فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اجرش کمتر از شهید نیست ...
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨زندگی فاصله ی آمدن و رفتن ماست
شاید آن خنده که امروز دریغش کردیم
آخرین فرصت خندیدن ماست
زندگی همهمه ی مبهمی از خاطره هاست
هر کجا خندیدیم ، زندگی هم آنجاست
زندگی شوق رسیدن به خداست
خنده کن بی پروا ، خنده هایت زیباست🌺🍃
شبتان بخیر
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
☀️ صبح
🎼 آهنگ مهر آدمیست
🌺 که شروع میکند زندگی را
☀️ طلوع خورشید بهانه است
سلام صبح بخیر 🌸
روزتون سرشار ازآواز خوش زندگی 💖
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#آقایان
👈یکی از اون حرفها که نباید باور کنید:😁
❌«برایم مهم نیست که به زنهای دیگر نگاه کنی!!!»
اگرچه ممکن است همسرتان برای اینکه وانمود کند که زن خونسرد و روشن فکری است؛ این دروغ را به شما بگوید اما او دوست ندارد که شما حتی به یک ماکت زن مو قرمز پشت ویترین مغازه نگاه کنید! او میخواهد که نگاه شما فقط به او باشد و نه دیگری.☺️
👌 بنابراین اگر او به شما گفت که مهم نیست و اذیت نمیشود؛ هیچگاه چشمان خود را بیش از اندازه به اطراف منحرف نکنید. چون در غیر اینصورت با بهانههای مختلف منتظر یک جنگ داخلی باشید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
💌 #پیامک_عاشقانه #متن_عاشقانه
💞 تو قلب منی
💞تو جان و تن و روح منی ،
💞 تو گنجینه عشق منی ،
💞 تو امروز و فردای منی
💞 برای همیشه مال منی
💞 تو همه چیز منی
💞 دار و و ندار منی
💞تو زندگی منی
💘 همسر عزیزم ، نفسم ، دوستت دارم😘❤️😍
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܠܢ̣ܟܿـــࡅ߭ܥツ
❄️💕چهارشنبه تون عالی
❄️✨از خدا برایتان
❄️💕یک روز زیبا و
❄️✨سرشاراز موفقیت
❄️💕همراه با دنیا دنیا آرامش
❄️✨سبد سبد خیر و برکت
❄️💕بغل بغل خوشبختی
❄️✨و یک دنیا عاقبت بخیری
❄️💕و یک عمر سرافرازی خواهانم
❄️✨روزتون زیبا و در پناه خدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت3
تا اینکه دانشگاهم تموم شدو لیسانس گرفتم.
پدرم زیاد پیگیر این که برم کارخونه پیش خودش باشم و اونجا مشغول به کار بشم،نمیشد،چون معتقد بود که من هر کاری رو که بهش علاقه دارم انتخاب کنم.
البته این مال قبل از اون اتفاق بود،چون بعدش صحبتام با پدرم شده بود یه سلام و یه شب بخیر ،همین!
مقصر خودم بودم.
نمیدونم تو اون مهمونی که واسه اولین بار با ساسان رفتم چه اتفاقی افتاد که منو از این رو به اون رو کرد.
همیشه تو ذهنم دنبال یه جواب واسه این سوال میگشتم،چرا و برای چی؟
انقدری تو این ۴ سال از خودم بدم اومده بود که حتی از نگاه کردن تو آینه خجالت میکشیدم.
نگاه کردن به چهرت اونم توی آینه،یه مرد میخواد!یکی که وقتی چهرشو میبینه بهش افتخار کنه،نه من....!
همین طور که به ماشین تکیه داده بودم،سرمو به طرف آسمون گرفتم،یادم به این افتاد که چهار سال بود باهاش حرف نزده بودم!
چهار سال با پررویی تموم هر غلطی دلم خواست کردم و نگفتم که ممکنه با سر بخورم زمین....!
همونطور که سرمو بالا گرفته بودم،با عمق وجودم فریاد زدم:خداااااااااااااااا
داری صدامو میشنوییییی؟
داری منو میبینییییی؟میبینی که تو باتلاق گناهم؟
خدایااااااااا!!دلت برام نمیسوزه؟منم هستماااااااا!!
چراکمکم نمیکنییی؟؟.
این جمله رو که گفتم سرمو تکیه دادم به ماشین،انگار آروم شده بودم.
