eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
1.9هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
4.6هزار ویدیو
85 فایل
باهدف آموزش وتحکیم روابط زوجین ایجادگردید: ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH 👫انتخاب عقلانی =زندگی عاشقانه
مشاهده در ایتا
دانلود
به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ. ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. گفتند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ. ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ. ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ. ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ. ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ. ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟ ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ. تا اﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ الا خدا 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
‌آرامش... من از این زندگی فقط آرامش می‌خواهم می‌خواهم آرام باشم آرام نفس بکشم و آرام زندگی کنم. و فاصله بگیرم از هرچیز و هر مکان و هرکسی که آرامش جهان مرا به‌ هم می‌ریزد. فاصله بگیرم از خشم، نفرت، بی‌انصافی، فاصله بگیرم از دروغ، دورویی، طمع... و دور باشم از تلاطم و ناآرامی‌های زمانه. می‌خواهم آرام باشم، آرام بخندم و در نهایت آرامش به رؤیاهایی که دارم، جامه‌ی واقعیت بپوشانم. من از این زندگی فقط آرامش خواسته‌ام که آرامش، مقصد تمام رفتن‌ها، تلاش کردن‌ها و رسیدن‌هاست... 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
ــــــــــــــــــــــــــــــ ♥️بخشش♥️ من همه را می‌بخشم تا دیگران هم مرا آسانتر ببخشند.در رحمت خداوند،در گرو بخشش و عفواست. من به قدرت بخشش و گذشت ایمان دارم.گناهانم وجودم را لکه دار کرده‌اند و من با بخشش و گذشت درباره دیگران آن را از هر آلودگی می شویم و پاک می کنم بخشش هر غیر ممکنی را امکان پذیر می کند. 💎سخنان خردمندانه💎 💎عبارات تأییدی: 🗝️ایمان بدون شهامت،محکوم به فناست. 🗝️خداوند در و تخته را خوب به هم جور میکند. 🗝️اگر زیر پایت را نگاه کنی،هرگز نمی پری. 🗝️خداوند معجزاتش را توسط افرادی که هرگز فکرش را هم نمیکنیم،در زمان ها و مکان های پیش بینی نشده به انجام می رساند. 🗝️قدرت تکان میدهد،اما تکان نمی‌خورد. 🗝️همدیگر را دوست بدارید،اما در گفتار،پندار و کردار،یکدیگر را به بند نکشید. 🗝️هرگز با یک ((الهام قلبی)) چک و‌چانه نزنید. 🗝️کریستف کلمب هم به دنبال الهام قلبی خود رفت‌. 🗝️نیمه کاره گذاشتن یک الهام قلبی خطرناک است.پروردگار توانا هرگز تاخیر نمیکند. 💎برگرفته از کتاب فلورانس اسکاول شین 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
با همسر خود با لحني ملايم حرف بزنيد. متأسفانه غالبا ما در صحبت با نزديكان خود از لحن مناسبي استفاده نمي كنيم. چه در بحث کردن و چه در صدا زدن همدیگه و... يادتون باشه زندگي مشترك بيشتر از آنكه به ازدواج با فرد مناسب مرتبط باشه با تبديل شدن به يك فرد مناسب ارتباط دارد 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
خدایا .. هدایتم ‌کن ‌زیرا مۍ‌دانم ‌کہ ‌گمراهی ‌چہ‌ بلاۍ خطرناکۍ است! - شھیدچمـران‌‌‌‌‌‌‌‌Γ✨
*صبح است به" خنده های خورشید" سلام بر تابش ؏ـشق ونور امید سلام یڪ پنجره روبه قبله ے یاس سفید بگشوده بخـندید و بگوییــد سلام!! صبحتون بخیـــــــــــــر❣ 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳زندگی ، با خنده گر جاری شود 🥒نورشادی گر به چشمانت رود 🍅می رودغم ازدرون سینه ات ☕️محو خواهد شد به خنده کینه ات 🥠بی خبر باش وبخند و شاد باش 🍳راضی ازهرچه خدایت دادباش 🥒سلام دوستان عزیزم صبحتون پر برکت 🍅بفرمایید صبحانه 😍😍😍😘😘
💕 👇 😉 👈نمیدونم این چه گیریه که خیلی از خانومها دارن! میگن چرا همسرم مستقیما به من نمیگه "دوستت دارم"؟ 🍃شاید اینطور خانومها نکات رفتار همسرشون رو کنار هم میگذارن و به اضافه ی (+) نگفتن این جمله میکنن که در نتیجه (=) ناراحت میشن و پیش خودشون میگن پس حتما من رو دوست نداره که نمیگه! 🔴(که اصلا کار خوبی نیست) نمیدونم! 🍃شاید اگه نکات منفی رفتار همسرشون از بین بره و یا نکات مثبت رفتار او بیشتر بشه، این هم خود به خود بوجود نیاد. ✔️به هر حال ... اگه جزء این دسته از خانومها هستی، خوب دقت کن. 👈به جرئت میتونم بگم یکی از بزرگترین توهین هایی که یه خانوم میتونه به همسرش بکنه اینه که مستقیما ازش بپرسه "من رو دوست داری؟" 👌اصولا آقایون تو این مواقع میگن "من صبح تا شب دارم زحمت میکشم، کار میکنم، شب میام سر خونه و زندگیم، علافی نمیکنم، تمام مایحتاج خونه رو میخرم، و ... همه به خاطر اینه که دوستت دارم دیگه!!! آخه اگه دوستت نداشتم این کارها رو میکردم؟ این چه سوالیه که میپرسی؟ بچه شدی؟ و ...؟؟" 😊پس دیدی؟! 👈با مطرح کردن مستقیم این مسئله به نتیجه ای که نمیرسی هیچ، تازه یه امتیاز منفی هم میگیری؛ 👈چون برداشت همسرت از این سوال شما اینه که : "از او نیستی" 👈 درصورتیکه تو نکات قبلی گفته شد که همواره همسرت باید احساس کنه ازش راضی هستی. ✅برای نتیجه گرفتن باید همون روش همیشگی "غیر مستقیم" رو پیش بگیری 😉باید های زنانه رو فعال کنی. 👈میتونی با صدای بچه گونه و یه کم چاشنی و کرشمه بری کنارش بنشینی و بگی 😁 "من که اینقدر دختر گلی هستم، اینقدر خوشگلم، اینقدر نازنازیم، من که جیگر توام، راستش رو بگو ببینم من رو چند تا دوست داری؟" اگه همسرتون (به شوخی یا جدی) خواسته ی قلبی شما رو گفت که بهتر (😉) 👈ولی اگه خندید و یا چیزی نگفت، با همون حالت و قبلی بهش بگو 😜"خجالت نکش! بگو خیلی دوستم داری، بگو عاشقمی، برام میمیری؛ من به هیچکس نمیگم؛ بگو؛ خجالت نکش" و ... بالاخره به خنده و شوخی از زبونش بکشید بیرون خلاصه ... موفقیت، هم تو اینجا هم تو بقیه ی مسائل زندگی، رفتارها و درخواستهای غیر مستقیم هستش. 👈اگه مستقیم هدفت رو نشونه بگیری، تیرت به خطا میره! پس نرم نرم و غیر مستقیم. 👈یه وقت پیش خودت نگی این کار که زدن همسر هستش؛ ☺️نه عزیز دلم! گول زدن یعنی با حیله و بدون اینکه طرف مقابل متوجه چیزی بشه یه بهش بزنی یا بهش کنی؛ ✅اما اینجا درسته نرمش هست و همسرت هم از قبل متوجه شما نیست اما مهم اینه که اینجا هدف شما آرامش دادن به خودت و همسرت هست، نه خیانت!!! 👌پس اشتباه نکن! اینکه خانومی بخواد با ، بدون ناراحت کردن شریک زندگیش کاری بکنه که زندگیشون شاد و سلامت بشه اسمش گول زدن نیست! 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی از نعمت‌هایت یاد می‌کنی... و يا آن‌ها را می‌بینی... بگو ماشاءالله 📖 سوره کهف آیه ۳۹
1⃣ 🧔👰 💘💘💘 آنچه دارد هر جوان اینک به آن بس احتیاج ازدواج است ازدواج است ازدواج است ازدواج گر چه باشد مشکلات کار و مسکن بس زیاد گرچه داده این گرانی ها خوشی ها را به باد دختران چون گل شیعه بلی با شور و حال با مراسم های بی معنی کنید جنگ و جدال گر که آمد یک پسر با یک دل مومن و ناب تا نماید خواستگاری از شما بهر ثواب با توکل بر خدا و البته تحقیق خوب جان "عاصی" یک بله گویید او را در جواب گل پسرهای عزیزم سخت گیری تا کجا؟ دختر مومن زیاد است در همه اطراف ما از چه رو خواهی جهازی بس گران و بی بدلیل آخرش با این تفکر میشوی یک زن ذلیل ای پدرهای عزیز و مادران با مرام گر شود بسته حلال، شیطان بیاید با حرام سادگی در ازدواج تاکید دین است و رسول(ص) یک نظر کن بر علی(ع) و حضرت بی بی بتول(س) ازدواج است که نگه می دارد از فعل حرام آنچه خیرت بود گفت "عاصی" دگر ختم کلام "عاصی" 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
مثل او هیچ ڪسۍ حرف مرا گوش نڪــرد...😭😭 مطمئنــم دل این پنجره فولادے نیسټ...
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
🍃#کودتای_دل (قسمت اول ) 🔵سحر دیروز نگاهش به در بود؛ در خانه که صدای باز شدنش او را از دنیای کتاب ب
✍️ 🍃 (قسمت دوم ) کلافه و سر در گم با خود زمزمه کرد: «ولی چه کاری بوده که نکردم؟ هر دکتری که روی این زمین خدا بوده؛ بردمش، همه هم جوابمان کردند… خدایا خدایا خدایا»ی او بلند و با صدا بود؛ طوری که زن شنید و رو به او کرد؛ در خلوت نگاه مردش غم نشسته بود و او به راحتی پی برد و از مردش نگاه گرفت و انگار چیزی به یادش افتاده باشد؛ به طرف کیفش رفت و از داخلش برگه ای بیرون کشید و نگاهی به آن داد و گرفت و بعد به سمت مرد رفت و برگه همراهش را گرفت رو به مرد: «اینم عریضه، چاپیه، میگن توی مفاتیح هم هست، ولی گفتم شوهر طاهره از جمکران چاپیشو بگیره … گرفته؛ ببین!» مرد برگه را گرفت و با ولع نگاهش کرد. - حرفاتو پشت عریضه بنویس… توی این یکی مطمئنم که کم نمیاری!… مرد نگاهش همان طور به برگه بود که زن با التماسی که در کلام و نگاهش موج گرفته بود، رو به شوهرش گفت: «عزیزم بنویس شاید این آخرین در امید، به رومون بسته نباشه…!» و نفس عمیقی کشید و زیر لب با خودش زمزمه کرد: «اگه نوشتنم مثل تو خوب بود و مثل تو نویسنده بودم؛ روزی صد تا عریضه می نوشتم و می انداختم توی چاه». مرد خودش را از گودی مبل بیرون کشید و راست ایستاد و همان طور که نگاهش به عریضه بود؛ رفت سمت اتاقش. 🔵سحر امروز نماز خواندم، ولی این بار با نمازهای دیگرم خیلی فرق داشت؛ یک جور خاصی، انگاری در تمام عمرم این طور نبوده ام…. حال عجیبی دارم، سرشار از احساسم، یک احساس ناب که تا به حال به سراغم نیامده… شاید هر کس دیگری به جای من بود؛ همین احساس را داشت. شاید هر کس دیگری که همه دکترها جوابش کرده باشند و از زمین و زمان شاکی بوده ولی یکباره یک طبیب، یک طبیب پنهان… نه یک طبیب پیدا- اما پنهان از دیده من و امثال من که لیاقت دیدارش را ندارد- پیدا کند… خدایا چرا اینقدر بی تابم؟ چرا نمی توانم تمرکز پیدا کنم برای نوشتن؛ همه اش می خواهم زود بروم سراصل مطلب، اما دلم نمی آید بدون درد دل، یک باره بروم سر اصل مطلب و از آقا بنویسم… اصلا این که شاید عریضه نشود؛ شاید ایراد داشته باشد… خدایا در دلم کودتا شده… طوفان شده…. خدایا خودت در قرآن، بله قرآن، سوره بقره بود؛ خواندم که هر وقت بندگانت از پیامبر، درباره ات بپرسند؛ پیامبر را موظف کردی به آنها بگوید که تو نزدیکی و دعای دعا کننده را وقتی که تو را بخواند، اجابت می کنی… پس خدایا اگر تا به حال غافل بودم؛ حالا از ته دل تو را صدا می زنم و از امام زمانم هم می خواهم واسطه شود… نه، این طوری نمی شود؛ باید تمرکز پیدا کنم، باید با یک نظمی، از یک جا شروع کنم و بنویسم؛ نه، این طوری با پراکندگی و شتابزدگی… باید منظم بنویسم، باید عریضه را محترمانه و درست و حساب شده و به محضر آقا نوشت: «به نام خدا، اسم من هوشنگ است، هوشنگ نوروزی. 47 سال دارم و صاحب یک فرزند؛ فقط یک فرزند دختر که اسمش سحر است. این دختر که همه زندگی پدر و مادرش است و خیلی هم شیرین است؛ یک روز خون دماغ شد و مادرش نگران به من زنگ زد؛ به تلفن همراهم و من که سر صفحه بودم و داشتم مطالب مجله را آماده چاپ می کردم، اولش با حرف های همسرم نگرانی به من هم سرایت کرد، اما همسرم را دلداری دادم و گفتم: «چیز مهمی نیست حتما به خاطر گرمای هواست…» ولی یکهو هول برم داشت؛ آخر فصل گرما نبود که، فصل سرما، یعنی پاییز بود که فصل خون دماغ نبود! تندی رفتم خانه و دخترم را برداشتیم و رفتیم دکتر، بهترین دکتر شهر که روزی با هم، همکلاس بودیم. توی راه هی همسرم می گفت: «دلم شور می زند…» و من هم که به روی خودم نمی آوردم، دلم شور افتاده بود، آخر توی یک کتاب داستان خارجی خوانده بودم که شخصیت اصلی داستان که همه اش خون دماغ می شد؛ سرطان داشت، آن هم سرطان خون! دکتر یک معاینه سرپایی کرد و بعد گفت: «چیز مهمی نیست…» و برای اینکه ما را از دل نگرانی در بیاورد دستور آزمایش داد. ما هم آزمایش خون گرفتیم و چند روز بعد رفتیم برای جواب آزمایش و وقتی جواب را گرفتیم؛ با آن رفتیم سراغ دکتر، دکتر با دیدن ما خواست حال و احوال کند که مانع شدم و رفتم سراغ آزمایش خون دخترم سحر و برگه را دادم دست او و منتظر عکس العملش بودم. دکتر عینک را روی بینیش کمی جابه جا کرد و بعد از نگاه کردن به برگه آزمایش، یکهو چهره اش تغییر کرد. 🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
✍️ #داستان_دنباله_دار 🍃#کودتای_دل (قسمت دوم ) کلافه و سر در گم با خود زمزمه کرد: «ولی چه کاری بوده
✍️ 🍃 (قسمت سوم ) دوباره نگاهی به من کرد و بعد دوباره به برگه نظر کرد و رو به من گفت: «چیزی نیست…» و من و همسرم کمی آرامش به سراغمان آمد و همسرم گفت: «خدا را شکر!» ولی من هنوز از یک چیزی که از ساعت ها قبل داشت توی دلم شکل می گرفت و هی نگرانی مرا بیشتر و بیشتر می کرد؛ هراس داشتم و حرف دکتر را جدی نگرفتم و سرد و تند نگاهش کردم و گفتم: «راستش را بگو!» با این حرفم اول از همه همسرم نگران شد و خیره به دهان دکتر که جواب را از دهانش بشنود، اما دکتر ساکت مانده بود و هنوز چشم به برگه داشت… چند لحظه شاید هم به نظرم چند سال بینمان سکوت بود که دکتر شمرده و آرام گفت: «آزمایش باید تکرار شود…». همان چیز ناپیدایی که در جانم داشت جان می گرفت؛ یکهو سر باز کرد؛ اما چیزی نگفتم و دوباره آزمایش تکرار شد… جواب، همان قبلی بود و دکتر همسرم را از اتاق بیرون فرستاد؛ آن هم به بهانه ای، اما همسرم با اینکه رفت ولی دل نگرانتر از قبل، چشمش به دنبال من و حرف های دکتر بود… نمی دانم چرا یکهو با شنیدن حرفت دکتر، فریاد زدم، سابقه نداشت… همسرم سراسیمه آمد تو و هولزده پرسید: «چی شده، چرا داد زدی؟!» و من که داشتم هزار سال پیر می شدم و پشتم را یک غم بزرگ می شکست، هیچی نگفتم و سر به دیوار گذاشتم و اشک بود که سرازیر شده بود، دیگر برای گریه کردن بهانه نمی خواستیم، من و همسرم… اصلا این حرف ها زیادی است، باید سراغ اصل اصلش بروم، چه فایده دارد بگویم که وقتی مطمئن شدیم دخترما، یعنی تنها دخترم سرطان خون دارد، همه جا رفتیم؛ حتی خارج پیش دکترای فوق تخصص، اما همه یک جواب می دادند که بی فایده است و اگر روزی برای سرطان علاجی پیدا شود؛ همه بشریت از یک تهدید جدی نجات پیدا کرده…. من که مانده بودم، همه زندگیم هم متوقف شده بود، به هیچ تلفنی جواب نمی دادم؛ دیگر زندگی برایم به آخر رسیده بود تا اینکه یک روز حال دخترم خیلی بد شد و کارش به بستری شدن کشید؛ من و همسرم بالای سرش ایستاده بودیم که دیدم می خواهد همسرم چیزی بگوید، اما دست دست می کند و نگران است. گفتم: «چی شده؟!» و او جرات کرد و نگاهی به دخترم داد و بعد به من نگاه کرد و گفت: «من می خواستم بگویم اگر قبول کنی…، یعنی اگر رضایت بدهی، سحر را ببریم… چیز…». کلافه بودم. عصبانی سرش داد زدم: «این چطور حرف زدن است؛ خب حرفت را بزن…» و او گفت: «جمکران، سحر را ببریم جمکران». دیگر از کوره در رفتم و فریاد زدم و گفتم: «توی این موقعیت که دختر دارد از دستم می رود، تو خرافاتی شدی…». آقا جان! ببخشید، ببخشید که گستاخی می کنم، ولی اجازه بدهید اعتراف کنم که من کی بودم؛ من یک آدم پولدار، نویسنده چند جلد کتاب و صاحب یک مؤسسه انتشاراتی، صاحب امتیاز دو مجله و خلاصه هم کار فرهنگی می کردم و هم سرمایه گذاری توی هر کاری که سود داشت؛ از وارد کردن قطعات کامپیوتر تا سرمایه گذاری در کار ساخت و ساز آپارتمان و حسابی وضعم خوب بود، اما یک چیزی این وسط کم بود که حال درست شده است… کی درست شد؟ وقتی که دخترم حالش بدتر شد و آوردیمش خانه، ولی خون دماغش قطع نمی شد و به ناچار به توصیه دکتر ها عمل کردیم و آخرین راه ممکن، یعنی شیمی درمانی کردیم، ولی آن هم فایده نداشته و او، یعنی دخترم سحر ذره ذره آب می شد و ما هم از خورد و خوراک مانده بودیم تا اینکه یک شب کابوس عجیبی دیدم؛ دیدم که مرده ام و مرا چال می کنند. شدیدا ترسیدم و قضیه را به همسرم گفتم و او که رد اشک روی گونه هایش نقش شده بود، مکثی کرد و با ترس و لرز و حالتی که در آن، نوعی تمنا موج می زد و التماس کنان گفت: «هوشنگ! بیا برای یکبار هم که شده این کار را بکنیم، بیا دخترمان را ببریم…». باز هم از جمکران گفت و اینکه در کتابی هم قبلا در دوران دبیرستان خوانده بود؛ شخصی را که بدنش کم کم داشته فلج می شده و دکترها همه جوابش کرده بودند، شفا داده و او خوب شده بود. نمی دانم چی شد که اولش باز هم خواستم بگویم که مسخره بازی بس است، اما نگفتم و سر تکان دادم. آخر چهره دخترم رو به رویم بود و نتوانستم غیر موافقت، کاری بکنم. 🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
نام مقدس: فاطمه لقب شریف: حضرت معصومه(س) پدر بزرگوارش: حضرت موسی بن جعفر(ع) مادر گرامی اش: حضرت نجمه خاتون ولادت با سعادت: اول ذیقعده الحرام ۱۷۳ ه.ق محل ولادت: مدینه منوره ورود به قم: ۲۳ ربیع المولود ۲۰۱ ه.ق هدف از مسافرت: دیدار برادر رحلت جانگداز: ۱۰ ربیع الثانی ۲۰۱ ه.ق مدفن: قم طول عمر: ۲۸ سال محل عبادتش در قم: بیت النور(مدرسه ستیه،میدان میر) پاداش زیارت: بهشت برین 📚ماه بطحا،ص۲۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحانه ام، یک فنجان چای بهارنارنج است و کمی مهربانی... وقتی رسم عاشقی ست و محبت همین صبح بخیرهای دور و نزدیک است که دلم را شاد می کند...! سلام صبحتون بخیر و شادی🌹
💢دعوا را کش ندهید و در اولین فرصت آشتی کنید! ⭕شاید وسوسه شوید که این شمـا هستید که باید حرف آخر را بزنید یا حتی عذرخواهی شوهرتان را قبول نکنید و سرش فریادبزنید که مگـــر خوابش را ببیند که روزی او را ببخشید یا از آن بالاتر از او معذرت بخواهید. ⭕اما باید بدانید که این سماجت باعث می شود که هر دو نفرتان آن لحظه و بعداً درمانده و کلافه شوید. لطف بزرگی که می توانید در حق خودتان و همسرتان بکنید، این است که در اولین فرصت آشتی کنید و دعوا را کش ندهید. ⭕زمانی که اختلافات را حل نشده میگذاریم و جو را متشنج رها میکنیم، دیگر از رابطه مان لذت نمی بریم. بنابراین قبل از این که دعوا بالا بگیرد و این جرقه ی کوچک زندگیتان را به آتش بکشد، آشتی کنید. 👇 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
💕 خانوما یکی از رفتارهایی که مردها خیلی دوست دارن، اینه که خانومشون تند و فرررز باشه، سعی کنید یه کم تو کارها سرعت عملتون را بالا ببرید، این سرعت عمل به خرج دادن شما را به روحیات مردتون نزدیک میکنه... 👈👈 مثلا وقتی قراره برید جایی، سریع آماده بشید... نذارید شوهرتون سه ساعت لباس پوشیده منتظرتون بمونه و کلافه بشه...😖 این طبیعیه که خانوما مدت زمان آماده شدنشون خیلی بیشتر از آقایونه، ولی یه خانووووم 👈جوری وقتو برنامه ریزی میکنه که هم زمان با شوهرش آماده بشه... یا مثلا تو مراسم های عروسی که معمولا بعد از شام مردها همه بیرون تالار جمع میشن منتظر همسرانشون؛شما سعی کنید جز اولین خانومایی باشید که آماده میشه و میاد پیش شوهرش؛ ❌نه اینکه هی صد بار شوهرتون زنگ بزنه بگه چرا نمیای پس کجایی؟ 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
✍️ #داستان_دنباله_دار 🍃#کودتای_دل (قسمت سوم ) دوباره نگاهی به من کرد و بعد دوباره به برگه نظر کرد و
✍️ 🍃 (قسمت 4 ) من از آن روز، اول از همه در مورد آنهایی که شفا گرفته اند تحقیق کردم؛ حتی پیش دکتر هایشان رفتم و آنها تایید کردند و فهمیدم که معجزه واقعیت دارد و دریافتم که همه آنهایی که شفا پیدا کرده اند؛ همگی، عقیده داشته اند؛ پس من هم از آن روز، اهل مسجد و نماز و روزه شدم و حالا با هزار امید این عریضه را به محضر شما آقای بزرگوار می نویسم. من الان مدتی است که کتاب های زیادی در مورد شما و اهل بیت مطالعه کرده ام و شناختی از شما و خاندانتان به دست آورده ام و نذر کرده ام تا داستانی درمورد تولد شما که در طول تاریخ سابقه داشته؛ بنویسم. آقا جان خیلی بزرگوارید؛ در کتاب ها خوانده ام که همیشه به خوب ها سر می زنید؛ بکبار هم سراغ بدها بیایید!» سحر فردا میهمان که رو به روی پدر نشسته بود؛ خودش را برای بار دوم معرفی کرد: «من سمیعی هستم آقای نوروزی، از جمکران خدمت رسیدم برای گرفتن مطلبی که قولش را داده بودید؛ آخر شما آن روز زود رفتید؛ خیلی عجله داشتید و این دفعه سوم است که مزاحم می شوم تا شما زحمت نوشتن ملاقات دخترتان و کرامت آقا را بکشید…». پدر اجازه نداد مرد ادامه بدهد و از جایش بلند شد و رو به میهمان گفت: «چند لحظه تشریف داشته باشید، الآن خدمت می رسم». و از اتاق پذیرایی به طرف اتاقش رفت. مادر که کنار دخترش و رو به روی میهمان نشسته بود؛ با رفتن پدر، به میهمان میوه و شیرینی تعارف کرد. پدر در اتاقش در میان برگه هایی که روی میزش بود؛ چند برگه را جدا کرد و به پذیرایی برگشت. لطفا بفرمایید از خودتان پذیرایی کنید تا من یک نگاه دیگه هم به این نوشته ام بیندازم و…. میهمان حرف پدر را قطع کرد و گفت: «لازم نیست آقای نوروزی، من شنیده ام که شما نویسنده هستید…». و لبخندی زد و ادامه داد: «ندیده؛ نوشته شما را قبول داریم!» پدر که نگاهش به برگه ها بود؛ گفت: « من از این که کار، خیلی طول کشید؛ شرمنده ام! آخر خیلی با وسواس و به صورت داستان و با زاویه دیدهای مختلف نوشتم و بارها آن را باز نویسی کردم تا متناسب با موضوع روایت داستان، این زاویه دیدها یا روایت ها عوض شوند…. امیدوارم این سیاه قلم بنده برای مجله یا کتاب قابل استفاده باشد، البته سحر دختر خوبم و همسرم؛ برای نوشتن این داستان خیلی کمکم کردند». و نگاهی به سحر داد که کنارش نشسته بود و لبخندی سرشار از عشق و ذوق به او زد و او هم که مؤدب نشسته بود ناگهان در تیررس نگاه همه قرار گرفت؛ مادر، پدر و میهمان؛ همگی نگاهش کردند. میهمان گفت: «خوش به حالش که توی این سن و سال، توفیق پیدا کرد آقا را ببیند». پدر که سرش توی برگه ها بود؛ معترض گفت: «ولی مثل اینکه شماره صفحه ها را ننوشتم…» و به دنبال چیزی برای نوشتن گشت که میهمان خود نویسی از جیبش در آورد و به پدر داد. پدر گرفت و با تشکر و لبخندی که بر لب داشت از میهمان پرسید: «شما که عجله ندارید؟» نه، فقط مزاحم نباشم؟ و مادر گفت: «اختیار دارید!» پدر در حالی که سرش گرم برگه ها بود، آرام زمزمه کرد: «پس اجازه بدهید یک نگاه دیگری هم به این سیاه قلم بندازم…». و منتظر پاسخ میهمان نشد و شروع کرد به خواندن برگه ها. روایت سوم شخص (نویسنده): می رسند به پارکینگ که جا نیست؛ پر از اتوبوس که مثل قطار پشت سر هم ایستاده اند و ماشین های کوچک و بزرگی هم اطرافشان جا خشک کرده اند. مرد زیر لب زمزمه می کند: میگم سیما! دیر آمدیم، نه؟ زن که نگاهش به بیرون از ماشین است و به دنبال جای خالی می گردد؛ جواب می دهد: اگه عریضه نوشتنت اینقدر طول نمی کشید الان…. زن یکهو انگار چیزی پیدا کرده باشد؛ دیگر ادامه نمی دهد و با ذوق و شتابزده می گوید: هوشنگ! اونجارو ببین اون ماشینه داره میره… روایت اول شخص مفرد (پدر): وقتی در ماشین باز شد؛ 🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ تنظیم یک قرار ملاقات با حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها وسط بهشت! ✨ویژه ۲۳ ربیع‌الأول، سالروز ورود حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها به قم 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt