··|🌿♥️|··
#اذان_گاهی
اذان✨
چھ ضربــ آهنگــ 🎶ِ
قشنگۍ استــ
می گوید
خدا همین نزدیکیستـ ♥️
گوش کنـ
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر. ••••📿
🕋 |• #حی_علی_اغوش_خدا
@khodam_Zahra
•Γ🌿
#تلنگر
گمنامے!
تنهابراۍ"شہــدا"نیست
مےتونیزندھباشۍو
سربازحضرتزهرا ۜ باشے
امایہشرطدارھ!؛
بایدفقطبرای ...
"خدا"کارکنی
نہریا"💔
@khodam_Zahra
15.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عید قربان به چه چیزی باید فکر کنیم؟🤔
#محمد_شجاعی
@khodam_Zahra
هرکی گفت تا تهش باهاتم سر دو روز رفت،دید نمی صرفیم براش🚶🏻♀💔
اما شما راهو نشونم دادی✋🏾🌱
رفاقت واقعی رو نشونم دادی...🙂
بطلب اقا !
بازم یه شب جمعه تو صحن گوهرشاد📿💚
#چهارشنبه_های_امامرضایی
@khodam_Zahra
[🌸✨]
🍃|شهیداستادمطهری: 👇🏻
💡|" کسی که زیبایی اندیشه دارد زیبایی ظاهر خود را به نمایش نمی گذارد¡ "
#ریحانه
#انگیزشی
#حجاب
🆔️ @khodam_Zahra
#همینقدࢪزیبا♥️'
شھداهمیشـھتوقلبتن ،
کافیـھقلبوروحتروبـھروزرسانـے
کنـے..:)💔
بعدشخیلـےزیبـٰآترازقبلحسشونمیکنے!
@khodam_Zahra
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آثار بدِ فیلم هایتلویزیون👀📽
#استاد_پناهیان🎤
@khodam_Zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت52
مرتضی: هانیه جان یه ساعت دیگه بیا همینجا منتظرت هستم...
- باشه
مرتضی: هانیه جان ،مواظب خودت باشیااا ،گم نشی یه وقت...
- خیالت راحت ،گم نمیشم
وارد حرم شدم ،انگار دنیا رو به من داده بودن
رفتم کنار ضریح صورتمو به ضریح چسبوندم بغض این همه روزها ی سخت شکسته شد
بعد دو رکعت نماز زیارت خوندم یه دفعه به ساعت نگاه کردم نزدیک دوساعت شده بود که داخل حرمم زمان از دستم در رفت
فورا بلند شدم رفتم بیرون
دنبال مرتضی گشتم
وایی حتما مرتضی فکر کرد گم شدم یه دفعه از پشت سر مرتضی گفت: زیارت قبول خانوم
برگشتم سمتش : زیارت شما هم قبول آقا
مرتضی: بریم یه جا بشینیم دعا بخونیم - اره بریم
بعد از خوندن دعا و زیارت برگشتیم هتل بعد چند روز حرکت کردیم سمت کربلا ،با چشمان گریان از حرم امیر المؤمنین خدا حافظی کردم ،و دلم رو راهی سرزمین عشق کردم
واقعن شنیدن کی بود مانند دیدن ،
شنیده بودم کربلا بهشت روی زمینه ولی وقتی با چشمانم دیدم باورم شد
که بهشت اصلا همینجاست ،مگه بهتر از اینجا هم جایی هست !
با مرتضی تو بین الحرمین سر در گم بودیم که اول کدوم حرم بریم واقعن لحظه ای سختی بود
که مرتضی گفت : به رسم ادب اول بریم حرم امام حسین بعد میریم حرم حضرت عباس
بعد از زیارت کردن ،یه گوشه در بین الحرمین نشستیم توی کاروان ما یه مداح هم بود
شروع کرد به مداحی کردن ،از عاشورا گفت، از بی حرمتی ها گفت از تنهایی زینب گفت، از قتلگاه گفت دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم
چادرمو کشیدم روی صورتمو شروع کردم به گریه کردن
حالم دست خودم نبود
مرتضی: هانیه جان ،حالت خوبه ؟
( سرمو بالا گرفتم) : بریم قتلگاه ؟
مرتضی: چشم ،پاشو بریم
( مرتضی دستمو گرفت )
مرتضی: هانیه دستات خیلی سرد شده ،انگار فشارت پایین اومده
- نه خوبم
مرتضی: بریم هتل یه چیزی بخوری ،باز بر میگردیم - گفتم که خوبم ،بریم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra