eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
797 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.8هزار ویدیو
355 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 / بخش اول . خدا مے داند در تمام این مدت غصہ ے مرد نبودن زن هاے منیریہ با من چہ ڪرد... اگر هر از گاهے میان خاطرات روزهاے ڪودڪے و نوجوانے بہ داغ منیریہ گریز زدم تعجب نڪن! غصہ ے ناموس سخت است،غصہ ے غیرت بیشتر... داشتم ماجراے ڪتڪ زدن حمید را مے گفتم! طفلڪ حسابے جا خوردہ بود،نمے توانست من را از خودش جدا ڪند. زن عمو فخرے طاقت نیاورد و محڪم بہ طرف باغچہ هولم داد. از روے سینہ ے حمید جدا شدم و ڪنار باغچہ افتادم،با حرص از جایم بلند شدم. هنوز آتش دلم خنڪ نشدہ بود! نہ از حرڪت زن عمو فخرے،بلڪہ از گستاخے حمید! زن عمو ڪمڪ ڪرد تا حمید بلند شود،آن روزها بچہ ے لوس و پر شر و شورے بود مخصوصا در مقابل مادرش. با ڪلے آہ و نالہ ڪردن سر پا ایستاد،چشم هاے خشمگینش را بہ صورتم دوخت و گفت:تلافے مے ڪنم! واسا ببین! پوزخند زدم،خواستم بہ سمت تو و عزیزجون بیایم اما زن عمو مقابلم سد شد. سر بلند ڪردم،چهرہ اش برافروختہ بود و ملتهب. دندان روے دندان سابید و با حرص گفت:بہ چہ حقے دَس رو حمید بلند ڪردے؟! مگہ بے صاحابہ؟! طاقت نیاوردم و در عالم هفت هشت سالگے با لحنے طلبڪار گفتم:بہ همون حقے ڪہ اون دَس رو رایحہ بلند ڪرد و هلش داد! شاید توقع داشت جوابش را ندهم یا دلجویے ڪنم،نمے دانم.‌ هر چہ ڪہ بود جواب من عصبانیتش را دو برابر ڪرد! دستش را بالا برد،خواست دستش را روے صورتم فرود بیاورد ڪہ عزیزجون با تحڪم گفت:فخرے! دستت بہ صورت بچہ م خورد،نخوردا! دست زن عمو روے هوا خشڪ شد،صورتش را بہ طرف عزیزجون برگرداند و با صدایے لرزان گفت:آخہ عزیزجون ببین با حمیدم چہ ڪردہ؟! تو عالم بچگے یہ خبطے ڪردہ،باید بپرہ وسط معرڪہ بچہ مو لت و پار ڪنہ؟! اخم هاے عزیزجون در هم رفت،محڪم صورت و تن خیس تو را بہ سینہ اش چسباند و جواب داد:اگہ بلایے سر این طفل معصوم میومد چے؟! چہ جوابے داشتے واسہ خلیلے ڪہ جونش برا یہ دونہ دخترش در میرہ؟! بہ پسرت یاد بدہ مردے بہ زور گفتن بہ دختر بچہ ها نیس! این بچہ اینجا امانتہ! اگہ مے خواد قلدرے ڪنہ واسہ هم قد خودش قلدرے ڪنہ! زن عمو فخرے آب دهانش را با شدت فرو داد و چیزے نگفت،توقع چنین حرف و دفاعے را از عزیزجون نداشت. دست حمید را گرفت،همانطور ڪہ حمید و حمیرا را دنبال خودش بہ طرف ایوان مے ڪشید با بغض گفت:دَسِ شما درد نڪنہ عزیز! احترام منو پیش سہ چهار تا بچہ شڪستے! عزیزجون اخم را از صورتش ڪنار نزد. _هرڪے باید جایگاہ خودشو بشناسہ! نوہ م،پسرم،هم خون و رگ و ریشم ارجحہ بہ همہ! بغض زن عمو پر رنگ تر شد،با عجلہ از پلہ هاے ایوان بالا رفت و چند لحظہ بعد چادر بہ سر برگشت. از ڪنار عزیزجون رد شد و گفت:با اجازہ! اخم هاے عزیزجون غلیظ تر شد:اگہ بناس عین تازہ عروساے پونزدہ شونزدہ سالہ قهر ڪنے خوش اومدے! بہ سلامت! زن عمو زیر لب خداحافظے ڪرد و رفت،حمید و حمیرا هم پشت سرش. عذاب وجدان گرفتم،بحث من و حمید بود بر سر تو! دخلے بہ نفر دیگرے نداشت! عزیزجون با حرص لبش را جوید و راہ ایوان را در پیش گرفت. _حیاط باش تا من این طفلیو خشڪ ڪنم و یہ آب طلا بہ خوردش بدم. ترسیدہ! آب حوض خنڪ بود خدایے نڪردہ سرما میخورہ! چشمے گفتم و بہ طرف حوض رفتم،آبنبات نصف و نیمہ ات را از روے زمین برداشتم تا بیاندازمش دور. چند لحظہ بعد ڪنار حوض نشستم و نگاهم را دوختم بہ ماهے قرمزها. هم پشیمان بودم هم نہ! پشیمان از این ڪہ وقتے بابا و مامان مے فهمیدند حسابے ناراحت مے شدند،پشیمان از این ڪہ شدہ بودم شبیہ بچہ هاے بے ادب و لات مدرسہ ڪہ زنگ آخر بہ هر بهانہ اے با ڪسے ضعیف و ریز نقش تر از خودشان ڪتڪ ڪارے مے ڪردند! پشیمان نبودم چون براے ڪارم دلیل داشتم! دلیلے بہ محڪمے و حقانیت تو! میان فرشتہ هاے شانہ ے چپ و راستم گیر ڪردہ بودم ڪہ عزیزجون صدایم زد. سرم را بلند ڪردم،تو را در ملحفہ ے سفیدے پیچیدہ و در آغوش گرفتہ بود‌. تو را روے تخت آقاجون نشاند و رو بہ من گفت:بدو برو سفرہ رو بیار غذام یخ ڪرد! دل ضعفہ گرفتم! دوبارہ چشم گفتم و با عجلہ خودم را بہ داخل عمارت رساندم،عزیزجون پیراهنت را زیر نور آفتاب روے بند رخت آویزان ڪرد. دست هاے خیسش را روے دامنش ڪشید و داخل عمارت برگشت،سفرہ را روے تخت انداختم‌. خواستم بہ ڪمڪ عزیزجون بروم ڪہ ملحفہ را روے صورتت ڪشیدے و گفتی:مِحے! متعجب نگاهت ڪردم،نیمے از صورتت را نمایان ڪردے و گفتی:دالے! سپس غش غش خندیدے! انگار نہ انگار همین چند دقیقہ قبل توے حوض هولت دادہ بودند و بلند گریہ مے ڪردے! بے اختیار خندیدم،لب هایت را غنچہ ڪردے و پرسیدی:مِحے! جوجو قرمزا مردن؟! بہ نشانہ ے منفے سر تڪان دادم:نہ! واسہ چے بمیرن؟! _آخہ... من افتادم روشون! خندیدم و گفتم:نہ! زندہ ان! . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻 @khorshidebineshan
📣📣❤️🌺❤️📣📣 لطفا نظرات خودتان را برای ما بنویسید. فرمایشاتتان را می خوانیم 👇👇👇 https://harfeto.timefriend.net/38705216
5.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 بشنوید از روایت دکتر بانکی‌پور درباره آسیب‌های وابستگی‌های دختران و پسران در دوران دانشجویی... ✍️ @khorshidebineshan
▪️شهادت آمر به معروف در محله تهرانپارس 🔹شهید محمد محمدی، شب گذشته در راه دفاع از نوامیس در مقابل اراذل و اوباش منطقه ی تهرانپارس به ضرب قمه به شهادت رسید. ✅ 🌹🌷🌹🌷 🔴 @khorshidebineshan
🔴 👏 خانم فرحناز عاقل، معلم یکی از مکاتب/مدارس تهرانه. چون یکی از دانش‌آموزاش که کودک مهاجر افغانستانی هست و بدلیل فقر به گوشی هوشمند و کلاس آنلاین دسترسی نداشته، تصمیم می‌گیره هر روز کودک دانش‌آموز رو تو یک پارک، به‌صورت حضوری درس بده تا از هم‌کلاسی‌هاش عقب نمونه. ✍️ @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان (عج)🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋 🌹 🌹 🦋🌺 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @khorshidebineshan
1203bc1277-5b22cbcec2fbb8f5008b7623.mp3
1.52M
═══✼🍃🌹🍃✼═══ دعای عهد کم حجم ✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨
💐 ۱۸۵ امیرالمؤمنین على (علیه السلام) فرمود: دروغ نگفتم و به من دروغ گفته نشده است گمراه نشدم و کسی به واسطه من گمراه نشد. قَالَ (علیه السلام): مَا كَذَبْتُ وَ لَا كُذِّبْتُ [كُذِبْتُ]، وَ لَا ضَلَلْتُ وَ لَا ضُلَّ بِي. @khorshidebineshan
💐 ۱۸۶ امیرالمؤمنین على (علیه السلام) فرمود: آغازگر ستم، فردا (در قیامت) دستش را به دندان می‌گزد 💝الحکمة ۱۸۶ قال عليه السلام : لِلظَّالِمِ الْبَادِي غَداً بِكَفِّهِ عَضَّةٌ 🌺saying 186 Imam Ali ibn Abu Talib (PBUH) said the following: The oppressor who starts the oppression will tomorrow bite his hand (in regret). @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ #از_روزی_که_رفتی #فصـل_سوم #قسمـت_پنجاه_پنج زینب سادات: به جوابی هم رسیدید؟ ارمیا
