eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.5هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5.7هزار ویدیو
109 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻جای خدا نباشیم ✅ روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد. زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود . بعد از نماز همه او را سرزنش کردند و او دیگر آنجا به نماز نرفت . ✅ همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست . مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره ، فدای سرت ... او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد . 🔸 حکایت ماست : ⚜ جای خدا مجازات میکنیم ⚜ جای خدا میبخشیم ⚜ جای خدا ... ✅ اون خدایی که من میشناسم اگه بنده اش اشتباهی بکنه ، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه ، شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره . ✅ چقدر خوبه که اگه کسی اشتباهی میکنه با خوشرویی باهاش برخورد کنیم نه این که با خشم تحقیرش کنیم و باعث ترک اعمال خوب بشیم ... 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
1.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من دلم می‌خواهد خانه‌ای داشته باشم پُرِ دوست کنج هر دیوارش دوست‌هایم بنشینند آرام گل بگو گل بشنو … هر کسی می‌خواهد وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند شرط وارد گشتن : شست و شوی دل‌هاست شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست بر درش برگ گلی می‌کوبم روی آن با قلم سبز بـهار می‌نویسم : ای یـار خانه‌ی ما اینجاست تا که سهراب نپرسد دیگر : خانه دوست کجاست؟ 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
💑 به همــسرتان انرژی بدهیــد تا مایـه آرامـش تان شــود! 🔸وقتی همـسرت رو می‌بینی اگه بخنــدی، اونم می‌خنــده و اگـه داد بزنی، اونم داد میزنه! دوست داری وقتی دیدیـش چیکار کنـه؟ پس تو با بهترین اخلاقت یادش بده چیکار کنه. 🔸زن در خانه مایه‌ی آرامش است. مایـه‌ی آرامــش شوهـــر و فرزندان! اگر خود زن برخوردار از آرامش روانی و روحی نباشد، نمی‌تواند این آرامش را به خانواده بدهد. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
♥️‏مےدونے قشنگے زندگے بہ چیہ؟ وقتے تو سرگرم لحظہ‌های خودتے ، یڪی توی لحظہ‌هاش داره واسہ قشنگے لحظہ‌های تـو دعـا مےڪنه زنـدگـےتـون پُـر از دعـای . . ♥️دیگران♥️ . . 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
💑 با کلام به همـسرتان بفهمانیـد که تلاش هایش مفیـد و تاثیــرگــذار است! 🔸مردان دوست دارند برای خانواده و شریک زندگی خود یک قهرمان واقعی باشند، این شما هستــید که می توانیــد با کلام خوب و القاب مناسب به همــسرتان قدرت دهیــد. 🔸سعی کنید در صحبت هایتان حس تکیــه گاه بودن همسرتان را تامین کنید چرا که این کار تاثیر مثبتی بر رفتـــار آینــده او دارد. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تردید بین دو خواستگار.mp3
زمان: حجم: 10.61M
💫✨پاسخ : استاد کاظمیان«کارشناس ارشد مشاور خانواده» 💫✨پرسش عرض سلام و احترام دارم بنده من دختر خانمی هستم ۲۴ ساله که دو تا خواستگار دارم همزمان که باعث شک و تردید شده و انتخاب از بین این دو گزینه رو برای بنده خیلی سخت کرده یک خواستگارم آدم متدین و خانواده داری ست ولی به لحاظ مادی موقعیت خوبی ندارند ولی دومین موقعیش خوبه ولی آدم متدین و خوش اخلاقی نیست و خانواده سالمی هم نداره لطفا من رو راهنمایی کنید با تشکر و سپاس 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت52 نشستم پیش آرمان و آلبومو ازش گرفتم. --میبینی آرمان! آخه کی گفته من از این رستا خوشم میومده؟ لباش به خنده کش اومد اما محو شد. --میخوای شب بریم شهربازی؟ --نه. --با ساسان میریما! --نمیخوام. دستشو گرفتم --آخه داداش من، اینقدر غصه میخوری مریض میشیا! چشماش اشکی شد و سرشو گذاشت روسینم. --حامد، من دلم واسه مامانم تنگ شده‌. چرا ولم کرد، چرا تنهام گذاشت؟ گریه میکرد و حرف میزد --الان من چیکار کنم بدون اون؟ از بچگی یه آرمان بود و یه مامان.نه بابایی نه خاله ای نه دایی...! سرشو بوسیدم و اشکاشو پاک کردم --پس من چیکارم؟ کی گفته تو تنهایی؟ تو اول از همه خدارو داری،بعدم،منو داری، مامانم، بابام، ساسان.... پس اینا کین؟ بی هیچ حرفی بلند شد و از اتاق رفت بیرون. --حامد؟ --جانم مامان اومدم. رفتم تو آشپزخونه و غذامو خوردم. سوییچ و موبایلمو از رو اپن برداشتم. --مامان، من رفتم...... رفتم توی بخش و اولین چیزی که به چشمم اومد، شهرزاد بود که نشسته بود رو صندلی و داشت بی صدا گریه میکرد. دوتا پسر ۱۷_۱۶ ساله روبه روش بودن و داشتن مسخرش میکردن. عصبانی شدم و رفتم پیش شهرزاد. تا نگاهشون خورد به من نیششون بسته شد و بلند شدن رفتن. میخواستم اسمشو صدا بزنم اما نمیدونستم باید چی بگم. --سلام. با دیدنم اشکاشو پاک کردن و بلند شد ایستاد. --سلام. --میتونم بپرسم چرا اینجا نشستین؟ هاج و واج منو نگاه کرد --چی؟ --چرا نموندین تو اتاقتون؟ --خب چون گفتن باید بیام بیرون. خداروشکر لباس بیمارستان، بلند بود و حجابشو کامل کرده بود. پوفی کشیدم --دنبالم بیاین. بردمش پیش ماشین --بشینید تو ماشین تا من برگردم. سوییچو دادم بهش --لطفاًدر رو قفل کنید...... برگشتم و کارهای ترخیصو انجام دادم. اما از اینکه توی ماشین با شهرزاد تنها باشم، خجالت میکشیدم. با بسم الله در ماشینو باز کردم و نشستم. چشماش بسته بود و خوابیده بود. رسیدم دم خونش. کلیدو از داشبورد برداشتم و خواستم از ماشین پیاده شم که بیدار شد. --سلام. --سلام، ببخشید من خابم برده بود. هیچ جوره اخمم باز نمیشد. --اشکالی نداره. کوچه خلوت بود از این بابت خوشحال بودم. نمیخواستم سوء تفاهمی پیش بیاد. --بفرمایید. درخونه رو باز کردم --بفرمایید برید داخل. به در و دیوار خونه و حیاط نگاه کرد. --میشه بپرسم اینجا کجاس؟ --چیزی یادتون نمیاد؟ --نه‌. نقشه خونه شبیه خونه همون پیرزن بود. ولی با این تفاوت که این خونه رو گرد و غبار گرفته بود و برگای درختا هم زمین رو پوشونده بود. سرمو آوردم بالا و باهاش چشم تو چشم شدم. قلبم داشت از جا کنده میشد. سرمو انداختم پایین و استغفراللهی زیر لب گفتم. --آقای رادمنش؟ --بفرمایید. یه قدم اومد نزدیک تر --میشه بپرسم من و شما.... یعنی.....چیزه.... خجالت کشیده بود و بریده بریده حرف میزد. --من و شما...،با هم ازدواج کردیم؟ خدایا این دیگه چه سوالی بود؟ چی باید جوابشو میدادم؟ --نه...یعنی..ببینید،شما میگید هیچی یادتون نمیاد درسته؟ --بله حتی شمارو. چه گیری داده بود به من! --راستش شما حدود دو ماه پیش،یه شب تو خیابون یه ماشین زد بهتون و فرار کرد. از قضا من اونجا بودم و شمارو بردم بیمارستان. --یعنی... یعنی شما هیچ نسبتی با من ندارین؟ --بله همینطوره. خجالت زده دستش رفت طرف روسریش و مرتبش کرد. -- کلید خونتون رو هم یه پیرزنی که ظاهراً چند سالیه که همسایتونه، دادن به من تا بهتون بدم. رفتم و از ماشین نایلون وسایل شخصیش رو آوردم. --بفرمایید، اینم وسایل شخصیتون‌. نایلونو گرفت و با دیدن چادر، تعجب کرد. --این مال منه؟ --بله. --آهان! اخه تا حالا نپوشیدم و حس میکنم اولین باره اینو میبینم. --من دیگه باید برم. از حرفی که میخواستم بزنم خجالت کشیدم اما راهی نداشتم. کارتمو گرفتم مقابلش‌. --اگه...اگه احیاناً مشکلی داشتین، میتونید با این شماره تماس بگیرید. --چشم.... سوار ماشین شدم و رفتم فروشگاه. از مواد غذایی گرفته تا میوه و... نایلونارو بردم تو ماشین و رفتم طرف خونه شهرزاد. اما همین که خواستم از ماشین پیاده شم، چشمم افتاد به چند تا خانمی که داشتن میومدن. خدا خدا میکردم، سریع تر برن و منم بتونم نایلونارو ببرم داخل. اون لحظه دلم از هر لحظه بیقرار تر بود و دل تو دلم نبود. بالاخره کوچه خلوت شد و نایلون خریدارو برداشتم و زنگ رو فشار دادم............... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت53 --کیه؟ --رادمنش هستم. در رو باز کرد و با دیدن نایلونا متعجب به من خیره شد. --اینا واسه چیه؟ --میتونم بیام داخل؟ با صدای آروم و خجالت زده ای گفت --ب...بله! نایلونارو تا دم راه پله بالکن گذاشتم و با لحن جدی گفتم --راستش همسایتون خیلی سفارش شمارو به من کردن، منم وظیفه خودم دونستم و براتون خرید کردم. میتونید...... یه مکث کوتاه کردم و ادامه دادم میتونید مثل یه برادر بزرگتر، روی من حساب کنید. خواستم از در برم بیرون که صدام زد. --آقای رادمنش؟ برگشتم طرفش با لحن آرومی --ممنون بابت خریدا. --خواهش میکنم، وظیفس. از در اومدم بیرون و به اطراف نگاه کردم. هیچ کس توی کوچه نبود. نشستم تو ماشین و به خیابون زل زدم. احساس گناه داشتم. خدایا چیکار میتونستم بکنم؟ از طرفی اون دختر تنها بود و از طرفی هم به اون پیرزن قول داده بودم. ماشینو روشن کردم و همین که خواستم حرکت کنم، چشمم افتاد به ماشینی که پیچید توی کوچه. به رانندش که دقیق شدم، کامران بود. خدایا این اونجا چیکار میکرد؟ شیشه های ماشین دودی بود و منو نشناخت. از توی آینه ماشین رد ماشینشو دنبال کردم. تقریباً سه چهار تا خونه بعد از خونه شهرزاد ماشینشو پارک کرد و رفت توی یه خونه. حس بدی به بودن کامران توی اون کوچه پیدا کرده بودم. بعد از چند دقیقه کامران شاد و شنگول با یه دختر از خونه اومد بیرون و سوار ماشین شدن. با سرعت از کنار ماشین من رد شد و از کوچه رفت بیرون. آهی از سر تاسف به حال و روز کامران کشیدم و ماشینو روشن کردم و رفتم خونه. همین که رسیدم خونه، رفتم حموم و بعد از پوشیدن لباسام روی تخت دراز کشیدم. فکر و خیال یه لحظه هم رهام نمیکرد. صدای اذان اومد و خوشحال از اینکه میتونستم با خدا درد و دل کنم. نمازم تموم شد و بعد از کلی درد و دل و گریه و التماس از خدا، دوباره سر جا نماز خوابم برد. با لرزش گوشیم چشمامو باز کردم و جواب دادم. --الو؟ --الو سلام حامد جون خوبی داداش؟ --به به آقا یاسر چه عجب یاد فقیر فقرا کردی برادر؟ خندید و ادامه داد --راستش حامد جون از امشب یه هیئت یکی از مداحای معروف شروع میشه. اگه دوس داشتی بیا امشب با هم بریم. حس کنجکاوی از رفتن به اونجا بهم دست داد --باشه داداش. الان میری؟ --نه ۱ ساعت دیگه آماده باش میام دنبالت. --باشه. پس فعلا خداحافظ. از اتاق رفتم بیرون --مامان خانم؟ صدایی نیومد. چراغای حال هم خاموش بود. نشستم رو مبل و زنگ زدم به مامانم --الو حامد جان؟ --سلام مامان. خوبی؟ --خداروشکر. کجایی مامان؟ --من خونم. شما کجایید؟ --منم عصر آرمانو بردم بیرون، الانم زنگ زدم بابات اومد تو راهیم داریم میریم رستوران. تازه میخواستم بهت زنگ بزنم بیای. --عه خب به سلامتی. مرسی مامان، راستش من با یاسر میرم جایی. خوش بگذره. --باشه مامان جون. یادت نره لباس گرم بپوشی. --چشم مامان. سلام برسون........ از تو یخچال یه تیکه کیک برداشتم خوردم. زنگ زدم به ساسان --الو حامد؟ --سلام ساسان کجایی؟ --خونم تازه از سرکار اومدم.چطور؟ --هیچی میخواستم با یاسر بریم یه جایی گفتم توام بیای. --عه! کجا؟ --هیئت یکی از مداحای معروف. خندید --مگه منم راه میدن اینجور جاها؟ --چرت نگو ساسان. میای یا نه؟ --اره میام. --باشه پس نیم ساعت دیگه آماده باش میایم دنبالت. --باش. شلوار و پیراهن مشکی با کاپشنمو پوشیدم و مدل موهامو مرتب کردم. عطر مخصوص رو زدم و نشستم روی تخت. بازم فکر و خیال. پیش خودم گفتم کاش میشد شهرزاد بیاد خونه ما و همینجا باشه. اما جواب خودمو خودم میدادم. --اگه شهرزاد بیاد اینجا من چیکار کنم؟... یاسر تک زد و رفتم بیرون. سوار ماشین شدم و مردونه دست دادم --سلام یاسر خوبی؟ --هییی از احوال پرسی های شما. بعدش خندید و به بازوم ضربه زد با خنده ادامه داد --نهههه میبینم تخته سنگه کار خودشو کرده. خندیدم و سرمو انداختم پایین. ماشینو روشن کرد و جدی شد --خب چیشده؟ دمقی؟ نفسنو صداد دار دادم بیرون --هیچی بابا. راستی یاسر سر راه ساسانم سوار کن ببریم. --مگه اونم میاد؟ --اره بهش گفتم میاد. --باشه پس تک بزن بیاد سر کوچه. ماشینو جلوی کوچه نگه داشت. چشمم خورد به پسری که یقیه لباسشو بسته بود و تیپ مذهبی زده بود. --حامد کجاس پس؟ --نمیدونم بزار بهش زنگ بزنم. شمارشو گرفتم و هنوزم چشمم روی همون پسر بود. گوشیشو از جیبش درآورد و جواب داد --الو حامد کجایید؟ --سر کوچتون، پژو پارس مشکیه هست؟ --اره اره دیدمتون. با کمال تعجب دیدم همون پسر اومد طرف ماشین........ 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌹 پوشش عفیفانه را انتخاب می کنم بخاطر .... 🌸 نشر حداکثری ... باقیات و صالحات @khoshbghkt
پروردگارااا در این شب دفتر دل دوستانم را به تو میسپارم با دستان مهربانت قلمی بردار خط بزن غمهایشان و دلی رسم کن برایشان به بزرگی دریا شاد و پرخروش 🌟شبتون بخیر وآرام @khoshbghkt