پرسیدم چرا به او میگویید سردمدار؟
گفت چون #او_رهبر_و_پیشوای_همهی_ما_قبلاز_ولادت_موعود_است!
سردمدار برایم تعظیم میکند:
_ دستتون رو برای اثبات خلوص به من بدید .
لعنت به خدمتکار که دستم را به زور توی دست این مرد میگذارد.. لعنت به لبهای ناپاک این مرد چندشآور!
دعا میکند و عقب میرود تا نفرات بعدی برای دستبوسی بیایند.
از خودم متنفرم... چطور میشود #حسین را به خاطر بیاوری و برای حفظ جانت وانمود کنی هم حزب یزیدی؟ تو یک ترسویی یاس!
دلم میخواهد دستم را قطع کنم.. ضجه بزنم.. ولی عماد پیش میآید. دست سرد و کثیفم را لای دستهای پاک و منجمدش میگذارد.
_ قوی باش محبوب من...
https://eitaa.com/joinchat/453312565Cad8008b0ac
ماجرای دختر شیعه ی ایرانی که برای پروژه ی پوشالی #موعودپروری_یهودیان_صهیونیست انتخاب میشه و پس از پاک شدن حافظه ش،تحت تعلیم قرار میگیره تا برای مادری #موعود آماده بشه .
ولی در روز پایانی این پروژه .......
https://eitaa.com/joinchat/453312565Cad8008b0ac
بهترین گنجینه برای شناخت کابالا ، یهود و عقاید انحرافی یهود
👌 «برگزیده» مدرسه ی دشمن شناسی است .
سلام شبتان مهدوی
🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید تا ان شاءالله #قسمتجدیدرهاییازشب* تقدیم نگاه مهربانتان شود☺️👇👇👇
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐🦋﷽🦋💐💚💐🦋 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_پنجاه_و_هشتم 💟وقت خوبی بود برای خاتمه دادن به همه ی
🦋💐💚💐🦋﷽🦋💐💚💐🦋
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_پنجاه_ونهم
💟با رفتن نسیم میدانستم که فصل جدیدی از مشکلات و سختیها شروع خواهد شد.
من در گذشته خرابکاریهایی کرده بودم که حالا آثارش در زندگی ام بود.وقتی نگاه به هر گوشه ی این خونه میکردم رد فریب یک پسر ثروتمند پیدا میشد!
بیشتر وسایل این خونه با پول وهدایایی تهیه شده بود که پشتش گناهی عظیم خوابیده بود!! حالا که دارم تغییر میکنم تحمل دیدن اینها خیلی سخت بنظر میرسه! باید چه کار میکردم؟؟
فکری به ذهنم رسید.یک روز تمام شهامتم رو جمع کردم و هرچه که کامران برام خریده بود و هدایایش رو داخل ساکی ریختم و به سمت کافی شاپش رفتم.نمیدونستم کارم درسته یا نه..!!! اصلا شاید داشتم خودم رو فریب میدادم!! شاید اینها بهانه بود تا دوباره کامران رو ببینم!
💟وقتی داخل کافه شدم شلوغتر از همیشه به نظر میرسید ! گارسونهای کامران به محض دیدنم با چشمان از حدقه بیرون زده به طرفم اومدند و حسابی تحویلم گرفتند.یکی از آنها در حالیکه منو زیر چشمی زیر نظر داشت داخل اتاق مدیریت رفت.میدانستم که رفته کامران راخبر کند.یکباره دلشوره گرفتم.بازهم این تپش قلب لعنتی شروع شد.لحظاتی بعد کامران که تیپ رسمی زده بود با هیجان بین درگاه حاضر شد.و نگاهی به من وساک در دستم انداخت.
آب دهانم را قورت دادم و با غرور وشهامت نگاهش کردم.
💟او با قدمهایی سریع و چشمانی که برق میزد به طرفم اومد.
انگار میخواست گریه کند ولی خجالت می کشید.
سرم رو به اطراف چرخوندم.چهره ی دخترهایی رو دیدم که با اینکه کنار دوست پسرهایشان نشسته بودند ولی با حسرت و علاقه به او نگاه میکردند ونگاهی حسادت وار به من و ظاهر ساده و بی آرایشم میکردند.اما کامران کوچکترین توجهی به آنها نداشت.اصلا آنها رو نمیدید!! تمام نگاهش سهم من بود!!
💟باز احساس غرور کردم!! حسی که کامران در من ایجاد میکرد همیشه این بود و این حالم رو خوب میکرد!!
سلام نکرد.شاید چون هنوز در ناباوری بود!
پرسید:واقعا خودتی؟؟؟
به سردی گفتم:میبینی که!!کجا میشه بدون دردسر صحبت کرد؟
او خواست بازومو بگیره به رسم مشایعت عاشقانه ولی خودم را کنار کشیدم و با اخمی کمرنگ اعتراض کردم.
او نگاهی شرمساربه مشتریانش انداخت وگوشه لبش رو گزید وگفت:
بریم اتاق من!!
جلوتر از او با غرور راه افتادم وداخل اتاق رفتم.او پشت سر من وارد اتاق شد.خواست در راببندد که گفتم:بزار باز باشه!!
نشستم روی کاناپه!
او هیجان زده ونگران بود.!! یعنی من برایش مهم بودم؟؟
با صدایی مرتعش ،گارسونش رو صدا کرد:
-سعید..!! دوتا سینی ویژه بیار
بعد مقابلم نشست و دستهایش را قلاب کرد و سرش رو پایین انداخت.
💟دلم یک مدلی شد.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.او لاغرتر به نظر میرسید!!
مگه میشه او با اینهمه کبکبه و دبدبه عاشق من بی سرو پا بشه؟
نه امکان نداشت..او داشت با من بازی میکرد! همانند من که با آنها بازی کردم!
سکوت را شکستم:
-من اینجا نیومدم برای دیدنت.اومدم ..
ساک رو روی میز گذاشتم و ادامه دادم:
اومدم امانتیهاتو بهت برگردونم.
او با تعحب نگاهم کرد.
-امانتی؟ ؟؟ من امانتی ای پیش تو نداشتم!! گفتم:چرا... داشتی!! او با تردید زیپ ساک رو باز کرد وبادیدن هدایا جا خورد.
روی لباسها سرویس طلایی که قبل از سفر برام خریده بود رو برداشت و با گله مندی نگاهم کرد.
سعی میکردم حتی الامکان نگاهش نکنم.
دلش شکست.
این رو حس کردم..
از رد اشکی که توی چشمانش جمع شد و اجازه نداد دیده شه!! آخه او هم مثل من مغرور بود.
💟گفت:چرا داری اینکارو میکنی؟ بعد از چندوقت بیخبری پاشدی اومدی اینجا عذابم بدی؟ از من دقیقا چی میخوای؟ میخوای التماست کنم؟! چرا شما دخترها تا میفهمید یکی... گفتم که!! مغرور بود!! اگر جمله اش رو تموم میکرد غرورش میشکست.جمله رو اینطوری بست:
بیخیال!! مهم نیست!
ادامه دارد....
❣❤️❣
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
@khorshidebineshan
🦋💐💚💐🦋﷽🦋💐💚💐🦋
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصتم
#ف_مقیمی
سعید با دو سینے وارد شد.تا خم شد ڪہ ازمون پذیرایی ڪنہ ڪامران اشاره ڪردڪہ بیرون بره.
بعد در فنجانم ڪمے قهوه ریخت و منتظر شد تا چیزے بگم.
گفتم:خدا خودش بهتر میدونه ڪہ من اینجا نیستم تا تو رو وادار ڪنم التماسم ڪنے.برعڪس اومدم التماست ڪنم حلالم ڪنے!
او از جا بلند شد و باحرص گفت:حلالت نمیڪنم!!چون باهام بد ڪردے اونم بدون هیچ دلیلے!!
در این مدت هرچے فڪرڪردم ببینم آخہ من چیڪار ڪردم ڪہ مستحق چنین رفتارے بودم چیزی بہ ذهنم نرسید.من فقط از تو یڪ توضیح خواستم! همین! اونوقت بجاے توضیح اومدے هدایامو برگردوندے؟؟من عادت ندارم هدایامو از ڪسے پس بگیرم! حتے اگر اون آدم مثل تو بے وفا و بے رحم باشہ..
من هم ایستادم وبا آرامش وخونسردے گفتم.:
-من عهدے با ڪسے نبستم ڪہ حالا بهش وفا نڪرده باشم!! پس بے وفا نیستم. ودلم نمیخواد هدایایے بہ این با ارزشے رو از جانب ڪسے داشتہ باشم ڪہ قرار نیست با او ادامہ بدم..الان هم اینجام تا ازت حلالیت بطلبم چون..
نمیتونستم واقعیت رو بگم.دست ڪم الان نہ!
ادامہ دادم:
- ما هردومون حق انتخاب داریم! ممڪن بود شرایط عڪس این بشہ و تو بہ این دوستے خاتمہ بدے! اون زمان من قطعا تسلیم شرایط میشدم و درڪت میڪردم!
او درحالیڪہ سرش رو با حالتے عصبے تڪون میداد گفت:آره ولے یقین بدون من علت بهم زدن اون رابطہ رو میگفتم! چون در یڪ رابطہ علاوه بر حق انتخاب، قواعد دیگہ اے هم وجود داره! این حق طرف مقابلہ ڪہ بدونہ چرا شریڪش یڪ دفعہ همہ چیز رو بہ هم میزنہ!
سرم رو پایین انداختم و بغضم رو فروخوردم:
-مشڪل از تو نیست.انصافا روز اول آشنایے فڪر نمیڪردم چنین شخصیتے داشتہ باشے.مشڪل منم.همونطور ڪہ قبلا گفتہ بودے براے تو دختر زیاده! دخترهایے ڪہ هم شان تو باشند.من..تصمیم گرفتم تغییرڪنم.نمیتونم از راه دوستے بہ زندگیم ادامہ بدم.من..سی سالمہ!!! میخوام از این به بعد،برم دنبال هدف زندگیم.ڪہ قطع بہ یقین اون هدف اصلا براے تو ملموس نیست!
دست بہ سینہ پرسید:اون هدف چیہ؟
گفتم:تو درڪش نمیڪنے..حتے باورش هم نمیڪنے..پس نپرس
دیگہ وقت رفتن بود.
بہ سمت در راه افتادم.
پرسید:دارے میرے؟
خداے من!! اشڪهام.!!نمیتونستم حرف بزنم.یا سرم رو برگردونم.
نزدیڪم آمد.
نڪنہ بغلم ڪنہ و نزاره برم.؟
اما نه.!! مقابلم ایستاد.با لبخندے تلخ!!
ساڪ رو مقابلم گرفت.
-اینو ببر!این حداقل شرط احترامیہ ڪہ باید در این رابطہ رعایت میڪردے!
فایده اے نداشت. اشڪهام لو رفت.پس میشد چشمهام بیشتر بباره! گفتم:
-اینها رو آوردم چون نمیخواستم با دیدنشون یاد گذشتہ ام بیفتم.اینهاحق عشق واقعیتہ.! نہ من ڪہ فقط یڪ رهگذر بودم.
او پوزخندے زد:
_رهگذرها وقتے ازڪنارت رد میشن گریہ نمیڪنند!
سرم رو پایین انداختم.او با دست دیگرش مشتم رو باز ڪرد و ساڪ رو با تمام مقاومتم دستم داد.داشت دستش رو مقابل صورتم میاورد تا شاید اشڪهامو پاڪ ڪنہ ڪہ صورتم رو ڪنار ڪشیدم و با لحنے تند گفتم:بہ من دست نزن!
او پرسید:تو چت شده؟ چہ اتفاقے برات افتاده.؟
جواب دادم:تو درڪش نمیڪنے.یڪیش همینہ!! دیگہ دلم نمیخواد با نامحرم باشم!
ساڪ رو انداختم و سریع ڪافہ رو ترڪ ڪردم.
او دنبالم نیومد! حتے صدام هم نڪرد.! شاید هنوز در شوڪ بود.شاید هم فهمید بہ دردش نمیخورم!
چندساعت بعد از رفتنم بہ ڪافہ پشیمون شدم!
دیگہ مطمئن نبودم ڪہ ڪارم درست بوده یا خیر! از یڪ سو با رفتنم و تحویل دادن ساڪ هدایا، وجدانم رو آسوده ڪرده بودم و از سوے دیگر، دیدن ناراحتے و چهره ے دلشڪستہ ے او عذابم میداد و احساساتم رو دچار تناقض میڪرد!
بخشے از وجودم بهم اطمینان میدادڪہ ڪامران داره باهام بازے میڪنہ! اما بخشے دیگر، بهم هشدار میداد او مستحق این رفتار نبود!
تنها راه خلاصے از اینهمہ احساسات وافڪار متصاپشت متلاطم، پناه بردن بہ مسجد و قامت بستن پشت سر حاج مهدوے بود.
طبق معمول نماز رو ڪنار فاطمہ در صف اول جماعت خوندیم. دلم میخواست براے او تعریف ڪنم ڪہ امروز چہ ڪار ڪردم ولے بعد از دیدن اون صحنہ در سالن راه آهن دیگہ تمایلے نداشتم با فاطمہ درباره ے مسایلم صحبت ڪنم! او از اون روز بہ بعد تبدیل بہ رقیب من شد و تصمیم گرفتم در خوبے با او رقابت ڪنم تا شاید فرجے بشہ و بہ فرض محال حاج مهدوے قسمت من بشہ!
هہ!!! ڪے فڪرشو میڪرد عسلے ڪہ در مقابل برترین پسرها ، مغرور بود الان ڪارش گیر یڪ مرد روحانے باشہ و براے رسیدن بہ او حتے بہ بهترین وصمیمے ترین دوستش، نارو بزنہ؟!
ادامہ دارد...
❣❤️❣
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
@khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صالحی (قبل از برجام در مجلس):
"والله والله والله در مسائل هستهای نه با کندی روبرو خواهیم شد نه توقف."
صالحی (امروز):
"اینکه مجلس میگه باید دوباره هستهای رو راه اندازی کنیم، یا نمیدونه منابع مالی ما چقدره یا نمیدونه ارزش هر سانتریفیوژ آی آر شش چقدره!."
آقای صالحی، ما که سانتریفیوژ نسل شش هم داشتیم؛ اون روزی که جناب روحانی و شما همه سانتریفیوژها رو درو کردید و از بین بردید، نمیدونستید چقدر ارزش دارن؟
✍️بیداری ملت
@bidariymelat
┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋
🦋اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان #حضـــرتصاحـــبالـــزمان(عج)🦋
🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐
🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋
🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋
🌹#سلام_بر_حسین_علیهالسلام 🌹
🦋🌺 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.🌺🦋
🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @khorshidebineshan
1203bc1277-5b22cbcec2fbb8f5008b7623.mp3
1.52M
═══✼🍃🌹🍃✼═══
دعای عهد کم حجم
✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨
📣📣❤️🌺❤️📣📣
سلام و عرض خیر مقدم خدمت دوستان جدید،
همراهان عزیز کانال لطفا نظرات خودتان را برای ما بنویسید. فرمایشاتتان را می خوانیم 👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16057763706605
💚🌺💐💝🌺💐💚
و یا میتوانید در نظرسنجی ما شرکت بفرمائید
👇👇👇
EitaaBot.ir/poll/jo79
اگر تو نظر سنجی شرکت نکنید دیگر مطلب نمیگذارم ها 😔🤓🧐👨✈️
💢سفر به آینده تاریخ ۳۳💢
#داستان_مهدوی
#قسمت_سی_و_سوم
جنگ سختى در پیش است❗️
سفیانى بسیار مغرور😤شده است; زیرا تعداد سپاه او دو برابر لشکر امام است.
او خبر دارد که آمار یاران امام به این شرح است:
⬅️ ده هزار سربازى که از مکّه 🕋 با امام به کوفه آمده اند.
⬅️ دوازده هزار سربازى که با سیّدحسنى از خراسان، آمده اند.
⬅️ هفتاد هزار سربازى که در کوفه به امام ملحق شده اند.
در سپاه سفیانى، صد و هفتاد هزار سرباز وجود دارد و او باامید پیروزى قطعى به سمت کوفه حرکت مى کند.
او نمى داند که هزاران فرشته🕊 در رکاب مولایمان مى باشند و او را یارى مى کنند.☺️
اکنون به امام خبر مى رسد که سپاه سفیانى به قصد جنگ به سوى کوفه به مى آید.
لشکر امام از شهر کوفه خارج شده و موضع مى گیرد.
اکنون هر دو لشکر روبروى هم قرار گرفته اند.
امام زمان به سپاه سفیانى نزدیک مى شود و با آنان سخن مى گوید و آنها را نصیحت مى کند.
یاران سفیانى به امام مى گویند: «از همان راهى که آمده اى بازگرد»😔
امام به سخن گفتن با آنها ادامه مى دهد و به آنان مى گوید: «آیا مى دانید که من فرزند پیامبر هستم».
نمى دانم چه مى شود که سفیانى فعلا از جنگ منصرف مى شود، شاید مى ترسد که اگر امروز جنگ را آغاز کند، سربازانش دیگر آن شجاعت لازم را براى حمله نداشته باشند; زیرا آنان سخنان امام را شنیده اند و احتمال دارد قلب آنها به امام علاقه پیدا کرده باشد.❤️
سفیانى مى خواهد براى مدّتى جنگ را عقب بیاندازد تا اثر سخنان امام از بین برود. او دستور عقب نشینى مى دهد.
سپاه سفیانى از میدان جنگ عقب نشینى مى کند و اوضاع آرام مى شود.
خورشید☀️روز جمعه طلوع مى کند. به امام خبر مى رسد که سفیانى یکى از یاران امام را به شهادت رسانده است😢 گویا سفیانى تصمیم دارد به کوفه حمله کند.
امام آماده دفاع مى شود و میان دو لشکر، جنگ سختى در مى گیرد.
سفیانى آغازگر جنگ مى شود و گروهى از یاران امام به شهادت مى رسند.😞
خوشا به حال آنها که به آرزویشان رسیدند❗️
اکنون دیگر وعده خدا💚 فرا مى رسد. سفیانى در وسط میدان ایستاده است و از زیادى سربازانش خیلى خوشحال است.
ناگهان او مى بیند که سربازان یکى بعد از دیگرى برروى زمین مى افتند❗️
سفیانى نمى داند که فرشتگان🕊🕊🕊 زیادى به یارى امام آمده اند 🤗 سفیانى هرگز پیش بینى نمى کرد که سپاهیان او این گونه تار و مار شوند.
سفیانى که اوضاع را چنین مى بیند مى فهمد که دیگر مقاومت هیچ فایده اى ندارد، او با تنى چند از یاران خود فرار مى کند.
🔚#ادامه_دارد
✍تنظیم شده در واحد تحقیق
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
✅ما را در ایتا دنبال نمایید👇:
@khorshidebineshan
💐 #حکمت ۲۸۷
از امام درباره (قضا و) قدر سؤال شد
امام فرمود :راهی تاریک است
در آن گام ننهید
و دریایی عمیق است در آن وارد نشوید
و رمزی از رمزهای خداوند است خود را به زحمت نیاندازید.
@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان