🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت8
از پشت سر یقمو گرفت و منو برگردوند.
--کجا حامد مگه نمیبینی کارت دارم!
--ببین ساسان من الان واقعا نه وقتشو دارم نه حوصلشو،بزار واسه یه وقت دیگه!
--باشه،اما بعد هر اتفاقی واست افتاد
نیای پیش من،بگی ساسان چرا زودتر نگفتیا!
اینو گفت و همینجور که یقمو ول میکرد یه نگاه از سر تمسخربهم انداخت و رفت.
اون روز انقدر ذهنم شلوغ بود که حتی به این فکر نکردم که ساسان چی میخواد بهم بگه که انقدر اصرار داره.
رفتم خونه و از اتاق موبایلمو برداشتم.
در خونه رو بستم و نشستم توی ماشین و به شماره ای که از بیمارستان زنگ زده بود زنگ زدم ازشون خواستم آدرس رو بگن.
آدرسو گرفتم و راه افتادم.
ماشینو جلوی بیمارستان پارک کردم و به ساعت نگا کردم،۱۱ ظهر بود.......
--سلام خانم وقتتون بخیر!
--سلام ممنون ،امرتون؟
--رادمنش هستم،واسه هزینه های اون دختری که اونشب رفتن تو کما!
پرستار که انگار کلا تعطیل بود،
--کما...؟اونشب...؟کدوم ش...!آهان،آهان یادم اومد،شما همسر اون خانمی هستین که تو کما هستن.
--ببینید آقای رادمنش،با وضعیتی که همسر شما دارن،نگه داری از ایشون و شرایطی که باید ایشون رو نگه داری کنیم،نسبت به بیمارای دیگه متفاوته،و این تفاوت هزینه های،بالایی هم داره.
ازتون خواستم بیاین اینجا،تا خودتون تصمیم بگیرید که آیا با این شرایط میتونید کنار بیاید،که ایشون اینجا بمونن.
ولی اگه نمیتونید،ما میتونیم ایشون رو به هر بیمارستانی که شما مد نظرتونه منتقل کنیم ولی فراموش نکنید این کار ریسکش بالاس!
حالا دیگه تصمیم گیری با خودتون.
روی صندلی نشسته بودم و داشتم فکر میکردم،به اینکه چرا اونشب کلمه همسر رو به زبون آوردم!
از یه طرف فکرم درگیر حرفای پرستار شده بود!
پدرم کارخونه دار بود ولی عاشق چشم و آبروی من نبود تا به خاطر یه کلمه حرفی که زدم کلی هزینه کنه.
حسابی کلافه شده بودم،موبایلمو در آوردم و به بابام زنگ زدم.
--سلام حامد جان خوبی بابا؟کجایی ؟
--سلام بابا خوبم ،شما خوبید؟راستش اومدم بیمارستان.
--واسه چی؟طوری شده؟حال مادرت خوبه؟
--آره بابا واسه قضیه اون شب دیگه،همون تصادف و....
--آهان یادم اومد،خب حالا چه کاری از دست من برمیاد.؟
--راستش بابا تلفنی نمیتونم بگم،باید ببینمتون.
--باشه شب که اومدم خونه حرف میزنیم.
--نه راستش الان باید باهاتون صحبت کنم،شبم که مامان هست،میخوام بین خودمون باشه.
--که اینطور،خب پس بیا کارخونه.
با پدرم خداحافظی کردم و روبه پرستار
--ببخشید خانم،میشه یک روز به من مهلت بدین تا فکرامو بکنم؟
--بله ولی بیشتر از یک روز نشه چون موضوع مهمیه.
--بله چشم.
از بیمارستان خارج شدم و به طرف کارخونه پدرم راه افتادم.
توراه همش فکرم درگیر بود،پیش خودم هزار بار صحنه ای که چنین چیزی رو از بابام بخوام رو مرور کردم ،تهش بابا عصبانی میشد و موضوع حل نشده میموند.
وقتی رسیدم کارخونه،ماشینو پارک کردم و رفتم داخل.
