هدایت شده از کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
چهارشنبه تون شاد و بینظیر 🌸🍃
برای امروزتون..
یک سبد محبت🌸🍃
یک دنیا عشق
یک عالم خوشبختی
یک دشت لاله 🌸🍃
یک کوه دوستی
یک آسمان ستاره
یک جهان زیبایی 🌸🍃
یک دامن نیک نامی
و یک عمر سرفرازی
از خداوند براتون خواهانم 🌸🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت92
کل متن یه طرف قلبی که آخر پیام فرستاده بود بدجوری رو مخم بود.
هم از دست گذشته خودم و بیشتر از اون از دست شهرزاد عصبانی بودم.
منطقی فکر میکردم فهمیدن یه همچین موضوعی در طی چند روز طبیعی بود.
اما حجم احساساتم سعی در جلودار منطقم بود.
موبایل شهرزاد رو تنظیمات کارخانه کردم و سیم کارتش رو درآوردم.
چند ضربه به در خورد
--بله؟
شهرزاد در رو باز کرد
--کارتون تموم نشد؟
با دیدنش کل عصبانیتم فروکش کرد.
چندثانیه خیره به چشماش موندم.
باور کاری که شهرزاد انجام داده بود و اون حجم معصومیت توی چشماش مثل دو قطب موافق بود.
هیچ کدوم زیر بار جذب اون یکی نمیرفت.
از رو تخت بلند شدم
--بله بریم.
میز صبححانه مفصل و رنگارنگی چیده بود که با دیدنش لبام به لبخند کش اومد
نشستم رو صندلی و با لبخند به میز اشاره کردم
--چقدر زحمت کشیدین!
گونه هاش گل انداخت
--ممنون.بفرمایید نوش جون.
نشست سرمیز و سرشو انداخت پایین.
--چیزی شده؟
--نه فقط....
ببخشید واقعا نمیدونم چطور باید بهتون بگم.
--چیو چطور بگین؟
--بابت دیشب....متاسفم ببخشید حالم یه دفعه بد شد.
لبخند زدم
--من وظیفمو انجام دادم پس دیگه جای تشکر نمیمونه.
الانم بیاین صبحمونمون رو بخوریم که از دهن نیفته.....
میز صبححونه رو جمع کردیم و شهرزاد ظرفارو شست.
صداش زدم
--شهرزاد خانم
--بله؟
--میخواید بریم تو باغ بگردیم؟
--باشه.
--پس پاستیل و ژله و لواشک و هرچی خودتون دوست دارید بردارید.
شهرزاد رفت تو اتاقش و با یه بافت برگشت.
--به نظرم شمام یه لباس گرم بپوشید.
سوییشرتم رو پوشیدم و باهم رفتیم بیرون.
خونه وسط باغ بود و پشت سرش یه فضای باز بود که وی یویه خیلی قشنگی داشت.
باهم رفتیم اونجا و نشستیم رو تنه درختایی که به جای صندلی بود.
درختا بدون برگ بود.
خورشید خجالت میکشید و هی پشت اَبرا قایم میشد.
نفس عمیقی کشیدم
--شهرزاد خانم؟
--بله؟
--به نظر شما خورشید از کی خجالت میکشه؟
متعجب گفت
--خورشید؟
--اره دیگه هی میره پشت اَبرا.
خندید
--آهــــــان.
خب شاید از این فصل خجالت میکشه.
--یعنی از ماه آذز خجالت میکشه؟
متفکر به آسمون خیره شد
--بله. شاید خورشید خودش رو اضافی میدونه.
آخه هوای پاییز هوای آبری و بارونیه و این وسط خورشید معذب میشه.
--چه تشابه جالبی.
--به نظر من هرچیزی به وقتش خوبه.
بارون تو پاییز خوبه.
برف تو زمستون خوبه.
شربت خنک تو اوج گرمای تیرماه خوبه.....
آدما هم همینطورن.
مثلاً یه دختر تو سن نوزده سالگی دوس داره با همسن و سالی های خودش بره بیرون.
درس بخونه و در کنارش شیطنت های دخترونش رو هم داشته باشه.
واسه یه دختر داشتن لباسای رنگی رنگی با شکل و شمایل هایی که شاید برای بقیه خنده دار باشه اما برای اون ذوق برانگیزه خیلی لذت بخشه.
واسه یه دختر و حتی یه پسر داشتن پدر ومادر خیلی مهمه.........
با سکوتش به نیم رخ صورتش خیره شدم.
--شهرزاد خانم؟
برگشت و با چشمای اشکی به صورتم خیره شد.
با تعجب گفتم
--داری گریه میکنی؟
تلخندی زد و اشکشو پاک کرد.
--ببخشید من یکم زود احساساتی میشم.
بلند شدم و نشستم رو تنه ی درختی که بینمون فاصله انداخته بود.
--ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم.
--نــــه! شما منو ناراحت نکردین.
بهم حق بدین از دست دادن پدر و مادر تو مدت زمان کم خیلی سخته.
همون موقع رعد و برق زد و بارون شروع به باریدن کرد.
--واقعاً متاسفم. نمیدونم چی بگم اما....
اما میتونید واسه هرچیزی رو من حساب کنید.
قول میدم کمکتون کنم.
--ممنون. لطف شما در حق من تموم شدس.
--میشه یه خواهش ازتون بکنم؟
--چه خواهشی؟
--لطفاً همیشه بخندین.
خجالت زده خندید.
خودمم از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم.
بخاطر همین جعبه پاستیلارو باز کردم و گرفتم جلوش
--بفرمایید.
خواست یدونه برداره جعبه رو گرفتم عقب و با شیطنت گفتم
--نه دیگه همشو بگیرید.
جعبه رو گرفت و با ولع شروع کرد پاستیلارو خوردن.
یه دونه لواشک برداشتم و گذاشتم تو دهنم.
حواسم نبود داشتم لواشک رو با صدا و ملچ و ملوچ میخوردم.
شهرزاد با تعجب نگاهم میکرد
--چیزی شده؟
خندید
--نه. ولی فکر کنم خیلی لواشک دوس دارید.
خجل خندیدم
--بله.
یه لواشک گرفتم سمتش
--شما هم بخورید.
لواشک رو گرفت و تشکر کرد.
بارون نم نم میبارید و سرمای هوارو لذت بخش تر میکرد.....
May 11
محبوب من...
هر روز برای بنده تر شدن تلاش میکنم
برای بد نگفتن...
بد نشنیدن...
بد ندیدن...
مهربان من...
گاهی لبخند رضایتت را با تمـام وجود حـس میکنم...
و گاهی، با زمین خـوردن...
امّا من، نمک گیر محبتت شده ام
معبود بی همتای من...
صد بار اگر زمین خوردم،
باز دستهایم را بگیر...
رهایم نکن...
تلاش مرا برای بهتر شدن بپذیر
من... دوست داشتن هایت را میفهمم....!
امروزم را ختم به خیر بفرما
الهی آمین
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
آرزوها ، پیلہ هایی در دل هستند
ڪه با امید پروانہ ای بال گشودہ
و بسوی خدا اوج میگیرند
امیدوارم در این روز زيبا
پروانہ آرزوهایتان بر زیباترین گلہای
اجابت بنشیند
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
آرزو میکنم
لبخند مهمون لبهاتون بشه
شادی از در و دیوار قلبتون
سرازیر بشه
سلامتی مهمون دائمی
محفل خانواده تون بشه
امیدوارم به خواسته های قلبیتون برسید
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
✍️ مشاور شما در مشکلات زندگی کیست؟
📩 زمانی که شما مشکلات خود را با دیگران میان میگذارید، در واقع یعنی به آنها اجازه دخالت در زندگی خود را دادهاید؛ بنابراین بهتر است برای مشاوره در امور زندگی خود، به یک مشاور و متخصص مراجعه کنید تا به افراد خانواده.
♦️ مشاور و متخصص، مداخله درمانی خواهد کرد اما ورود والدین به مسائل زندگیتان و مشورت گرفتن از خانوادهها یعنی اجازه دخالتهای بعدی آنها در زندگی شما.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت93
با ترس به صورتم خیره شد.
--توروخدا حرفی از اون مرد نزنید.
با تعجب پرسیدم
--چرا؟
--نمیدونم شما خبر دارین یانه؟ اما مامان من قبل از ازدواج با پدر من همسر سابق این آقا بوده.
راستش خودمم هیچ وقت دلیلش رو نفهمیدم اما مامانم حتی از شنیدن اسمشم میترسید.
میگفت اون یه نامرد به تمام معنا بود.
--دلیل ترس شما چیه؟
--یه بار غلام اومد خونه ما. اون روز بابام نبود.
اومد و مامانم رو تهدید کرد.
تهدیدش این بود که یا من با کامران ازدواج کنم یا اینکه با یه پرونده قطور مامانم رو میفرسته زندون و میگه که تو اِبرام رو کشتی.
با بغض ادامه داد
--ممانعت مامانم سر این موضوع به به قتل رسیدن خودش توسط جمشید ختم شد.
--پس شما به خاطر قتل مادرتون از صدای گلوله میترسی؟
لبخند غمگینی زد
--اون شب وقتی از داروخونه برگشتم دیدم در حیاط بازه. ترسیدم و دویدم تو خونه
اما باز کردن در همراه شد با گلوله ای که به قلب مامانم شلیک شد و همون موقع مرد.
بخاطر همین خاطره ی بد از صدای گلوله خیلی میترسم و ذهنمو درگیر میکنه.
نفس عمیقی کشیدم
--چه بد.واقعا متاسفم.............
نماز ظهرم رو خوندم و رفتم تو هال.
شهرزاد تو آشپزخونه بود و بوی غذا پیچیده بود.
رفتم دم آشپزخونه
--چه بوی خوشمزه ای. کمک نمیخوای؟
لبخند زد
--نه. اما پیشنهاد میکنم سالاد درست کنید چون سالاد اون روز خیلی خوشمزه بود.
خندیدم
--چشــــم.
همون موقع صدای آیفون اومد.
حس بدی پیدا کردم که گواه بد به دلم میداد.
شهرزاد با کنجکاوی پرسید
--منتظر کسی بودید؟
--نه.
رفتم و آیفون رو برداشتم
--کیه؟
--باز کن حامد.
--یاسر تو اینجا؟
با صدای آروم و کلافه جواب داد
--حامد با شهرزاد بیا دم در همین الان.
--باشه.
آیفون رو گذاشتم.
--کی بود؟
--باید بریم دم در.
--چرا؟
--نمیدونم.
--باشه پس صبر کنید چادرم رو بردارم.
با شهرزاد رفتیم دم در و در رو باز کردم.
یاسر با یه سرکار بود.
--بــَــه آقا یاسر.
غمگین به چشمام نگاه کرد و بی توجه به حرفم گفت
--خانم وصال شما باید همراه ما بیاید.
با تعجب پرسیدم
--یعنی چی یاسر؟
--ما حکم بازداشت داریم.
خانم احمدی ببریدشون.
قلبم واسه لحظه ای ایستاد
سرکار اومد جلو و خواست به دستاش دستبند بزنه.
دست شهرزاد رو گرفتم و جلوش ایستادم.
--من نمیزارم.
یاسر با ناراحتی گفت
--به شما ربطی نداره. لطفاً موضوع رو پیچیده تر از این نکنید.
خانم احمدی چرا معطلین.
سرکار دوباره اومد طرف شهرزاد که این بار فریاد زدم
--داریـــــن چیکار میکنین؟
یاسر با یه حرکت من رو کشید کنار و دستامو گرفت.
--سرکار ببریدش........
May 11
❖
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ زنها ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﻧﯿﮑﻮﺗﯿﻦ ﺩﺍﺭﻥ؛
ﭼﻮﻥ ﺍﮔﻪ ﻧﺒﺎﺷﻦ ﺁﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺼﺒﯽ ﻣﯿﺸﻪ ....!!!
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ زنها ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﻣﻮﺭﻓﯿﻦ ﺩﺍﺭﻥ؛
ﭼﻮﻥ ﻧﻤﯿﺰﺍﺭﻥ ﻫﯿﭻ ﺩﺭﺩﯼ ﺭﻭ ﺣﺲ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻬﺖ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺪﻥ ....!!!!
ﺑﻌﻀﯽ ﺍز زنها ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﺍﻟﮑﻞ ﺩﺍﺭﻥ؛
ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﺮﺧﻮﺷﯽ ﻣﯿﺪﻥ ....!!!!
ﺑﻌﻀﯽ از زنها ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﻫﺮﻭﺋﯿﻦ ﺩﺍﺭﻥ؛
ﭼﻮﻥ ﺁﺩﻡ ﺑﺪﺟﻮﺭﯼ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻪ ....!!!!
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ زنها ﯾﻪ ﻗﻠﺐ ﭘﺎﮎ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﺩﺍﺭﻥ؛ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﻫﻮﺍﺷﻮﻧﻮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ....!!!
به سلامتی همه زنها...که اگه نباشن، دنیات جهنمه.......!!!!!
و چه زیبا گفت نادر ابراهیمی:
در زندگی هر مرد. . .
"مخدری هست به نام " زن" !!!
زنی که دوستش دارد.
نبودش...
قهرش...
دوریش...
خماری می آورد و آب میکند ابهت مردانه اش را !!!
و اینگونه است که میگویند :
"قــــــــــدرت"
جاذبه ی مرد است!
و "جــــــــــاذبه"
قدرت زن ! 😉😊
💞رمز ازدواج موفق💞
✨ازدواج یك پدیده اجتماعی است. بدون تردید #انتخاب_همسر یكی از مهمترین تصمیم ها در طول زندگی ماست و در حقیقت همه هیجانات، تولید مثل، تربیت نسل آینده، درآمد، مسئولیت، تامین نیازها و چالش های آینده زندگی ما به آن بستگی دارد.
✨زن و مرد به عنوان مكمل یكدیگر بسیاری از نیازهای روانی- اجتماعی هم را برآورده می كنند. و سه دلیل عشق، مصاحبت و دستیابی به انتظارات و توقعات برای #ازدواج مطرح است و توجه به این نكته كه هر اندازه انتظارات و توقعات دختر و پسر قبل از ازدواج و در زندگی زناشویی واقع بینانه تر باشد، زندگی زناشویی موفقیت آمیزتر خواهد بود.
💖ملاك های ازدواج های موفق یا خوشبخت را می توان چنین خلاصه كرد:
💟1ـ برخورداری از علاقه های مشترك
💟2ـ داشتن فعالیت های مشترك یا سرگرمی های مشترك
💟3ـ اظهار محبت نسبت به همدیگر
💟4ـ اعتماد داشتن به یكدیگر
💟5ـ رد نكردن یا كمتر رد كردن انتخاب همدیگر
💟6ـ موفقیت در روابط جنسی
💟7- داشتن زمینه های خانوادگی همسان
💟8ـ احترام به عقاید و دوستان و آشنایان همدیگر
✅یک نکته مهم:
هرکس طبیعتا مایل است همسری برگزیند كه بیشتر همسان او باشد تا ناهمسان با او. همسانی دو فرد نه تنها آنها را به سوی یكدیگر جلب و جذب می كند، بلكه پیوند و وصلت ایشان را استوارتر می سازد. هر اندازه فرد با همسر خود وجود اشتراك فرهنگی بیشتری داشته باشد، برای سازگاری با او آماده تر است و با اختلافات كمتری مواجه می شود.
هر چقدر در انتخاب همسری با مشابهات بیشتر ذاتی و اكتسابی تلاش كنیم ولی بازهم زن و مرد تفاوت های بسیار چشمگیری با یكدیگر خواهند داشت كه باید یاد بگیرند با این تفاوت ها زندگی كنند و ثمره این زندگی یك ازدواج شاد و رضایت بخش باشد.
همچنین پژوهش ها نشان می دهد كه تا حدود زیادی خوشبختی و بدبختی زن و مرد را از ابتدای زندگی می توان پیشگویی كرد و به بیان دیگر بسیاری از مشكلات آن ها قابل پیشگیری خواهد بود. به همین جهت امروز، آموزش پیش از ازدواج زوجهای جوان یك ضرورت مسلم تلقی می شود. هر اندازه دختر و پسر اطلاعات بیشتری در جهت شناخت خود و همسر آینده شان داشته باشند و ملاك های عقول تری را برای انتخاب همسر در نظر بگیرند، در زندگی زناشویی خود با مشكلات و ناسازگاری های كمتری مواجه خواهند بود.
دانستنی های #قبل_از_ازدواج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت94
با ترس به چشمام زل زد و گریش قطع شد.
--چرا این حرفارو به خودم نزدی؟
چرا زودتر به خودم نگفتی؟
--چون....چون..
گریش گرفت و ادامه داد
--نمیتونستم حامدددد!
راستش از وقتی که باهات آشنا شدم با اینکه نسبتی باهات نداشتم تصمیم گرفتم دیگه به کارم ادامه ندم.
یه احساس.... یه احساس خیانت بهم دست میداد.
--پس چرا امروز خیلی راحت همه چیزو گفتی؟
--چون منتظر این فرصت بودم.
فرصتی که بتونم همه چیز رو به پلیس بگم.
چون دیگه دلم نمیخواست به کارم ادامه بدم.
با گریه ادامه داد
--دیگه خستــــــه شدم! من کم آوردم حامد!
بخدااا کم آوردم!
سرشو گذاشت رو میز و هق هق میکرد.
صندلی مو بردم کنار صندلیش و با دستم سرشو آوردم بالا و صورتش رو با دوتا دستم قاب گرفتم.
لبخند زدم
--مگه قول ندادی اینجوری گریه نکنی؟
نگاه به صورتش آتیش دلم رو شعله ور تر کرد و نتونستم تحمل کنم.
سرشو چسبوندم به سینم و دستامو دور کمرش حلقه زدم.
با آرامش گفتم
--آروم باش!همه چی درست میشه!
بعد از چند ثانیه صدای گریش قطع شد و سرشو آورد بالا و به زمین خیره شد.
گونه هاش قرمز شده بود و خجالت از سرو و روش میبارید.
به خاطر کاری که کرده بودم هزار بار خودمو لعنت کردم اما حال خودمم بدتر بود.
با یه حرکت از رو صندلی بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.
هوای سرد بیرون گرمای آتیش قلبم رو کمتر کرد.
کلافه دستمو میبردم تو موهام و نفس عمیق میکشیدم.
از دور صدای یاسر اومد
--خسته نباشی پهلوان.
اومد کنار من ایستاد و با شوخی زد پشت سرم
--پیش قاضی و معلق بازی آقا حامد!!!
خجالت زده سرمو انداختم پایین.
با پاش به مچ پام ضربه زد
--اوووووو حالا انگار چی شده!!!
بیار بالا سرتو آدم باورش میشـــه!
سرمو آوردم بالا
--بخدا یاسر دست خودم نبود.
نمیدونم چرا تحمل هر چیزی رو دارم.....
خندید
--جز مروارید های شفاف چشمان اولیاء حضرت شهرزاد خانم وصال....
خندیدم و تایید وار سرم رو تکون دادم
--اره.
---خب دیگه. اینم از بیرون اومدنت از کوره قلب پزی.
حالا پاشو بریم اتاق من تا بهت بگم.......
نشسته بودم رو صندلی و داشتم به شهرزاد فکر میکردم.
با صدای یاسر از فکر اومدم بیرون
--حامد؟
--هوم؟
--ناهار خوردی؟
--ناهار؟
ترحم آمیز لبخند زد
--نمیدونی چیه عزیزم؟ همونی که بعد اذان ظهر میخورن!
--هه هه بامزه. نه ناهار نخوردم.
داشتیم آماده میکردیم که شما مثل عجَل معلق ظاهر شدی.
--مسخره بازی بسه. برو غذاخوری ناهارتو بخور......
غذامو خوردم و رفتم اتاق یاسر.
جدی و دستوری گفت
--حامد برو آماده شو سریع!
اینجور مواقع باید به دستورات عمل میکردم و فرصت سوال و جواب نبود.
رفتم لباس نظامیمو پوشیدم و کلتم رو برداشتم و با بچه ها سوار ماشین شدیم....
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چگونه خانهای شاد داشته باشیم؟
🔰 تعریف خوشبختی و بدبختی
🔴 #استاد_عباسی
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هیچ شبی، پایان زندگی نیست
از ورای هر شب دوبارہ
خورشید طلوع می کند
و بشارت صبحی دیگر می دهد
این یعنی امید هرگز نمی میرد
🌟شبتون بخیر و آرام🌟
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای هر روز ماه مبارک رجب 🌙
برای بقیه هم بفرستیم
تا در ثواب نشر این
دعای زیبا سهیم باشیم🌺
فرا رسیدن ماه نورانی ✨
رجب و میلاد امام محمد باقر (ع)
مبارکــــــــَ باد 🎉 💐 🎉
#از_همان_دعاهای_مادرانه 💫
❣دعای حضرت مادر در روز #پنجشنبه
ـ خدایا من به اینها احتیاج دارم؛
ـ که راه و چاه نشانم دهی!
ـ که یاریم کنی در مدیریتِ خودم ، تا روحم را آلوده نکنم ، و از غیر تو بینیاز باشم!
و همان چیزی از من صادر شود ، که تو دوستش داری و راضیات میکند!
🔅ـ خدایا من به اینها احتیاج دارم؛
که ضعف مرا از دریچهی قوت خودت ،
که فقر مرا از دریچهی بینیازی خودت ،
که جهل مرا از دریچهی صبوری و علم خودت، پُر کنی !
ـ خدایا بر ✨محمّـــد و آلش درود فرست ،
من به یاری تو احتیاج دارم؛
که یادم باشد ، شکرت کنم،
یادم باشد ، یادت کنم،
یادم باشد ، جز در مسیر باید و نبایدها و عاشقیات ، نروم!
💫 من به تو احتیاج دارم چون از همه مهربانتری!
enc_16433016524527308885562.mp3
2.84M
🔊🔉نواهنگ فوق العاده محشر
بسیار عالی و فوق العاده زیبای
حال خوب با صدای محمد فصولی
🎼دنیا زیر پامه تا
خاک پای دلدارم
هر جا اسم تو باشه
حال بهتری دارم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ما_ملت_شهادتیم
#پای_کار_امام_حسین_هستیم
#تو_هر_شرایطی_لبیک_یا_حسین
#شب_جمعه
#کربلا
#لیله_الرغائب
#این_الرجبیون
#بحق_الزهرا_عجل_لولیک_الفرج
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
ماه رجب فرا رسیدماهی که:
💗اولین روزش باقری
💗سومینش نقوی
💗دهمینش تقوی
💗سیزدهمینش علوی
💗نیمه اش زینبی
💗بیست وپنجمش کاظمی
💗بیست وهفتمش محمدی است
🎊حلول ماه رجب مبارک🎊
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt