eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
797 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.8هزار ویدیو
355 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
📣📣❤️🌺❤️📣📣 لطفا نظرات خودتان را برای ما بنویسید. فرمایشاتتان را می خوانیم 👇👇👇 https://harfeto.timefriend.net/38705216
5.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 بشنوید از روایت دکتر بانکی‌پور درباره آسیب‌های وابستگی‌های دختران و پسران در دوران دانشجویی... ✍️ @khorshidebineshan
▪️شهادت آمر به معروف در محله تهرانپارس 🔹شهید محمد محمدی، شب گذشته در راه دفاع از نوامیس در مقابل اراذل و اوباش منطقه ی تهرانپارس به ضرب قمه به شهادت رسید. ✅ 🌹🌷🌹🌷 🔴 @khorshidebineshan
🔴 👏 خانم فرحناز عاقل، معلم یکی از مکاتب/مدارس تهرانه. چون یکی از دانش‌آموزاش که کودک مهاجر افغانستانی هست و بدلیل فقر به گوشی هوشمند و کلاس آنلاین دسترسی نداشته، تصمیم می‌گیره هر روز کودک دانش‌آموز رو تو یک پارک، به‌صورت حضوری درس بده تا از هم‌کلاسی‌هاش عقب نمونه. ✍️ @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان (عج)🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋 🌹 🌹 🦋🌺 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @khorshidebineshan
1203bc1277-5b22cbcec2fbb8f5008b7623.mp3
1.52M
═══✼🍃🌹🍃✼═══ دعای عهد کم حجم ✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨
💐 ۱۸۵ امیرالمؤمنین على (علیه السلام) فرمود: دروغ نگفتم و به من دروغ گفته نشده است گمراه نشدم و کسی به واسطه من گمراه نشد. قَالَ (علیه السلام): مَا كَذَبْتُ وَ لَا كُذِّبْتُ [كُذِبْتُ]، وَ لَا ضَلَلْتُ وَ لَا ضُلَّ بِي. @khorshidebineshan
💐 ۱۸۶ امیرالمؤمنین على (علیه السلام) فرمود: آغازگر ستم، فردا (در قیامت) دستش را به دندان می‌گزد 💝الحکمة ۱۸۶ قال عليه السلام : لِلظَّالِمِ الْبَادِي غَداً بِكَفِّهِ عَضَّةٌ 🌺saying 186 Imam Ali ibn Abu Talib (PBUH) said the following: The oppressor who starts the oppression will tomorrow bite his hand (in regret). @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ #از_روزی_که_رفتی #فصـل_سوم #قسمـت_پنجاه_پنج زینب سادات: به جوابی هم رسیدید؟ ارمیا
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ گرفت. تصور در آغوش کشیدن و بوسیدن و بوییدنت دِل پدر را بی تاب وپاهایم را برای رفتن سست میکند. جانکم!زینبم! امروز که من رفتن را به ماندن کنار تو و مادرت ترجیح دادم، نه به این معناست که عزیزتان نمیداشتم و نه به این معناست که بی مسئولیت بوده ام و نه به این معنا که دیوانه ام... امروز رفتن من بهای ماندن توست. بهای آرامش و لبخند فردایت. جانم را میدهم برای آرامش لبخندهایت. جان میدهم که تو در امنیت چادرت را سر کنی. زینب ساداتم!از پدر نرنج و بدان تا همیشه حسرتم، دیدار توست... تو را به آیه ام سپردم و آیه ام را به تو میسپارم. آیه ام میداند چطور تو را پرورش دهد.من نیز نگاهم تا همیشه با شماست. برایم از خودت بگو. گاهی بر سرِمزارم بیا و بگو از روزمرگی برایم از آرزوهایت بگو ، مرا هم پدر بخوان! فکر میکنم وقت وصیت کردن به تو رسیده است! تو را سفارش به خوش رفتاری با مادرت میکنم. تو را وصیت به حفظ خون شهدا میکنم. من خون دادم تا چادرت را دست بیگانه از سرت بر ندارد. و آخرین وصیتم به تو دخترکم، راهم را ادامه بده که راِه من راه تمام شهداست... به حرمت این خونی که برای آزادیت داده ام، آزادیت را حفظ کن و حریم شناس باش... ِ همیشه حسرت به دلت، سید مهدی علوی پدر ******************** زینب سادات به هق هق افتاد. آنقدر اشک ریخت، که ارمیا جان به سر شد. زینب سادات را به آغوش کشید. زینب میان هق هق هایش گفت: بابا! بابا! بابا مهدی! ارمیا زینب را به سمت ماشین برد، بطری آبی به دستش داد. یاد آن روز آیه افتاد. آیه ای که افتان و خیزان میرفت. آیه ای که چشمانش خون بار بود ⏪ ... 📝 🍒 @khorshidebineshan ⭕️ 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ آیه ای که خیلی نشانه ی خدا بود....زینب سادات دوباره شبیه همان روزها شده بود و ارمیا منتظر آتشفشان این بار بود. آن روز زینب سادات به دانشگاه رفته بود. آیه برای دیدن یکی از دوستانش به دانشکده ی پرستاری و مامایی رفته بود. هنوز به استادسرا نرسیده بود که صداهایی توجه اش را به خود جلب کرد. دختری با صدای بلندی گفت: صدبار گفتم، بازم میگم! الکی صندلی دانشگاه رو اشغال نکن! تو هیچ آینده ای نداری! تو بچه سهمیه ای رو چه به درس خوندن! تو اگه سهمیه ی بابات رو نداشتی که رنگ دانشگاه روهم نمیدیدی! صدای یک پسر هم آمد: آخه عقل هم خوب چیزیه!تو چطور میخوای پرستار بشی؟ به مردا میتونی آمپول بزنی؟ صدای خنده ی جمعیت بلند شد. امل! تو رو چه به دانشگاه! صدای همان دختر اول دوباره شنیده شد: آخه برو همون شوهر کن، کهنه ی بچه عوض کن. هرچند هیچ مردی حاضر نمیشه با تو ازدواج کنه!عقب افتاده... یک دختر دیگر گفت: حتما باباشم از این بچه بسیجیا بوده که به زنشم میگفته خواهر... دوباره صدای خنده و این بار صدایی که زیادی آشنا بود. به اندازه نوزده سال زندگی آشنا بود... صدای زینب سادات میلرزید: شما حق ندارید درباره پدر من اینجوری حرف بزنید. آیه جمعیت را کنار زد و وارد گود شد. زینب ابرو در هم کشیده و دست هایش را مشت کرده بود. بغض راه گلوی دخترکش را بسته بود. آیه مادری کرد: اینجا چه خبره؟ ⏪ ... 📝 🍒 @khorshidebineshan ⭕️ 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ همه نگاه ها به سمت آیه برگشت. تک و توک بچه هایی که آیه را میشناختند زمزمه کردند: استاد معتمده! یکی از پسرها محض خودشیرینی گفت: چیزی نیست دکتر!بحث آزاده! صدای خنده ی مجدد بچه ها بلند شد و آیه چقدر از این دکتر دکتر کردن ها در دانشگاه بیزار بود. دانشگاه بود و استادی! این چه خود شیرینی هایی بود که راه انداخته اند، خدا میدانست. آیه به سمت دخترکش رفت. یک دستمال کاغذی از کیفش در آورد و به او داد: چی شده؟ زینب سادات: هیچی. آیه رو به آن دختر کرد و گفت: حرفاتونو شنیدم. پس بحث آزاده؟ دختر گفت: بله استاد. آیه به سمت میز استاد رفت و گفت: پس بشینید بحث کنیم! هم همه ای برپا شد. اما بعد از دقایقی تمام صندلی ها پر شده و بچه ها از کلاس های دیگر صندلی می آوردند. تا آرام شدن جو، آیه تلفن همراهش را درآورد را و به ارمیا پیامکی مبنی بر دیر به خانه بازگشتخودش و زینب سادات داد، سپس به رییس دانشگاه زنگ زده و اطلاع داد. هنوز دقایقی نگذشته بود که رییس دانشکده و چند تن از اساتید هم وارد شدند. آیه ضمن ادای احترام به آنها، بحث را شروع کرد... آیه: خب بچه ها، شما اول شروع میکنید یا من؟ یکی از پسرها بلند شد: ما شروع میکنیم! آیه سری به تایید تکان داد: بفرمایید همان پسر شروع کرد: استاد چرا بعضیا باید با سهمیه وارد دانشگاه بشن؟ چرا حق یک عده بچه درس خون رو میدید به یک سری بی سرو پا و خنگ؟ آیه که نگاه پسر را به زینبش دید، ابرویی بالا انداخت و گفت: اولا این بحث کلی هست و خطاب قرار دادن یک نفر اصلا کار درستی نیست. ⏪ ... 📝 🍒 @khorshidebineshan ⭕️ 📗 📙📗 📗📙📗