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ گرفت. تصور در آغوش کشیدن و بوسیدن و بوییدنت دِل پدر را بی تاب وپاهایم را برای رفتن سست میکند. جانکم!زینبم! امروز که من رفتن را به ماندن کنار تو و مادرت ترجیح دادم، نه به این معناست که عزیزتان نمیداشتم و نه به این معناست که بی مسئولیت بوده ام و نه به این معنا که دیوانه ام... امروز رفتن من بهای ماندن توست. بهای آرامش و لبخند فردایت. جانم را میدهم برای آرامش لبخندهایت. جان میدهم که تو در امنیت چادرت را سر کنی. زینب ساداتم!از پدر نرنج و بدان تا همیشه حسرتم، دیدار توست... تو را به آیه ام سپردم و آیه ام را به تو میسپارم. آیه ام میداند چطور تو را پرورش دهد.من نیز نگاهم تا همیشه با شماست. برایم از خودت بگو. گاهی بر سرِمزارم بیا و بگو از روزمرگی برایم از آرزوهایت بگو ، مرا هم پدر بخوان! فکر میکنم وقت وصیت کردن به تو رسیده است! تو را سفارش به خوش رفتاری با مادرت میکنم. تو را وصیت به حفظ خون شهدا میکنم. من خون دادم تا چادرت را دست بیگانه از سرت بر ندارد. و آخرین وصیتم به تو دخترکم، راهم را ادامه بده که راِه من راه تمام شهداست... به حرمت این خونی که برای آزادیت داده ام، آزادیت را حفظ کن و حریم شناس باش... ِ همیشه حسرت به دلت، سید مهدی علوی پدر ******************** زینب سادات به هق هق افتاد. آنقدر اشک ریخت، که ارمیا جان به سر شد. زینب سادات را به آغوش کشید. زینب میان هق هق هایش گفت: بابا! بابا! بابا مهدی! ارمیا زینب را به سمت ماشین برد، بطری آبی به دستش داد. یاد آن روز آیه افتاد. آیه ای که افتان و خیزان میرفت. آیه ای که چشمانش خون بار بود ⏪ ... 📝 🍒 @khorshidebineshan ⭕️ 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ آیه ای که خیلی نشانه ی خدا بود....زینب سادات دوباره شبیه همان روزها شده بود و ارمیا منتظر آتشفشان این بار بود. آن روز زینب سادات به دانشگاه رفته بود. آیه برای دیدن یکی از دوستانش به دانشکده ی پرستاری و مامایی رفته بود. هنوز به استادسرا نرسیده بود که صداهایی توجه اش را به خود جلب کرد. دختری با صدای بلندی گفت: صدبار گفتم، بازم میگم! الکی صندلی دانشگاه رو اشغال نکن! تو هیچ آینده ای نداری! تو بچه سهمیه ای رو چه به درس خوندن! تو اگه سهمیه ی بابات رو نداشتی که رنگ دانشگاه روهم نمیدیدی! صدای یک پسر هم آمد: آخه عقل هم خوب چیزیه!تو چطور میخوای پرستار بشی؟ به مردا میتونی آمپول بزنی؟ صدای خنده ی جمعیت بلند شد. امل! تو رو چه به دانشگاه! صدای همان دختر اول دوباره شنیده شد: آخه برو همون شوهر کن، کهنه ی بچه عوض کن. هرچند هیچ مردی حاضر نمیشه با تو ازدواج کنه!عقب افتاده... یک دختر دیگر گفت: حتما باباشم از این بچه بسیجیا بوده که به زنشم میگفته خواهر... دوباره صدای خنده و این بار صدایی که زیادی آشنا بود. به اندازه نوزده سال زندگی آشنا بود... صدای زینب سادات میلرزید: شما حق ندارید درباره پدر من اینجوری حرف بزنید. آیه جمعیت را کنار زد و وارد گود شد. زینب ابرو در هم کشیده و دست هایش را مشت کرده بود. بغض راه گلوی دخترکش را بسته بود. آیه مادری کرد: اینجا چه خبره؟ ⏪ ... 📝 🍒 @khorshidebineshan ⭕️ 📗 📙📗 📗📙📗