🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت54
نشست توی ماشین و سلام کرد و به من و یاسر دست داد
--سلام یاسر جون.
--به به! آقا ساسان.
سوال من به کمک یاسر جواب داده شد
به شوخی گفت
--میبینم تیپ عوض کردی.
ساسان توی آینه دستی به موهاش کشید و خندید
--دیگه بالاخره هر تیپی مخصوص هر جاییه دیگه.....!
مسیری که یاسر میرفت واسم آشنا بود و در کمال تعجب چند متر اونور تر کوچه ای که خونه شهرزاد اونجا بود، ماشینو پارک کرد و ازمون خواست پیاده شیم.
همین که رفتیم توی حسینیه، با سیل عظیمی از جمعیت روبه رو شدیم که هرکسی توی حال خودش بود و کاری به کار بغل دستیش نداشت.
یاسر با دوستش سلام و عیلک کرد و اومد.
با یاسر و ساسان، رفتیم میون جمعیت۰
شور و حال عجیبی که واسه اولین بار اونجا تجربه کردم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
حس میکردم،روی زمین نیستم و حال دل و قلبم بارونی شده بود.......
مراسم تموم شد و یاسر به من گفت با ساسان بریم تا خودش بیاد.
همین که از حسینیه اومدیم بیرون، بوی خاک بارون خورده به مشامم رسیدو یه نفس عمیق کشیدم.
--میگم حامد؟
برگشتم طرفش
--بله؟
--میشه دفعات بعدی خواستی بیای اینجا، به منم بگی؟
خندیدم و چشمک زدم
--چیشد آقا ساسان؟ خوشت اومده؟
--هرهرهر!
حالت چهرش جدی شد و بهم نگاه کرد
--میدونی حامد، حس میکردم روی زمین نیستم!
صداشو آورد پایین تر
--وقتایی که مست پست میکنی چه حالی میشی؟
خندیدم.
--کوفت دارم جدی حرف میزنم.
میدونی حامد، یه حالی بود مثل همون موقع، اما شبیه به اون نبود و تفاوت زیادی داشت. اصلاً قابل مقایسه نبود!
--آره میدونم چی میگی!
یاسر اومد بین من و ساسان وایساد و یه دستشو انداخت گردن من، دست دیگشم گردن ساسان.
--چی پچ پچ میکنید شما دوتا؟
--داشتیم در مورد حال و هوای امشبمون حرف میزدیم.
--عههه! خب حالا نتیجش چی شد؟ بهتون خوش گذشت یانه؟
--عالیییی بود.
روشو کرد طرف ساسان و با خنده گفت
--تو چی جوجه سوسول؟
ساسان خندید
--بیست بیست بود!
--پس بیاید بریم که الاناست موش آبکشیده بشید.
همینجور که داشتیم پیاده میرفتیم
--عه یاسر، پس ماشینت کو؟
به اونور کوچه اشاره کرد
--جاش بد بود اومدم عوض کردم.
همینجور که داشتیم از روبه روی کوچه رد میشدیم، با صدای داد و بیداد یه مرد نگاهم چرخید سمت کوچه.
همونجا وایسادم و به صدا گوش دادم.
--ببین شهرزاد....
با شنیدن اسمش، دویدم توی کوچه و به صدای ساسان و یاسر اهمیت ندادم.
چند قدم مونده بود تا برسم به خونش که دیدم یه پسر به زور میخاست بره تو خونه.
دویدم و همین که خواست در رو هول بده با شتاب هولش دادم رو زمین.
پخش زمین شد و صداش در اومد.
با برگشتن صورتش چشمام چهارتا شد.
فریاد زدم
--کامرااااااان؟؟!
آرنجشو گذاشت رو زمین و با چهره ای در هم به من نگاه کرد.
عصبانی شد و خواست بلند بشه که با لگد زدم تو پاش.
--هوووی یارو! اصلاً تو اینجا چیکار میکنی؟ یادته رفته چی بهت گفته بودم؟
به طرفش هجوم بردم و چند تا لگد محکم، به شکم و پهلوهاش زدم.
با دستم فکشو گرفتم و فشار دادم
--تو اینجا چه غلطی میکنی؟
تو صورتش فریاد زدم
--هااااااااان؟
کوبوندمش رو زمین و وایسادم پشتمو کردم بهش.
چند تا نفس عمیق کشیدم و خواستم برگردم که با صدای جیغ شهرزاد و بعد هم گوشه ی کاپشنم که توسط شهرزاد کشیده شد.
همون موقع صدای گلوله اومد.
چشمام اختیارشون از دست دادن و روی یه جفت تیله مشکی بیقرار میخکوپ شدن.
یه دفعه دستشو کشید عقب و سرشو انداخت پایین.
--دستاتو بگیر بالا!
یاسر تفنگ به دست چند متر جلوتر از من ایستاده بود و کامرانو مخاطب قرار داد.
برگشتم طرف کامران که به زور وایساده بود و اسلحشو محکم تو دستش نگه داشته بود.
صدای یاسر جدی بود و همینجور که حرف میزد آروم آروم میومد جلو
--آقای کامران حیدری! پسر غلام حیدری،گل سر سبد هرچی خلاف و قاچاقه.
درست نمیگم؟
صداشو برد بالا و فریاد زد
--درررررست نمیگم؟
کامران با گستاخی جواب داد
--خب کامران حیدری پسر غلام حیدی که چی؟ خببب! بعدش؟ اصلاً به من چه که بابای من کیه و چه غلطی میکنه!
به شهرزاد اشاره کرد
--من فقط شهرزادو میخوام!
با این جملش سرم داغ شد و با ادامه حرفش دیگه نتونستم طاقت بیارم
--اونممم واسه همین امشبببب!
با یه حرکت تنفگشو پرت کردم اونطرف و یقشو گرفتم و کوبیدمش به دیوار!
با آرامش از زیر دندونای قفل شدم گفتم
--چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو؟
توی صورتش فریاد زدم
--بگووووو تا همینجا نصفت کنم!
دور از چشم من دستشو آورد بالا و با مشت زد زیر چشمم.
همین که خواستم عکس العمل نشون بدم، هولم داد و شروع کرد دویدن.
یاسر دوید دنبالش
--ایست! ایستتتت!
به پشت سرم نگاه کردم..............
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
📌 سوال کاربر:
❌همسرم به من سوء ظن دارد؟!
💠 سلام خسته نباشید
من خانم هستم دانشجوی کارشناسی ارشد متاهل با دو فرزند 11و7ساله هستم ازنظر اعتقادی مقید هستم و تا الان که نزدیک 15 سال از ازدواج ما گذشته مشکل جدی با همسرم در زندگی مشترکمان نداشته ام ، به تازگی همسرم خیلی حساس شده و روی چت من با آقایان همکلاسی هایم واکنش نشان میدهد
با اینکه استفاده از گوشی من کاملا برای اعضای خانواده ممکن ودر دسترس است(کلا خانواده ما یک گوشی هوشمند داریم و اونم گوشی من هست بنابراین شاد بچهها و استفاده از واتساپ و تلگرام و ایتا و... برای همه خانواده مشترکاً استفاده میشه) ولی ایشون من رو متهم به پاک کردن چت ها میکند (چت های من کاملا درسی و در رابطه با مسایل دانشگاه است) و به خصوص حساسیتش در مورد استیکر ها و ایموجی ها چشمگیر است
این مسئله باعث کدورت بین ما شده
(اینکه یک دفعه شوهرم به من حس بی اعتمادی پیدا کرده باعث آزرده خاطر شدن شدید من و به تبعش قهر با ایشون شده) ما همدیگرو خیلی دوست داریم و نمیخوام مسئله بزرگ بشه و قهر من با ایشون طول بکشه ولی نمیدونم موضوع رو چطور مدیریت کنم
خواهشمندم در باره رفتار صحیح در این برهه حساس زندگیم ، منو راهنمایی کنید
📚پاسخ مشاور:
♻️ باسلام خدمت شما کاربر گرامی:
باعث افتخار هست که در خدمت فرهیخته ای هستیم که در کنار پیشرفت و ترقی به فکر زندگی خانواده هست. این یک امتیاز مثبت محسوب میشه که انسان اولویت ها را فراموش نکنه.
🌀 از جایی که بیان کردید یه فرزند 11 ساله دارید و به تازگی هم همسرتون رفتارش درمورد شما تغییرکرده یعنی قبلا هم شما دانشجو بوده اید و همسرتون با این مساله مشکلی نداشته پس مشکل ایشون درس خوندن شما و دانشجو بودنتون نیست وگرنه در همون اول زندگی بعد از یه مدتی کوتاه بروز می دادن.
◀️ یه بررسی کوتاه و اجمالی داشته باشید و ببینید چه رفتارهایی را شما از رابطتتون با ایشون حذف یا کمرنگ کرده اید که برداشت همسرتون عامل این حذف و کم رنگی همون رابطه های درسی هست. مثلا شما از نظر کلامی و بیان احساسات یه تغیراتی کردید که ایشون فکر می کنه به خاطر روابط درسی هست و افکارش به سمت وسوسه های مخرب و منفی حرکت می کنه.
🔹 به هر حال خودتون می دونید که مردان نیاز به توجه دارند و توجه صد در صدی همسرانشون را خواهان هستند و هر چیزی که باعث بشه این توجه یک درصد هم کم بشه، به عنوان دشمن و مانع محسوب شده، سعی می کنند از میون بردارند و اگر توانش را نداشته باشند که درست و اصلاحش کنند خب طبیعتا دست به بهونه گیری و نهایتا قهر می زنند.
👈 نکته ی بعدی که به نظر می رسه تعریف کردن از جزئیاتِ برخوردهای دانشجویان، برای اطرافیان هست. گاهی از روی صداقت و به خاطر صمیمی کردن فضا ممکنه شما برخوردهای دوستانتون را در مجازی و حقیقی برای همسرتون توضیح داده و به تعریف نشسته باشید و این در ذهن همسرتون به سمت و سوی نادرست سوق داده بشه و گاهی هم مثل دفعات قبل که خدمتتون عرض کردم به منفی عمل کنه.
💢 تعریف و تمجید از همکلاسی هاتون را دقت داشته باشید مخصوصا اگر اقا هستند که اصلا و ابدا و به هیچ وجه از خصوصیات فردی اقایان در مجموعه ای که هستید و حتی اساتیدتون پیش همسرتون صحبت نکنید.
▫️ اینکه گفتید گوشی مشترک دارید یعنی در اوج شفافیت و صداقت دارید با همسرتون رفتار می کنید و ای کاش ایشون مقداری قدردان این رفتار عالی و مثبت شما می شد. اما برای اینکه این برخورد بسیار تاثیرگذارتون تکمیل بشه در مواردی که می خواهید با یکی ا زهمکلاسی هاتون صحبت درسی کنید مشغول کاری بشید و در این موضوع از همسرتون کمک بگیرید و از ایشون درخواست کنید که صحبت هاتون را تایپ کنه و برای فلان مخاطبتون ارسال کنه.
⬅️ اگر بخواهیم خلاصه ی یک جلسه ی سه ساعته از یک مشاوره را توی یک پاراگراف براتون بیان کنیم:
ایشون نسبت به رفتارهای شما حساس شده و ممکنه این حساسیت به خاطر خبرها و صحبت های دیگران و حتی برخوردهای بعضی از دانشجو نما ها هم باشه، یا به یک نوع چت و یا مثلا به ایموجی که حامل یک حس هست واکنش منفی داشته باشه؛ پس ضمن اینکه این نگرانی و ناراحتی را شما باید درک می کنید، بهشون بگید که در چه شرایطی هستند (همدلی)، شما نسبت به این حساسیت نباید حساس بشید و به قول معروف از کوره در برید.
اگه فکر می کنید نسبت به این مشکل مساله ای هست که در متن هها و صحبت ها بهش اشاره ای نشده در یادداشتی بیان کنید تا درموردش صحبت کنیم.
🌸موفق باشید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت55
ساسان همونجور که مات و مبهوت به ته کوچه نگاه میکرد نگاهش برگشت طرف شهرزاد و ناباورانه بهش خیره شدو حلقه اشک تو چشماش موج زد.
بارون شدت گرفته بود و صدا دار میبارید.
آروم آروم اومد نزدیک شهرزاد و روبه روش ایستاد.
چهره شهرزاد، در هم شده بود و انگار داشت یه چیزی رو مرور میکرد
با صدای بغض آلود و بمی گفت
--ش....ش...شهرزاد خودتی؟
شهرزاد اما مات و مبهوت تر از ساسان بود و باشنیدن صدای ساسان، سرشو آورد بالا و بهش نگاه کرد
آروم و متعجب زیر لب
--س..سا...سا...ن؟
با اینکه درک اون صحنه واسم غیر قابل تحمل شده بود، اما بی صدا گوشه ای ایستاده بودم و با بهت و تعصب دست و پنجه نرم میکردم.
ساسان فاصله بینشون رو پر کرد و شهرزاد رو به آغوش کشید.
سد اشکاش باز شد
--الهی قربونت برم شهرزاد! کجا بودی خواهری؟
خواهری؟ چطور ممکن بود؟ اصلاً باورم نمیشد!
شهرزاد با بغض و گریه
--ساساااان!
--جون دل ساسان!
از آغوشش خارج شد و سرشو انداخت پایین.
ساسان همینطور که اشکاشو پاک میکرد بهش لبخند زد
--الهی قربونت برم! کجا بودی؟میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
شهرزاد باز گریش گرفت و ساسان مجدد به آغوشش کشید.
بلند بلند گریه میکرد.
گریه میکرد و گله داشت. از تنهایی! از بی کسی!....
اون لحظه دلم میخواست هر چی دارم بدم تا کمبوداش رو جبران کنه....
از آغوشش جداش کرد و با بغض لبخند زد.
--من فدای اشکات بشم!
چادرشو مرتب کرد و اشکای صورتشو پاک کرد.
اما انگار تمومی نداشت و نم نم میبارید.
دست ساسان رو گرفت
--بیا بریم تو خونه! اینجا سرده.
ساسان به من اشاره کرد
--آخه حامدم هست.
شهرزاد سرشو انداخت پایین و با صدای آرومی گفت
--آقای رادمنش شماهم بفرمایید.
اینجا سرده خیس میشید زیر این بارون.
اما من هنوزم توی شوک بودم.
اخم ریزی، بین ابروهام دادم
--خیلی ممنون. دیر وقته مزاحم نمیشم.
--شهرزاد جان میشه بری تو خونه من چند دقیقه دیگه میام.
--باشه. پس بیایا!
چند قدم رفت و برگشت به پشت سرش نگاه کرد
--ساسان! مثل دفعه اخر نشه؟
قطره اشکی از چشمش پایین چکید
--نه...! نمیشه....
بعد از رفتن شهرزاد ساسان اومد روبه روی من ایستاد
--حامد؟
بی هیچ حسی توی چشماش نگاه کردم.
--ازم دلخوری؟
نفس صدا داری کشیدم و دستمو لای موهام فرد بردم.
--واسه چی باید دلخور باشم؟
تاسف وار سرشو تکون داد
--نمیدونم! میدونم که از دیدن صحنه امشب شوکه شدی! اما حامد من و شهرزاد....
حرفشو قطع کرد.
کلافه پرسیدم
--تو و شهرزاد چی ساسان!؟
--من و شهرزاد خواهر و برادر خونی هم هستیم.
--چرا تا الان بهم نگفته بودی؟
--چون که قرار نبوده و نیست، که کسی بفهمه.
--یعنی چی؟
--ببین حامد، بابا و مامان من که ازدواج میکنن، ۳ سال بعدش من به دنیا میام و مامانم، دلش میخواسته من دختر باشم.
میره دکتر و دکترم بهش میگه، بنا به دلایلی دیگه نمیتونه باردار بشه.
مامانمم از این موضوع خیلی ناراحت میشه و به بابام میگه، هر جور شده باید من یه دختر داشته باشم!....
آخر سر هم، مامانم به بابام این اجازه رو میده که با یه زن دیگه ازدواج کنه و یه دختر به اسم مامان من به دنیا بیاره.
بابای منم، ناچار با مامان شهرزاد به شرط به دنیا آوردن دختر ازدواج میکنه و اونم قبول میکنه.
بالاخره باهم ازدواج میکنن و شهرزاد به دنیا میاد.
اون موقع من ۲ سالم بوده.
وقتی شهرزاد به دنیا میاد و بابام میبرتش پیش مامانم، قبولش نمیکنه و میزنه زیر همه چیز و میگه من همین ساسانم برام کافیه.
بابام که از کارهای مامانم خسته شده بوده و راه چاره ای نداشته،ظاهر ماجرارو طوری نشون میده که مامان شهرزاد رو طلاق داده.
اما واقعیت بابام عاشق مامان شهرزاد میشه و گاهی پنهانی بهش سر میزد.
یادش بخیر!!!
به اینجای حرفش که رسید، نشست روی جدول کنار کوچه و یه سیگار روشن کرد و پک عمیقی بهش زد.
پشت بندش، سرفش گرفت.
کنارش نشستم و اول یکی زدم پس گردنش.
