🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت12
ماشینو روشن کردم و به طرف مغازه ای که چند بار برای خرید شیرینی رفته بودم و با اصرار مغازه دار که یه جورایی دوستم به حساب میومد چند تا دونه پاستیل خورده بودم راه افتادم.
توی راه آرمان همش به خیابونا و آدمایی که رد میشدن نگاه میکرد.
جلوی همون مغازه نگه داشتم و از آرمان خواستم باهام بیاد.
اونجا پر بود از شیرینی ها و پاستیل هایی که شیشه یخچال ها ازشون محافظت میکرد.
--به به آقا حامد! چه عجب؟ یادی از فقیر فقرا کردین؟
--سلام رضاجون! راستش این مدت یکمی گرفتار بودم......
--خب حامد جون به سلامتی خواستگاری چیزی میخوای بری؟تولد دوست دختری کسیه؟ یا.....
با دستم بهش فهموندم که سکوت کنه و به آرمان اشاره کردم.
با خنده مصنوعی
--نه رضا جون اومدیم واسه آرمان خان پاستیل بخریم.
رضا که تازه متوجه آرمان شده بود با لبخند روبه آرمان
--به به چه شازده ای!
حالا بگو ببینم از کدوم پاستیلا بیشتر دوس داری؟ به قفسه ای که هر قسمت از اون یه مدل پاستیل بود اشاره کرد.
آرمان که انگار منتظر اجازه من بود با چشمام منتظر نگام میکرد.
--خب داداشی انتخاب کن دیگه!
آرمان که با اجازه من خیالش راحت شده بود به قفسه پاستیلا نگاه دقیقی انداخت و چند مدل انتخاب کرد.
منم همونجور که نگاه گذرایی به قفسه ها میکردم، چشمم به پاستیلای قلبی قرمزی افتاد که هم اندازه نبود و هر کدوم یه اندازه ای واسه خودش داشت.
--رضا جون میشه یکم از اون پاستیل قلبیا هم بهم بدی؟
با حالت چندشی ادانه داد--چشممممم حامد جون قلبیشم بهت میدم.
اینو گفت و پشت بندش خندید!
از اون رفتارش یکم ناراحت شده بودم ولی خب مقصر خودم بودم!
خود خرم بودم که کادوهای ولنتاین و مناسبت های مزخرف رو ازش میخریدم!
حیف اون پولایی که الکی هدر دادم.
--حامد ! حامد کجایی داداش؟
--ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد.
--بله کاملاً مشخصه. داشتم میگفتم قابل شمارو نداره.
--نه قربون دستت! کارت بانکی رو به طرفش گرفتم. رضا که به طرف کارتخوان رفت نگاهم افتاد به آرمان که مظلومانه دست تو دست من کنارم وایساده بود.
--خب داداشی هرچی میخواستی رو گفتی دیگه؟
با ذوق نگاهم کرد
--اره داداشی تو خیلی خوبی!
کارتو از رضا گرفتم و جعبه پاستیلارو برداشتم
--خب رضا جون ما دیگه بریم.دستت هم درد نکنه.
--نه بابا این چه حرفیه حامد جون. بازم بیا این طرفا! انشاالله شیرینی خواستگاریت.
از رضا خداحافظی کردم و همونطور که پاستیلا تو دستم بود، دست آرمانو گرفتم و با هم به طرف ماشین رفتیم.
وقتی نشستیم تو ماشین جعبه پاستیلارو باز کردم و ازش خواستم تا بخوره.
--راستش میشه پاستیلارو ببرم خونه با مامانم بخورم؟ آخه مامانم میگه از بچگی پاستیل خیلی دوس داشته!
--اره چرا که نشه؟
جعبه پاستیلای قلبی رو که رضا توی یه جعبه دیگه چیده بود رو باز کردم و به آرمان تعارف کردم.
--راستش من از این قلبا خوشم نمیاد آخه رنگ خونن!
از تعریفش خندم گرفت و در جعبه رو بستم و اونو تو داشبورد گذاشتم. یه نگا به ساعت انداختم نزدیکای ۴ و نیم بود.
--خب آرمان آدرس خونتون رو بگو تا ببرمت.
آدرس رو گفت و منم با بیشترین سرعتی که میتونستم حرکت کردم تا یه موقع تیمور آرمانو اذیت نکنه.
به یه کوچه رسیدم
--مرسی داداش از اینجا به بعد رو خودم میتونم برم. خونمون ته کوچس.
یه نگا به کوچه انداختم،خوف وترس رو میشد با تموم وجود تو خلوت اون کوچه حس کردم.
داشت پیاده میشد که دستشو گرفتم
--حواست کجاست پیتزا و پاستیلات یادت رفت.
اونارو گرفت.
--خیلی دوست دارم داداش حامد! امروز خیلی بهم خوش گذشت.
--منم همینطور داداش کوچیکه!
به ساعت اشاره کردم
--خب آرمان برو تا تیمور عصبانی نشده.
جعبه پیتزا و پاستیل رو برداست و از ماشین پیاده شد.
دستشو بالا آورد و چند بار تکون داد، بعد از اون با سرعت برق دویید و جلوی در خونه ای ایستاد
خیلی سعی کردم تا چهره ی تیمو رو ببینم
اومد بیرون و با اخم و تشر به آرمان و بعد به دستاش نگاه کرد. با دستش به داخل خونه هولش داد و یه نگا به اطراف انداخت و در رو بست
به طرف خونه برگشتم و توی راه همش با خودم میگفتم کاش آرمان بتونه به مامانش پیتزا و پاستیل بده!
از حرفای آرمان معلوم بود چند تا خونواده تو اون خونه زندگی میکردن
به خونه رسیدم و ماشینو داخل پارکینگ بردم
رفتم تو خونه ،از آشپزخونه صدایی نیمومد و این یعنی مامان هنوز خونه مادرجون بود.
به اتاقم رفتم.
رفتم حموم، بعد یه دوش حسابی ،از حموم اومدم بیرون و یه تیشرت و شلوار مشکی پوشیدم!
همونطور که توی آینه موهامو خشک میکردم به صورتم خیره شدم.
دیگه تقریباً ریشام در اومده و پر شده بود.از این بابت خوشحال بودم چون ازبچگی از آدم هایی که ریش داشتن خوشم میومد.
اون روز یه حسی اجازه تیغ کشیدن به صورتم رو نداد.ولی چون مرتب نبود،با تیغ روی ریشام رو خط انداختم.
قیافم شبیه پسرای مذهبی سربه زیر و با حیا شده بود
🍁نویسنده حلما
May 11
🌹سیاستهای_همسرداری
👈 همواره سعی کن هم تو خلوت، هم جلوی دیگران از همسرت تقدیر و تشکر کنی. دیگران یعنی...
👈 دوستانتون...
👈 فرزندانتون...
👈 اقوام خودت...
👈 اقوام همسرت...
✅ با این کار
👈 هم ارزش همسرت رو جلوی بقیه بالا بردی
👈 هم همسرت احساس ارزشمند بودن میکنه
👈 هم همسرت خوب متوجه میشه که چقدر دوستش داری...
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
رفتارهایی که غالبا باعث عصبانیت مردان می شود:
✨به مرد فرصت تنهایی ندادن
✨مدام زنگ زدن
✨شکاک بودن
✨بدگویی از او در جمع
✨قهر کردن و حرف نزدن
✨مقایسه با دیگران
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
❎ هرگز همسرت را به اعضای خانواده اش تشبیه نکن.
👈 تو هم مثل بابات، خواهرت خیلی... هستی؛ اینها نشان از خشم منفعل شما نسبت به خانوادهاش و آغازگر دعوایی بینتیجه و پرتنش خواهد بود.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
خدایا!
ما رو درس عبرت دیگران قرار مَده!
همه بگین الهی آمین🤲
شبتان بخیر
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت13
به ساعت نگا کردم،۵ بعد از ظهر بود.
یه نگاه به اتاقم انداختم.
دیوارای اتاقم پر بود از عکسای ماشین و موتور هایی که بهشون علاقمند بودم. وسایل اتاقم به کمد و تخت و میز کامپیوتر و دراور خلاصه میشد..!
تصمیم گرفتم چیدمان اتاقم رو عوض کنم.
نزدیک ۵ سال پیش بود که یه روز با مامان نزدیک عید چیدمان اتاقم رو عوض کردم و تا الان همینجور مونده بود.
اول از همه کمدم و خالی کردم و لباسایی که بهشون نیاز نداشتم رو داخل نایلون ریختم و بقیه رو به چوب لباسی های فلزی آویزون کردم و مرتب سرجاشون گذاشتم.
نایلون لباس اضافه هارو هم گوشه اتاق گذاشتم.
به طرف میز کامپیوترم رفتم و اول سیمای به هم ریخته رو مرتب کردم و یه گوشه رو میز جمعشون کردم.
تصمیم گرفتم جای میز کامپیوتر رو با تختم عوض کنم.
اما قبلش باید کشو های میز کامپیوتر رو خالی میکردم.
با خالی کردن کشوها دلیل پر بودنشون رو فهمیدم .
یه سری CD های بازی که مال دوران نوجوونیم بود و یه سری فیلم جنگی و اکشن که الان دیگه اصلا بهشون علاقه نداشتم داخل کشو ها بود.
همونطور که وسایل رو بررسی میکردم نگام به CD هایی که ساسان چهار سال پیش بهم داده بود افتاد.
اون روز فکر میکردم بهترین و جذاب ترین فیلمای عمرم رو تماشا میکنم،ولی الان حتی از نگاه کردن به عکسای روی جعبه CD خجالت میکشیدم.
با حرص همشون رو جمع کردم انداختم سطل زباله.
بقیه CD هارو هم گذاشتم سر جاش که بعداً بدم بچه های فامیل.
بعد از مرتب کردن کشو ها، سراغ تختم رفتم و با اینکه خیلی سنگین بود کشو کشون اونو وسط اتاق بردم.
به لطف مامان زیر تختم تمیز بود و نمیخواستم جارو بکشم.
وقتی جای تخت رو با میز کامپیوتر عوض کردم نوبت تخت بود،ک تصمیم گرفتم گوشه اتاقم بزارم،جای کمد و دراور هم به نظرم خوب بود.
با جارو برقی اتاقم رو جارو زدم و روی میز کامپیوتر و کمدم رو هم با دستمال گرد گیری کردم......
به ساعت نگاه کردم، ۷ عصر بود.
گوشیمو برداشتم و همونجور که رو تختم دراز کشیدم شماره مامانم رو گرفتم.
--سلام حامد جون!کجایی مامان ؟ میدونی چقدر بهت زنگ زدم؟
--سلام مامان. شرمنده گوشیم رو سایلنت بوده نتونستم جواب بدم.خونم.تو کجایی؟
--خب خداروشکر،دلم هزار راه رفت!
منم دارم میام خونه.
از مامان خداحافظی کردم و همونطورکه گوشی تو دستم بود خوابم برد.
با حس اینکه یه نفر بالای سرمه چشمامو باز کردم.
--عه حامد جون بیدار شدی؟داشتم روت پتو مینداختم.
روی تخت نشستم.
--سلام مامان خانم.
یه وقت نگی من یه پسر دارما؟
با اینکه میخواستم اذیتش کنم ولی اون جداً بهش بر خورده بود.
--عمت بود این همه به آقاااا زنگ زد؟
اصلا تو مگه به موبایلت نگاه هم میکنی؟
خندیدم و دستشو بوسیدم.
--شوخی کردم مامان جون. حالا چرا به دل میگیری؟
با اینکه به زور داشت خندشو کنترل میکرد یه دفعه یاد غذاش افتاد و خیلی سریع از اتاقم رفت بیرون.
به ساعت گوشیم نگاه کردم.
نزدیک اذان بود.دلم میخواست برم مسجد.
سریع وضو گرفتم و لباسام رو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون،همونطور که داشتم با عجله در هال رو باز میکردم
مامانم از تو آشپزخونه صدام زد.
--کجا حامد؟ نکنه..........
حرفشو خورد و چیزی نگفت.
از فکری که در موردم کرده بود دلخور شدم.
ولی کاری نمیتونستم بکنم.
از قدیمم گفتن هرکی خربزه بخوره باید پای لرزش بشینه....!
مسجد یه کوچه بالاتر از کوچه ی ما بود و من سعی کردم همون مسیر کوتاه رو هم با عجله برم.
وارد مسجد که شدم مکبّر تازه میخواست اذان بگه و همه داشتن صف میبستن.
باهاشون همراه شدم و خودمو بین صف دوم جا دادم.
تو محله ای که زندگی میکردیم بیشتر مردم همو میشناختن، بخاطر همین بعضیا با تعجب ، و بقیه هم با نگاه بدی به من خیره شده بودن!
من راه خودم رو انتخاب کرده بودم.
ولی حس میکردم تحمل اون همه نگاه سنگین رو ندارم.
سرمو پایین انداختم و مشغول ذکر گفتن شدم.
همونطور که سرم پایین بودصدای
پچ پچ کسی که پشت سرم بود رو میشنیدم.
--عجب زمونه ای شده! پسره چند سال هر غلطی خواسته کرده، حالا نشسته تو صف نماز؟؟
--ول کن حاجی ما که همه چیزو نمیدونیم!جوونیه دیگه......
هر چقدر خواستم فکرمو به جای دیگه مشغول بکنم نمیشد،تو دلم به خدا امید داشتم و ازش خواستم تا بهم تحمل بده.
درست بود که چهار سال تموم هر کاری دلم خواسته بود کرده بودم، ولی خب هر کسی ممکنه یه روزی سرش به سنگ بخوره!؟
خدا که اینهمه بزرگه به بنده هاش اجازه توبه داده!اونوقت آدماش.....!
تو فکر بودم که دستی روی شونم نشست.یه پیرمرد بود که داشت با لبخند نگام میکرد.
--پاشو جوون الان حاج آقا میره رکوع.
با اینکه انتظار چنین رفتاری رو نداشتم با بغض لبخند زدم
--چشم.......!
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بی اجازه وارد خانه زهرا(س) نشوید
آیه وحی چنین بود ولی دشمن هار...
بی حیاء بود و بزد آتش کین خانه وحی
شد جهان پیش دو چشمان گل حیدر(ع) تار
پشت در رفت دفاع کرد ز حیدر(ع)، زهرا(س)
او گلی بود که بر چشم عدو بودش خار
هر که دارد حبّ زهرا(س) عاقبت اهل بهشت...
هر که شد دشمن زهرا(س) عاقبت هیزم به نار
" #عاصی"
🌴🏴🥀🏴🌴
#حدیث
🍁پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرمایند:
«من احب فاطمه ابنتی فهو فی الجنه معی ومن ابغضها فهو فی النار؛
هر کس فاطمه علیها السلام دخترم را دوست بدارد، در بهشت با من است، و هر کس با او دشمنی ورزد، در آتش [دوزخ] است.»
📜بحارالانوار، ج۲۷، ص۱۱۶
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
☀️ حضرت فاطمه (علیها السّلام) :
💠 همانا سعادتمند کامل و خوشبخت حقیقی کسی است که علی علیه السّلام را در زمان حیاتش و پس از وفاتش دوست بدارد.
📚 نهج الحیاة، ص ۴۸
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt