ز سر خودش باز کرد.
این شیطنتها برای همه پیش میآمد در شکستنها ...چت های طولانی.... گریههای زیاد ...قرصهای آرامبخش و..
حداقل در جمع دوستان هم تیپ خودش امری عادی بود پاک از مدرسه بیرون میگذاشت دیگر آزاد بودند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتی 🕸🕷
قسمت3
- خانوادهاش اظهار برهمین مدلشان و خودشان هم مانعی نبودن.
سبک سنتی در منزل آنها سبکی تمامشده بود اما در دانشگاه کنار تمام شیطنتها او را خواست و برایش جدی بود.
همهجا و همهچیز را با او میخواست در تمام مهمانیها و پارتیها... کوه و...
وقتی میرفت که با هم بودند.
- حداقل دو سال دوست بودیم همدیگر را خیلی میشناختیم و میخواستیم.
جشن بزرگ و پرسروصدای گرفتیم خیلیخوب بود همه دوستای دانشگاه را گفتیم و اومدن.
خیابون شریعتی را آخر شب پسرا با ماشینشون بنده اورنده بودن و یه ده دقیقه هم باهم رقصیدیم.
یادآوری آن لحظات لبخند روی لبانش مینشاند
هیجانهایی که در شلوغی زندگی درگیرش بود. که حداقل فایدهاش این بود که سرش را گرم میکرد.
دلش برای تمام آن لحظات تنگ شده بود تمام لوازم آرایشیش... بدلی جات و ماشین تویوتای...همه اینها باز بغۻ را مینشاند در گلویش ..
خوب حداقل باید دو سال ازدواجمون دوم میورد ....اما نشد مردها همه عوۻی ان...
زود عوض شد...
منم طاقت نیاوردم..
اشک ارام ارام از گوشه چشمش راه گرفت..
مثل همون اوایلی که جشن طلاقگرفته بود.
در جشن کلی خندیده بود و بچههای دانشگاه خوش گذرانده بود و بعد هم کیک سیاه را خودش برید ...
اما همان شب تا صبح دو بار بالشش را عوض کرد بسکه اشک ریخته بود پذیرش شکست سخت است...
برای یک زن سختتر...!!!
البته او میگفت من عوض شدم
دعوا ها زیاد شده بود...
خیلی به رابطه من با بعضی ها حساسشده و دلش میخواست من حواسم بیشتر باشد.
اصلاً دعوای من با فامیل اون سر همین بود که خیلی قدیمی فکر میکردند.
قرار بود مثل اونا نباشم که راحتتر زندگی کنم.
اما بعد از ازدواج این راحتی من اذیتش میکرد خب....خب دوست داشتم.
اما یک چیز دیگر هم برام مهم بود که اختلافمون زیاد شد من و موقع دلم میخواست مثل یه مرد کارکنم.
اعتقادی ندارم به کار خانه و بچهداری.
مهری هم گذاشتم اجرا تا قبول کرد طلاقم بده.
خیلی از مهریه مو بخشیدم یه خرده گرفتن باهاش ماشین خریدم.
ماشین که اول داشتم نه اینکه الان دارم.
راستش حالا که داشت او را در ذهنش مرور میکرد دلش تنگ شد و شاید خندهدار بود ...اگر میگفت که دلش میخواست و دوباره او را ببیند...
شاید غرورش اجازه میداد میگفت که دلش میخواهد دوباره با او زندگی را شروع کند.
یعنی زمان این آرزو را برآورده میکرد ؟
ساعت دوازده بود و کوچه در سکوت سرد پاییزی فرورفته بود سینا حسرتزده به ماشینهایی که از کنارشان رد میشد نگاه میکرد.
شهاب خندهاش گرفت و گفت :
حسرت بخوری گرم میشی؟؟
سینا در ماشین خاموش و سرد بیشتر مشاهده شد و گفت:
- بخاری، شوفاژ، کرسی، چای...هم میاد جلوی چشمم.
حالا بچهها همینطور !!
شهاب سرش را چرخاند سمت سینا پرسید :
-مگه تبش قطع نشد؟؟
- نه طفلک امروز سه روز شد ک خونه سقفش سرجاشه. گفت ویروسه. بنده خدا خانومم خواب نداره
همزمان با این حرف، همراهش زنگ خورد .
سینا صدای کودک مریضش را که شنید صاف نشست و کمی برای شعر خواند و وعده آمدن داد...
ارتباط را که قطع یا چند لحظه طول کشید تا چشم صفحه روشن موبایل برداشت و برگردد به فضای سرد ماشین
شهاب با تأسف سری تکان داد.
بهخاطر مسائل امنیتی ماشین را خاموش نگهداشته بودن و سرما کلافه شان کرده بود.
ساعتها بود نگاه دوخته بودند به دیوارهای خانهای که ارتفاعش بیشتر از خانههای دیگر توی ذوق میزد .
همانطور که برای گرم شدن دستانش را زیر بغل گرفته بود گفت:
خونه نیست که دژِ! به قسمت بالای دیوار نگاه کن. انگار نیممترش را بعدا ساختن.
هم بلندی دیوار غیرعادی هم دو دوربینی که روی خونخ سواره.
باید ببینیم توشم همینجوریه!!
آقا امیر داره میاد، ببینیم چی میگه تا پیشنهاد خودمون رو بشش بدیم.
لحظاتی نگذشته بود که موتور امیر کنار ماشین توقف کرد.
صدای گرم امیر در ماشین پیچید:
- سلام سلام .به سرمای دلچسبی!
چ خبر؟؟
دستان سرد امیر را فشردم و شهاب گزارش داد .منتظر شما بودیم روی در اصلی ۳ تا دوربین سوار.
البته یکیش برای ساختمان روبهروی همون که سنگ سیاه کاری کرده. یه در هم توی کوچه داره که برگهای خشک جمعشده جلو شو نشون میده خیلی وقته باز نشده.
البته توی این مدتم ما ندیدیم کسی از کوچه رفتوآمد کنه.
- خب پس شروع کنیم .
شهاب از ماشین پیاده شد و در سکوت شب پهپاد راهی ساختمان کرد.
سینا و امیر تصاویری که پهباد از فضای داخل حیاط نشان میداد و روی لپتاپ کنترل میکردند .
سینا گفت:
- دوربین بالای در ورودی حیاط، اینم دومی بالای ورودی ساختمان.
چه قفل کتابی زدن ب درش.
تمام پنجره ها هم نرده داره که.
امیر به نور ضعیفی که از یکی از پنجرههای این ساختمان دیده میشد اشاره کرد.
این ساختمان کنار حیاط انگار تازه ساختهشده.
یکی هنوز توی این ساختمون سینا.
سینا با وحشت نالید:
من مطمئنم که همه رفتن.
امیر بهسرعت از ماشین پیاده شد و اشاره کرد تا پهپاد را از ساختمان بیرون بیاورد.
-خدا کنه متوجه نشده باشند.
شهاب داخل ماشین که نشست گفت: هیچ راه نفوذی به داخل ساختمان نبود.
وقتی سکوت هر دو را دید پرسید چیزی شده؟؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
با همسرتون صحبت کنید نه پشت سر همسرتون! 👇✅
صحبت کردن پشت سر همسرتون با دوستان یا خانواده به نحوی خیانت محسوب میشه! 🍀
👈 گفتن از مشکلات زناشویی زمینه نفوذ افراد سو استفاده کننده رو تو زندگی شما بیشتر میکنه 🌹
در واقع شما این پیام رو میدید که مشکلی تو زندگی شما وجود داره که با خلا اون مشکل میتونن بین شما نفوذ کنند❤️❤️💍
#همسرداری
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
برایت آرزو میکنم بعضی از
اصوات را هیچگاه نشنوی
بعضی از افکار را هیچگاه
نفهمی و بعضی از حالات را
"هیچگاه" حس نکنی....
آنچه حس میکنی،
تنها "نور خدا" باشد
عشق باشد و خوشبختی
آرزو میکنم چشمانت اگر تر شد
به شوق اجابت آرزویت باشد
نه تکرار غم دیروز و برایت آرامش
آرزو میکنم از جنس خدا..
💓عصرتون بخیر و زیبا💓
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
ذهن شما مفهومِ خواستن
و نخواستن شما را نمیفهمد
دعا نکنید آنچه از آن می هراسید
پیش نیاید.
دعاکنید آنچه دوست دارید
اتفاق بیفتد
با خودت تکرار کن
خیر ،خوشی ،سعادت و خوشبختی من در راه است،
زیراخالقم خدای مهربان دوستم دارد
و هر لحظه در حال پشتیبانی من است.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🕯بار الها🕯
تو یاریم کن
تا با کنایه غبار ناراحتی
بر روابطم،و با بی حرمتی
چراغ دلی را به خاموشی ننهم
🌷 #شبتون_بخیر🌙
آرامـش شب نصیبتان
فردایتان پراز خوشی
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܫࡎـــܝ ࡈ߭ߊߺـــܣࡐܝ
💕اولین دوشنبه اسفند
🌷 ماه تون عالی
💕امروزتون پر از عطر دعا
🌷خدایا
💕امروز سبد زندگی
🌷دوستانم را پر کن
💕از سلامتی، جاودانگی
🌷موفقیت و خوشبختی
💕روزتون پر از انرژی های مثبت ابرگروه گفتمان بسوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/2778660876Cb817fb5993
May 11
#خانمها_بدانند
چگونه یک مرد را مجذوب خود نگهدارید❓❓❓
💖هیچ وقت نشان ندهید که اذیت میشوید بزرگترین اشتباهی که اکثر خانمها مرتکب میشوند این است که مدام #شکایت میکنند که «چرا دیشب، دیروز، فلان موقع به من زنگ نزدی؟»
💖این سوالها به جای این که باعث شود بیشتر دوستتان داشته باشد، فقط او را دورتر میکند.
💖این که بگویید، «قبلاًها اینکار را میکردی» حتی اوضاع را بدتر هم میکند. یادتان باشد، مردها از سوال و جواب کردن در رابطه متنفر هستند.
💖در ابتدای هر رابطه، شور و هیجان در بالاترین حد است و این باعث میشود همیشه دنبالتان باشد.
💖اما رابطه هم مثل هر چیز دیگری پیش میرود و به مرحلهای میرسد که هر دوی شما با هم راحتتر میشوید و این یعنی لازم نیست دیگر هر چند ساعت یکبار به هم زنگ بزنید تا احساس کنید همدیگر را دوست دارید.
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج🙏
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#آقایان_بدانند
یادداشتهای گاه و بیگاه برای تنوع در زندگی #زناشویی 💞💞💞
شاید به زبان آوردن جمله
« #دوستت_دارم » برای برخی مردها به لحاظ ساختار روحی و اخلاقی شان قدری سخت باشد.💞💞💞
هر چند وقت یکبار هنگامی که همسرتان خواب است و شما آماده رفتن به محل کار میشوید یا هر زمان دیگری که خودتان مناسب میدانید، روی یک برگه کوچک جمله دوستت دارم را بنویسید.
💞💞💞
بنویسید که از همسرتان متشکرید بخاطر همه زحمتهایی که در خانه و کارهای خانه میکشد و کاغذ را در دید او بچسبانید.💞💞💞
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج🙏
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
May 11
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے🕷🕸
قسمت4
سینا فیلم را کمی عقب اورد و دوباره بهدقت دیدند.
شهاب زمزمه کرد :
-یعنی چند نفر دائم اونجان!!
بیرون نیومدند تا ببینیمشون!!؟؟
امیر نفسش را بیرون داد و گفت:
- شاید هم اینجا به خانهی بغلی راه دارد و رفتوآمد از آنجاست .
هر دو برگشتند سمت عقب و منتظر نگاه کردن به امیر و او تنها یک جمله گفت:
- با آدمهای سادهلوح و دوهزاری طرف نیستیم.
با ی راهی به داخل خونه پیدا کنیم.
روی یکی از نیروهای خود مؤسسه کار کنید روی چند تا از افراد مؤثر مخصوصاً مسئول، که تا حالا رفتوآمد بیشتری داشته.
ت. م.(تیم تعقیب و مراقبت) متغیر سوار کنید.
رفتوآمد خونه بغلی هم کنترل کنید
امشب نرید خونه.
دم سحری هلی کم و وارد خانه کنید یه دوره دیگه با دقت ببینید، تا خدا چی بخواد.!
ب ارش هم بگید دوربینا رو هک کنه و تصاویر دو ماهی که خون را افتاده را ببینید تصاویر همین دوتا فیلم داخل حیاط رو!!.
امیر که رفت تا سحر چشم از خانه برنداشتند در سکوت محض تنها از خانه بغل مؤسسه دوتا مرد خارج شدم و دیگر هم برنگشتند.
هلی کم هم همان تصاویر را نشان میداد و نور کمی که از ساختمان کناری بیرون میزد و سایه یکنفری که بیدار بود و پشت سیستم مشغول.
تصاویر واضحتر ک شد سینا گفت:
- ی سیستم نیست چندتاست.
سایه بلند شد و آمد سمت پنجره! شهاب با اشاره سینا هلی کم را عقب کشید و فردی که از پنجره فاصله گرفت دوباره نزدیک شد.
وجود پرده تور مانع بود ک تصاویر واضح باشد.
صدای ماشین که از سر کوچه آمد شهاب خودش را کشاند پشت درخت بر روی زمین نشست.
ماشین کنار در خانه کناری ایستاد و همان دو مرد پیاده شدند.
سینا از ماشین پیاده شد و گفت :
-شهاب بیارش بیرون.
شهاب که داخل ماشین نشست لرز کرده بود:
- آخ چه سرد اینجا مثل زمستون، اون وقت ما با لباس تابستونی اومدی بازی.
- چه میدانستی امشب مهمون مردم بالا شهریم.
اینجا برف تازه منطقه ما آفتاب سلام میکنه.
امیر تماس گرفت:
- پاشم از پی سجاده؟؟ چ خبر ؟؟
سینا با تأمل جواب داد:
- فکر کنم تازه سجادهنشینی شروعشده باشه.
اینا تایم کاریشون ۲۴ ساعته اس اقا!
-تا ده دقیقه دیگه تیم جایگزین میاد. برید اداره ی استراحتی بکنید. منم میام ببینم با موشایی ک دارن میفتن وسط خونه چیکار باید بکنیم.
شهاب با مشتومال سینا سر از رویمیز بلند کرد و نگاه خواب آلودش را دوخت بهصورت او.
امیر گفته و برای صبحونه بریم اتاقش پاشو جمع کن.
شهاب صاف ایستاد و دستی به موهایش کشید:
- من مرده صبحونهی کاری ت اداره ام.
بعد از ۲۴ساعت گرسنگی.
صبحانه در میان سکوت امیر خورده شد که سرش داخل پروندهای بود که میخواند و ابروهایش و مدام در هم میبرد و بازمیکرد.
سینا نگاهش به کاسه حلیم امیر بود که شنید:
- روی تمام دخترهایی ک وارد خونه میشن ت.م. سوار کنیم و تا فردا بگید کدومشون بدرد کار میخوره.
شهاب تو نه، سینا تو. کنار خونه میمونی و رفتوآمد دوتا خونه رو کنترل میکنی.
شهاب تو مسئول تعقیب هم باش.
شهاب با کمی تامل گفت:
- همه رو که نیرو نداریم آقا خودتون میدونین که با توجه به پخش شدن نیروها توی پرونده دیگه دست من خالیه!!
امیر با تأمل نگاه صورت شهاب برداشت و گفت:
- همیشه خواهش جواب میده و از سید کمک بگیر.
منم برم پیش حاجی ببینم تو چه ماجرایی داریم پا میذاریم و تا کجا باید پیش بریم.
تو حتما به سید هماهنگ شو.
سینا با خنده گفت:
- دم سید را به اداره رو بچاپ.
روز پرکاری بود برای شهاب و روز و شب سختی برای سینا.
از صبح که آمدم با رفتوآمد افراد جدید روبرو شدهاست رفتوآمد زنان و دخترانی که در رده سنی متفاوت غافلگیر شده بودند.
سینا شماره تمام ماشینها و تصویربرداری تمام افراد انجام داد.
قرار شد شهاب تنها روی کادر مؤسسه
ت.م. سوار کند و فعلا
زنهای دیگر را رصد اطلاعاتی کنند؟
آن روز بیش از پنجاه بار زنگ در مؤسسه زده شد
و همه هم زن وارد شد و تا عصرو ساعت پایان
کاری مؤسسه، خروج چندانی نداشتند.
شهاب
با معرفی سینا هرکدام از نیروهایش را در پی
یکی از زنهای اصلی مؤسسه روان کرد! کوچه
که خلوت شد امیر با سینا ارتباط گرفت:
- سلام تیزبین! شنیدم اونجا پارتی بوده.
از تو هم
پذیرایی شد؟
سینا لبخند کجی زد و گفت:
- آقا باب میل من نبود خوراکشون. خیلی هم
شلوغ بود و من هم که میدونید با شلوغی حال
نمی کنم و البته که... یه پیشنهاد دارم!
- من همیشه با پیشنهادای تو حال می کنم!
- ممنون آقا! اول یه سوال کنم؟
- همه سوالهاتو یه جا بپرس!
- ما مطمئنیم خونه موش داره دیگه!
- داریم مطمئن تر میشیم!
با این جواب امیر عملا راهکار سینا در ذهنش
پودر شد و فقط گفت:
- پس باید مطمئن تر بشیم؟
- حتما! به موش رو ببینی و بگیری فایده نداره!
باید برسی به لونشون تا معدومشون کنی! تیم جایگزینت که اومد یه راست بیا این جا! تصاویر
دوربینای حیاط رو تیم آرش داره بررسی
می کنه، بیا! راستی تب ک
وچولوت قطع شد؟
لبخندی نشست روی صورت سینا و لب زد:
- آره خدا رو شکر. هم تبش قطع شده، هم همه
خونه رو به شور انداخته!
امیر با خنده تماس را قطع کرد. تا ساعت هشت
شب که شهاب کارش تمام بشود، سینا در اداره
یک نمودار از رده سنی کادر مؤسسه و زنهایی
که این مدت به آنجا رفت وآمد کرده بودند را
در آورد:
- ده درصد حدود ۱۶ تا ۱۸ دارند، چهل درصد
۱۸ تا ۲۴ دارند، بیست درصد ۲۴ تا ۲۷ دارند،
سی درصد تا ۳۵ سال دارند که بین همه
اما آدمایی ه امروز خیلی اومدن اون چهل درصد بودن. و یه چیزی ه مهم بود همه با هم نیومدن اما هری اومد حدود چهار ساعت توی مؤسسه موند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕷🕸
قسمت5
این یعنی؛ شهاب سری تکان داد و گفت:
این یعنی اونا اومدن برا دوره دیدن و البته دوره هایی ک دیدن برا همه یکسان نبوده.!!
- این یعنی دارن نیروسازی میکنن اقا امیر؟!
امیر سری تکان داد و گفت:
- امکان همه چیز هست. فقط این اطمینان رو باید داشته باشیم ک اینجا فقط لباس نمیدوزن و اسم خیاطی براشون ی پوششیه!!
اقا شهاب شما چ کردی؟
شهاب تصویر لبتابش را انداخت روی صفحه اتاق امیر و گفت:
مسیر رفت همه رو امروز نتونستم در بیارم. چون بعۻی ها هنوز ت خیابونن و دارن خرید میکنن! بعۻی ها هم هنوز توی کافی شاب و رستوران هستن با دختر و پسرای دیگه.
اما بچه ها دارن امار و دقیق میدن. شما میتونید ببینید.!!
دو روز بعد شهاب مسیر رفت و امد و منزل تمام زنان را مقابل سینا گذاشت و گفت:
- نمیشه قطعی گفت ک این مسیر هر روزه همشونه. اما بالاخره میشه کلی ی نتیجه ای گرفت. حداقل ی هفته وقت نیازه بگم کدومشون مورد خوبیه برا ما!!
سینا ب تفکیک مورد ها رو مرور کرد و بهترین روش را حذفی دید و ی سوال:
-سر ب هواترینشون کدومه؟؟
شهاب ابرو بالا داد و با چشم درشت گفت :
- میگم ی هفته بعد. ت سوال سخت میپرسی؟!
سینا قاطعانه گفت:
- فقط تا فردا شهاب. تا فردا مورد و مکانی ک میتونه نفوذی باشه رو ب من میگی!