سیگارشو از دستش کشیدم و زیر پا له کردم.
صدامو بردم بالا
--آخه چند دفعه باید دکتر بهت بگه ریت نسبت به سیگار حساسه!
تو چشمام نگاه کرد.
--حامد اون روزا بهترین روزای عمرم بود!
اونقدری که مامان شهرزاد دوسم داشت و بهم محبت میکرد....
لبخند تلخی زد.
--مامان خودم باهام اینجوری نبود..!
تا اینکه بزرگ تر شدیم.
به اینجای حرفش که رسید، تلخندش عمیق تر شد.
-- من ۱۷ سالم بود و شهرزاد ۱۵ سالش.
قطره اشکی همراه با خندش پایین چکید...........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت56
--من عاشقش شده بودم حامد.
با شنیدن اون حرفش میخواستم سر خودمو و ساسانو باهم به دیوار بکوبم.
--یه روزم دلو زدم به دریا و به بابام گفتم.
حامد هیچ وقت سیلی که اون لحظه از بابام خوردم رو یادم نمیره.
اون روز از فکر و خیال بچگی و عاشقی اومدم بیرون و واقعیت رو باور کردم.
باور واقعیت، منو خراب کرد!
اون روز وقتی از نمایشگاه ماشین بابااومدم بیرون، بی هدف توی خیابون رفتم و رفتم.
حواسم به زمان نبود، و همون زمان لعنتی منو برد اونجا!
صداش میلرزید
--حامد من نمیخواستم برم!
اون منو برد! همون کامران عوضی!
خلاصه که از اون روز به بعد، من شدم باعث و بانی تمام مشکلات بابام.
تا اینکه دووم نیاورد و دق کرد!
درست یک هفته بعد از چهل بابا، مامان شهرزاد سکته کرد و مُرد.
یقمو گرفت تو مشتش
--حامد بخداااا من نتونستم! حالم دست خودم نبود!
یه دفعه حالش بد شد و خواست بیفته که بازوشو گرفتم.
به صورتش ضربه زدم و هرچی صداش زدم فایده نداشت!
مونده بودم چیکار کنم.
تازه یاد یاسر افتاده بودم و نمیدونستم کجاس.
ساعت ۱۲ شب بود و هیچ کس توی کوچه نبود.
تب ساسان خیلی بالا بود و میترسیدم اتفاقی واسش بیفته.
با دیدن یاسر که از ته کوچه میومد خوشحال شدم و خدارو شکر کردم.
جلوی من ایستاد و دستاشو گذاشت رو زانوهاش و نفس نفس میزد.
--یاسر خوبی؟
عصبانیت از سر و روش میبارید.
به ساسان اشاره کرد
--این چشه؟
--نمیدونم داشت حرف میزد یه دفعه حالش بد شد الانم تب داره.
اومد نزدیک و تبشو چک کرد.
--اوووو چه تبش بالاس.
پاشو زیر کتفشو بگیر.
دوتایی زیر کتفاشو گرفتیم و بردیمش توی ماشین.
یه دفعه یاد شهرزاد افتادم.
--حامد؟
--یاسر چیزه میگم....پس شهرزا....
حرفمو قطع کردم
یعنی شهرزاد خانم چی میشه؟
خندید
--برو بهش بگو بیاد.
از خجالت کم مونده بود آب بشم.
دویدم توی کوچه و با سرعت خودمو به خونه ی شهرزاد رسوندم.
با تردید زنگ زدم و منتظر موندم.
باصدای خش داری که حاصل گریه بودجواب داد
--صبر کنید، الان میام.
در رو باز کرد و حاضر و آماده اومد بیرون.
--بریم.
--شما از کجا فهمیدید؟
--همه ی حرفاشو شنیدم.
خجالت زده سرشو انداخت پایین.
با دستم به روبه رو اشاره کردم.
--بفرمایید.
همین که من و شهرزاد سوار شدیم، یاسر با سرعت حرکت کرد.
جلوی بیمارستان، با برانکارد ساسانو بردن و من و یاسر و شهرزاد هم رفتیم دنبالشون.
یاسر رفت پیش دکتر و باهاش صحبت کرد.
--چیشد یاسر؟
--دکترش میگه چیز خاصی نبوده و فشار عصبی بهش وارد شده که خداروشکر رفع شده.
روشو کرد طرف شهرزاد
--خانم وصال شما باید واسه پاسخ به چند تا سوال برین به این کلانتری.
کارتی که آدرس روش بود و داد به شهرزاد.
--حامد توهم باید هرچی که از کامران میدونی رو بگی.
--باشه.
همین که نشست رو صندلی موبایلش زنگ خورد و بلند شد رفت بیرون.
دوباره من و شهرزاد تنها شده بودیم و این من بودم که داشتم از درون میسوختم.
با صداش به خودم اومدم.
--آقای رادمنش؟
--بفرمایید.
--شرمنده این همه مزاحمتون شدم.
--نه خواهش میکنم.
پرستار اومد
--ببخشید همراه آقای وصال شمایید؟
بلند شدم ایستادم
--بله.اتفاقی افتاده؟
--نه به هوش اومدن میخوان شمارو ببینن.
شهرزاد هم ایستاد.
--ببخشید میشه من ببینمش؟
--بله.
کنار هم اما با فاصله، همقدم شدیم و رفتیم پیش ساسان.
ساعد دستشو گذاشته بود رو پیشونیش و چشماش بسته بود.
شهرزاد نشست رو صندلی و صداش زد
--ساسان؟
چشماشو باز کرد و به شهرزاد لبخند زد
--خوبی؟
--اره خوبم.
--خداروشکر.
--حامد یاسر نیومد؟
--چرا اومده رفت بیرون.
موبایلم زنگ خورد و با گفتن ببخشید اومدم بیرون.
--الو؟
--الو حامد؟
--سلام بابا جون.
--سلام حامدکجایی بابا؟
--سرشب که رفته بودیم با یاسر و ساسان هیئت.
بعدش ساسان حالش بد شد آوردیمش بیمارستان.
--عه چرا چیشد؟
--دکتر میگه فشار عصبی بهش وارد شده.
--انشاالله که زودتر خوب بشه.
--انشاالله. آرمان و مامان کجان؟
--تازه رسیدیم خونه.
آرمان خوابیده بود مامانت بردش تو اتاق.
--باشه بابا بهشون سلام برسون.
--حامد؟
--جانم بابا؟
--اومدی خواب بودم، فردا یه تکه پا بیا کارخونه کارت دارم.
--چشم بابا.
--فعلا خداحافظ......
رفتم اورژانس و نشستم پیش یاسر.
--عه کجا بودی تو؟
--بابام زنگ زده بود.
--اهان.
--یاسر؟
--بله؟
--کامران چی شد امشب؟
--هیچی بچها گرفتنش. ببین حامد!
کلافه به من خیره شد
--ببین حامد، شهرزاد در خطره.
ناباورانه گفتم
--یعنی چی؟
--از اونجایی که من میدونم، دار و دسته غلام یکی و دوتا نیستن.
از اونجاییم که شهرزاد یه مدت با کامران بوده...........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت57
حس کردم یه سطل آب یخ روم خالی کردن.
--چ...چ...چییی؟
--ببین حامد، کامران از شهرزاد سوء استفاده کرده.
اخمام رفت تو هم
-- پسره....لا اله الا الله.
--خبببب حالا! اولاً صداتو بیار پایین.
داشت میخندید
--دوم، راست گفتن آدم عاشق کر و کور میشه ها.
غصبناک نگاهش کردم
--کی گفته من..... یاسرررر!
--باشه بابا.
چند ثانیه نه یه بار میزد زیر خنده.
دوباره جدی شد و به حرفش ادامه داد
--ببین حامد، بعد از مرگ بابای شهرزاد، وفوت مامانش، شهرزاد تنها میشه و کامران یه روز میاد دم خونشون و به بهانه اینکه دوست ساسانه، شهرزادو همراه خودش میبره.
خدایا دیگه داشتم دیوونه میشدم!!
--کامران شهرزاد رو میبره توی یه مهمونی و ساسان با دیدن شهرزاد تعجب میکنه و دعواش میکنه.
کامران میپره وسط و میگه عاشق شهرزاده و چند بار باهاش رفته بیرون.
شهرزاد که اصلاً حال و روز خوبی نداشته.
ساسان هم با شنیدن این حرف، قید شهرزاد رو میزنه و از اون روز با دیدنش توی مهمونی ها هم بهش اهمیتی نمیده و به کل باهاش قطع رابطه میکنه.....
با شنیدن حرف های یاسر دلم میخواست کامرانو خفه کنم و با بیشترین توانی که دارم بزنمش....
--آقای رادمنش؟
با شنیدن صداش سرمو آوردم بالا و با دیدنش تموم فکر و خیالام نابود شد.
--ساسان کارتون داره.
--چشم الان میام....
ساسان میخواست کاپشنشو بپوشه.
رفتم کمکش کردم کاپشنشو پوشید و اومدیم بیرون....
ساسان همراه با شهرزاد از ماشین پیاده شد و رفتن خونه شهرزاد.
استرس گرفته بودم و متوجه نشدم دارم پامو تکون میدم.
یه دفعه ماشین ایستاد و گیج به یاسر نگاه کردم.
--چته حامد؟
نفس صداداری کشیدم و دوتا دستامو توی موهام بردم.
--آخه داداش من، اون الان بعد از چند وقت داداششو دیده،اونوقت تو اینجا داری خود کشی میکنی!
--نمیدونم یاسر! دست خودم نیست!
ساسان رفیقمه درست! اما یاسر....!
شروع کرد خندیدن
--آخه داداش من! هرچی که باشه داداششه!
صاف نشستم و اخمو مهمون صورتم کردم.
--بریم یاسر. راست میگی داداششه.
ماشینو روشن کرد و راه افتاد
--ساسان از من چیزی نپرسید؟
--نه، ولی یاسر راستش رو بخوای خودمم باورم نمیشد.
--خیلی وقت بود دنبالش بودیم.
مارمولکیه ها!
--راستی حامد، یه ماموریت جدید داریم.
وجود تو خیلی به نفعمون میشه.
--نمیدونم یاسر!
میترسم مثل دفعه قبل تازه خودمم نتونم خودمو جمع کنم.
--نه داداش.این دفعه فرق داره.
برگشتم به چهار سال قبل.
بعد از اینکه از دانشکده فنی مهندسی برق، به هزار مکافات فارق التحصیل شدم.
یه روز یاسر بهم زنگ زد و گفت برم پیشش.
اون روز من وارد یه بازی جدیدی شدم.
از یه طرف غرق اکیپ کثیف و آلوده ای شده بودم و از طرف دیگه باید جاسوسی میکردم.
حتی چند بار به یاسر گفتم دیگه نمیتونم، اما اون میگفت باید تا آخرش باشم و کم نیارم.
نزدیک یه سال بود که وارد اون بازی شده بودم......
با توقف ماشین از فکر و خیال دراومدم.
--دستت درد نکنه یاسر. دیر وقته تعارفت کنم بیای خونه.
--نه بابا این چه حرفیه.
خواستم از ماشین پیاده شم که دستشو گذاشت رو شونم
برگشتم و نگاهش کردم
--میتونیم روت حساب کنیم؟
--باشه بهش فکر میکنم.
خیلی آروم و بی صدا رفتم تو هال و رفتم تو آشپزخونه و آب خوردم.
اومدم برم تو اتاقم که با دیدن بابا که داشت کتاب میخوند رفتم نشستم کنارش.
آروم سلام کردم
--سلام بابا.
کتابشو گذاشت کنار و عینک مطالعشو از رو چشمش برداشت.
--به به! شازده! نمیبینمت پسر!
خندیدم
--از کم سعادتی پسره بابا!
--خوبی؟
جرات نگاه کردن توی چشماش رو نداشتم
سرمو انداختم پایین.
--بله خداروشکر.
--خوب به ظاهر البته.
--بابا؟
--جانم؟
--راستش همون دختری که هزینه عملش رو تقبل کردین به هوش اومده.
--خب. اینو که میدونم.
--از کجا فهمیدین؟
--از همونجایی که تو فهمیدی.
خندید و منم خندم گرفت......
تموم اتفاقاتی که افتاده بود رو گفتم و بابا در سکوت به حرفام گوش میداد.
--حامد؟
--بله بابا؟
--چرا درخواست یاسر رو قبول نمیکنی؟
--میترسم دوباره وارد همون بازی ها بشم.
--تو به خودت اطمینان داری؟
--اره. اما؟
--ببین حامد اما و ولی، مثل گره تو کار آدماس.
پس بشین بدون اما و ولی فکر کن و تصمیمتو بگیر.
یادت نره تو الان جوونی و تازه شروع زندگیته.
--چشم بهش فکر میکنم.
--ساسان حالش بهتر شد؟
--اره اتفاق خاصی نیفتاده بود واسش.
دستشو زد روشونم
--پاشو بابا! پاشو برو بخواب، خسته ای.
--چشم.
رفتم تو اتاقم و آروم در رو باز کردم.
لباسامو عوض کردم و تشک و پتو آوردم کنار تخت پهن کردم و دراز کشیدم.........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
💢 اهل تغییر و تحوّل باشیم...
💠 اگر زندگی یکنواخت شود، خستگی، سردی و بیحوصلگی را به دنبال خواهد داشت ولی اگر انسان، اهل تحوّل، تغییر و تنوعگرایی باشد و ایجاد جذابیت را سرلوحه کارش قرار دهد، نشاط و شادابی، انگیزه، سرزندگی و آرامش در خانه و اعضای خانوادهاش حاکم میشود.
🔆 تغییر و تحوّل، بهوقت و هزینههای اضافی و گزاف نیاز ندارد؛ گاهی جابهجایی یک وسیله در منزل مانند تغییر جای گلدان، فرش، تلویزیون و کمد، انگیزه و نشاط انسان را افزایش میدهد. گاهی نیز یک نظافت ساده، پوشیدن یک لباسِ زیبا و تغییر در آراستگی ظاهری، تغییر و تحوّل به شمار میآید و میتواند حال شما را خوب کند.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#سکوت_در_جلسات_خواستگاری
اگر دیدید خواستگاری دارید که در جلسات خواستگاری سکوت اختیار میکند و حرفی برای گفتن ندارد چندین احتمال میدهیم:
✨ 1- احتمال دارد شما را از نظر ظاهر نپسندیده و انگیزه ای برای گفتگو ندارد و نمیتواند با این مسئله کنار بیاید.
✨ 2- ممکن است کمرو باشد و احتمال دارد خواستگاری بر او تحمیل شده باشد به خصوص اگر در جمع به او اجازه حرف زدن نمیدهند. بنابراین دراین صورت با سوالهای روشن اطمینان یابید که با رضایت کامل خودش به خواستگاری آمده است.
✨ 3- گاهی طرف مقابل در جلسه اول خواستگاری سوالاتی را میپرسد ولی در جلسات بعدی سکوت میکند این بیانگر آن است که همان سوالهای اصلی جلسه اول برایش مهم بوده و سوالات بعدی اهمیتی ندارد زیرا در خود قدرت انطباق میبیند و میداند که با وجود وجوه اشتراک در مسائل اصلی، میتواند با بقیه اختلافات کنار بیاید.
✨ 4- اگر طرف مقابل خواسته های شما را بدون چون و چرا میپذیرد احتمال دارد که عاشق و کور و کر شده است.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصمیم بگیر...
تصمیم بگیر که زندگیت رو خودت بسازی
تصمیم بگیر که تو تعیین کننده این باشی که در آینده چگونه زندگی کنی ؛
تصمیم بگیر که ثابت کنی ارزش تو زیاده و باید به زندگی هم به اندازه ارزشت برداشت کنی ؛
تصمیم بگیر از امروز تا ساختن یه زندگے
(آنطوری که خودت می خواهی)
دست از تلاش برنداری و با تمام وجود برای آنچه که می خواهی به دست آوری "بپاخیزی"
شبتون بخیر
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت58
افکارم گره شده بود و نمیدونستم از کجا باید شروع کنم به فکر کردن.
خیالم از بابت شهرزاد راحت شده بود چون امشب با دیدن ساسان، شوکه شد و این شوک حافظشو برگردوند.
اما از دست کامران اعصبانی بودم و دلم میخواست یه بار درست و حسابی از خجالتش دربیام.
با وجود همه اتفاقات، درخواست یاسر ذهنمو دچار چالش کرده بود.
چون یاسر واسه نگه داشتنم تو اطلاعات خیلی تلاش کرد.
تو اون اوضاع با اون شرایط، هیچ کس منو قبول نمیکرد و حتی ندیده منو رد میکردن.
اما یاسر کمکم کرد و تونستم توی چند ماه اخیر هرچی اطلاعات از اکیپ و غلام داشتم به پلیسا بدم.
با درخواست جدید یاسر، بین قبول کردن و قبول نکردن مونده بودم.....
نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد که با صدای زنگ موبایلم، بیدار شدم.
با چشمای نیمه باز گوشیمو برداشتم و به صفحش خیره شدم.
خدایا شماره ناشناس این وقت شب؟
دکمه وصل رو زدم و صدامو صاف کردم.
--الو؟
صدایی که از ترس میلرزید توی گوشم پیچید
--ا...الو، آقای رادمنش؟
با شنیدن صدای شهرزاد بلند شدم نشستم.
--شمایید؟
--بله، واقعا متاسفم این وقت شب مزاحم شدم. اما.....
گریش گرفت و سعی میکرد گریشو خفه کنه.
--میشه آروم باشید بگید چی شده؟
--سا...سا...ن! ساسان حالش خوب نیست!
--چییی؟ یعنی چی که حالش خوب نیست؟
--نمیدونم اما تبش خیلی بالاس.واقعا نمیدونم چیکار کنم!
دستپاچه بلند شدم
--ببنید اول اروم باشید و بعد زنگ بزنید، آمبولانس. منم الان میام.
--باشه...خداحافظ....
با برداشتن کاپشن و سوییچ ماشین خیلی اروم و بی صدا رفتم بیرون و در هال رو باز کردم.
هوا خیلی سرد بود و باد میومد....
با سرعت زیاد خودمو به خونه شهرزاد رسوندم و از ماشین پیاده شدم.
زنگ رو زدم و منتظر ایستادم
در باز شد
--سلام.
سلام کردم و بدون اجازه وارو حیاط شدم.
--زنگ زدین آمبولانس؟
--بله گفتن تو راهن.
همون موقع صدای زنگ اومد و شهرزاد خواست بره باز کنه.
--شما بمونید من میرم.
امبولانس اومد و ساسان و شهرزاد رو برد و منم با ماشین دنبالشون رفتم....
سریع بردنش بخش اورژانس.
صندلی های اورژانس همه پُر بود و فقط دوتا صندلی خالی بود.
حال شهرزاد خوب نبود و رفت نشست.
منم ایستاده بودم.
بعد از چند دقیقه دکتر اومد
--آقای دکتر حالشون بهتره؟
--بله، اما خطر از بیخ گوششون رد شده.
ببینید، ریه هاش دچار عفونت شده و با اینکه کمه، دمای بدن واسه مقاومت میره بالا و خطرناکه.
--میتونم ببینمش؟
--بله اما الان مسکن بهشون تزریق کردن و خوابیده.
--باشه ممنونم.
شهرزاد اومد پیش من
--چیشد؟ حالش خوبه؟
--بله شما نگران نباشید.
--نمیتونم ببینمش؟
--الان مسکن بهش تزریق کردن.
یه دفعه چشماش بسته شد و دستشو به دیوار گرفت
نگران پرسیدم
--حالتون خوبه؟
--بله. یه لحظه جلو چشمم سیاه شد.
--بفرمایید بشینید.
آروم آروم رفت نشست رو صندلی.
رفتم بیرون و دوسه تا آبمیوه و کیک و رانی و... گرفتم....
با فاصله یه صندلی کنارش نشستم.
یه رانی باز کردم و با کیک جلوی صورتش گرفتم.
--اینو بخورید لطفاً.
خجالت زده رانی و کیک رو گرفت
--ممنون.
--نوش جان.
صدای زنگ موبایل اومد
--آقای رادمنش؟
--بله؟
--میشه موبایل ساسان رو جواب بدید؟
--بله بدین موبایل رو.
گرفتم و به شماره نگاه کردم.
مامان.
جواب دادم
--سلام زهره خانم.
--سلام حامد تویی؟
--بله. شما خوبید؟
--نه حامد، میدونی چقدر زنگ زدم بهش؟
کجایید شما؟
--راستش ساسان یکم حالش خوب نبود.
--وااای خدااا چی شده بچم؟
--نگران نباشید یکم تب کرده.
--ای وای بمیرم. کدوم بیمارستانید؟
--نمیخواد بیاید.من هستم.
--آخه دلم طاقت نمیاره.
--بخدا چیزی نیست. حالش بهتر بشه خودم میارمش.
--الهی خیر ببینی.
--ممنونم.وظیفس.
--میشه با ساسان حرف بزنم؟
--الان مسکن بهش تزریق کردن خوابیده. بیدار شد میگم بهتون زنگ بزنه.
--باشه حامد. مراقب ساسانم باشیا!
--چشم زهره خانم. فعلا خداحافظ.
--خداحافظ.
برگشتم و نگاهم به نگاه شهرزاد گره خورد.
وجودم لزرید و قلبم تو سینم بند نبود.
اما گره ی نگاه هامون ساده بود و به ثانیه نکشیده از هم باز شد.........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت59
با شنیدن حرف های یاسر و چیزایی که ساسان گفته بود، علامت سوالایی توی ذهنم به وجود اومده بود!
دلو زدم به دریا و زیر لب بسم الله گفتم و با فاصله یه صندلی کنارش نشستم.
صدامو صاف کردم.
--خانم وصال؟
--بله.
--میتونم چند تا سوال در مورد زندگی شخصیتون بپرسم؟
با تردید جواب داد
--بفرمایید؟
--میشه... با مکث ادامه حرفمو گفتم. بگید از کی با کامران آشنا شدید؟
سکوت کرد و به روبه روش خیره شد.
چند ثانیه بعد چشماش اشکی شد و بارون اشک روی گونش جاری شد.
--ببخشید ناراحتتون کردم؟
با لجبازی اشکاشو پاک کرد
--نه! نه! ناراحت نشدم.
--پس...میشه جواب سوالم رو بدین؟
--از وقتی که تنها شدم. اون موقع ۱۶_۱۵ سالم بود.
چهل بابام که تموم شد، درست ۱ هفته بعد مامانم مُرد و من تنهای تنها شدم.
یه روزم کامران اومد دم خونمون و گفت دوست ساسانِ و از طرف ساسان اومده.
منم یه نوجوون بی تجربه و زود باور....
اون روز منو برد به یه مهمونی که به عمرم ندیده بودم.
با دیدن ساسان، خوشحال از اینکه اونجا تنها نیستم، اما با رفتار ساسان من خورد شدم.
با تهمتی که بهم زد لجبازیم گُل کرد تلخ ترین قسمت زندگیم شروع شد....
آهی کشید و ادامه داد
--رابطم رو با ساسان قطع کردم و هر جا میدیدمش بهش کم محلی میکردم.
کامران اما باهام خوب بود و میگفت میتونم مثل یه برادر روش حساب کنم.
اما من دختر بودم و درجه احساسم، از برادری فراتر میرفت.
تموم فکر و ذهنم شده بود کامران و حتی توی محلمون همه با چشم بد نگاهم میکردن.
اون روزا فکر میکردم این چیزا مهم نیست و مهم فقط کامرانه.
یه روز اتفاقی، پستر تبلیغاتی یه نمایشگاه، با عنوان دفاع مقدس رو دیدم
و کنجکاو شدم.
تصمیم گرفتم یه روز برم.
اتفاقاً با کامران رفتیم و اون همش چرت و پرت میگفت تا حواسم منو پرت کنه. اما تصویرا و وسایلی که اونجا بود ذهنمو هر لحظه بیشتر از قبل درگیر میکرد.
جمله هایی از حجاب و چادر، توجهم رو بیشتر از همه به خودش جلب میکرد.
اون روز دلم میخواست حتی یه بار چادر پوشیدن رو تجربه کنم.
حس میکردم واسه تنوع گزینه خوب و مورد قبولیه.
یه روزم رفتم بازار و یه چادر واسه خودم خریدم.
با پوشیدنش برای اولین بار حس خوبی داشتم.
بعد از ظهرش کامران اومد دنبالم تا بریم بیرون، ما با دیدن من با چادر، اخم و تَخم کرد و گفت باید درش بیارم و من با قبول نکردم و گفتم که به تو ربطی نداره.
خلاصه اون روز، شد روز آخر!
آخر همه چیز!از بیرون رفتن، گرفته تا همه چیز.
ظاهر ماجرا تموم شده بود، اما قلبم شکسته بود.
انگار دنیا تموم بد بختیاشو ریخته بود رو سرم و من دوباره تنها شده بودم.
از اینکه با پول کامران زندگیم میچرخید، از خودم متنفر شده بودم.
چند بار خواستم برم پیش ساسان، اما غرورم اجازه نمیداد.
یه روز نزدیک غروب رفتم خرید، یه دفعه خوردم به یه خانم کاغذایی که دستش بود ریخت رو زمین.
فرصت اینو پیدا نکردم که یه معذرت خواهی درست و حسابی ازش بکنم. چون انقدر عجله داشت که سریع کاغذاشو برداشت و سوار تاکسی شد و رفت.
کاغذ کوچیکی روی زمین بود که یه آدرس روش نوشته شده بود.
کاغذ رو برداشتم و با دقت خوندم.
واسه فهمیدن محل آدرس، کنجکاو شدم و قِید خرید رو زدم.
کاغذو به راننده تاکسی نشون دادم و خواستم منو ببره به محل آدرس.
توی راه ماشین راننده خراب شد و گفت باید صبر کنم تا درست بشه.
با خودم تصمیم گرفتم پیاده آدرسو پیدا کنم.
شب شده بود و منم تنها توی خیابون.
کنار خیابون ایستاده بودم و چشمم خورد به گلستان شهدایی که اون طرف خیابون بود.
ترسم تبدیل به شادی شد و همین که خواستم برم اون طرف خیابون، جلوی چشمام سیاه شد و دیگه هیچی نفهمیدم....
صدای اذان پخش شد و شهرزاد هم حرفشو قطع کرد.
رفتم پیش ساسان،اما هنوز خواب بود.
برگشتم پیش شهرزاد.
--من میرم نماز بخونم مشکلی پیش اومد باهام تماس بگیرید.
--میشه منم باهاتون بیام؟
--بله.
نزدیک سرویس بهداشتی، راهمون از هم جدا شد و بعد از اینکه وضو گرفتم اومدم بیرون و دیدم شهرزاد منتظر ایستاده.
رفتم پیشش و همینجور که چشمم به زیپ کاپشنم بود
--شرمنده معطل شدین.
خجالت کشید
--نه این چه حرفیه......
🍁نویسنده: حلما 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
💢 دروغی که هرگز نباید مردها آن را باور کنند!
💠 یکی از آن حرفهایی که نباید باور کنید، این است که همسرتان بگوید: «برایم مهم نیست که به زنهای دیگر نگاه کنی.»
اگرچه ممکن است همسرتان برای اینکه وانمود کند که زن خونسرد و روشنفکری است، این دروغ را به شما بگوید، اما او دوست ندارد که شما حتی به یک ماکت زن موقرمزِ پشت ویترین مغازه نیز نگاه کنید.
🔶 زنها میخواهند که نگاه شوهرشان، فقط به خودشان معطوف باشد و نه شخص دیگری؛ بنابراین اگر همسرتان به شما گفت که در این مسئله حساس نیست و از این رفتار شما اذیت نمیشود، هیچگاه باور نکنید و به چشمان خود، وفاداری را بیاموزید؛ در غیر این صورت، منتظر یک مشاجره و اختلاف، به بهانههای مختلف باشید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
💥 همسرم همهش غر میزنه؛
من که گفتم؛ فلان کار رو نکن!
من که گفتم؛ فلان چیزو نخر!
من میدونستم آخرش اینجوری میشه!
و ......
💥 چرا اینجوریه آخه؟
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
4_5987636219708705494.m4a
3.79M
قدرت و شکوه در زنان در کلام مقام معظم رهبری...👌❤️
#استاد_پناهیان
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt