان #ماه_رمضان #امام_زمان
#زندگی_پس_از_زندگی
🆔 @abbas_mowzoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 انواع خروج روح از کالبد
بررسی سه نوع خروج روح از کالبد توسط کارگردان و تهیه کننده برنامه
🔸 قسمت ششم: ازپافتاده
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
😱گلچینی از بهترین های حیات پس از زندگی👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#رمضان #ماه_رمضان #امام_زمان
#زندگی_پس_از_زندگی
🆔 @abbas_mowzoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 طلوع مهر خدا
و خدایی که همین نزدیکی است
🔸 قسمت ششم: ازپافتاده
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
😱گلچینی از بهترین های حیات پس از زندگی👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#رمضان #ماه_رمضان #امام_زمان
#زندگی_پس_از_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مرور اعمال
نمایش نیک و بد اعمال در برزخ
🔸 قسمت ششم: ازپافتاده
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
😱گلچینی از بهترین های حیات پس از زندگی👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#رمضان #ماه_رمضان #امام_زمان
#زندگی_پس_از_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بخاطر مادرم
ماجرای تجربه گری که مرگ را تجربه کرد و با بخاطر مادرش به دنیا بازگشت
🔸 قسمت ششم: ازپافتاده
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
😱گلچینی از بهترین های حیات پس از زندگی👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#رمضان #ماه_رمضان #امام_زمان
#زندگی_پس_از_زندگی
📸 دعای روز هفتم#ماه_رمضان
خدایا کمکم کن روزه بگیرم
کانال خوبان عالم 👇👇
@khoban_ir
♦️👈مشاهده فایل های ختم قرآن کریم
آموزش خواندن نماز شب🤲
برای عزیزانتون بفرستین
#ماه_رمضان🌙
نماز شب خونا التماس دعا🤲
#منبرهای کوتاه و جذاب #داستان های مذهبی #خاطرات مشاهیر و بزرگان #گلچین کلیپ های مذهبی#مداحی و ...
همه در خوبان عالم👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
با گلچینی از بهترین های حیات پس از زندگی
هر روز در کانال خوبان عالم؛ همراه شما هستیم.
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#ماه_رمضان #امام_زمان
#زندگی_پس_از_زندگی
#ماه_مبارک_رمضان
#رمضان
📕#حکایت_جوان_فاسقِ_راهزن_و_زنِ_گمشده
شخصی همراه خانواده اش با کشتی مسافرت می نمود . در وسط دریا کشتی گرفتار توفان و امواج سهمگین شد و شکست و تمام سرنشینان آن غرق شدند مگر زن آن شخص که محکم به تخته پاره ای چسبیده و به ساحل رسید .
در آنجا جوان راهزن و فاسقی که از هیچ گناهی فروگذار نمی کرد، زندگی می نمود . وقتی که چشمش به آن زن افتاد، خوشحال شد و به طرفش رفت و پرسید تو از جنّی یا انس؟ گفت : من انسانم . جوان فاسق به آن زن نزدیک شد و همین که خواست دست خیانت به سوی آن زن دراز کند ...
دید آن زن مضطرب شده و می لرزد ، پرسید: چرا مضطربی؟ آن زن اشاره به آسمان کرد و گفت : از خدایم می ترسم ، پرسید : هرگز گرفتار این گونه گناه شده ای؟ گفت : نه، به عزّت خدا سوگند که هرگز این گناه را مرتکب نشده ام ، گفت: تو هرگز چنین کاری نکرده ای، چنین از خدا می ترسی و حال آن که به اختیار تو نیست و تو را به جبر به این کار وا می دارم ! پس من اولایم به ترسیدن و سزاوارم به خائف بودن، پس برخاست و از عمل خود پشیمان شد و به درگاه الهی توبه نمود .
او آن زن را رها نموده و به سوی خانه خود روان شد . در بین راه به راهبی برخورد و با او همسفر گردید ؛ وقتی که مقداری راه رفتند، هوا بسیار گرم شد و نور خورشید آنها را اذیت نمود.
راهب به آن جوان گفت: دعا کن که خدا ابری بفرستد تا بر ما سایه افکند، جوان گفت: من در پیشگاه خدا خجلم، زیرا علاوه بر آن که حسنه ای ندارم ، بلکه غرق گناهم . راهب گفت من دعا می کنم و تو هم آمین بگو ، چنین گردند، بعد از مدت کمی، ابری بر سر ایشان پیدا شد و سایه افکند .
مقداری از راه با هم بودند تا بر سر دوراهی رسیدند و با هم وداع نمودند، جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر روان شد، ناگهان راهب متوجّه شد که، بر بالای سر جوان سایه افکنده است ، فوری خودش را به آن جوان رساند و گفت: تو از من بهتری، زیرا که دعای من با آمین شما مستجاب شد، بگو چه کرده ای که مستحق این کرامت شده ای ؟
جوان قضیه خود را نقل کرد، راهب گفت: چون از خوف خدا، ترک معصیت او کردی، خدا گناهان گذشته تو را آمرزیده است، سعی کن که بعد از این خوب باشی .
خداونـدا پشیمانم پشیمـان
کجــا رو آورم از زخم عصـیان
سیاهیهای دل زارم نموده
بکن رحمی بر ای زار پریشان
📘برگرفته از : کتاب بازگشت از بیراهه
#منبرهای کوتاه و جذاب #داستان های مذهبی #خاطرات مشاهیر و بزرگان #گلچین کلیپ های مذهبی#مداحی و ...
همه در خوبان عالم👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این اولین باری بود که تو این چهارساله، یکی از تجربهگران درباره اسراف آب تو تجربهش چیزی دیده. خیلی از ماها بهش مبتلاییم، از اسراف آب و برق گرفته تا گاز و بنزین و چیزای دیگه مثل غذا و....
جالب اینجاس این تجربهگر خودش دچار وسواس بوده، بعد از تجربه وسواسش رو میگذاره کنار. و حمام چهل دقیقهایش به پنج دقیقه تغییر پیدا میکنه. وسواسیهای عزیز از این تجربه استفاده کنن. وقتی خدا گفته اگه شک داری نجسه یا پاک، پاکه، دیگه بیخیال شو، اگه. هی شستی هی سابیدی این اسراف و گناهه
قسمتهای قبلی و حتی سالهای قبل👇👇👇
#منبرهای کوتاه و جذاب #داستان های مذهبی #خاطرات مشاهیر و بزرگان #گلچین کلیپ های مذهبی#مداحی و ...
همه در خوبان عالم👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت شب اول قبر😰😨
آیت الله مرعشی نجفی (ره) نقل می کنند :
چند شب بعد فوت آیت الله شیخ مرتضی حائری، ایشان را در عالم خواب ديدم. حواسم بود که از دنيا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنيايي چه خبر است؟!
پرسيدم: آقای حائری، اوضاعتان چطور است؟ فرمودند: وقتي از خيلي مراحل گذشتيم، همين که بدن مرا در درون قبر گذاشتند،ناگهان متوجه شدم که از پايين پاهايم، صداهايي ميآيد. صداهايي رعبآور و وحشتافزا! صداهايی نامأنوس که موهايم را بر بدنم راست ميکرد. به زير پاهايم نگاهي انداختم. ...😰
eitaa.com/joinchat/1715666944C70f1d03c55
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲 نماز شب خوان عذاب قبر نداره!! 🤲
حجت الاسلام والمسلین استاد #رفیعی
کسی که نماز شب بخواند سه تا اثر تو زندگیش داره
__________________________
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
#منبرهای کوتاه و جذاب #داستان های مذهبی #خاطرات مشاهیر و بزرگان #گلچین کلیپ های مذهبی#مداحی و ...
همه در خوبان عالم👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت سیزدهم»»
کمپ-اتاق 31
فرّخ دستمالی به بابک داد که در اون دستمال، چند تا چیز برای بخیه و پانسمان و چیزهای دیگر وجود داشت. بابک هم دقیقا مثل یک شاگرد مطیع و گوش به زنگ همراه فرخ بود.
در اتاق 31 تعدادی از ایرانی هایی بودند که بچه همراشون نبود. در بین کل اتاق های آن کمپ، دو سه تا اتاق بیشتر وجود نداشت که از بچه خالی باشه و طفل معصومی اونجا نباشه. بقیه اتاق ها حداقل دو سه تا بچه در آنها بود که در وضعیت بدی هم به سر میبردند.
فرخ رسید بالای سر یه نفر که هیکل بزرگی داشت اما تسلیم و بیچاره افتاده بود روی زمین و تکون نمیخورد. چند نفر نشسته بودند بالا سرش. فرخ تا رسید بهش گفت: برو کنار ببینم. برو گفتم. چشه؟
یه نفر گفت: نمیدونیم.
فرخ با تندی گفت: نمیدونم که نشد حرف! مرد حسابی چی شد که این طوری افتاد؟
یه نفر دیگه گفت: مریضه فکر کنم. از اولش هم مریض بود و ضعف میکرد. یهو دیدیم مثل روزای دیگه ضعف کرد اما افتاد و دیگه پا نشد.
فرخ گفت: خیلی خب. ببند ببینم چیکارمیتونم بکنم. پسر بپر زیر سرش بگیر و یه بالشتی چیزی بذار زیر سرش.
بابک فورا یه بالشت کهنه و کثیف که یک گوشه افتاده بود برداشت و گذاشت زیر سرِ اون مرد. فرخ یه کم با اون مرد ور رفت. دکمه هاش باز کرد. قفسه سینشو ماساژ داد. بقیه هم جوری نگاش میکردند که انگار داره چیکار میکنه و چقدر چیز بلده!
تا اینکه بعد از ده دقیقه یک ربع به هوش آمد. بسیار بی جان و بی رمق بود. ولی چون کسی نمیتوانست هیکل او را بلند کند، همان جا که افتاده بود ولش کرده بودند.
فرخ پرسید: اسمت چیه؟
مرد با بی حالی جواب داد: کیا
فرخ: خب چته؟ چرا یهو افتادی؟
کیا آروم درِ گوش فرخ گفت: اینا را بگو برن رد کارشون.
فرخ به بابک گفت: پسر اینا را بپرون! چیو نگا میکنن؟
بابک هم همه را متفرق کرد و فقط موندند بابک و فرخ و کیا.
فرخ گفت: خب عمو. بنال مینیم چته؟
کیا گفت: من سرطان خون دارم. دیگه خیلی امیدی به زنده موندنم نیست.
فرخ با تعجب گفت: عجب! کی بهت گفت سرطان داری؟
کیا: دکترم گفت. لامصب وقتی گفت خیلی گرخیدم.
فرخ: خب داداش تو که وضعیتت اینه، اینجا چه غلطی میکنی؟
کیا: بدهکارم.
فرخ: شکل بدهکارا نیستی. بگو. چیز میزی بلند کردی؟
کیا: آره. ولی لقمه گنده ای بود و تو گلوم گیر کرد.
فرخ: خیلی خب. به هر حال باید بری دکتر. من که دکتر نیستم. الان هم شانسی به هوش اومدی. بخاطر ماساژای منم نبود. یهو یه جا میذارتت زمینا. اینجوری خودتو در به در نکن.
بابک با شنیدن این حرفها فهمید آدرس را درست اومده و به خوب کسی وصل شده.
یکی دو ساعت بعد، بابک با تیبو کنارِ حمام های عمومی کمپ نشسته بودند و به دور از بقیه صحبت میکردند.
تیبو با پوزخند به بابک گفت: عجب جونوری هستی تو! اینا را چطوری پیدا میکنی؟
بابک: نمک پرورده ایم تیبو خان!
تیبو: باشه حالا بگو ببینم چقدر میشناسیش؟
بابک: نمیشناسمش خیلی. فقط میدونم که بزنه. دستشم کج بوده و هست. دقیقا چیزیه که میخوای.
تیبو: نگفتی از کجا شناختیش؟
بابک: صف غذا شنیدم که داشت با دو سه نفر از شاه دوستی و این چیزا حرف میزد.
تیبو: باشه. اسمش چیه؟
بابک: کیا. فقط ممکنه خیلی درست باهاتون راه نیادا. هیکلی و بی اعصابه.
تیبو: تو با اونش کاری نداشته باش. اونش با من. دیگه؟
بابک: تیبو خان دیگه سلامتی. یه چیزی نمیدی بریم دو تا ساندویچ کوفت کنیم؟ سوپ اینجا که ته دلمم نمیگیره. چه برسه که سیرم کنه.
تیبو دست کرد و از جیبش چند اسکناس درآورد و به بابک داد و رفت. بابک هم با خودش خنده ای کرد و اسکناس ها را گذاشت تو جیب و زد به چاک.