و از سر میز بلند شد و رفت. اما قبل اینکه بیرون برود رو کرد سمت شهاب و گفت:
- تا امشب گزارش کانل همراه با نظر خودت رو میخوام! بعدش ی کله پاچه مهمون منی!!
چطوره؟! هوم؟؟!
الان دیگه اون چشم و ابروتو جمع کن.
شب ساعت ۱۱ شهاب دوباره تمام مورد ها را برای سینا چیند. و مسیر رفت و امد همه رو بررسی کرد.
هم روی مورد باید دقت میکرد هم زمانی ک میخواستند میکروفون رو نصب کنند
شهاب گفت: ی جیز حواست باشه. اگه شب موقع برگشت میکروفون رو نصب کنی ممکنه فردا با ی کیف دیگه بزنه بیرون و محل کارش. کلا اینا در حال تیم عوۻ کردنن
- وای.......نگو ک مسیر آمدنشون رو باید برسی کنی و دو روز وقت میخوای!!
شهاب دستی کوبید پشت کمر سینا ک نیم متر پرت شد جلو.
-داداشت تمام و کمال کار انجام میده.
سینا با گزارش تکمیلی ک شهاب داد مسیر دوتا از زن ها رو مورد بررسی کرد.
سوژه ای ک سینا انتخاب کرد ی زن ۲۶ ساله ک عاشق موشیدن لباس لی بود.
این کار خودش بود. و قرار شد شهاب هم برود سراغ سوژه بعدی.
این دو نفر افرادی بودند ک میشد از طریق انها ب فۻای داخلی خانه راه پیدا کرد..
سینا همراه افسر عملیات رفت سمت مترو و شهاب سمت میدان آزادی !!
زن ک در تور قرار گرفت...
همراهش شد تا شلوغی مزخرف مترو.
تمام زوایای این ایستگاه را حفظ بود و نقطه اصلی وصل میکروفون رو در نظر داشت.
نگاهی به نیرو انداخت و او سری تکان داد.
زمان وصل میکروفون که رسید، نیرو مقابل زن قرار گرفت و کیف دستیش را رها کرد. تمام محتویات کیف پخش زمین شد.
نیرو عصبی و با ناراحتی رو به زن گفت: - خانوم... خانوم! این چه وضعشه؟
زن کمی عقب کشید و هراسان از عکس العمل او خم شد تا وسایل را جمع کند.
وسایل کیف بیشتر از آنی بود که راحت جمع شود و غرغرهای نیرو، زن را وادار کرد تا بنشیند و کیفی که رو دوشش بود را زمین بگذارد.
سینا خودش را رساند. نشست و گفت:
- زنها همیشه گیجند.
ببین خانم با کیف این آقا چه کار کردی؟
نیرو با ابروهای درهم رفته از زن دفاع کرد:
- نه آقا خب این خانوم حتما کار داشتند که عجله کردند. الآن هم با هم جمع می کنیم. شما زحمت نکشید.
خانم شما هم خودتون رو ناراحت نکنید.
حین گفتگو، سینا میکروفون را نصب کرد. وسایل جمع شد و نیرو با زن همراه شد!
زن از موقعیت پیش آمده راضی بود، سر صحبت را با نیرو باز کرد و چرایی عجله اش را گفت. فرصت پدید آمده بود.
بعد از مترو هم با توجه به هم مسیر شدنشان نیرو را کشاند سمت محل کارش. معلوم نبود او دارد تورپهن می کند یا نیروا سوژه شهاب اما، امروز مثل دو روز قبل با
اتوبوس که نیامد هیچ، اصلا نیامد.
شهاب ت.م را گذاشت و خودش رفت اداره برای هدایت بقیه تیم... تمام زنهای دیگر هم مدل رفت شان را عوض کرده بودند.
با سینا تماس گرفت:
- شما و خانم سلامتید؟
سینا فقط به گفتن الحمدلله کفایت کرد. با ورود زن به داخل ساختمان آرش، میکروفون را فعال کرد.
سینا جایگزینی برای خودش گذاشت و از تیم.
آن روز غیراز بگو بخندها و شوخی های زنانه و درد دل ها چیز خاصی ها سینا نشد.
شهاب کلافه از دست زن ها گفت:
- حرفه ای کار میکنند. امروز تمامشون به غیر از مورد سینا مسیر رفت و برگشتشون تغییر کرد.
حتی پنج نفرشون آخرش رفتن خونه ای غیر از خونه دو شب پیش و تا الان هم بیرون نیومدن. منم دیگه کل تیم رو مرخص کردم.
گفتم اول وقت برن سرهمین آدرسا، متوجه می شیم که شب رو موندن یا نه!
سینا رو کرد به امیرو گفت:
- نیرویی که کمک من بود با مورد تونست وارد گفت وگو بشه. الآن روند رو ادامه بده باهاش یا نه؟
امیرکمی تأمل کرد و گفت:
- تا دو روز ارتباط نگیر
[در پاسخ به داستانهای کوتاه و آموزنده]
ه، اما خیلی عادی سوار مترو بشه ! طوری که زن ببینه؟
اجازه هم بدید که زن خودش ابراز
آشنایی کنه. مورد خیلی تحویل نگیره و بعد هم بحث کارش رو پیش بکشه که به سفر خارجی داره و سرش شلوغه...!
روز بعد زن در همان مسیر قرار گرفت و وقتی ت.م به سینا اطلاع داد که کیف دیروز همراهش هست، سینا نفس عمیقی کشید و چشم بست.
زن با دیدن نیرو که با کت و شلوار همراه کراوات وارد مترو شد؛ کمکم نزدیک آمد و اظهار آشنایی کرد.
حتی در مترو سمت خانم ها نرفت و همراه نیرو وارد کابین آقایان شد. نیرو توانست شماره ای از دختر بگیرد ظاهرا که تا این جا موفقیت آمیز بود.
شنود آن روز تا شب گرچه یک سری اسامی و یک سری برنامه ریزی ها را که برای جمع گنگ بود را داد اما فردا که زن کیفش را تغییر داد عملا رابطه با داخل مجموعه قطع شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕸🕷
قسمت6
طلاق حال و هوای خودش رو داره؛ از یه طرف خوش حالی که راحت وی و از یه طرف احساس شکست خراش میندازه روی روح و روانت.
حتی پشیمان میشی از این که طلاق گرفتی و پیش خودت میگی اگه برگرده حتما قبول می کنی،بعد برای اینکه غرورت را مقابل همه حفظ کنی، چند برابر آرایش میکنی و بلندتر می خندی... اما خب باز هم حرفها اذیتت میکن.
خودت هم مدام خودت را زجر میدی با مرور گذشته.
تازه اشتباهاتت را پیدا میکنی و چون خودت هستی و خودت و نمی خواهی تقصیر را گردن کس دیگه بیندازی، اشتباهاتت رو متوجه میشی... دلت جبران می خواد که یا غرورت نمیذاره یا دیگه فرصت نیست و...) الاعتراضی نبود به طلاق و حال روحی بعدش که نشنیده باشد.
از خانواده و دوستان تا هرکس که می دیدش. حتی با گفتن جمله ترحم انگیز شما که عاشق هم بودید دو سال!
این دوسال و دو سال بعدش را هرچه تف میکرد مزه اش از دهانش نمی رفت. مثل زهر بود که تمام لحظاتش را تلخ کرده بود.
دو سالی که خوش گذشته بود؛ برایش حسرت می آورد و دو سال تلخ زندگیش هم، پر از خاطراتی شده بود یادآوری هر کدام روحش را آزار می داد.
اوایل حس می کرد که راحت شده است. برنامه هایی داشت که برایشان جنگیده بود تا به آنها برسد و حالا باید لذتش را می برد و دنبال بقیه آرزوهایش هم می رفت.
هفته ها و ماه های اول بعد از طلاق با چند تا از دوستانش را خوش
گذراند.
خانه جدا از خانواده گرفته و فرصت بیشتری داشت. دنبال کار میگشت و زمان های خالیش را مشغول صفحه اینستایش بود که حالا می توانست آن را بالا بکشد.
مخصوصا که می دانست شوهرش مدام او را چک می کند، با اینکه دیگر نسبتی هم بینشان نبود، اما هرشب که او بود حالش بهتر می شد.
خودش هم با یک شماره دیگر صفحه او را رصد می کرد. حتی چند بار هم چت کرد و جواب هم گرفت. شوهرش از این جدایی ناراحت بود و برای زندگی از دست رفته متأسف!
این باعث می شد که غرورمندانه به خودش ببالد که او هنوز می خواهدش و میتواند با سماجت بیشتر همه چیز را به نفع خودش پیش ببرد؟
برای مخالفت با اطرافیان و اعتراض هایشان، شاید هم برای نشان دادن حال روحی خوبش، در فضای مجازی مشغول کار شد.
راه پول درآوردن را زود یاد گرفت. لذت می برد از تعداد فالورهایش و افزایش هرروزه ی شان، حالا باید صفحه اش را شارژ ساعتی میکرد... درآمدش کم کم بیشتر هم میشد...
- من فقط عکسای خودمو میذاشتم. عکس های مهمونیا و پارتی هایی که می رفتم. یا گردش و تفریح.
عکسای خودمو دوست داشتم. البته برام مهم بود که لایک و پیام هم داشته باشم. پیجم مثل بچه م شده بود.
مثل خونه خودم. هم دوستش داشتم ، هم توش راحت بودم. خیلی راحت ... همین که نامحدود بود و ادی رو لمس می کردم، احساس قدرت می کردم.
اما خب آدم نمی تونه تنهایی زندگی کنه، منم از سکوت خونه و تاریک و شن روز و شب که حتی یک نفر در خونم رو نمیزد بیزار بودم.
البته با دوستام د رفت وآمد داشتم اما اون موقع هایی که یکی باید به دادم می رسید کسی
نبود.
منم از خونه می زدم بیرون و حتی مسافرت می رفتیم ... من همه کاراموسوژه میکردم و برای فالوورام میذاشتم.
تو همون روزا یکی اومد و برام حرف زد. حرفاشو دوست داشتم، انگار شبیه خودم بود؛ قدرت طلب ... جوابش رو دادم.
پیجش خیلی خصوصی بود و با من متفاوت. دو تا پیج داشت؛ اعضای یکی از پیجاش زیاد بودن اما اون یکی که بعد از یه مدتی من رو هم عضو کرد دو رقمی بودند... خیلی خوب و آزاد.
من هم طرفدار آزادی...
اصلا به همین خاطر هم با شوهرم به هم زدم. راستش من بیرون راحت بودم، خیلی راحت .
اوایل کمی غیرتی میشد و من هم خوشم میومد؛ اما کم کم خسته شدم و به گیر دادناش محل نمیدادم، اونم دیگه حرفی نمی زد اما خودش هم راحت تر شده بود.
مردا همه همین جورین، آب نیست و الا شناگر خوبی هستند. من عصبی میشدم وقتی رابطش رو با خانما میدیدم.
اونم جواب می داد: خودت گفتی که اگه قرار باشه بین آزادی و عدالت یکی رو انتخاب کنی، حتما آزادی رو انتخاب میکنی.
من که مشکلی ندارم، توهم که نباید مشکلی داشته باشی.
نمیفهمن مردا! ما زنها اگر آرایش می کنیم چون از زیبایی خوشمون میاد، اصلا زیبایی برای زنه ، اونا نباید این جور بی جنبه باشند و کثافت کاری کنند.
همش بین مون درگیری بود. رابطمون خیلی سرد شده بود.
من دلم نمی خواست این حالت رو.
بیشتر درگیر شدیم ... خب آخرش به جدایی رسیدیم، یعنی بازم من اصرار کردم ....... نمیدونم چرا نمیتونم فراموش کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
🧕بانوجان
❤️خوشبختی تو جار نزن ..❗️
بعد جار زدن چند حالت داره :
۱_ چشم زخم
۲_ کسایی که ناراحتی تو زندگیشون دارن حالشون بدترمیشه
۳_ حسرت دیگران
۴_ تو یه متنی خوندم نوشته بود مادربزرگم میگه هیچوقت خوشبختیتو جار نزن‼️
نذار بگن خوش بحالش ...
همین خوش بحالش گند میزنه به زندگیت⛔️
❗️شرایط زندگیت رو جار نزن❗️
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt