• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸@khodam_Zahra 💗انتظار عشق💗 قسمت7 خندش گرفت با صدای بلند میخندید اومد سمتم اردلان: هانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت8
( اردلان روبه روم نشست )
اردلان: منو باش که میخواستم امشب سورپرایزت کنم نگو که خانم زودتر از من سوپرایزشو رو کرده...
- ببخش منو اردلان ،اگه میدونستم اینجوری میشه هیچ وقت نمیاومدم ...
اردلان: دیونه من به خاطر تو این مهمونیو گرفتم ،الان میگی ای کاش نمیومدی؟
اردلان بلند شد و رفت سمت در ،روش به سمت در بود گفت: پاشو بیا پایین ،من به درک واسه پدر مادرت خوب نیست که اینجا باشی
اینقدر حالم بد بود فقط گریه کردم
بعد ده دقیقه که آروم شدم
چادر رنگیمو از کیفم بیرون اوردم
گذاشتم سرم
یه بسم الله گفتم و از اتاق رفتم بیرون
از پله ها پایین رفتم همه نگاها به سمتم بود ،آروم آروم رفتم کنار مامان نشستم
مامان: کجا بودی هانیه ؟
بابات هی سراغت و میگرفت...
- هیچی رفتم لباسمو عوض کردم
انگار یه تلوزیون بزرگ بودم که همه برو بر نگام میکردن من سرم پایین بود و ذکر میگفتم چه غلطی کردم گفتم میام....
یه دفعه دیدم یکی اومده کنارم وایستاده
سرمو بالا کردم الناز بود دختر داییم
الناز: سلام هانی جون
- سلام عزیزم نه مرسی
الناز: چرا اینقدر عوض شدی ،؟
بزار کنار این چادر چاق چولتو ...
- راهمو پیدا کردم الانم خیلی راحتم
الناز: عع راهتو به ما هم نشون بده شاید متحول شدیم...
-باید اول مثل من بمیری بعد خودت راه و پیدا میکنی بلند شدمو رفتم تو حیاط واقعن جو مهمونی برام سنگین بود
سرم درد گرفت با صدای آهنگاشون
رفتم کنار استخر روی تاب نشستم
یه ده دقیقه ای تو حیاط بودم که
اردلان با یه ظرف غذا اومد سمتم
چادرمو مرتب کردم
اردلان: میدونستم سختته بیای داخل واسه همین غذاتو اوردم اینجا...
- خیلی ممنونم
غذا رو ازش گرفتم
اردلان رفت لبه استخر نشست
اردلان: هانیه - بله
اردلان : یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
- اره بپرس
اردلان: تو که اینقدر تغییر کردی ،احساست به منم تغییر کرده،؟
فقط نگو که مثل حامد هستی برام که جوش میارم (خندم گرفت از حرفش آخه همینو میخواستم بگم)
- نمیدونم چی باید بگم ،هر کسی یه جایگاهی داره واسه خودش
اردلان :
هانیه من امشب میخواستم توی جمع ازت خاستگاری کنم (واقعن قافلگیر شدم ،یعنی سوپرایزش این بود؟ احساس میکردم تمام بدنم داره آتیش میگیره )
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra
فقط بزار این محرمو ببینیم
مردیم ارباب انقد حرم ندیدیم
💔(:
براتون امشب یه کربلا می خوام با بهترین کسی که دوسش دارین
الهی یه شبی ازین شبا زنگ بزنن بهت بگن ساکتو ببند عازمی (:🕊️
شبتون به دور از اشک
@khodam_Zahra
دعامون کنین 📿💔
#دلدل
صبح زیباست...✨
اما لبخند زیبای شماست،که حالِ دلم را خوب می کند...🌸🌿
صباح الخیر(:
@khodam_Zahra
رفیق!!
صدای اذان میاد🔊🙂
پاشو وضوت رو بگیر🚶🏻♀💧
بشین سر سجادت📿🕊
با معبودت صحبت کن☺️🕋
تضمینی اروم میشی به شرطی که با حضور قلبت بخونی✋🏾⛅️
@khodam_Zahra
°•📿🌻
تانیاییگرهازڪاربشروانشود
دردماجزبہظهورتومداوانشود...
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
@khodam_Zahra
• انتصار •
#درس_اول ✌🏽 نخواه خودتو برای هر چیزی راضی کنی🌻 یعنی چی ؟ بخونیم با هم ↓↓ یه کارایی هست که من واسش
#درس_دوم ✌🏽
"یک جایی خوندم "ارنست همینگوی" زمانی که مشغول نوشتنِ "پیرمرد و دریا" بوده است ، بارها بَدحال شده و بعد از انتقالَش به بیمارستان ، پزشکان علت را دریازدگی تشخیص داده اند ، در حالی که او در زمانِ نوشتن آن رُمان کیلومترها از دریا فاصله داشته است..."
به گمانم آنقدر غرق در پیرمرد و دریای خویش بوده که بوی دریا گرفته و دریازدِگی بدحالَش کرده...!
مادربزرگم میگفت گاهی آنقدر مینشینم و به دشتِ شقایق نزدیکِ خانهی کودکیهایم فکر میکنم که وقتی به خودم میآیم دَستهایم بوی شقایق گرفته است...
غرقِ هَرچه بِشوی بویَش را میگیری..🏇
ولی گاهی اوقات چند لحظه بشین،چشاتو ببند👀
بهش فکر کن تا رنگ و بوش حس کنی 🧡
پس درس اول این بود !
خودتو کشف کن! استعداد هاتو 🌾💚و دست از مقایسه کردن بکش
درس دوم بهشون عمیقأ فکر کن ! 🧡👀
@khodam_Zahra
• انتصار •
#درس_اول ✌🏽 نخواه خودتو برای هر چیزی راضی کنی🌻 یعنی چی ؟ بخونیم با هم ↓↓ یه کارایی هست که من واسش
#شما_گفتین
خب خب جمع شین می خوایم بحث کنیم👀✌🏽
..............………………….………………
سلام علیکم
خب عالیه که🧡✌🏽
فقط فراموش نکنین !
زود بجنبین ....
نزارین سالها بگذره و بعد توانایی خودتونو بشناسین!
ان شاءالله موفق باشین 🌱
#دلدل
https://harfeto.timefriend.net/16247923251747
@khodam_Zahra