eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.2هزار دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
4.9هزار ویدیو
89 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
سینا متفکرانه لب زد: - لزوما پولد را این طبع رو ندارند. جوان از هر قشری لذت تفاوت رو دوست داره. حالا میشه این لذت متفاوت بودن رو توی خط انحرافی انداخت. نه توی  خط اندیشه و خلاقیت و تلاش. از تبلیغات هم کمک بگیری که حتما همه دنبالت راه میفتن، افراد عام جامعه که هیچ، خیلی از خواص هم عقلشون به چشمشونه! شهاب قدم زنان آرام آرام گفت: - تبلیغات سرمایه است! خب طبیعتا هرچی رو که القا کنی می پذیرن حتی اگر رنگش به صورتت نیاد اما چون برات فضای ذهنی میسازن که مهم اینه که عقب نمونی و این است و جز این نیست... هیچی دیگه آقا من کارم این شده که خدمتتون الآن میگم! شهاب نقطه هایی که فروغ در این مدت مدام به آنها تردد داشته، روی نقشه تهران نشان داد. حبابی از چند دسته داشت شکل می گرفت که هم به یکدیگر مرتبط بودند و هم یک مدل کار را داشتند پیش می بردند. و درخواست آخرش: - تلفن های فروغ باید پوشش داده بشه . امیر سر به تأیید تکان داد و گفت: - اون خطی که ازش گرفتی فقط تا دو روز فعال بود بعد قطع شد. شهاب لب گزید و فکر کرد چرا حواسش نبوده که هیچ کاری از فرمانده مخفی نمی ماند. سید که تا حالا این قدر ساکت نمانده بود گفت: - این موجود هر روز چند تا خط می سوزونه! راه کارش کنترل کلی موبایلشه که فکر کنم از خودش جداش نمیکنه. اگر تمام کسانی که داریم شناسایی میکنیم را زیر نظر بگیریم که باز هم نیرو و هزینه بره. دیگه اینکه ما هم بشیم نیروی خودش که نشده تا حالا. فقط میشه توی خونش شنود گذاشت و اتاق کارش و اینکه راننده شخصیش ما بشیم که اینا هم قسمتی از کار را پوشش میده ! آرش انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت: - امیر اجازه بدن تمام موبایل و ایمیل و مجازی جاتش را آنلاین در اختیارتون میذارم ! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 ❤️ ❣‍ هیچ کس نباید فضای شخصی همسرش را از او بگیرد به این خاطر که نمیتواند جای خالی آن فضای گرفته شده را پر کند. 💛مثلا، مرد دوستانی دارد که در ارتباط با آنها جوک میگوید، تفریحات مردانه میکند و حالش خوب میشود. وقتی زنی بخواهد این فضای «منِ» مرد را حذف کند، خودش نمیتواندن جایگزینی برای آن باشد 💚در مورد زنان هم همین بحث صادق است. زنان هم فضاهایی دارند که با دوستانشان و مختص به خودشان وفضای «من» خودشان است. مثلا حرف هایی مطلقا زنانه هستند " امشب دامن آبی مو بپوشم بهتره یا قرمزه رو؟" مردها به این حرف ها میگویند، حرف های خاله زنکی اما واقعیتش این است که اینها از آن دسته حرف هایی است که در فضای مردانه نمیگنجد مرد نباید این فضا را از همسرش بگیرد، چون خودش نمیتواند جایگزینی برای آن باشد؛ 🧡زن ها در همین مدل حرف هایشان هم کلی انرژی عاطفی رد و بدل می کنند که مردها هیچ وقت نمی توانند چنین کاری بکنند. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
هیچ شبی، پایان زندگی نیست از ورای هر شب دوبارہ خورشید طلوع می کند و بشارت صبحی دیگر می دهد این یعنی امید هرگز نمی میرد 🌟شبتون بخیر و آرام🌟 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
يک سبد عشق ، يک دنيا زیبایی، يک آسمان لطف خداوند، یک لب همیشه خندان، یک دل پر از شادی، یه خونه ی پر از مهروصفا، آرزوی ما برای شما سلام دوستان خوبم✋ صبحتون بخیر و شاد🌸
اول هفته تون عالی💗 🌸✨امیدوارم 🌸✨شروع هفته تون 🌸✨با بهترین لحظه ها 🌸✨و موفقیتها گره بخوره 🌸✨و سرشاراز خیر و برکت 🌸✨و لبریز از آرامش باشه 🌸✨و تا انتهای هفتـه 🌸✨حال دلتون خوب خوب باشه 🌸✨روزتون زیبا و در پناه خدا ابرگروه یسوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/2778660876Cb817fb5993
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷🕸 قسمت23 چشمان جمع برق زد و امیر تنها سری تکان داد و آرش وعدۂ فردا ساعت دوازده را داد! این خودش یک نقطه روشن کننده بود برای راحتی ذهن همه! آرش ادامه داد: من فکر میکنم اگر اتاق آتلیه ای که شهاب میگه رو پوشش بدیم کفایت نمیکنه. اینا قطعا محل قراراشون رو یک جا نمیذارن ! پس باید نقطه زنی کنیم تا تجميع موفقی داشته باشیم. فقط سید و شهاب نقاط اصلی رو بدن، بقیه اش شهاب دوتا دستش را به هم کوبید و خندان گفت: - من که از اول گفتم که آرش باید بیاد. من و سید تا فردا اینا رو میدیم! آرش به شهاب نگاه کرد و گفت: - اینایی که شما حضورا در خدمتشون هستید گروه اولند که فرماندهی ظاهری نیروهای زیر دست رو میکنن، نیروهای زیر دست کیان؟ گروه دوم که قبلا دسترسی بهشون زمان می برد و خیلی هزینه بر بود. اینا الآن زنده و حاضر در اختیار گروه اولند. کجا؟ به دور تو اینستا بزنید. اینها نیروهای تربیت شده غیرحضوري بي خرج مجازیند که توی تلگرام و اینستا دارند نتیجه میدن. یعنی به صورت غیرحضوری هم دارن نیرو تربیت میکنن. شناسایی این ها هزینه نداره، با مدل عکساشون، فیلماشون و با مدل چتاشون و ارتباط شخصی با افراد، خیلی راحت میان وسط میدون توریلی که اینا کار گذاشتن و همراه میشن. شهاب انگشت اشاره آرش را خواباند و رو به امیر گفت: - اما آقا امیرباز هم اینا جایگاه پشتیبانی می خوان که میشه همان مؤسسه ای که گفتم سینا نفسش را آزاد کرد و گفت: - اون شماره فروغ زنگ خورش از رییس جمهور هم بالاتر بود؟ امیر منتظر بود که سینا توضیح بیشتر بدهد اما سینا حرف دیگری داشت که الآن زمان آن بود: - با آرش و شهاب که اطلاعاتمون رو کنار هم بررسی کردیم؛ دیگه مطمئنیم با یه مؤسسه معمولی طرف نیستیم حتی ما با به تیم هم طرف نیستیم حتی با یک مجموعه کار کشته هم طرف نیستیم. ما داریم با یه دنیا رو در رو میشیم. به دنیایی که برای زن های ما ظاهرا نقشه کشیدند اما باطنا این زنها پیاده نظام به اندیشه اند... سید این مقدمات را تکراری می دید اما عادت داشت در تکرارها غور کند و خط سير ونقطه پیدا کند. یعنی همیشه نقطه ها برایش اتصال می آوردند. گوش هایش هم زمان می شنید و انتقال می داد و ذهنش خط سیر می نوشت. اما دلش کنار اینها یک دو جمله از امیر می خواست. امیر همیشه زودتر نقطه زنی میکرد. نقطه هایش سه چهارتایی از آرش و سینا بیشتر بود و شکل هندسی کار دقیق تر و معنادارتر!!! با اشاره امیر آرش اطلاعات جدیدی که از رصد صفحات مجازی داشت و تأیید نتایج تحقیقات این مدت بود را رو کرد: - حدود دویست مورد افرادی که توی صفحاتشون از عکسای نامطلوب خودشون استفاده میکنند بررسی صفر تا صدی شدن؛ نود درصد زنهای مشکل دارن. خانواده و تربیت خلااصليه ! یعنی حدود صد و هفتاد از دویست البته خب یک حرکت عجیب اینه که کامنت هایی که دارن خیلی شبیه همند. انگار یک گروه به صورت برنامه ریزی شده توی این صفحات عضوند تا زیر عکس ها، مطالب نامطلوب بذارن و فرد رو به سمت حرکت های هنجارشکن ببرن. صاحب صفحه ها اولش گاهی موضع می گرفتن اما بعدا بی خیال و حتی همراه می شن. این خلا عاطفی، بیکاری، نیاز به تأیید... که هرچی هست باید معاونت اجتماعی، روش تحقیقاتی درست و حسابی انجام بده.
امیر که تا حالا ساکت نشسته بود تا بچه ها نظراتشان را بگویند خم شد تا فنجانی بردارد، شهاب هم فلاکس آب جوش را برداشت. امیر دو تا فنجان را جلو کشید. برای خودش و شهاب چای را آماده کرد و من سينا سر امیر را بالا آورد. لبخند خجالتی زد و پرسید: - اول میشه بپرسم جلسه تا ساعت چنده؟ امیر تأمل نکرد: - هربرنامه ای داری کنسل کن، امشب تا به نتیجه نرسیم رفتن در کار نیست. سینا دستی به پشت سرش کشید و گفت: - پس من اول یه زنگ بزنم. سینا رفت تا تماس بگیرد: - قربون دستت خانوم. شما عکس منو از توی اتاق بیار بذار جلوی کیک، به مادرت و مادرم هم سلام برسون. فقط کیک سهم من رو بذار کنار یک دو سه جمله و سکوت و لبخندهایی که از هر ثانیه اش دویست کلمه متولد می شد و سر آخرسر تکان دادن های سینا و قطع تلفن. تا در اتاق را باز کرد امیر گفت: - خب سینا بگو چه کردی؟ انگار دست تو پرتر باید باشه . هنوز سینا ننشسته بود. آرش پارچ را خم کرد روی لیوان، میدانست سینا با چای ارتباط ندارد اما آب را هم جز با یخ نمی خورد. امیر با چاقوی تمیزیخ را انداخت داخل لیوان سینا، تا یخ و آب را سر کشید گفت: - یه آقاییه که سر صبح وارد مؤسسه میشه. یعنی هفت تا زن ثابت و سه تا مرد ثابت. دقت که کردم دیدم این آقا ظهر که میشد میزنه بیرون! زنها کم و نادر تردد داشتند اما این آقا سریه ساعت مشخص و هر روز؛ دقیق موقع نماز. چون همه فکر ما روی آنها بسته شده بود من دقت خاصی نکرده بودم که شما چند روز پیش جرقه شوتوی ذهنم زدید؟ رفت وآمدش غیر طبیعی بود چون تا پنج عصر، ساعت کاری داشتند. روز اول نه. روز دوم رفتم دنبالش. دو تا خیابون پایین تر رفت توی مسجد! سه روز دنبالش بودم، دقیقا تکرار شد. از روز دوم رفتم کنارش نماز خوندم. راستش خواستم به شما بگم چه کنم؟ گفتم مطمئن بشم که عمدی نیست حرکتش یعنی گفتم شاید داره رد میده اما دیدم نه واقعا نماز می خونده! شما که دستور دادید دیگه پیگیر شدم! امیر سری به تأیید تکان داد و با لبخند منتظر ماند. - روز سوم و چهارم به چند کلمه ای هم صحبت شدیم، آب و هوا و تهران و ترافیک و محله خوب و مسجد و گنبد و گلدسته و همه رو تحلیل کردیم تا الآن که فکر میکنه من فروشنده اطراف مسجدم و منم میدونم که کارمند به شرکت خصوصی این اطرافه. شخصیت حقیقیش رو هم پیگیری کردم، باید بگم که خوشبختانه میشه بهش اعتماد کرد. خانواده موجهی داره . خودش هم بچه دانشگاه صنعتی بوده. سه تا بچه داره، الانم حسابدار شرکته. راستش آقا من فکر می کنم چون قدرت بالایی توی حسابداری داشته استخدام این جا شده والا آب و گلش ایرانیه به اینا نمی خوره! خلاصه اینکه آماده دستورم. بگید خلاص رو بزنم. امیر گفت: تا فردا صحبت رو بکن. بریم جلو. شهاب پرسید: قبول میکنه؟ روی خط بود یا اینکه پول کارش مهمه؟ آرش گفت: آدم گل درستی باشه، میشه بیرونش کشید. بچه ها یک بار مرور کردند کارهایی که باید هر کدام پیگیری می کردند و امیر به همه زمان داد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت24 فردا وقتی سینا کنار مرد ایستاد که امام جماعت الله اکبر را گفته بود و تنها به سلام کوتاهی گذشت. بین دو نماز هم سینا سر به سجده گذاشت و راه گفتگو را باز نکرد. اما نماز که تمام شد مرد دست خداحافظی دراز کرد. سینا دستش را گرفت و گفت؛ -راستی نگفتی کدوم مؤسسه هستی؟ چه کار میکنه ؟ خندی زد و خواست دستش را از دستان سینا بیرون بکشد. اما وقتی دید سینا محکم گرفته بی خیال شد و گفت: - کار خاصی نمیکنه . تولیدی لباس و پخش و همین کارا! یه جالب! تولیدی که این همه بگیر و ببند و آموزش مردانه و عکاسی مرد از زن نمی خوادا به سوله و بیست تا چرخ خیاطی کافیه! مرد شک زده نگاه چرخاند در صورت سینا. سینا دومین ضربه را زد: . حتی نیاز به این همه مسافرت خارجی نداره وقتی که تولیدتون برای مشتریای خاصه! مشتریایی که توی ایرانن! تور دبی و فشن شو! این همه هزینه می کنید برای آموزش یا برای ... می خوای خودت توضیح دقیق تری بدی یا من دستان مرد به وضوح یخ کرده بود. سینا دستش را رها کرد و گفت: . حتما فرصت دارید که چند دقیقه توی پارک ابتدای خیابون با هم یه گپی اول صحبت، سینا با شوکی که از شناسایی کامل شخصیت و خانواده و کار به مرد وارد کرد او را در بهت فرو برد. مرد ترجیح داد که سکوت کند و سینا ادامه داد: - حتما خودت هم متوجه شدی تو این مؤسسه ای که کارمندش هستی با پوشش لباس و مد ایرانی چه برنامه ای برای ناموس ایرانی دارند پیاده میکنن... اما چون وضعیت حقوقیش برات مناسب بوده چشم بستی و کارت رو ادامه دادی! فضای ساکت پارک را فقط صدای خش خش برگهایی که با جارو جمع می شد پر کرده بود. سوز دی ماه نتوانسته بود حرارت مرد را کم کند. عرقی را که روی پیشانیش نشسته بود پاک کرد اما سکوتش را نشکست. این حالش ادامه صحبت را برای سینا راحت کرد: - مؤسسه شما پشتیبان چند تا مؤسسه دیگه است که از لحاظ قانون داره خودش رو جلو می بره. من بگم یا خودت میگی؟ ذهن مرد ده قسمت شده بود و داشت بازیابی می شد. تنها یک قسمت ذهنش روی سینا قفل بود و از حجم داده سینا متوجه شده بود که چیزی هم اگر پنهان کند به راحتی پیدایش می کنند. اما برایش آبرو و خانواده اش هم مهم بود. خودش هم نفهمید چه شد که آرام آرام شروع کرد: - من از خیلی چیزا خبر ندارم و نمی بینم چون حسابدارم . توی اتاق خودم هستم. آدم خوش اخلاقی هم نیستم با زن جماعت! ترجیح میدم که در اتاقم بسته باشه تا... راستش آقای ... شما کی هستید؟ . سینا برای آن که به مرد کمی آرامش بدهد گفت: - شما من رو به نام اعتمادی صدا کن! - اسم اصلیتونه ؟ آخه شماها اسم اصلیتونو نمیگید؟ سینا قاطعانه گفت: - اعتمادی هستم. مرد آب دهانش را قورت داد و گفت: - بله بله ... آقای اعتمادی من از چیزی خبر ندارم! سینا فقط خیره نگاهش کرد. مرد زبانی به لبش کشید و گفت: - البته زیاد اتفاق می افته که... راستش من به رابطه بین زنها و مردهایی که رفت و آمد دارند کاری ندارم. اول که اومده بودم ناراحت میشدم از دست دخترهای مؤسسه که چرا به هر مردی ... البته آقا من بعدا دیدم که ... باور کنید من خونوادم برام خیلی مهم هستند و فروغ از من خواسته بود؛ اگر می خوام توی مؤسسه بمونم کاری به کار کس دیگه نداشته باشم. حتی عکاس و استاد مرد هم که مدام اونجا هستن و این دخترهای بیچاره ... راستش آقا... سینا این اطلاعات را نمی خواست اما خیلی دلش می خواست فک مرد را خرد کند.
اگر دختر خودش بود و اینطور رفتار می کردند برای چهارتا عکس چندرغاز پول، باز هم در اتاقش را می بست. اما فقط نفس عمیقی کشید و گفت: - کار بالاتر از صدتا زن وده تا مرده! در عرصه جامعه دارن گسست بدی بین خانواده ایجاد میکنن. کمترینش بلاییه که دارن سرزن میارن جلوی دوربینا و توی فضای مجازی! زن رو در حد یه کالا پایین میارن! تو خودت راضی میشی که زن و دختر نازت این مدل از خودشون عکس بذارن؟ چشمان مرد از این حرف سینا جمع شد. دهانش که باز شده بود تا حرفی بزند همان طور باز ماند... نه رد داد نه تأیید. مات گوش میداد. سینا از همین حال مرد استفاده کرد و گفت: - فردا موقع نماز بهت میگم که باید چه کار کنی؟ مرد لب گزید. تردید نه فقط در حرکاتش که در تمام جانش جریان داشت. خودش مدتی بود که متوجه رفتارهای غیرمتعارف بين اساتید و دخترهای مجموعه شده بود. حتی دخترهای جدیدی که به دنبال شهرت سراغ مؤسسه آمده بودند و بعد از مدتی تمام حیا و شخصیت شان خرد میشد را میدید؛ اما ترجیح داده بود که در اتاقش را ببندد و به این فکر کند که هیچ کس نمی تواند کسی را به کاری وادار کند. حتما خودشان دلشان این بردگی را می خواهد پس کاری از دستش ساخته نیست. اما الآن می دید که ... سینا نگذاشت که بیشتر از این غیبتش در مؤسسه طول بکشد. بلند شد - من و شما هم دیگه رو نه می شناسیم و نه حرفی شنیدی! عادی برخورد کن. الان هم از مغازه روبه رو برای دخترت به عروسک بخر که طولانی شدن رفت و آمد امروزت توجیه داشته باشه ! سینا زودتر از مرد عرض خیابان را رد کرد و به چشمان او که بی اراده دنبالش میامد توجهی نکرد. باید کمی زمان داده می شد تا بتواند آنچه در مؤسسه دیده و ندیده گرفته بود و حالا داشت برایش تحلیل می شد را بازخوانی کند. حالت راه رفتن مرد تا مؤسسه مثل کسی بود که پتک خورده باشد توی سرش هوش و حواسش همراهیش نمی کرد. دنیا را رنگ دیگر میدید. کور و کر نبود اما این قدر فروغ با او محترمانه برخورد می کرد و این قدر حقوق خوبی می دادند و امکانات فراهم بود که ترجیح داده بود چشم ببندد و کارش را انجام بدهد. تا فردا وقت داشت جواب بدهد. جواب چه را؟ چه می شد؟ چه می کرد؟ عرض خیابان را بی احتیاط رد کرد، عروسکی را در بهت خرید و مثل هر روز مقابل دكه روزنامه فروشی نایستاد. سینا تا وقتی که مرد وارد خانه نشد با امیر تماسی نگرفت. مرد چند دقیقه پشت در ایستاد و یکی دو بار تمام کوچه را با نگاهش بالا و پایین کرد، با تأمل زنگ را زد. طوری نگاه به ساختمان و در و دیوار می کرد که انگار بار اولش است این جا می آید. گوشیش که زنگ خورد طول کشید تا صدایش را شنید و وقتی سینا را ته کوچه دید که با موبایل اشاره می کند، بالاخره از سستی درآمد و وصل کرد و صدای سینا را شنید: - قرارمون توی مسجد نیست. خودم تماس میگیرم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