با آسانسور به طبقه ای که دفتر پدرم بود رفتم.
--سلام آقای مهدوی،وقتتون بخیر!
--سلام به به آقا حامد چه عجب از این طرفا؟
--راستش یه کار فوری داشتم با پدرم اگه میشه باهاشون هماهنگ کنید.
--باشه حامد جان بشین الان بهشون اطلاع میدم.
--بفرما آقا حامد پدرتون منتظرن.
با یه تشکر از مهدوی وارد اتاق شدم.
--سلام بابا!
--سلام حامد جان خوبی؟
--ممنون راستش.
اینو گفتم و سرمو انداختم پایین
--میدونم ! حالا بشین تا یه چایی بخوریم حرف میزنیم.
به صندلی اشاره کرد،نشستم و باز سرمو انداختم پایین،حس میکردم کار خطایی انجام دادم.
یه نگاه جدی بهم انداخت --خب حامد بگو ببینم.
--راستش..راستش بابا قضیه اون شب رو من سانسور کردم،اون موقعی که اون دختر رو به بیمارستان بردم،باید برگه رضایت برای عملش امضاءمیشد،تواون موقعیت هم یا همسرشو میخواستن یا پدرشو،منم که هیچ کدومش نبودم،و اینکه...
و اینکه از یه طرف جون اون دختر در خطر بود،از طرفی هم مونده بودم چیکار کنم.
وقتی پرستار نسبت من رو با اون دختر پرسید ،گفتم که من همسرشم......
اینو گفتم و سکوت کردم.
--خب حامد بعدش؟
--هیچی بابا بعدی نداره فقط امروز از بیمارستان بهم زنگ زدن که برم اونجا،وقتی که رفتم گفتن که شرایط نگه داری اون دختر سخته و هزینه های بالایی هم داره،اگه بخوان اون به یه جای دیگه منتقل کنن هم ریسکش بالاس.
میدونم اشتباه کردم،نباید اون حرف رو میزدم ولی بابا هنوزم از حرف اون شبم که گفتم همسرشم در تعجبم.
الانم هرچی شما بگی،اصلا اومدم اینجا تا هرچی شما گفتی رو انجام بدم....
باباکه اولش هم تعجب کرده بود و هم از دستم اعصبانی بود،ولی بعدش انگار منطقی تر موضوع رو بررسی کرد.
--ببین حامد ،اومدیمو ما همه چیز رو به هده گرفتیم و خونوادش از راه رسیدن.
اونوقت ما چه جوابی داریم بهشون بدیم.......؟؟
🍁نویسنده حلما 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🖊 تنوع طلبی مرد متاهل و پشیمان از ازدواج اول
📌 سوال کاربر:
🔸 سلام. بنده مرد و متاهلم، ۲۰ سالمه
دخترایی که تو خیابون یا جاهای دیگه می بینم و ازشون خوشم میاد، مخصوصا دخترای قدبلند .این تنوع طلبی قبل ازدواج بوده و فکر میکردم که با ازدواج کردنم بهتر میشه ولی بدتر شد و به زندگیم آسیب زد
خانومم قدش از من کوتاه تره و من دختر قد بلند یا هم قد خودم دوست دارم ولی چون اون موقع ملاکم رو ایمان قرار داده بودم ایشون رو انتخاب کردم که پشیمون شدم
دوس دارم دختری که ازش خوشم میاد قبولم کنه، و باهاش آشنا بشم، این بهم حس آرامش و قدرت میده، چکار کنم؟
📚 پاسخ مشاور:
🌹 با سلام به شما کاربر محترم
🌾 اینکه شما از دختران قدبلند خوشتون میاد و نسبت به همسرتون که قدش از شما کوتاه است احساس پشیمانی می کنید، این معنایش تنوع طلبی نیست. تنوع طلبی معنای دیگری دارد. در واقع وضعیت شما اینگونه است که به جهت مقایسه ای که در ذهنتون درباره همسرتون با دختران قد بلند ایجاد می کنید، احساس می کنید که در انتخاب همسر عجله کردید و احساس پشیمانی به شما دست می دهد.
🍃 در این زمینه باید عرض کنم که این احساس پشیمانی شما می تواند ناشی از نگاه تک بُعدی شما به مسئله باشد؛ به این صورت که شما از یک بُعد به مسئله نگاه می کنید و دست به مقایسه و ارزیابی می زنید و طبیعتا نتیجه گیری شما هم براساس همان بُعدی که به مسئله نگاه می کنید خروجی پیدا می کند و احساس پشیمانی سراسر وجودتون رو می گیرد. در حالی که از ابعاد مثبت دیگر همسرتون غافل هستید و به صورت تک بعدی قضاوت می کنید. این مدل قضاوت کردن و ارزیابی و ندیدن ویژگی های مثبت و شاخص همسرتون باعث شده که هیجانی و احساسی شوید.
🍂 فرض کنید که شما با یک خانم قد بلند هم ازدواج می کردید، ولی از کجا معلوم که دوباره این وسوسه مقایسه گری در ذهنتون فعال نمی شد و اون وقت دوباره احساس پشیمانی به شما دست نمی داد؟
⬅️ لازمه این الگوی فکری رو عوض کنید و گرنه مدام در زندگی احساس نارضایتی و پشیمانی می کنید! در حالی که خوشبختی تا حدود زیادی یک امر درونی است و به نوع نگاه و ذهن ما بر می گردد.
💢 لذا تصور نکنید که مثلا اگر همسرتون قدبلند بود، دیگه مشکلی نداشتید! چه بسا اون وقت سر موضوع دیگری حساس شده و احساس پشیمانی کنید. بنابراین در قدم اول بررسی کنید که چرا چنین حسی در شما بوجود آمده که مثلا از دختران قد بلند خوشتون اومده؟ مثلا چقدر این مسئله به کنترل نگاه و مقایسه گری شما مربوط می شود؟ طبیعتا اگر نگاه خودتون رو کنترل نکنید و مدیریتی در این زمینه نداشته باشید، با هربار دیدن موارد مختلف و فعال شدن حس مقایسه گری در ذهنتون، دوباره این مکانیزم پشیمانی و نارضایتی در شما فعال می شود و همیشه حس نارضایتی تمام وجود شما رو در زندگی فرا می گیرد. پس به جای اینکه بخواهید روح و روان خودتون رو درگیر این مقایسه گری های نا به جا کنید، نگاه و ذهنتون رو کنترل و مدیریت کنید به این صورت که اولا نگاه تون رو کنترل کنید. ثانیا تمرین کنید و از این به بعد در خلوت خودتون به ویژگی های مثبت و بارز و شاخص همسرتون توجه کنید. اون وقت حستون نسبت به همسر بهتر می شود و بیخودی احساس پشیمانی و نارضایتی هم نمی کنید.
💠 بنابراین همه این احساسات از جمله پشیمانی و ... در درون ذهن شما شکل می گیرد و واقعیت خارجی وجود ندارد که شما بابت آن دچار پشیمانی و ... شوید. احساس خوشبختی یک فرایند درونی است که با تکرار و تمرین می توانید این حس خوشبختی و رضایتمندی رو در درونتون نهادینه کنید. کافیه که نوع نگاهتون به مسئله رو تغییر بدهید و به جای تمرکز بر نداشته ها، بر داشته ها تمرکز کنید و اون وقت هم حستون مثبت و رضایت بخش می شود و هم داشته هاتون توسعه پیدا می کنند.
🌸 موفق باشید. 🌸
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🔴 #هر_دو_بخوانید!
💠 زمان برای مردها به سرعت میرود ولی برای زنها خیلی کند جلو میرود. دقیقاً مثل این است که مردی برای یک کاری میرود بیرون پنج شش ساعت بعد برمیگردد،برای خانمش این چند ساعت خیلی طول کشیده ولی برای مرد انگار فقط چند دقیقه طول کشیده است!!!
💠 کلمهی (تازه) برای آقایان از چند دقیقه تا چند سال قبل، مورد استفاده قرار میگیرد:
🔸مثال:
مگه تازه فرش نخریدیم؟ (۵سال قبل)
مگه تازه مامانت اینجا نبود؟ (۳ماه قبل)
مگه تازگیا باهم نرفتیم بیرون؟ (۶هفته قبل)
💠 توصیف کلمهی(زیاد) برای آقایان از یک چیزِ زیاد تا چیزهای خیلی کم متغیر است.
🔸مثال:
چرا گله میکنی من که وقتی بیرون یا سرکارم خیلی بهت زنگ میزنم (حداکثر ۱ بار در روز)
💠 این تفاوت بین زن و مرد ممکن است باعث سوءتفاهم و ناراحتی بین زن و شوهر شود.
پس تفاوتهای یکدیگر را بشناسیم!
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#نکاتهمسرداری
💑 هرچند وقت یکبار از خودتان امتحان بگیرید
🔸هر چند وقت یکبار، از همسرتان بپرسید چگونه همسری برای او هستید؟ آیا توانستید بخشی از خواستههای همسرتان را محقق کنید؟
🔸از او بخواهید صادقانه رفتارهای مثبت و منفی شمــا را بگوید و شما از انتقاداتش استقبال ویژه کنید نه اینکه سبب مشاجره شود.
🔸انتقادپذیری، شما را نزد همسرتان محبوب و تو دل برو میکند و همچنين کمک میکنـد اشکالات خود را شناخته و برطرف کنــید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
🔴 #لیست_خرید
💠 گاه اختلاف زن با شوهرش بر سر #خریدی است که مرد انجام داده است. مثلاً چرا فلان چیز مهم را نخریدی؟ چرا فلان #مارک یا جنس را نخریدی؟ چرا زیاد یا کم خریدی؟ چرا میوه یا سبزی خراب گرفتی و ...
💠 در حالیکه با یک تدبیر #ساده میتوان جلوی این اختلافات جزئی را که عامل سردی روابط میشود گرفت.
💠 خانمها دقّت کنند در لیست خرید شفاهی یا مکتوب خود موارد #ضروری و اولویّتدار را مشخص کنند. #مقدار خرید فلان جنس را تعیین کنند مثلاً یک کیلو یا دو کیلو. اگر نوع مارک براشون مهم است آن را مشخص کنند.
💠 خانمها حتماً پس از خرید توسط مردشان زبان #تشکّر داشته باشند تا اگر خواستند پیشنهاد یا گلایهی کوچکی کنند مردشان عصبانی نشود.
💠 همان ابتدای ورود همسر لازم نیست ایرادات خرید را بگویید بعد از قدردانی و رفع #خستگی و شرایط مناسب با زبان نرم و گشادهرویی خواسته خود را بیان کنید.
💠 مرد نیز از #انتقاد همسرش نسبت به خرید وی، استقبال کند و با صبوری و محبّت به خواستهی همسر خود #احترام بگذارد.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 #بشنوید
📽 اثرات مثبت و سازنده ی شوخی با همسر در کلام استاد ملکی👆👆
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت9
--میدونم بابا،ولی اگه اون دختر هیچ کسو نداشت؟
--فعلا نمیخواد به این چیزا فکر کنی!،به فکر این باش که خونوادش رو پیدا کنی اگه پیدا شد که خداروشکر،ولی اگه احیاناًپیدا نشد،نگران هزینه هاش نباش.
راستش یه پس اندازی واسه کمک به یه خیریه کنار گذاشته بودم.
از قدیمم گفتن چراغی که به خونه رواست ،به مسجد حرومه.
الانم به جای اینکه سرتو پایین بگیری،برو ببین میتونی خونواده اون دختر رو پیدا کنی یانه!
یه حس امیدی ته دلم زنده شد،ولی به فکر اینکه نتونم خونوادش رو پیدا کنم و بعد قراره چی بشه،همون حس امید روهم نبدیل به ناامیدی کرد!
با خوشحالی از بابام تشکر کردم.
--مرسی بابا،خیلی ممنون که کمکم کردی!
لبخندزد--یه پسر که بیشتر ندارم.
از پدرم خداحافظی کردم و مهدوی به احترامم بلند شد--کجا آقا حامد بمونین یه چایی چیزی در خدمت باشیم.؟
--نه ممنون راستش یکم کار دارم،سر فرصت بهتون سر میزنم.
تنها کسی که بعد از اون اتفاق چهار سال پیش و اون کارهای من،رفتار قبلیش رو باهام داشت،همین آقای مهدوی بود.
دلیلش رو هم هیچ وقت نفهمیدم.....
از کارخونه که اومدم بیرون،دستمو تو جیبم کردم که سوییچو بردارم، سوییچ همراه با یه کاغذ اومد بالا.؟
کاغذ رو نگاه کردم،یه آدرس بود،یکمی با دقت نگاه کردم،درست بود،همون آدرسی که اونشب از وسایل اون دختر برداشتم.
--یه حس عجیبی ته دلم رو خالی کرد!
بدون معطلی،به سمت گلستان شهدا رفتم!
وقتی رسیدم،یه نگاه کلی به اونجا انداختم،تا چشم کار میکرد،سنگ قبرهایی بود که کنارهمشون چراغ گذاشته بودن.
انگار همشون به آدم لبخند میزدن :)
به کمک آدرس،همون قبری که اون روز بالاسرش رفتم رو پیدا کردم.
تو دلم از اینکه اینجارو پیدا کردم،خداروشکر میکردم.
فاتحه خوندم و به سنگ قبر خیره شدم!
*شهید گمنام*
یه حس عجیبی به سراغم اومده بود،انگار یه کاغذ روبه روم بود تا تموم دردام رو بنویسم!
با اینکه دفعه دومی بود که به اونجا میرفتم،ولی واسم آشنا بود!
یه لحظه،یاد حرف اون روز آرمان افتادم!
"دوست شهید"
توی ذهنم چند بار،این کلمه رو تکرار کردم،ولی نتیجه ای دست گیرم نشد. انگار یه چیزی توی گلوم گیر کرده بود و پایین نمیرفت!
به آسمون نگا کردم،ابری ابری بودو این حالمو گرفته تر میکرد!
چند ثانیه ای گذشت و بی اختیار اشک توی چشمام جمع شد!
صدای رعد و برق همراه شد با شکستن بغض من! احساس میکردم،حال آسمون هم تعریفی نداشت!
آدم های زیادی اطراف من بودن،ولی هیچ کس صدای من رو نمیشنید!
هرکی توحال و هوای خودش بود.
به فکر کارهایی که کرده بودم افتادم،بارون هر لحظه شدید تر میشد و گریه منم بیشتر.
به دست و پام نگا کردم،پاهایی که به چه جاهایی قدم گذاشته بودن،دست هایی که......
طاقتم تموم شده بود،سرمو روی قبر گذاشتم و با تموم وجودم گریه میکردم!
افکار منفی ذهنم رو خالی نمیکرد!
از خودم پرسیدم چرااااا؟
چرا چهار سال تموم حواسم به دنیام نبود،به خودم نبود،به خونوادم نبود!
تو اون لحظه دلم میخواست دوباره متولد بشم،دوباره زندگی کنم و از نو شروع کنم،ولی رویایی بیش نبود...!
گریم کمتر شده بود ولی همونطور نم نم اشک میریختم!
اشکی رو که با بارون ترکیب شده بود و روی صورتم میریخت!
حس میکردم با هر قطره اشکی که میریختم،فکر های منفی هم نامرئی میشد و از بین میرفت....
--سلام!
اینو گفتم سرمو از روی قبر بلند کردم.
--اسمم حامده،فامیلم هم رادمنش!
چهار سال آزگار،هر غلطی دلم خواسته کردم!
دوباره گریم بیشتر شد،به اندازه ای که حرفم قطع شد............!
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