آموزش اضافه کردن اکولایزر هم تو
آمار:350👀🚲
مارو به دوستانتون معرفی کنید🙂🤝
@khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم وقتی سرش می خوره به سنگ لحد تازه بیدار میشه
💔📿....
#سخنرانی
ببینین (:
@khodam_Zahra
#بدونتعارف🖐🏼!'
•
فاطمیه: کرونایانگلیسی :)
رمضان: کرونایآفریقایی :/
محرم: کرونایدلتاپلاس :|
•
•
از الان برای مناسبت های مذهبی بعدی
نام پیشنهادی خود را برای کرونای عزیز
در قسمت نظرات و پیشنهادات بنویسید
•
•
به نظرم اسم بعدی برای موج بعدی کرونا :
#کرونای_هوشمند
نظر شما!؟؟
@khodam_Zahra
من که حرفی ندارم(:
اما دیدین یکی یه کاری براتون می کنه همش دنبال اینین جبرانش کنین
فکر کنم الان وقتشه 📿♥️
@khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🌸۲۲ روز مانده تا عید غدیر خم✨🌱
@khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت8 ( اردلان روبه روم نشست ) اردلان: منو باش که میخواستم امشب سورپرایزت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت9
اردلان: واااییی قیافشوو مثل لبو شدی دختر - نمیدونم چی باید بگم ،تو منو که اینجوری هستمو قبول کرد؟
اردلان: من میدونم که تو دختری نیستی که بخوای این پارچه سنگینو روی سرت همه جا بکشی ،بعد یه مدت خودت بر میگردی سر خونه اولت ( یه لبخندی زدمو) اشتباه میکنی پسر خاله ،من الان خودمو هیچ وقت ترک نمیکنم
این چیز سنگینی هم که میگی روی سرمه ،اسمش چادره و ارثیه حضرت زهراست ،تا هر موقعی که نفس میکشم این سرم باقی میمونه
( بلند شدمو رفتم سمت خونه که گفت:) جوابمو ندادی دختر خاله،ازدواج میکنی؟
- منو شما وقتی روی یه چادر به نتیجه ای نمیرسیم مطمئنن روی چیزای دیگه هم هیچ تفاهمی نداریم (چیزی نگفت،منم برگشتم تو خونه خاله راضیه اومد سمتم)
خاله راضیه: هانیه جا غذا خوردی؟
- بله خاله جون آقا اردلان آوردن بران ،دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود
با تعجب گفت: نوش جونت
منم رفتم توی اتاق چادرمو عوض کردم ،وسیله هامو برداشتم و رفتم پایین
همه در حال خدا حافظی کردن بودن
منم رفتم از خاله راضیه و امیر آقا خدا حافظی کردم رفتم بیرونبا دیدن بابا ترسیدم ،معلوم نبود چی شنید که اینقدر عصبانی بود سوار ماشین شدیم تا برسیم مامان فقط میگفت ،آبرمون رفت ،بابا هم هیچی نگفت ،انگار آرامش قبل طوفان بود رسیدیم خونه رفتم توی اتاقم
واییی که چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود
این چند ساعت مثل یه عمر گذشت
لباسمو عوض کردم و دراز کشیدم روی تخت ،یه دفعه در اتاقم باز شد
بابا بود ،نشستم روی تخت...
- چیزی شده بابا جون
( بابا اومد روی تختم نشست )
بابا: از فردا دیگه حق چادر گذاشتن و نداری
- یعنی چی بابا، من کارِ بدی کردم؟
بابا: میدونی چند تا از دوستام از تو واسه پسراشون خاستگاری کردن؟
میدونی الان همه شون پشیمون شدن؟
فقط واسه این چیزی که رو سرت گذاشتی...
- خوب بابا جون پشیمون شدن که شدن ،کسی که لیاقت چادرمو نداره همون بهتر که از اول بره
بابا: دختره دیونه میدونی اونا از چه خانواده ای بودن؟
داری آینده تو سیاه میکنی...
- بابا جون من اصلا قصد ازدواج ندارم ،به هیچ وجه هم چادرمو کنار نمیزارم
بابا بلند شد و رفت سمت کمدم چادرمو بیرون آورد
از جیبش یه فندک بیرون آورد میخواست چادرو آتیش بزنه ( منم چشم دوخته بودم به دستاش ،با آتیش کشیدن چادر ،انگار تمام وجودم آتیش گرفت...
یاد یه نوشته افتادم:
🍁چادرش سوخت ولی ازسرش نیافتاد🍁
دنیا روی سرم میچرخید و چشمام بسته شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد....
@khodam_Zahra