باد تند تر شده بود.
اصلا حواسم به زمان نبود،داشتم با گریه حرف میزدم.
دوباره به آسمون نگا کردم و این بار آروم تر از قبل :خدایااا،میشه یه فرشته واسه نجات سر راهم قرار بدی؟
خدایا!دلم فرشته میخواد.همین جاااا،روی زمین.....!
هوا خنک بود و کم کم داشت سرد تر میشد.
همین که خواستم از رو زمین بلند شم،صدای بوق یه ماشین و پشت سرش یه صدای جیغ.
یه لحظه مخم هنگ کرده بود،وقتی به خودم اومدم یه ماشین با سرعت، از جلو چشمام عبور کرد.
به اطراف نگاه کردم،هیچ کس نبود،حتی اون مغازه ای که ازش آب خریدم بسته بود.
وسط خیابون یه جسم سیاه،توجهم رو جلب کرد.....
جلوتر رفتم ،درست بود.
صدای جیغ مال اون دختر بود،آروم رو زمین خوابیده و چادرش دورش بود.
اون موقع واقعاً نمی دونستم باید چیکار کنم!گوشیمو از جیبم درآوردم زنگ بزنم اورژانس ولی آنتن نداشت.
سرمو نزدیک قلبش بردم تا بفهمم قلبش میزنه،شانس آورده بود،هنوز داشت نفس میکشید.
هیچ جای بدنش خونی نبود،خیلی ترسیده بودم،باید نجاتش میدادم!
تو یه لحظه تصمیم گرفتم که خودم به بیمارستان برسونمش ،خیلی سعی کردم که دستم به بدنش نخوره و این فکر متعجبم کرده بود.
با وجود چادری که داشت کارم راحت تر شد و از روی چادر بلندش کردم.
روی صندلی عقب ماشین با احتیاط خوابوندمش........
اونشب تا نزدیک ترین بیمارستان بهتره بگم پرواز کردم.
تا رسیدم به بیمارستان رفتم داخل و از پرستارا خواستم که یه تخت بیارن و اونو با خودشون ببرن.
دکتر معاینش کرد و گفت که سریع باید بره اتاق عمل،چون خون توی سرش لخته شده بود،بخاطر همین هم هیچ خونی ازش نیومده بود و دکتر از این موضوع خیلی نگران بود.
بعد از اینکه اونو به اتاق عمل بردن،یه پرستار یه فرم بهم داد و نسبت من با اون دختر رو جویا شد.
خداروشکر اون قدری ذهنم کار میکرد که واسه عمل باید رضایت پدر یا همسر باشه ،ولی من هیچ کدومش نبودم.
از اون طرف جون یه نفر در خطر بود،یه لحظه از دهنم پرید و گفتم همسرش هستم.
پرستار یکمی تعجب کرد و بعد ازم خواست که شناسناممو بدم، منم گفتم مسافرت رفته بودیم و شناسنامه همرام نیست و با چند تا دروغ دیگه پرستار رو راضی کردم.
--هزینه عمل ۵میلیون تومنه،تا پرداخت نشه ما نمیتونیم کاری انجام بدیم.
فقط به نجات جون اون دختر فکرمیکردم.
یادم به کارت پس اندازم افتاد،دست تو جیبم کردم خدارو شکر همراهم بود،کارتو دادم و خدا خدا میکردم ،۵ تومن توش باشه،که همینطور شد.
روی صندلی بیرون اتاق عمل نشسته بودم و سرمو بین دستام گرفته بودم،از یه طرف سردرد داشتم و از طرف دیگه منتظر بودم که عمل تموم بشه و چقدر این انتظار سخت بود.
واسه اولین بار طعم تلخ انتظار رو میچشیدم،اونم واسه یه آدمی که اصلا نمیشناختمش!
در شیشه ای باز شد و دکتر اومد بیرون،به طرفش رفتم و حالش رو پرسیدم.
--ببینید، خوشبختانه خون لخته شده در مغز بیمار،تو شرایطی نبود که باعث ضربه مغزی و در نهایت،مرگ واسه ایشون بشه،و متاسفانه بیمار رو به کما برده!
ماهر کاری از دستمون بر میومد واسشون انجام دادیم.واسشون دعا کنید.!
اینو گفت و رفت، تو اون لحظه میخواستم زمان به عقب برگرده و من،جلوی اون ماشینی که اینکارو باهاش کرد رو بگیرم اما نشدنی بود.....
با قدم هایی که به زور برمیداشتم طرف صندلی رفتم و نشستم.
دلشوره عجیبی داشتم،یه حسی که قابل وصف نبود......
در شیشه ای باز شد و چنتا پرستار با روپوشای آبی دور یه تخت بودن و داشتن به من نزدیک میشدن............
🍁نویسنده : حلما خانم 🍁
تکنیک های همسرداری💞
💢 هرگاه از همسر خود به خاطر هر کار کوچک و بزرگی که انجام داده تقدیر کنید، اعتماد به نفسش بالا میرود. وی احساس اهمیت و ارزشمندی بیشتری میکند، احساس قابلیت و توانایی بیشتری میکند و تصور ذهنیای که از خودش دارد بهبود مییابد؛ و در نتیجه بهبود این تصویر، چشمانداز وی نسبت به زندگی، میزان شادی، احترام به خود و رضایت از خویشتن اوج میگیرد😊
💥 چگونه میتوانید جرقه این احساس فوقالعاده را در همسر خود بزنید؟ جواب آن تنها در یک کلمه جادویی است: «متشکرم»🙏
این کلمه جادویی را در زندگی مشترک خود، تبدیل به یک عادت کنید🌻
❇️ راز این جادو در این است؛ هر زمان که شما به فرد دیگری لبخند میزنید یا تشکر میکنید، نه فقط اعتماد به نفس و حس ارزشمندی وی، بلکه اعتماد به نفس و حس ارزشمندی خودتان را نیز بالا می برید...👌
#زندگی_موفق
#سبک_زندگی
#همسر_داری
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🍃❤️🍃✨
🔹ما آن کسی را که میخواهیم جذب نمیکنیم ما دقیقاً همان کسی که هستیم، را به سمت خود جذب می کنیم!
🔹اگر مایل هستید تا در کنار انسان های شایسته، لایق و ارزشمند زندگی کنید، باید خود نیز چنین باشید.
🔹اگر درون من فقر، لج بازی، قهر، دروغ و ریا باشد، هر چه هم که به روابطی مملو از صداقت و ثروت و صلح فکر کنم باز همان درونیات خودم نصیبم می شود و لاغیــــر....
🍃پس با خودسازی شروع کنیم
تغییر از من آغاز میشود....
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
قهر قبل از خواستگاری.mp3
4.65M
❇️ قهر کردن پسر قبل از خواستگاری
سوال:
⁉️ مدتی با پسری به قصد ازدواج آشنا شدم، اما ایشان رفتار بچه گانه ایی دارد و قهر می کند و خواسته هایی دارد که نمیتوانم انجام بدهم، الان یک هفته می شود که قهر است و من هم سراغش نرفته ام او هم پیامی نمی دهد، خیلی به او وابسته شده ام، از طرفی از این اخلاقش خیلی بدم می آید، باید چه کار کنم؟
🔈 پاسخ کوتاه و شنیدنی از استاد توفیقی را در صوت بالا بشنوید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
❇️ بر نقاط ضعف همسر خود انگشت نگذارید...
🍀 هر فردی ممکن است در موارد مختلفی دچار ضعف باشد.
☘️ آشکار کردن و بزرگ جلوهدادن این نقاط ضعف، موجب ایجاد کدورت میشود؛ بنابراین هرگز نباید از نقطهضعفها، بهعنوان اسلحهای برای سکوت یا شکست دادن همسر خود استفاده کنیم.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
⚜️⭕️ حماسه 9دی در کلام مقام معظم رهبری:
●یوم الله
●روز متمایز
●روزکاری بزرگ
●روز فهمیدن نیاز
●روز ماندگار درتاریخ
●روز فراموش نشدنی
●روز شناختن موقعیت
●روز تجلی قدرت الهی
●روز اتمام حجت برهمه
●روز احساس مسوولیت
●روز نمایان شدن روح ولایت
●روزافشای اهداف پلید دشمن
●روز دشمن شناسی ملت ایران
●روز تجلی یکپارچگی ملت ایران
●روز نمایان شدن دست قدرت خدا
●روز حضوردر صحنه بدون فراخوان
●روز برخاسته از بصیرت مردم ایران
●روز حرکتی ماندگار در تاریخ انقلاب
●روز کاری غیرمتعارف و غیرمعمولی
●روز گشایش فصل تازه ای از بصیرت
●روز مشت محکم بر دهان فتنه گران
●روز حضوردرلحظه مناسب وموردنیاز
●روز نمایان شدن روح حسین (علیهالسلام)
●روز وارد شدن آخرین ضربه ملت ایران به استکبار
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصمیم بگیر...
تصمیم بگیر که زندگیت رو خودت بسازی
تصمیم بگیر که تو تعیین کننده این باشی که در آینده چگونه زندگی کنی ؛
تصمیم بگیر که ثابت کنی ارزش تو زیاده و باید به زندگی هم به اندازه ارزشت برداشت کنی ؛
تصمیم بگیر از امروز تا ساختن یه زندگے
(آنطوری که خودت می خواهی)
دست از تلاش برنداری و با تمام وجود برای آنچه که می خواهی به دست آوری "بپاخیزی"
شبتون بخیر
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☃️زمستونی رو دوست دارم
🌨که برف و بارونش فقط برای
☃️شستن غمهاتون باشه
🌨عمرتون بلند،
☃️آرزوهاتون دست یافتنی،
🌨لبتون خندان،روزتون شاد
☃️سلام صبحتون بخیر
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت4
بلند شدمو به طرف تخت رفتم.
یه حسی اجازه نگاه کردن به صورتش رو بهم نمیداد.چند ثانیه ای به روپوش آبیش نگا کردم.
همینطور که پرستارا به طرف CCUحرکت میکردن منم وسط سالن ایستاده بودم و به رفتن اونا نگا میکردم.
یه حسی میگفت باید توبه کنم و از خدا کمک بخوام!چون فقط و فقط خدا میتونست جون اون دختر رو نجات بده،به ساعت روی دستم نگا کردم،
۳ نصف شب ،یه ساعت و نیم مونده بود تا اذان، خدارو شکر کردم که لااقل زمان اذان رو به لطف مامانم یادم بود.
از بیمارستان خارج شدم و به طرف یه نیمکت توی حیاط بیمارستان رفتم نشستم و به آسمون نگا کردم.
سیاهی شب رو ستاره هاقشنگ تر میکردن و چشم آدم رو از تماشاخسته نمیکردن.
سردردم هم بدتر شده بود!
هوا خنک بود و من با یه پیرهن،لرز کرده بودم.
بلند شدمو به طرف حوضی که وسط حیاط بود رفتم، خنکی آب حوض دستمو بی حس میکردولی لذت بخش بود!
با دوتادستم به صورتم آب زدم اونقدری یخ بود که دندونام به لرزه افتاد.
با همون آب حوض وضو گرفتم و به طرف نماز خونه راه افتادم.
روبه قبله نشسته بودمو سرمو انداخته بودم پایین روم نمیشد سرمو بالا بیارم.
حس میکردم اونجا جای من نیست،تا اینکه صدای اذان بلند شد،با اولین الله اکبر بغضم شکست و به سجده رفتم،انگار صدای اذان راه گلومو باز کرده بودهق هق میکردم و طلب بخشش!
--خدایا غلط کردم،اشتباه کردم،تو به بزرگیت ببخش،خدایا میدونم گناه کارم،میدونم بنده بدی واست بودم،اما تو بزرگی،به بزرگیت منو ببخش! حس میکردم،دلم به وسعت دریا پر بود!اونقدری که دلم میخواست تا هر موقع که چشمام کور شد گریه کنم!
--خدایا مگه نگفتی گناها با توبه پاک میشه؟مگه نگفتی اگه بگیم خدا توهم جوابمون رو میدی؟خدایا دلم گرفته،اونقدری که چیزی نمونده تا خفه شه!
منو ببخش!منو ببخش!
وقتی سرمو از روی سجده بلند کردم،حس میکردم که خالی شدم،دیگه احساس گناه نمیکردم،اذانم تموم شده بود،پا شدم و دو رکعت نماز صبحمو خوندم،بعد از تموم شدن نماز به سجده رفتمو،از خدا خواستم جون اون دختر رو نجات بده،کمکش کنه!
از نمازخونه اومدم بیرون و به طرف CCU رفتم تا ببینم حالش چطوره.
--سلام خانم،من همراه اون خانمی هستم که چند دقیقه پیش بردینش CCU.
هنوزم بی هوشه؟
--آهان همراهشون شمایید؟کجا بودید تا الان ؟میدونید چقدر دنبالتون گشتم؟
--چرا ؟مگه اتفاقی افتاده؟
--نه اتفاقی نیفتاده فقط،این بسته رو باید بدم بهتون.
با کنجاوی به بسته روی میز نگاه کردم.
--میتونم بپرسم این چیه؟
--بله اینا وسایل شخصی همسرتونه.
داشتم فکر میکردم که اینارو باید چیکار کنم،چون من اصلا اون رو نمیشناختم و تو اون لحظه خودمو بخاطر گفتن اینکه همسرشم لعنت کردم، ولی از یه طرف اگه اونو نمیگفتم الان اون زنده نبود!
از فکر و خیال اومدم بیرون و بسته رو بایه تشکر برداشتم و به طرف صندلی رفتم.
اولش،واسه باز کردنش کنجکاو نبودم و اجازه این کار رو به خودم نمیدادم،اما نگاهم به کاغذی که روی بسته بود افتاد.
که روش یه چیزایی نوشته شده بود.
کنجکاویم واسه اون نوشته گل کرد و بسته رو باز کردم و فقط اون کاغذ رو برداشتم.روش یه آدرس بود!
تو ذهنم آدرسو مرور کردم ،تا حالا اونجا نرفته بودم اما انگار یه بار اسم اون خیابونی رو که توی آدرس هم نوشته شده بود رو دیده بودم.
هرچی فکر کردم،چیز دیگه ای یادم نیومد.
دیگه تقریبا نزدیکای صبح بود.
از بیمارستان اومدم بیرون و یه بار دیگه آدرس رو مرور کردم،حسابی کنجکاو بودم بدونم محل آدرس کجاس،سوار ماشین شدم و یه نگاه به آدرس کردم و راه افتادم.
انقدر غرق در ادرس بودم که حواسم به خیابونا نبود،یه خیابون به نظرم آشنا بود،یکمی فکر کردم؟!
درست بود همون خیابون دیشب،دقیقاًهمون بود.
جلوتر که رفتم رسیدم به یه گلستان شهدا.
هم تعجب کرده بودم هم اینکه میخواستم دلیل رفتن اون دختر رو به اونجا بدونم،از ماشین پیاده شدم.
یکی یکی قبرارو شمردم تا رسیدم به قبری که توی همون ادرس اسمش بود.
قبر یه شهید بود،یه شهید گمنام.
یه نگاه به اطرافم انداختم،همه و همه قبر بود، بالاسر هر قبری هم یه چراغ و یه درخت کاج،صبح زود بود و هنوز خورشید کامل طلوع نکرده بود،دوباره به قبر نگا کردم،یه حس خوبی داشتم!
انگار که به دور از دغدغه هام یه جایی پر از آرامش ،پر از انرژی مثبت!
همونطور که کنار قبر نشسته بودم فاتحه
خوندم و برای بار چندم به قبر نگا کردم.
یه بغض عجیبی تو گلوم نشسته بود.
مثل یه بچه ای که مادرش رو تو شلوغی گم کرده بود،یدفعه بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن،حالم دست خودم نبود،سرمو گذاشته بودم روی قبر و گریه میکردم،تو همون حال داشتم خودمو مرور میکردم!...........
🍁نویسنده : حلما خانم 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞
#آقایان_بدانند
🔹 یکی از اون حرفها که نباید باور کنید: «برایم مهم نیست که به زنهای دیگر نگاه کنی!!!»
🔸 اگرچه ممکن است همسرتان برای اینکه وانمود کند که زن خونسرد و روشن فکری است؛ این دروغ را به شما بگوید اما او دوست ندارد که شما حتی به یک ماکت زن مو قرمز پشت ویترین مغازه نگاه کنید! او میخواهد که نگاه شما فقط به او باشد و نه دیگری.
✅ بنابراین اگر او به شما گفت که مهم نیست و اذیت نمیشود؛ هیچگاه چشمان خود را بیش از اندازه به اطراف منحرف نکنید. چون در غیر اینصورت با بهانههای مختلف منتظر یک جنگ داخلی باشید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
👩خانمها بدانند
از خوابتون بزنید و نگذارید مرد بدون صبحانه و بدرقه و لبخند برود.
کاری کنید مرد روحش بطرف شما و خانه پر بکشد
این برای مردان خیلی مهم است که همسرشان آنها را ببیند.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt