🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت40
--سلام وقتتون بخیر.
--سلام. بفرمایید.
--میخواستم ببینم حال بیمار اتاق ۲۳ چطوره؟
--چند لحظه.....
منظورتون همون خانمه که....
با سر تایید کردم و اونمکنجکاو به من نگاه کرد.
--شما همسرشون هستید؟
تودلم خدا خدا میکردم چجوری بگم
با صدای آرومی جواب داد
--بله.
--آقای محترم شما از خودت خجالت نمیکشی؟
از ترس اینکه فهمیده باشن من شوهرش نیستم دلم هری ریخت.
--اتفاقی افتاده؟
--تازه میپرسید اتفاقی افتاده؟ آقای محترم! شرایط همسرتون اصلا مناسب نیست! چرا انقدر شما بیفکرید؟
شرایط ایشون جوریه که حرفای طرف مقابلش رو میشنوه و میفهمه! و این میتونه بهش کمکم کنه.
اما شما اصلا به ملاقاتشون نمیاید!
از حرفایی که بهم میزد، خجالت زده سرمو پایین انداخته بودم و گوش میدادم.
تو دلم خدا خدا میکردم زودتر از اون بخش برم بیرون.
--یعنی الان حالشون خوب نیست؟
--نمیگم حالشون خوب نیست.
اما حرف زدن شما با ایشون کمک بزرگیه!
--ممنون.
بعد از گفتن این کلمه از بخش خارج شدم و کلافه توی موهام دست میکشیدم.
خدایا چیکار کنم؟
بدنم داغ شده بود و صورتم عرق کرده بود.
کاپشنمو درآوردم و به طرف ماشین رفتم.
با شدت در ماشین و باز کردم و نشستم.
--شرمنده معطل شدین.
نگاهم افتاد به مامانم که با کنجکاوی بهم خیره شده بود.
با لبخند سرمو تکون دادم.
--خوبم مامان جان.
توی راه همش فکرم درگیر حرفای پرستار بود، یهو از فکری که اومد تو ذهنم......
با صدای جیغ مامانم ترمز کردم.
--حامد جان! آرومتر مادر، الان به کشتنمون داده بودی!
--شرمنده مامان!
از آینه به عقب نگاه کردم.
--شما خوبید؟
با اینکه اون دوتا هم صورتشون رنگ گچ شده بود، اما گفتن که چیزی نیست.
دوباره راه افتادم و هرچی سعی کردم فکرم درگیر نشه اما بی فایده بود.
در حیاطو باز کردم و ماشینو بردم داخل حیاط.
مامان آرمان با خجالت سرشو انداخت پایین
--شرمنده حاج خانم. تا اینجاشم من و پسرم بهتون زحمت دادیم.
حاج خانم حرفشو تایید کرد.
مامانم با لبخند نگاهشون کرد.
--بخدا ناراحت میشم از این حرفا بزنید.
بفرمایید. بفرمایید بالا.
بوی غذا پیچیده بود توی خونه و آرمان داشت کارتون میدید.
بابام به استقبال مهمونا اومد.
آرمان که تازه متوجه شده بود دوید و پرید بغل مامانش.
مامانشم که انگار دنیارو داده بودن بهش محکم بغلش کرد و سرشو بوسید.
با میزی که بابا چیده بود همه تعجب کرده بودیم.
مامانم با لبخند به بابام نگاه کرد.
--دستت درد نکنه علی جان.
--خواهش میکنم.
بعد به جمع نگاه کرد
--خواهش میکنم بفرمایید تعارفم نکنید.....
با اینکه غذا خورده بودم اما چند تا قاشق واسه اینکه بابا ناراحت نشه با غذام بازی کردم.
اون فضا برام سنگین شده بود.
صبر کردم همه غذا خوردن و خواستم میز و کمک مامان جمع کنم که مامان آرمان اجازه نداد.
--شما بفرمایید.
--نه اینجوری بیشتر مارو شرمنده میکنید.
--نه این چه حرفیه.
با گفتن ببخشید روبه همه رفتم توی اتاقم و رو تخت دراز کشیدم.
توی سقف سفید اتاقم، اتفاقارو نقاشی میکردم.
حرفای پرستار امروز بد جوری کلافم کرده بود.
نمیدونستم چجوری، تا الان هیچ کس از نسبت من و اون دختر خبردار نشده بود.
رفتم حموم و دوش گرفتم
اولش میخواستم تیشرت و شلوار بپوشم اما منصرف شدم و یه پیراهن و شلوار پوشیدم و موهامو توی آینه مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.
به غیر از مامان و بابام کسی توی هال نبود.
--مامان پس بقیه کجان؟
--گفتم برن اتاق مهمون یکم خستگیشون در بره.
حرفشو تایید کردم و رفتم آشپزخونه آب خوردم.
--حامد جان بیا مادر.
رفتم نشستم روی مبل
--بله مامان جان؟
صداشو آروم کرد و ادامه داد
--ببین حامد، بخاطر شرایط مامان آرمان، باید چند روز استراحت کنه و تحت نظر پزشک باشه.
با این حرفایی هم که خودش میگفت، اگرم برگرده به خونه ای که توش بوده، صاحب خونش راش نمیده.
--بله درسته.
--ببین مادر، نظر من و بابات اینه که، تو چند روز بری باغ. اونجا هم بهت خوش میگذره هم اینکه خودت راحتی.
با سر حرفشو تایید کردم.
--بله مامان شما درست میگی.
اما تو دلم از اینکه به اون باغ برم راضی نبودم، از اینکه خاطرات بد دوباره توی ذهنم مرور بشه میترسیدم.
--حامد جان؟
یه آه کشیدم
--بله مامان؟
--چیزی شده؟
--نه مامان جان. اگه حرف دیگه ای ندارید من برم اتاقم خستم استراحت کنم.
--نه مامان جان. برو بخواب.
رو تختم دراز کشیده بودم اما خوابم نمیبرد.
به حرفای پرستار فکر میکردم.
اما ترسی که از برملا شدن حقیقت داشتم، اجازه خوابیدن رو ازم گرفته بود.......
با سرو صداهایی که از بیرون میومد، چشمامو باز کردم و نشستم رو تخت.
ساعت ۶ عصر بود.
بلند شدم و بعد از مرتب کردن موهام از اتاق رفتم بیرون.
اصرار مامانم از حاج خانم، سرچشمه این سرو صدا ها بود..........
🍁نویسنده حلما 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
🌹 با همسرتان همانطور رفتار کنید که دوست دارید با شما رفتار شود. کارها و مسئولیتها را بین خودتان تقسیم کنید و انتظار چیزهای غیرمنطقی نداشته باشید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌹هر دو بدانیم
👈 زمانی که یکی از زوجین، با «مقایسه کردن» همسرش با دیگران به سرزنش او اقدام میکند، در روح و سرشت همسرش دردی ناگوار رُخ میدهد. معمولاً مقایسه کردن به دو روش روی میدهد!
1⃣ مقایسه بیرونی
👈 که بیان کردن و عیان نمودن کاستیهای همسر در مقایسه با هر شخص دیگری در حضور خود همسر است.
2⃣ مقایسه درونی
👈 یعنی دائماً همسر را در بوتهی ذهنی با مقایسه کردن و مورد هجمهی انواع نواقص و کاستیها قرار دادن.
❎ هر کدام از این شیوههای مقایسه در به هم ریختن اساس خانواده و شخصیت و روح همسران بسیار تأثیرگذار است.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌻وقتی مرد به همسرش نگاه محبتآمیز نماید و زن نیز در مقابل چنین نگاهی کند؛ خداوند به هر دو با نظر رحمت مینگرد...
"پیامبر اکرم(ص)
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
❤️هفت سؤال پرسیدنی قبل از ازدواج
ازدواج يکي از بزرگترين تصميم هايي است که در طول عمر خود مي گيريد، بنابراين ارزش آن را دارد که در مورد زندگي با همسر آينده خود کمي بيشتر تفکر کنيد. از خود اين سؤالات را بپرسيد:
⁉️ آيا ما يکديگر را دوست داشته و به هم اعتماد و احترام متقابل داريم؟
⁉️ آيا انتظارات هر دوي ما از ازدواج، يکسان است؟
⁉️ آيا داراي سليقه يکساني هستيم که باعث سکوت، گريه کردن و يا خنديدن شود؟
⁉️ در مورد مسائل عمده زندگي مانند بچه، خانواده، دوستان، اين که در کجا و چگونه زندگي کنيم توافق داريم؟
⁉️ آيا همانطور که امروز به يکديگر علاقه داريم، بدون اين که بخواهيم چيزي را از همسرمان مخفي کنيم در آينده نزديک نيز زندگي توأم با عشق و محبت خواهيم داشت؟
شما لزوماً نبايد با همه اين سؤال ها موافق باشيد. مهم اين است که شما و همسرتان اين موضوعات را با هم در ميان بگذاريد و صحبت کنيد و اطمينان داشته باشيد که مي توانيد در کنار هم زندگي و کار کنيد در حالي که از اعتقادات طرف مقابل خود آگاهي داريد. 🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌷مردى که با شما قصد ازدواج دارد:
شما را به خانواده خود معرفی می کند.
پس از شناخت کامل ، اقدام زود هنگام رسمی .
برای رابطه وقت و انرژی می گذارد.
شرایط و محدودیت های شما بعنوان یک دختر را می پذیرد.
مدام راجع به مسائل جنسی صحبت نمی کند.
به دنبال ارتقاء شرایط خود از نظر شغلی - تحصیلی- خدمت سربازی می باشد.
برای ازدواج با شما شتاب می کند.
با شما صادق است .
همه روش های شناخت را درا ختیار شما می گذارد .
با شما درد و دل می کند .
از خودش و افكار و مسائل زندگيش مي گويد.
ثبات در تصمیم گیری دارد و تصميم در مورد شما قاطع است .
در خصوص خانواده شما سوال زیاد می پرسد.
سعی در شناخت بیشتر شما دارد.
برای شما وقت می گذارد .
💌💌💌💌💌💌💌💌💌💌
🌷 مردى که قصد ازدواج ندارد:
🔴برای اقدام رسمی مدام بهانه می آورد.
🔴باوجودى كه زمان زيادى از آشناييتان گذشته، هميشه می گوید بهتر است قبل ازخواستگاری خوب همدیگر رو بشناسیم و هر دفعه به یک بهانه ای اقدام به خواستگاری به تاخیر می افتد.
🔴شناخت زیادی از علايق وی ندارید .
🔴مدام در زمینه مسائل جنسی صحبت می کند .
🔴شرایط شما بعنوان یک دختر را زیاد جدی در نظر نمی گیرد.
🔴وضعیت مشخصی ندارد.
🔴صادق نیست.
🔴از لحاظ عاطفى ثبات ندارد.
🔴تصمیماتش ثابت و پایدار نیست.
🔴نمیتوانید روی حرفش حساب باز کنید. 🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت41
--نه حاج خانم بخدا اگه بزارم بری.
--نه مهتاب جون، دیگه باید برم خونه خودم.
--آخه شما هنوز حالتون کامل خوب نشده.
--نگران نباش. من باید برم شهرستان. اونجا حالم خوب بشه.
--خب لااقل شام بمونید.
--نه دیگه.
متوجه حضور من شد.
--عه حامد جان، خوب شد اومدی، میخواستم ازت تشکر کنم.
سرمو انداختم پایین
--این چه حرفیه شما میزنید. وظیفم بود.
--حامد جان، حاج خانم رو برسون.
--چشم مامان.....
بعد از چند دقیقه سکوت توی ماشین صدام زد
--حامد جان
--بله حاج خانم.
--راستش اون روزی که منو بردی گلستان شهدا، از شب قبلش دلهره و اضطراب داشتم.
اون موقعی که اون حرفارو زدی، قلبم آروم شد.
انگار که دنیارو بهم داده بودن.
نمیدونم اما حس میکنم، اون شهید حامد من بود.
خدایا شکرت که بعد ۳۵ سال جوابمو دادی.
رسیده بودیم به خونش.
--دستت درد نکنه پسرم. انشاالله که خدا مزدتو بده.
--شرمنده نکنید حاج خانم.
از توی کیفش یه جعبه درآورد و گرفت طرف من.
--این یه چیز کوچیک واسه تشکره.
--حاج خانم این چه کاریه.
جعبه رو با تشکر ازش گرفتم و درشو باز کردم.
بوی آشنا و گرما بخشی که ذهنمو به فکر واداشته بود.
انگار سال ها بود که اون بو رو گم کرده بودم.
--راستش اون روزی که اومدی خونم، از نگاهت فهمیدم که از عطر حامد خوشت اومده، واسه همین بعد از رفتنت رفتم یه شیشه گرفتم تا وقتی اومدی بهت بدم که، دیگه نشد.
--خیلی ممنونم، راضی به زحمت نبودم.
--نه مادر زحمتی نیست.
منم برم بعد از ظهر پسر خواهرم قراره بیاد دنبالم.
همینطور که از ماشین پیاده میشد
--راستی مادرجان، یادت نره به خونه اون دختر سربزنی! یادت نره من بهت اعتماد کردما.
--چشم حاج خانم. خیالتون راحت.
--باشه. پس برو خدا به همراهت.....
توی راه انقدر فکرم مشغول بود که وقتی ترمز کردم ماشین روبه روی گلستان شهدا بود.
یه شیشه گلاب و چندتا شاخه گل رز خریدم....
قبر رو با گلاب شستم و شاخه های گل رو روی قبر گذاشتم.
اون روز فقط سکوت کردم.
دلم میخواست، دلم از خجالت دست برداره و از زبونم اجازه حرف زدن بگیره.
انقدر به قبر خیره شدم که نفهمیدم کی شب شد.
بعد از خوندن نماز از گلستان شهدا اومدم بیرون و ساسانو منتطر کنار ماشین دیدم.
جلو رفتم و باهاش دست دادم.
همینطور که ماشینو دور میزد تا سوار بشه کنایه زد
--میبینم که فیلتون باز یاد قبرستون کرده.
پوزخندی زد و سوار ماشین شد
سوار شدم و حرکت کردم.
--خب ساسان، اینجا چیکار میکردی؟
--والا زنگ زدم به اون ماسماسک دکوریه که البته دکوریه حیفه بخوای جواب بدی!
بعدشم پیش خودم گفتم شاید اینجا باشی، اومدم دیدم بلهههه.
--خب حالا چیکارم داشتی؟
--کار که چه عرض کنم، میخوایم آخر هفته با بچه ها بریم شمال گفتم بهت بگم وقتتو خالی بزاری.
---مرسی از اینکه گفتی، اما من نمیام.
--عههههه حامددد، تو انقدر گیر نبودی، چیشد حالا یهویی میگی من نمیام.
--نمیخوام بیام ساسان.
--چرا دلیلش چیه؟
--دلیلش؟ میخوای دلیلشو بدونی؟
ماشینو زدم کنار خیابون و به طرفش برگشتم.
---واسه اینکه حالم از هرچی شمال و مهمونیو و باغ و پارتی و این چیزاس به هم میخوره.
خنده مسخره ای کرد
--چی؟ حالت از مهمونی و باغ به هم میخوره؟ والا تا پریروز همه بیرون رفتنا با هماهنگی جناب عالی بود اما الان......
سرشو تاسف بار تکون داد
--الان میگه حالم به هم میخوره.
والا خدا شفات بده.
--اره من سر دسته باغ رفتنا بودم، اما الان دلم نمیخواد بیام.
--باشه نیا، اما جواب اون نازی بیچاره رو هم خودت بده.
--من جوابی ندارم به اون خانم بدم.
--او او! اون خانم. چه با تربیت بودی ما نمیدونستیم.
بد بختتتتت! دختره برداشته شاهرگشو زده ، الان رو تخت بیمارستان داره اشهدشو میگه. اونقوت تو میگی جوابی ندارم به اون خانم بدم.
--چی؟واضح حرف بزن ببینم.
--والا انگار اون روز تو رستوران رفتار جناب عالی بدجوری توی ذوقش زده، رفته اون کارو کرده.
مسخره وار خندیدم
--بخاطر من؟
--هر هر هر ، بله بخاطر تو.
خندم بیشتر شد و یدفعه، ساکت شدم.
--کدوم بیمارستانه؟
--نه میبینم هنوزم، رگی از غیرت در گردن خویش پرورش میدهید.
--ساسان چرت نگو، کدوم بیمارستانه؟......
به اصرار های ساسان اهمیت ندادم و بردم دم خونشون پیادش کردم.
توی راه به کار مسخره نازی و علاقه ای که بقیه واسمون بریده بودن فکر میکردم، تصمیم گرفته بودم خیلی جدی حرفمو بهش بزنم....
بعد از اینکه شماره اتاقش رو از پرستار گرفتم، در زدم یاالله گفتم و رفتم تو.........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11