eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
793 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
355 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋 🌹 🌹 🦋🌺 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @khorshidebineshan
💐حکمت ۵۵ امیرالمؤمنین على (علیه السلام) فرمود: صبر دوگونه است صبر بر آنچه دوست نمی‌داری صبر بر آنچه دوست داری. 🌸الحکمة ۵۵ قال عليه السلام : الصَّبْرُ صَبْرَانِ: صَبْرٌ عَلَى مَا تَكْرَهُ، وَصَبْرٌ عَمَّا تُحِبُّ. 🌺saying 55 Imam Ali ibn Abu Talib (PBUH) said the following: Patience is of two kinds: patience over what pains you, and patience regarding what you covet. @khorshidebineshan
💐حکمت ۵۶ امیرالمؤمنین على (علیه السلام) فرمود: ثروتمندی در غربت، چون در وطن بودن است و فقر در وطن ، غربت است. الحکمة ۵۶ 🌸قال عليه السلام : الْغِنَى فِي الْغُرْبَةِ وَطَنٌ وَ الْفَقْرُ فِي الْوَطَنِ غُرْبَةٌ 🌺saying 56 Imam Ali ibn Abu Talib (PBUH) said the following: With wealth, a strange land is a homeland, while with destitution, even a homeland is a strange land. @khorshidebineshan
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ فدای سرت! تو نباید خسته بشی! امانت حاج علی هستی ها، دختر دردونه‌ی حاج علی! آیه پشت چشمی نازک کرد و گفت: _من مال هیچکس نیستم! مردش ابرویی بالا انداخت و گفت: _شما که مال من هستید؛ اما در اصل امانت خدایی تو دستای من و پدرت، باید مواظبت باشیم دیگه بانو! حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود. این روزها سنگین شده بود و سخت راه میرفت. آرام کلید را از درون کیفش درآورد، در را گشود. سرش را پایین انداخت و در را رها کرد... در که باز شد نفس کشید عطر حضور غایب این روزهای زندگی‌اش را...وارد خانه که شد بدون نگاه انداختن به خانه و سایه‌هایی که میآمدند و محو میشدند، به سمت اتاق خوابشان رفت. حاج علی او را به حال خود گذاشت. می دانست این تنهایی را نیاز دارد. نگاهش را در اتاق چرخاند... به لباسهای مردش که مثل همیشه مرتب بود، به کلاه های آویزان روی دیوار، شمشیر رژه‌اش که نقش دیوار شده و پوتینهای واکس خورده، به تخت همیشه آنکادر شده اش... زندگی با یک ارتشی این چیزها را هم دارد دیگر! مرتب کردن تخت را دیگر خوب یاد گرفته بود. -آیه بانو دستمو نگاه کن! اینجوری کن، بعد صاف ببرش پایین... نه! اونجوری نکن! ببرش پایین، مچاله میشه! دوباره تا بزن! -َاه! من نمیتونم خودت درستش کن! -نه دیگه بانو! من که نمیتونم تخت دونفره رو تنهای آنکادر کنم! آیه لب ورچید: _باشه! از اول بگو چطوری کنم؟ نه سال گذشته با هم مرتب کردند... ُ و تخت را آن روز و تمام روزهای نه سال گذشته باهم مرتب کردند ⏪ ... 📝 @khorshidebineshan 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ روی تخت نشست و دست روی آن کشید. آرام سرش را روی بالش گذاشت و عطر تن مردش را به جان کشید... آنقدر نفس گرفت واشک ریخت که خوابش برد خواب مردش را دید، خواب لبخندش را؛ شنید آهنگ دلنشین صدایش را... حاج علی به یکی از همکاران دامادش زنگ زد و اطلاع داد که به تهران رسیده‌اند. قرار شد برای برنامه‌ریزی‌های بیشتر به منزل بیایند. آیه در خواب بود که صدای زنگ خانه بلند شد. مردانی با لباس سرتاسر مشکی با سرهای به زیر افتاده پا درون خانه گذاشتند. انتظار مهمان‌نوازی و پذیرایی نبود،غم بسیار بزرگ بود. برای مردانی که از دانشکدهی افسری دوست و یار بودند؛ شاید دیگر برادر شده بودند! حاج علی گل گاوزبان دم کرده و ظرف خرما را که مقابلشان گذاشت... دلش گرفت! معنای این خرما گذاشتنها را دوست نداشت. -تسلیت میگم خدمتتون! میرهادی هستم، برای هماهنگی برای مراسم باید زودتر مزاحمتون میشدیم! حاج علی لب تر کرد و گفت: _ممنون! شرمنده مزاحم شما شدم؛ حالا مطمئن هستید این اتفاق افتاده؟ میرهادی: بله، خبر تایید شده که ما اطالع دادیم؛ متاسفانه یکی از بهترین همکارامون رو از دست دادیم! همراهانش هم آه کشیدند. میرهادی: همسر و مادرشون نیومدن؟ _مادرش که بیمارستانه! به برادرشم گفتم اونجا باشه برای کارای مادر وهماهنگی های اونجا، همسرشم که از وقتی اومدیم تو اتاقه. میرهادی: برای محل دفن تصمیمی گرفته شده؟ _بهم گفته بود که میخواد قم دفن بشه. میرهادی: پس بعد از تشییع توی تهران برای تدفین قم میرید؟ ما با گلزار شهدا هماهنگ میکنیم. ⏪ ... 📝 🍒 @khorshidebineshan 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ _خیره انشاءالله! آیه که چشم باز کرد، صدای بسته شدن در خانه را شنید. چشمش به قاب عکس روی میز کنار تخت افتاد...عکس دونفره! کاش بودی و با کودکت حداقل یک عکس داشتی مرد. چشمش را بست و به یاد آورد: -من میدونم دختره! دختر باباست این فسقلی! آیه: نخیرم! پسر مامانشه؛ مثلا من دارم بزرگش میکنما! خودم میدونم بچه پسره! -حالا میبینی! این خانوم کوچولوی منه، نفس باباشه! آیه ابرو در هم کشید و لب ورچید: _بفرما! به خاطر همین کارای توئه که میگم من دختر نمیخوام! دختر هووی مادره؛ نیومده جای منو گرفته! -نگو بانو! تو زیباترین آیه ی خدایی! تو تمام زندگی منی... دختر میخوام که مثل مادرش باشه... شکل مادرش باشه! میخوام همه‌ی خونه پر از تو باشه بانو! َ لبخند به لب آیه آمد؛ کاش پسری باشد شبیه تو! من تو را می خواهم مرد من! تلفن همراهش زنگ خورد. آن را در کیفش پیدا کرد. نام "رها" نقش بسته بود... "رها" دوست بود، خواهر بود، همکار بود. رها لبخند بود... لبخندی به وسعت تمام دردهایش! ⏪ ... 📝 🍒 @khorshidebineshan 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ رها پالتویش را بیشتر به خود فشرد. از زیر چادری که سوغات آیه از مشهد بود هم سرما میلرزاندش! باید چند دست لباس گرم می خرید؛ شاید میتوانست اندکی از حقوقش را برای خود نگاه دارد. خسته شده بود از این زندگی؛ باید با احسان صحبت میکرد تا زودتر ازدواج کنند. اینطوری خودش خلاص میشد اما مادرش چه؟ او را تنها میگذاشت؟ به خانه رسید؛ خانه‌ی نسبتا بزرگ و خوبی بود، اما هیچ چیز این خانه برای او و مادرش نبود. زنگ را فشرد... کسی در را باز نکرد. میدانست مادرش اجازهی باز کردن در راهم ندارد؛ هیچوقت این حق رانداشت. این مادر و دختر هیچ حقی نداشتند، داستان تلخی بود قصه زندگی مادرش... امروز کلیدش را جا گذاشته بود و باید پشت در میماند تا پدر دلش بسوزد و در را باز کند. ساعتی گذشت و سرما به جانش نشسته بود. ماشین برادرش رامین را دید که با سرعت نزدیک میشود. ترمز سخت مقابل در زد و با عجله پیاده شد؛ حتی رها را هم ندید! در را باز کرد و وارد خانه شد... در را باز گذاشت و رفت. رها وارد شد، رامین همیشه عجیب رفتار میکرد؛ اما امروز این همه دستپاچگی، عجیب بود! وارد خانه که شد، به سمت آشپزخانه رفت، جایی که همیشه میتوانست مادرش را پیدا کند. رها: سلام مامان زهرای خودم، خسته نباشی! _سلام عزیزم؛ ببخش که پشت در موندی! بابات خونه‌ست، نشد در رو برات باز کنم! چرا کلید نبرده بودی؟ آخه دختر تو چرا اینقدر بیحواسی؟ رها مادر را در آغوش گرفت: _فدای سرت عزیزم؛ حرص نخور! من عادت دارم! صدای فریاد پدرش بلند شد: _پسره‌ی احمق! میدونی چیکار کردی؟ باید زودتر فرار کنی! همین حالا برو خودتو گم و گور کن تا ببینم چه غلطی کردی! رامین: اما بابا... خفه شو... خفه شو و زودتر برو! احمق پلیسا اولین جایی که میان اینجاست! ⏪ ... @khorshidebineshan 🍒 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ رها و زهرا خانم کنار در آشپزخانه ایستاده بودند و به داد و فریادهای پدر و پسر نگاه میکردند. رامین در حال خارج شدن از خانه بود که پدر دوباره فریاد زد: _ماشینت رو نبریها! برو سر خیابون تاکسی بگیر! از کارت بانکیت هم پول نگیر! خودتو یه مدت گم و گور کن خودم میام سراغت! رامین که رفت، سکوتی سخت خانه را دربرگرفت. دقایقی بعد صدای زنگ خانه بلند شد... پدرش هراسان بود. با اضطراب به سمت آیفون رفت و از صفحه نمایش به پشت در نگاه کرد. با کمی مکث گوشی آیفون را برداشت: _بفرمایید! بله الان میام دم در... گوشی را گذاشت و از خانه خارج شد. رها از پنجره به کوچه نگاه کرد. ماشین ماموران نیروی انتظامی را دید، تعجبی نداشت! رامین همیشه دردسرساز بود! صدای مامور که با پدرسخن میگفت را شنید: _از آقای رامین مرادی خبر دارید؟ _نخیر! از صبح که رفته سرکار، برنگشته خونه؛ اتفاقی افتاده؟! مامور: شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ -من پدرش هستم، شهاب مرادی! مامور: پسر شما به اتهام قتل تحت تعقیبن! ما مجوز بازرسی از منزل رو داریم! _این حرفا چیه؟ قتل کی؟! مامور: اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن! این حرف را گفت، شهاب را کنار زد و وارد خانه شدند. زهرا خانم که چادر گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود آرام زیر گوش رها گفت: _باز چی شده که مامور اومده؟! رها: رامین یکی رو کشته! خودش با بهت این جمله را گفت. زهرا خانم به صورتش زد: ⏪ ... @khorshidebineshan 📝 🍒 📗 📙📗 📗📙📗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴افزایش نگرانی ها از وعده های جدید مدیران غربگدا 🔹تصمیم بنزینی ۹۸ هم قرار بود گشایشی برای دولت باشد، اما با اتفاقات پس از آن را به غرب مخابره کرد و آمریکایی‌ها را در شهادت سردار سلیمانی، گستاخ تر کرد.... آیا تصمیم سازان بنزینی در آن فاجعه ملی، مقصر نیستند؟! این بار دولت، چه هزینه‌ای برای نظام خواهد داشت؟! 💬ارسلان ظاهری 🔸شورای هماهنگی سران که فاجعه‌ی بنزینی و خونین ۹۸ را رقم‌ زده، کفایت لازم برای برای تصویب طرح را ندارد؛ مجلس یازدهم نشان دهد فرق مجلس انقلابی با مجلس وکیل‌الدوله چیست!! 💬سیدامیر سیاح 🔴 @khorshidebineshan
🔴اشکِ کباب این ماکرونِ مکّار که با همان ژست متکبّر و مستکبر استعمار فرانسه ، وارد بیروت شد و با توهین به حاکمیت لبنان کلی امر و نهی کرد و خط و نشان کشید و اولتیماتوم داد ، همان ماکرونی است که حسن روحانی هر از گاهی با وی تماس تلفنی برقرار می کند و گل از گلش می شکفد! یک نمونه آن پس از شورش دراویش بود که روحانی عدم برخورد قاطع ناجا با برهم زنندگان امنیت تهران را با افتخار برای ماکرون گزارش می کرد و ماکرون هم با پرّویی تمام ایران را به عدم برخورد توصیه می نمود!!! انگار نه انگار که هر هفته با قساوت و وحشی گری تمام با معترضین کشور خودش برخورد می کند. استکبار و تفرعن در ذات مستکبرین است و خضوع و نرمی و لبخند بیجا ، فقط بر گردن کلفتی شان می افزاید. اظهار عجز پیش ستمگر زِ ابلهی است اشک کباب موجب طغیان آتش است ✍"قاسم اکبری" @khorshidebineshan