🌻جای خدا نباشیم
✅ روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد. زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود .
بعد از نماز همه او را سرزنش کردند
و او دیگر آنجا به نماز نرفت .
✅ همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست . مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره ، فدای سرت ...
او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد .
🔸 حکایت ماست :
⚜ جای خدا مجازات میکنیم
⚜ جای خدا میبخشیم
⚜ جای خدا ...
✅ اون خدایی که من میشناسم
اگه بنده اش اشتباهی بکنه ، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه ، شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره .
✅ چقدر خوبه که اگه کسی اشتباهی میکنه با خوشرویی باهاش برخورد کنیم نه این که با خشم تحقیرش کنیم و باعث ترک اعمال خوب بشیم ...
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
1.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من دلم میخواهد
خانهای داشته باشم پُرِ دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو …
هر کسی میخواهد
وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن :
شست و شوی دلهاست
شرط آن
داشتن یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی میکوبم
روی آن با قلم سبز بـهار
مینویسم :
ای یـار
خانهی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر :
خانه دوست کجاست؟
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
💑 به همــسرتان انرژی بدهیــد تا مایـه آرامـش تان شــود!
🔸وقتی همـسرت رو میبینی اگه بخنــدی، اونم میخنــده و اگـه داد بزنی، اونم داد میزنه! دوست داری وقتی دیدیـش چیکار کنـه؟ پس تو با بهترین اخلاقت یادش بده چیکار کنه.
🔸زن در خانه مایهی آرامش است. مایـهی آرامــش شوهـــر و فرزندان! اگر خود زن برخوردار از آرامش روانی و روحی نباشد، نمیتواند این آرامش را به خانواده بدهد.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
♥️مےدونے قشنگے زندگے بہ چیہ؟
وقتے تو سرگرم لحظہهای خودتے ،
یڪی توی لحظہهاش
داره واسہ قشنگے لحظہهای تـو دعـا مےڪنه
زنـدگـےتـون پُـر از دعـای
. . ♥️دیگران♥️ . .
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
💑 با کلام به همـسرتان بفهمانیـد که تلاش هایش مفیـد و تاثیــرگــذار است!
🔸مردان دوست دارند برای خانواده و شریک زندگی خود یک قهرمان واقعی باشند، این شما هستــید که می توانیــد با کلام خوب و القاب مناسب به همــسرتان قدرت دهیــد.
🔸سعی کنید در صحبت هایتان حس تکیــه گاه بودن همسرتان را تامین کنید چرا که این کار تاثیر مثبتی بر رفتـــار آینــده او دارد.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
تردید بین دو خواستگار.mp3
زمان:
حجم:
10.61M
💫✨پاسخ :
استاد کاظمیان«کارشناس ارشد مشاور خانواده»
#تردید_بین_دو_خواستگار
💫✨پرسش
عرض سلام و احترام دارم بنده من دختر خانمی هستم ۲۴ ساله که دو تا خواستگار دارم همزمان که باعث شک و تردید شده و انتخاب از بین این دو گزینه رو برای بنده خیلی سخت کرده یک خواستگارم آدم متدین و خانواده داری ست ولی به لحاظ مادی موقعیت خوبی ندارند ولی دومین موقعیش خوبه ولی آدم متدین و خوش اخلاقی نیست و خانواده سالمی هم نداره لطفا من رو راهنمایی کنید با تشکر و سپاس
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت52
نشستم پیش آرمان و آلبومو ازش گرفتم.
--میبینی آرمان!
آخه کی گفته من از این رستا خوشم میومده؟
لباش به خنده کش اومد اما محو شد.
--میخوای شب بریم شهربازی؟
--نه.
--با ساسان میریما!
--نمیخوام.
دستشو گرفتم
--آخه داداش من، اینقدر غصه میخوری مریض میشیا!
چشماش اشکی شد و سرشو گذاشت روسینم.
--حامد، من دلم واسه مامانم تنگ شده.
چرا ولم کرد، چرا تنهام گذاشت؟
گریه میکرد و حرف میزد
--الان من چیکار کنم بدون اون؟
از بچگی یه آرمان بود و یه مامان.نه بابایی نه خاله ای نه دایی...!
سرشو بوسیدم و اشکاشو پاک کردم
--پس من چیکارم؟
کی گفته تو تنهایی؟ تو اول از همه خدارو داری،بعدم،منو داری، مامانم، بابام، ساسان....
پس اینا کین؟
بی هیچ حرفی بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
--حامد؟
--جانم مامان اومدم.
رفتم تو آشپزخونه و غذامو خوردم.
سوییچ و موبایلمو از رو اپن برداشتم.
--مامان، من رفتم......
رفتم توی بخش و اولین چیزی که به چشمم اومد، شهرزاد بود که نشسته بود رو صندلی و داشت بی صدا گریه میکرد.
دوتا پسر ۱۷_۱۶ ساله روبه روش بودن و داشتن مسخرش میکردن.
عصبانی شدم و رفتم پیش شهرزاد.
تا نگاهشون خورد به من نیششون بسته شد و بلند شدن رفتن.
میخواستم اسمشو صدا بزنم اما نمیدونستم باید چی بگم.
--سلام.
با دیدنم اشکاشو پاک کردن و بلند شد ایستاد.
--سلام.
--میتونم بپرسم چرا اینجا نشستین؟
هاج و واج منو نگاه کرد
--چی؟
--چرا نموندین تو اتاقتون؟
--خب چون گفتن باید بیام بیرون.
خداروشکر لباس بیمارستان، بلند بود و حجابشو کامل کرده بود.
پوفی کشیدم
--دنبالم بیاین.
بردمش پیش ماشین
--بشینید تو ماشین تا من برگردم.
سوییچو دادم بهش
--لطفاًدر رو قفل کنید......
برگشتم و کارهای ترخیصو انجام دادم.
اما از اینکه توی ماشین با شهرزاد تنها باشم، خجالت میکشیدم.
با بسم الله در ماشینو باز کردم و نشستم.
چشماش بسته بود و خوابیده بود.
رسیدم دم خونش.
کلیدو از داشبورد برداشتم و خواستم از ماشین پیاده شم که بیدار شد.
--سلام.
--سلام، ببخشید من خابم برده بود.
هیچ جوره اخمم باز نمیشد.
--اشکالی نداره.
کوچه خلوت بود از این بابت خوشحال بودم.
نمیخواستم سوء تفاهمی پیش بیاد.
--بفرمایید.
درخونه رو باز کردم
--بفرمایید برید داخل.
به در و دیوار خونه و حیاط نگاه کرد.
--میشه بپرسم اینجا کجاس؟
--چیزی یادتون نمیاد؟
--نه.
نقشه خونه شبیه خونه همون پیرزن بود. ولی با این تفاوت که این خونه رو گرد و غبار گرفته بود و برگای درختا هم زمین رو پوشونده بود.
سرمو آوردم بالا و باهاش چشم تو چشم شدم.
قلبم داشت از جا کنده میشد.
سرمو انداختم پایین و استغفراللهی زیر لب گفتم.
--آقای رادمنش؟
--بفرمایید.
یه قدم اومد نزدیک تر
--میشه بپرسم من و شما....
یعنی.....چیزه....
خجالت کشیده بود و بریده بریده حرف میزد.
--من و شما...،با هم ازدواج کردیم؟
خدایا این دیگه چه سوالی بود؟ چی باید جوابشو میدادم؟
--نه...یعنی..ببینید،شما میگید هیچی یادتون نمیاد درسته؟
--بله حتی شمارو.
چه گیری داده بود به من!
--راستش شما حدود دو ماه پیش،یه شب تو خیابون یه ماشین زد بهتون و فرار کرد.
از قضا من اونجا بودم و شمارو بردم بیمارستان.
--یعنی... یعنی شما هیچ نسبتی با من ندارین؟
--بله همینطوره.
خجالت زده دستش رفت طرف روسریش و مرتبش کرد.
-- کلید خونتون رو هم یه پیرزنی که ظاهراً چند سالیه که همسایتونه، دادن به من تا بهتون بدم.
رفتم و از ماشین نایلون وسایل شخصیش رو آوردم.
--بفرمایید، اینم وسایل شخصیتون.
نایلونو گرفت و با دیدن چادر، تعجب کرد.
--این مال منه؟
--بله.
--آهان! اخه تا حالا نپوشیدم و حس میکنم اولین باره اینو میبینم.
--من دیگه باید برم.
از حرفی که میخواستم بزنم خجالت کشیدم اما راهی نداشتم.
کارتمو گرفتم مقابلش.
--اگه...اگه احیاناً مشکلی داشتین، میتونید با این شماره تماس بگیرید.
--چشم....
سوار ماشین شدم و رفتم فروشگاه.
از مواد غذایی گرفته تا میوه و...
نایلونارو بردم تو ماشین و رفتم طرف خونه شهرزاد.
اما همین که خواستم از ماشین پیاده شم، چشمم افتاد به چند تا خانمی که داشتن میومدن.
خدا خدا میکردم، سریع تر برن و منم بتونم نایلونارو ببرم داخل.
اون لحظه دلم از هر لحظه بیقرار تر بود و دل تو دلم نبود.
بالاخره کوچه خلوت شد و نایلون خریدارو برداشتم و زنگ رو فشار دادم...............
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت53
--کیه؟
--رادمنش هستم.
در رو باز کرد و با دیدن نایلونا متعجب به من خیره شد.
--اینا واسه چیه؟
--میتونم بیام داخل؟
با صدای آروم و خجالت زده ای گفت
--ب...بله!
نایلونارو تا دم راه پله بالکن گذاشتم و با لحن جدی گفتم
--راستش همسایتون خیلی سفارش شمارو به من کردن، منم وظیفه خودم دونستم و براتون خرید کردم.
میتونید......
یه مکث کوتاه کردم و ادامه دادم
میتونید مثل یه برادر بزرگتر، روی من حساب کنید.
خواستم از در برم بیرون که صدام زد.
--آقای رادمنش؟
برگشتم طرفش
با لحن آرومی
--ممنون بابت خریدا.
--خواهش میکنم، وظیفس.
از در اومدم بیرون و به اطراف نگاه کردم. هیچ کس توی کوچه نبود.
نشستم تو ماشین و به خیابون زل زدم.
احساس گناه داشتم.
خدایا چیکار میتونستم بکنم؟ از طرفی اون دختر تنها بود و از طرفی هم به اون پیرزن قول داده بودم.
ماشینو روشن کردم و همین که خواستم حرکت کنم، چشمم افتاد به ماشینی که پیچید توی کوچه.
به رانندش که دقیق شدم، کامران بود.
خدایا این اونجا چیکار میکرد؟
شیشه های ماشین دودی بود و منو نشناخت.
از توی آینه ماشین رد ماشینشو دنبال کردم.
تقریباً سه چهار تا خونه بعد از خونه شهرزاد ماشینشو پارک کرد و رفت توی یه خونه.
حس بدی به بودن کامران توی اون کوچه پیدا کرده بودم.
بعد از چند دقیقه کامران شاد و شنگول با یه دختر از خونه اومد بیرون و سوار ماشین شدن.
با سرعت از کنار ماشین من رد شد و از کوچه رفت بیرون.
آهی از سر تاسف به حال و روز کامران کشیدم و ماشینو روشن کردم و رفتم خونه.
همین که رسیدم خونه، رفتم حموم و بعد از پوشیدن لباسام روی تخت دراز کشیدم.
فکر و خیال یه لحظه هم رهام نمیکرد.
صدای اذان اومد و خوشحال از اینکه میتونستم با خدا درد و دل کنم.
نمازم تموم شد و بعد از کلی درد و دل و گریه و التماس از خدا، دوباره سر جا نماز خوابم برد.
با لرزش گوشیم چشمامو باز کردم و جواب دادم.
--الو؟
--الو سلام حامد جون خوبی داداش؟
--به به آقا یاسر چه عجب یاد فقیر فقرا کردی برادر؟
خندید و ادامه داد
--راستش حامد جون از امشب یه هیئت یکی از مداحای معروف شروع میشه.
اگه دوس داشتی بیا امشب با هم بریم.
حس کنجکاوی از رفتن به اونجا بهم دست داد
--باشه داداش. الان میری؟
--نه ۱ ساعت دیگه آماده باش میام دنبالت.
--باشه. پس فعلا خداحافظ.
از اتاق رفتم بیرون
--مامان خانم؟
صدایی نیومد. چراغای حال هم خاموش بود.
نشستم رو مبل و زنگ زدم به مامانم
--الو حامد جان؟
--سلام مامان. خوبی؟
--خداروشکر. کجایی مامان؟
--من خونم. شما کجایید؟
--منم عصر آرمانو بردم بیرون، الانم زنگ زدم بابات اومد تو راهیم داریم میریم رستوران.
تازه میخواستم بهت زنگ بزنم بیای.
--عه خب به سلامتی.
مرسی مامان، راستش من با یاسر میرم جایی. خوش بگذره.
--باشه مامان جون. یادت نره لباس گرم بپوشی.
--چشم مامان. سلام برسون........
از تو یخچال یه تیکه کیک برداشتم خوردم.
زنگ زدم به ساسان
--الو حامد؟
--سلام ساسان کجایی؟
--خونم تازه از سرکار اومدم.چطور؟
--هیچی میخواستم با یاسر بریم یه جایی گفتم توام بیای.
--عه! کجا؟
--هیئت یکی از مداحای معروف.
خندید
--مگه منم راه میدن اینجور جاها؟
--چرت نگو ساسان. میای یا نه؟
--اره میام.
--باشه پس نیم ساعت دیگه آماده باش میایم دنبالت.
--باش.
شلوار و پیراهن مشکی با کاپشنمو پوشیدم و مدل موهامو مرتب کردم.
عطر مخصوص رو زدم و نشستم روی تخت.
بازم فکر و خیال.
پیش خودم گفتم کاش میشد شهرزاد بیاد خونه ما و همینجا باشه.
اما جواب خودمو خودم میدادم.
--اگه شهرزاد بیاد اینجا من چیکار کنم؟...
یاسر تک زد و رفتم بیرون.
سوار ماشین شدم و مردونه دست دادم
--سلام یاسر خوبی؟
--هییی از احوال پرسی های شما.
بعدش خندید و به بازوم ضربه زد
با خنده ادامه داد
--نهههه میبینم تخته سنگه کار خودشو کرده.
خندیدم و سرمو انداختم پایین.
ماشینو روشن کرد و جدی شد
--خب چیشده؟ دمقی؟
نفسنو صداد دار دادم بیرون
--هیچی بابا. راستی یاسر سر راه ساسانم سوار کن ببریم.
--مگه اونم میاد؟
--اره بهش گفتم میاد.
--باشه پس تک بزن بیاد سر کوچه.
ماشینو جلوی کوچه نگه داشت.
چشمم خورد به پسری که یقیه لباسشو بسته بود و تیپ مذهبی زده بود.
--حامد کجاس پس؟
--نمیدونم بزار بهش زنگ بزنم.
شمارشو گرفتم و هنوزم چشمم روی همون پسر بود.
گوشیشو از جیبش درآورد و جواب داد
--الو حامد کجایید؟
--سر کوچتون، پژو پارس مشکیه هست؟
--اره اره دیدمتون.
با کمال تعجب دیدم همون پسر اومد طرف ماشین........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌹 پوشش عفیفانه را انتخاب می کنم بخاطر .... 🌸 نشر حداکثری ... باقیات و صالحات
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
پروردگارااا
در این شب
دفتر دل دوستانم را
به تو میسپارم
با دستان مهربانت
قلمی بردار
خط بزن غمهایشان
و دلی رسم کن
برایشان به بزرگی دریا
شاد و پرخروش
🌟شبتون بخیر وآرام
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt