eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.3هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5هزار ویدیو
91 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم 🌺 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌺 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ سلام علیکم و رحمت الله و برکاته، صبحتون بخیر و شادی 🌸 خدایا... خداوندا... اگر نگاه لطف تو با ماست چه باک اگر همه خلایق روی از ما بگردانند و اگر نیست، چه سود اگر همه خلایق رو به ما کنند 🌸 ای خـدا چنان زمین‌گیر دنیایمان مکن که وقت ظهور حضرت مهدی علیه‌السلام توان برخاستن نداشته باشیم ⚘خدایا دل را به ظهور عشق مهدی چراغان کن و جان را به حضور محبوب نور باران 🔸حبیب‌الله
🌹خانمها بدانند 🌸شش نکته برای آرام کردن شوهران خشمگین 1⃣ نگذارید همسرتان درگیر خشم خود گردد. اگر دیدید عصبانی است، او را تنها بگذارید. اگر فکر می‌کنید که مسئله خاصی باعث عصبانیت همسرتان می‌شود، از طرح آن موضوعات اجتناب کنید. 2⃣ عصبانیت به آسیب‌های فیزیکی و عاطفی می‌انجامد. با شوهرتان لجبازی نکنید. در عوض سعی کنید راه‌هایی برای درک و حمایت او بیابید. 3⃣ شما باید درون خودتان را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهید. باید به این فکر کنید که چرا همسرتان عصبانیت خود را برسر شما خالی کرد. غر نزنید، زیرا نتیجه‌ای جز انفجار عصبانیت و بد‌تر شدن شرایط ندارد. 4⃣ طوری رفتار کنید که همسرتان با شما احساس راحتی کند. شما می‌توانید انفجار خشم همسرتان را با برقراری ارتباطی درست با وی، خنثی کنید. گفت‌و‌گو با همسرتان به هیچ وجه او را ناراحت نخواهد کرد. پس از اینکه با او گفت‌و‌گو کردید، درخواهید یافت که همه چیز به حالت عادی بازگشته است. این زمان مناسبی است تا با شریک زندگی خود روبه رو شوید. 5⃣ شوهرتان را درک کنید. درک شما از او طغیان خشمش را کمتر می‌کند. در ضمن شنونده خوبی باشید. 6⃣ اگر متوجه شده‌اید که شوهرتان بیش از اندازه عصبانی می‌شود، می‌توانید از یک متخصص کمک بگیرید. از او بخواهید که خود را متعهد به انجام برنامه‌های مدیریت خشم نماید. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
❌لباس آشپزی را براي همسر و لباس تميز و گرانقيمت را برای مهمانی اختصاص ندهيد. ✅بلكه بهترين و تميزترين لباس را برای همسر خود بپوشيد. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌼حضرت محمد (ص) میفرمایند: 💞به درستی که مرد از اینکه لقمه را به دهان همسرش بگذارد پاداش میگیرد. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت109 خندیدم --باشه بابا تعریف نخواه. کارشو شروع کرد و تقریباً
تازه یادم افتاد گل شهرزاد تو ماشینه از طرفی خندم گرفته بود و از طرفی نمیتونستم حرفی بزنم تا وقتی که رفتیم تو ماشین.. بعد از اتمام ژستایی که عکاس میگفت سوار ماشین شدیم و وقتی فیلمبرداری توی راه تموم شد با سرعت پیچیدم تو یه جاده فرعی. شهرزاد خندید --انقدر کلافه کننده بود؟ خندیدم --همین قدر! اذان مغرب رو داشت میگفت. --شهرزاد! --بله؟ --تو وضو داری؟ --آره چطور؟ --موافقی بریم نماز بخونیم بعد بریم آتلیه چون هنوز نیم ساعت دیگه فرصت داریم. خندید --باشه بریم..... یه نماز خونه توی مسیری که میرفتیم وجود داشت. --شهرزاد؟ --بله؟ --اگه برات سخته با این لباس بگو بهم. --نه بابا! دستمو گرفت --بریم. ماشینو پارک کردم و به شهرزاد کمک کردم از ماشین پیاده شد. شهرزاد رفت قسمت خانم ها و منم رفتم قسمت آقایون. یه مکان کوچیک که بایه پرده از هم جدا شده بود. حس کردم به جز من و شهرزاد هیچ کس اونجا نیست. صداش زدم --شهرزاد! --جانم؟ با این کلمه دلم قنج رفت. --تنهایی؟ --بلــه! پرده رو کنار زدم و با لبخند صداش زدم --شهرزاد. برگشت و با لبخند بهم خیره شد. --خیلی دوست دارم! دستاشو قلب کرد --منم دوست دارم!..... بعد از نماز رفتیم بیرون و مسیر آتلیه رو در پیش گرفتم. رسیدیم آتلیه و رفتیم تو باغ. خوشبختانه فقط من و شهرزاد تنها زوج اونجا بودیم. با اینکه شب بود اما محیط باغ با نور چراغا روشن شده بود. گرفتن عکسا حدود دوساعت طول کشید و ساعت 8از آتلیه اومدیم بیرون. شهرزاد مضطرب گفت --وااای حامد دیر نرسیم! خندیدم --تا جت حامد هست از هیچی نترس! با سرعت زیاد مسیر آتلیه تا باغ رو رفتم و رسیدیم..... دم در باغ همه منتظر بودن. بازم سر و کله خانم فیلمبردار پیدا شد و ژستای کلافه کننده. با ورودمون به باغ چندتا فشفشه همزمان روشن شد و نور زرد رنگی رو به وجود آورد. باهم رفتیم قسمت زنونه و شهرزاد موند اونجا من برگشتم تو حیاط و با بابا به مهمونا و دوستای دعوتیم و بچه های مرکز خوش آمد گفتیم و نشستیم سر میز.......... 🍁حلما🍁
گلبانگ تکبیر در ساعت ۲۱ روز بیست و یکم بهمن‌ به شکرانه ۴۳ سال عزت و افتخار جمهوری اسلامی ایران، گلبانگ تکبیر «الله اکبر» در ساعت ۲۱ روز بیست و یکم بهمن‌ (امشب) در سراسر کشور طنین انداز می شود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت111 --میشه یه قولی بهم بدی؟ --چه قولی؟ --از این به بعد هرجا خواستی بری بهم بگو. --بخدا حامد امروزم.... حرفشو قطع مردم --میدونم عزیزم. اشکاشو با انگشت شستم پاک کردم و دستشو بوسیدم. --شهرزاد؟ با لبخند گفت --جانم؟ --میشه منو ببخشی؟ با شیطنت گفت --مگه میشه تو رو نبخشم؟ خندیدم --شیطون شدیا! --حامد؟ --جان حامد؟ --کِی میریم خونه؟ --نمیدونم بزار برم بپرسم. از دکترش پرسیدم و گفت میتونه بره خونه. هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کردم و رفتم تو اتاق. بهش کمک کردم رفتیم بیرون.... ساعت 11شب بود رسیدیم خونه و رفتم حمام دوش گرفتم. بعد از اینکه نمازمو خوندم رفتم تو هال. --شهرزاد داری چیکار میکنی؟ --میخوام کوکو درست کنم. --کمکت کنم؟ خندید --یادته تو باغ میخواستی سالاد درست کنی؟ خندیدم --آره. یه دفعه جدی گفتم --هوس سالاد کردی؟ متعجب گفت --نه بابا فقط یادش افتادم. --مطمئنی؟ --وا حامد مگه من با تو رودربایستی دارم؟ --نه خب. --یادش بخیر سه سال پیش بود. --آره واقعاً چقدر زودگذشت. با فکری که به ذهنم خطور کرد رفتم تو اتاق و زنگ زدم به دوستم. --الو؟ --سلام علی جان خوبی؟ سعی کرد صداشو صاف کنه. --تویی حامد؟ خوبم داداش تو چطوری؟ تازه یادم افتاد ساعت 12شبه. --عـــه علی جان شرمنده اصلا حواسم به ساعت نبود. خندید --نه بابا خواهش میکنم. راستش میخواستم یه کیک سفارش بدم. مدلشو واست میفرستم فقط روش بنویس مامان شهرزاد تولدت مبارک. --باشه فقط حامد کیکو واسه فردا میخوای دیگه؟ --آره شب ساعت 8 میام میگیرم. --باشه. --شرمنده ها! --نه بابا این چه حرفیه دشمنت..... شهرزاد صدام زد --حامد بیا شام. --اومدم..... **************** رفتم اتاق یاسر و بهش گفتم میخوام زودتر برم. بعدش رفتم طلا فروشی و گردنبندی که اسم شهرزاد و حامد به لاتین روش بود و از قبل سفارش داده بودم گرفتم. بعدشم از قنادی کیک رو گرفتم....... توی راه نگران خدا خدا میکردم که شهرزاد تو اتاق باشه تا منم از فرصت استفاده کنم. موبایلم زنگ خورد --الو؟ --سلام حامد خوبی؟ --سلام عزیزم خوبم تو خوبی؟ تو دلم ذوق کردم از فردا باید بگم نی نی مون خوبه! --حـــامد! --جانم گوشم پیش توعه. --میگم زهرا خانم تنهاس گفته نیم ساعت برم پیشش. تو دلم یه ایول جانانه به خدا گفتم. --باشه برو منم تقریباً 1ساعت دیگه میام. --باشه پس فعلاً خداحافظ...... با احتیاط از راهرو گذشتم و رفتم تو خونه. کیک رو گذاشتم رو میز آشپزخونه و دورش شمع گرد قرمز و مشکی چیدم. گردنبند رو گذاشتم کنارش و رفتم لباسام رو عوض کردم و نمازم رو خوندم. شمعارو روشن کردم و همون موقع صدای در اومد. با ذوق گفت --عـــه تو اومدی! خندیدم --بله سلام خانم خودم. خندید و سلام کرد. رفتم کنارش تا میزو نبینه تا رفت تو اتاق. چادرشو برداشت و لباسشو مرتب کرد. با شیطنت صداش زدم --شهرزاد!! خندید --بله؟ --بیا. کنجکاو اومد نزدیک من --چیشده؟ رفتم پشت سرش و دستامو آروم گذاشتم رو چشماش. --بیا بریم بهت نشون بدم. دم آشپزخونه دستامو برداشتم --سوپراااااایـــــز! با ذوق جیغ زد --واااایـــــی حااامد! دستشو گرفتم و نشست رو میز. دستشو گرفت جلو دهنش و ذوق زده خندید. کم کم خندش تبدیل به تعجب شد. سوالی گفت --حــــامد؟ با همون لحن گفتم --جـــانم؟ --اینو اشتباه ننوشتن رو کیک؟ --کدومو؟ به نوشته رو کیک اشاره کرد --ببین نوشته مامان شهرزاد تولدت مبارک؟ خندیدم --خب مامان شهرزاد تولدت مبارک تعجب داره مگه؟ خندید --حامد من مامانم؟ تو چشماش زل زدم و خندیدم --آره خب الکی که ننوشته. با تعجب و خبیصانه گفت --چجوری من خودم نمیدونم؟ از رو صندلی بلند شدم و گردنبند رو از پشت سر بستم دور گردنش.
--واااای حـــامد مرسییی! پیشونیشو بوسیدم --تولدت مبارک مامان نی نی مون. خندید --حالا تو هی الکی بگو مامان. خندیدم --باشه......... نشسته بودیم رو صندلی تا اسممون رو صدا بزنن شهرزاد آروم گفت --حامد؟ --بله؟ --نکنه سرکارم گذاشتی؟ خندیدم --یکم صبر کنی میفهمی. از پذیرش اسم شهرزادو صدا زدن و خودش رفت. با شنیدن حرفای پرستار شهرزاد هر لحظه متعجب تر میشد. جواب آزمایششو گرفت و اومد پیش من. خندیدم --بریم؟ با بهت گفت --بریم. تو ماشین با تعجب گفت --حامد یعنی من و تو؟ با بهت خندید --مامان و بابا شدیم؟ --بلـــه! ذوق زده گفت --وااای چجوری من خودم نفهمیدم. حامد تو چجوری فهمیدی؟ --خب دیگه. با اصرار گفت --بگو دیگـــه! --دیشب خانم دکتر گفت بهم. ذوق زده گفت --واااای خدای مـــن! --یاسر راست میگه من کلاً همه چیم برعکسه ها به جای اینکه زنم بهم بگه بابا شدی من به زنم گفتم مامان شدی! خندید و چشمک زد --چون تو حامد منی دیگه! بچگونه گفتم --مامان شهرزاد! صداشو نازک کرد --بلـــه؟ --بریم گلزار شهدا؟ با ذوق گفت --آره بزن بریم............. اینگونه به هم گره خورد.... زندگی من....شهرزاد.... زندگی ما....♡ 🍁حلما🍁 💠پایان 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