eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2هزار دنبال‌کننده
16.4هزار عکس
4.7هزار ویدیو
86 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح را آغاز میکنیم با نام خدایی که همین نزدیکیهاست خدایی که در تارو پود ماست خدایی که عشق را به ما هديه داد، و عاشقی را درسفره دل ما جای داد الهی به امید تو 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
هیچ گلی به فکر رقابت با گلهای دیگر نیست، فقط شکفته میشود در مسیر پیمودن راه بر دیگران تمرکز نکنید،به خود بیندیشید اعتماد به نفس یک خودباوری است که دریای طوفانی ذهن را آرام می کند 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
📝 رمز از دست ندادن نعمت، فهمِ "لا حول و لا قوه الا بالله "هست! این رمز رو در زیارت‌نامه‌ها یادمون دادن 👇؛ و لا تَسلُب مِنّی، ما أَنا فیه، (خدایا نعمتمو ازم نگیر) لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم! (چون تو همه کاره‌ای، برای نعمتهای من ) اینجاست که آدم میفهمه ؛ تنها رمز موندگاری نعمتها، اینه که مداااااام حواست به "صاحب نعمت" باشه! 💥نه انتسابِ نعمت به خودت! اینکه باور کنی، هیـــــــــــــچ اثری نداری! و هرچی داری ؛ دارن از مرکز قوت دیگه‌ای، بهت میدن، و میتونن در چشم برهم زدنی، ازت بگیرن! گُندِگی نکن ! گُندِگی، نعمت رو کور می‌کنه 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌹هر دو بدانیم ✅"چه زمانى ازدواج، به کابوس تبدیل می‌شود؟!!!" 👈 وقتی که مرد یا زن به همسرش می‌گوید؛ "تو حال من را خراب می‌کنی...!" 👈 این نگاه که ازدواج قرار است حال شما را خوب کند؛ خیلی کودکانه است. اصولا هر چیزی که این قدرت را داشته باشد که حال شما را خیلی خوب کند؛ این استعداد را دارد که حال شما را خیلی خراب هم کند... 👈 ازدواج تصمیمی است که خیلی از امنیت‌های دوران مجردی را از آدم می‌گیرد تا او را رشد دهد و به دلیل همین عدم آمادگی روانی است که خیلی‌ها هم سقوط می‌کنند. 👈 برای تشبیه می‌توان از تفاوت دبیرستان و دانشگاه صحبت کرد؛ حتما که دوران دبیرستان از دانشگاه آسان‌ است اما می‌رویم به دانشگاه که چهار تا سختی بکشیم ولی رشد کنید... 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
♥️فقط زن و شوهر نباشید، یک تیم باشید. اینکه همیشه به همسرتان یادآوری کنید پشت او هستید و از هیچ کمکی برای به کمال رسیدن او دریغ نمی‌کنید، عالیترین راه برای تقویت رابطه شماست. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸سیاستهای همسرداری ♥️ جلویِ بقیه، حتی با گوشه و کنایه، به راز و عیب همسرتون اشاره نکنید. افشای راز، صمیمیت و اعتماد میانِ زوج‌ها و استحکام خانواده رو نابود می‌کنه...! 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رزق... همیشه پول نیست آدمای اطرافمون هم رزق و روزی هستن 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکشنبه تون عالی 💗 ❄️💫دعای امروز من 💗✨برای تک تک تون 🌲💫آرامش و خیر و برکت ❄️✨الهی 💗💫شادی و زیبایی 🌲✨نصیب لحظه هاتون بشه ❄️💫الهی 💗✨خوشبختی حک در 🌲💫سرنوشت تون باشه ❄️✨الهی 💗💫به آرزوهاتون برسید 🌲✨روزتون زیبا و در پناه خدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت25 با دستی که گچ گرفته بود نمیتونست قاشقش رو برداره، اون یکی دستش هم باند پیچی شده بود. دستمو بردم نزدیک تا قاشقو از آرمان بگیرم تا بهش غذا بدم. مامانم که تازه سر میز نشسته بود،به دستم نگاه کرد و قاشق آرمان رو گرفت، و ازم خواست غذامو بخورم. به آرمان نگاه کرد و لبخند زد. --من به دوستت غذا میدم. بعدش آروم آروم غذای آرمان رو بهش داد‌. جوری بهش غذا میداد که انگار مهر مادری به گردن آرمان داشت. دوتا کاسه سوپ و شوبارو خوردم. نشستم تا غذای آرمان هم تموم بشه. حس میکردم آرمان از مامانم خجالت میکشه چون همش سرشو مینداخت پایین. غذاش که تموم شد از مامانم تشکر کرد. --ممنون مهتاب خانم. خیلی خوشمزه بود. مامان بهش لبخند زد --نوش جونت عزیزم. آروم از روی صندلی بلندش کردم و نشوندمش روی مبل. تلوزیونو روشن کردم و نشستم پیشش. --خب آرمان، میخوای کارتون ببینی، یا فیلم جنگی؟ با ذوق کارتون رو انتخاب کرد. منم براش کارتون گذاشتم و رفتم آشپزخونه. از توی آشپزخونه حواسم بهش بود، ولی انقدر غرق در کارتون بود که حواسش به من نبود. روی صندلی نشستم و از مامانم خواستم بشینه تا باهاش حرف بزنم. با آروم ترین صدای ممکن شروع کردم. --میدونم که از دوستی منو آرمان تعجب کردین، ولی قضیش مفسله. سر فرصت واستون تعریف میکنم. راستش مدت زیادی نیست که من باهاش آشنا شدم. اسمش آرمانه.سنش کمه ولی خیلی چیزارو میفهمه. الانم یه چند روز اینجا میمونه بعد میبرمش خونشون. فقط مامان آرمان به خاطر ضرب و شتمی بدی که شده، خون زیادی ازش رفته بخاطر همین دچار کمخونی شدید شده. میخواستم لطف کنی واسش غذا هایی که مقویه و خون سازه بپزی. --باشه ولی کی دلش اومده این بچه رو کتک بزنه؟ --گفتم که قضیش مفسله سر فرصت بهتون میگم. --باشه مامان هرجور صلاح میدونی. الانم یه زنگ بزن به دکترش ببین اگه میشه حمومش کن، آخه بیمارستان آلودس اینم که بچس یه موقع خطرناکه واسش. به ساعت نگا کردم، ۱۱ صبح بود. گوشیمو درآوردم و شماره دکتر رو از بخش پرستاری گرفتم. --سلام آقای دکتر. --سلام بفرمایید؟ --راستش همراه همون پسر بچه ایم که پری شب جراحیش کردین. --آهان شمایید. اتفاقی واسش افتاده؟ --نه فقط میخواستم ببینم مشکلی نداره ببرمش حموم؟ --نه ولی باید احتیاط کنید. زخمای صورتش بیشتر سطحیه ولی مواظب گچ دست و پانسمان اون یکی دستش باشین. روشو با نایلون بپوشونید و بعد که کارتون تموم شد، پانسمان دستشو عوض کنید. تاکید میکنم مراقب باشید. --بله چشم. ممنونم ازتون. --خواهش میکنم. امر دیگه این نیست؟ --خیر. بازم ممنون.خداحافظ.... بعد قطع کردن موبایلم نگاهم به مامانم که کنجکاو تماس من بود افتاد. --خب حامد جان چی گفت؟ --هیچی گفت باید روی پانسمان و گچ نایلون بپیچیم. --باشه من اینکارو میکنم. راستی حامد برو،واسش لباس بخر، الان که از حموم بیاد لباس نداره که. --اهان راستی خوب شد گفتی. رفتم روی مبل پیش آرمان نشستم. --آرمان من باید یه چند دقیقه برم بیرون و بیام. اگه چیزی خواستی به مامانم بگو باشه داداشی؟ --باشه ولی من خجالت میکشم. --عه این حرفا چیه؟ با دستم موهاشو به هم ریختم و بلند شدم. سرشو بالا گرفت --فقط زود برگرد. --چشم...... ماشینو از حیاط بیرون آوردم و راه افتادم. سر کوچه، ساسان وایساده بود. ماشینو نگه داشتم و بوق زدم. انگار تازه منو دیده بود، به طرف ماشین اومد و سوار شد. --به به. آقا ساسان. تو کجا و اینجا کجا؟ --سلام حامد راه بیفت میگم بهت.... --خب چه خبر؟ اینجا چیکار میکردی؟ --هیچی بابا اومدم بریم بیرون. ماشین خودم که خرابه، مامانمم که ماشینشو نمیده بهم. منم با تاکسی اومدم.شمام که تلفنت دکوریه انگار؟! --درگیر بودم ساسان الان باید زود برگردم خونه، انشاالله یه وقت دیگه. --واسه چی؟ چی شده مگه؟ یه خلاصه از اتفاقی که واسه آرمان، افتاده بود واسش گفتم..... --خب پس حالا که میری لباس فروشی منم ببر. جلوی مغازه ی لباس فروشی نگه داشتم و هردو باهم وارد مغازه شدیم. --راستی حامد، حالا چه سایزی میخوای بگیری؟ درمونده نگاهش کردم. --نمیدونم. -- میریم از فروشنده میپرسیم. خودش جلو رفت و منم پشت سرش... --سلام خانم، لباس واسه پسر ۸--۷ سال میخواستم. --بله حتما بفرمایید از این طرف. با ساسان دنبال فروشنده راه افتادیم وبه لباسایی که بهمون معرفی میکرد نگاه میکردیم. بین همه، یه بلوز و شلوار اسپرت زرد و مشکی چشمم رو گرفته بود. به ساسان نشونش دادم و اونم خوشش اومد. بعد از اون، یه شلوار جین مشکی و یه ژاکت اسپرت هم خریدیم. همینطور که فروشنده داشت خریدارو حساب میکرد، چشمم به شال و کلاه زرد و مشکی پسرونه ای افتاد که خیلی شیک بود. ساسان از فروشنده خواست همون شالو کلاهی که مد نظر من بود رو بیاره...... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⛔️ بمباران همسر خسته 🔹 اگر همسرتان تازه از سر کار به منزل رسیده و شما از او گله‌مند هستید... 🔸 اگر به شما خبر نداده و دیر کرده است... 🔹 و یا اگر از راه رسیده، نظم خانه را بهم زده و از دستش عصبانی هستید... 🔅 اگر به هر دلیلی از همسرتان ناراحت و عصبانی هستید، هنگامی که به منزل بر‌می‌گردد، از او به گرمی استقبال کرده، انتقاد و بیان انتظارات را به بعد موکول کنید. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁فرشته ای برای نجات🍁 قسمت26 شالو کلاه رو هم خریدم و از مغازه اومدیم بیرون. ساسانو رسوندم خونشون و رفتم خونه. ماشینو بردم تو حیاط، همون موقع صدای اذان پیچید. همونجا توی حیاط وضو گرفتم و در هال رو باز کردم. بوی چندین نوع غذا با هم توی خونه پیچیده بود، چشمم به آرمان افتاد که دوتا دستاش نایلون پیچی شده و روی مبل خوابش برده بود‌. آروم رفتم داخل آشپزخونه. --سلام مامان خانم. --سلام حامد، کجایی تو؟ این بچه چشمش به در خشک شد. --شرمنده مامان، توی راه ساسانو دیدم با هم رفتیم خرید. --آهاااان پس بگووووو.خب پس لباسا کو؟ --تو ماشینه، فقط مامان من نمازم رو میخونم و بعد آرمانو میبرم حموم. --باشه مامان. زود باش. به طرف اتاقم رفتم و جانمازم رو پهن کردم و نمازم رو خوندم. بعد تموم شدنش رفتم و لباسایی که واسش خریده بودم رو بردم توی اتاق،رفتم تو هال به آرمان نگاه کردم. هنوزم خواب بود، ولی نمیشد دستشو بیشتر از این توی نایلون نگهداشت. کنار مبل زانو زدم و دستمو گذاشتم روی دسته مبل. با اون دستم آروم آروم شروع به نوازش موهاش کردم. بعد چند ثانیه چشماشو باز کرد و بهم لبخند زد. --سلام آرمان خان، خوب میخوابیا! --سلام داداش. نمیدونم چرا همش میخوام بخوابم. با گفتن ببخشید بلند شد و همونجور که سرشو پایین انداخته بود، روی مبل نشست. --خب حالا، خجالت نداره که. پاشو میخوایم بریم حموم. ملتمس بهم زل زد --آخه داداش من به مهتاب خانم هم گفتم نمیتونم برم حموم.ولی اون گفت باید دستامو نایلون بپیچم. --میدونم. ولی قرار نیست که تنهایی بری.من میبرمت. --آخه.... --آخه نداره که. بزن بریم. بلند شد و آروم آروم به طرف اتاق حرکت کرد..... --ماماااان، مامااان! --جانم حامد، توی اتاقم. رفتم دم در اتاق و دوتا دستامو به چهارچوب در تکیه دادم. --مامان راستی میشه یه حوله واسه آرمان بیاری؟ --گذاشتم روی تختت، فقط حامد مواظب دستش باشیا. چشمی گفتم و وارد اتاق شدم. به آرمان کمک کردم تا لباساشو دربیاره و بردمش داخل حموم. وان از قبل آماده بود، آرمانو گذاشتم توی وان و دوش رو روی سرش باز کردم. سر و بدنش رو شستم و بعد حوله پیچ کردنش ازش خواستم بره توی اتاق و کنار شوفاژ بشینه. خودمم دوش گرفتم و بعد از پوشیدن لباسام از حموم خارج شدم. آرمان همینطور که توی حوله گم شده بود چسبیده بود به شوفاژ. جعبه کمک های اولیه رو آوردم و پانسمان دستش رو عوض کردم و نایلون روی گچ رو هم از دستش خارج کردم. نایلون لباسارو جلوش گذاشتم و بازش کردم. --بفرمایید! اینم یه لباس پسرونه جذاب واسه داداش خودم. --وااای چقدر قشنگه، مرسی داداشی. --قابل تور نداره، حالا زودتر بپوش تا سرمانخوردی. بعد اینکه لباساش رو پوشید، ناهار هم آماده شد و رفتیم توی آشپزخونه‌. با میزی که مامانم چیده بود، خود منم تعجب کرده بودم، چه برسه به آرمان. چند نوع غذا و ژله و ترشی و ماست و خلاصه همه چی...... همونجور که سرمیز مینشستم --مامان بابا نمیاد؟ --نه امروز نمی تونه بیاد. روبه آرمان کرد --خب آرمان جون بشین تا بهت غذا بدم. --ممنون مهتاب خانم. خیلی زحمت کشیدین‌. --آخییی عزیزم زحمتی نبود. ناهار که تموم شد به مامان کمک کردم تا سفره رو جمع کنه‌. مامان هم سرگرم صحبت با آرمان بود. صدای گوشیم منو به اتاق کشوند. دکمه وصل رو زدم --الو ساسان --الو حامد کجایی؟ --خونم چطور؟ چیزی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟ --یادته یه بار رفتم غمار خونه اون مردک..... --خببب! چی شده مگه؟ --حامد بد بخت شدم. به دادم برس اینا دنبال منن. --آخه من به تو چی بگم؟ هااان؟ مگه نگفتم نرو اون قبرستون ..لا اله الا الله. --حالا میگی چیکار کنم؟ خب یه غلطی کردم دیگه! --کجایی تو؟ --اگه نمیای بگ... حرفشو با دادم قطع کردم --مگه نمیگم کجاااایی؟ --آدرسو میفرستم‌. اینو گفت و تماس رو قطع کرد. روی تختم نشستم و دوتا دستمامو روی زانوم گذاستم و توی موهام فرو بردم. یادم افتاد به روزی که یه غمار چندین میلیونی رو باختم .! او روز هم اگه بابام نبود هنوزم توی زندان بودم. صدای پیامک گوشیم بلند شد‌... آدرسی که فرستاده بود، خیلی دور از شهر بود ولی اگه نمیرفتم ساسانو میکشت. به پلیس زنگ زدم و داستان رو خیلی خلاصه گفتم‌. اونام گفتن برم کلانتری تا باهم بریم. سریع آماده شدم و از اتاقم خارج شدم‌ مامانم که هراسون دنبالم میاومد --کجا حامد؟ چرا رنگت پریده؟ چی شده؟ --هیچی مامان! زود برمیگردم. همین که خواستم دستگیره در رو باز کنم صدای آرمان متوقفم کرد. --داداش منم میبری؟ --نه داداشی تو بمون خونه من زود میام...... با سرعتی که خودمم انتظارشو نداشتم به کلانتری رفتم و اونا هم با فاصله ازم اومدن. هرچی به آدرس نزدیک تر میشدم، استرسم از بابت ساسان بیشتر میشد‌ غلام آدمی نبود که بگذره، شده جون طرفو بگیره ولی از پولش نمیگذره. به محل رسیدم و از ماشین پیاده شدم...... 🍁نویسنده حلما🍁
🖊سوال کاربر: ⛔️ همسرم دو بار بهم خیانت کرده 💠 با سلام .یه خانم 45ساله تاحالا دوتا خیانت دیده ازهمسرش اولی که خوب واضح دیده اما خیلی اعتراض نکرده تازه میگف دیدم حال شوهرم بد دلم سوخت براش وگفتم نکنه خودم کم کاری کردم که رفته سمت کس دیگه، اما ارتباط کاملا قطع شد اما دوباره بعد چندسال یه خیانت دیگه اما واضح نبوده وخانم چیزی ندیده وهرموقع عنوان کرده کاملا انکار میکرده وخانم پیام هاشون می‌دیده اما چیزی نگفتن به گفته خودشون همسرشو خیلی دوست داشته وزندگیشو دوست نداشته خراب بشه حالا بعد 9سال که بااون خانم رابطه داشته ازبس اذیت بوده البته الان دوسال هیچ موردی نبوده واحتمال زیاد رابطه کات شده اما مشکل اینجاست که هنوز اون خانم همون مکانی که شوهرایشون سرکارن هستن باهم یه قسمت کارمیکنن البته باافرادخیلی زیاد نه فقط این دوباشن بالخره چندوقت پیش خانم پشت تلفن به آقا میگه واون انکار ومیگه من همه چیز میدونم واین پیام‌ها رابه هم دادین و خلاصه کلا میگه زندگیمون خیلی خیلی بهتر قبل تموم چیزهایی که یه خانم نیاز داره روبه من میده اما الان انگار محبتهاش میبینم اما نمیتونم هضم کنم انگار خشمم تازه شروع شده به نظرتون چه کار باید انجام بده 📚 پاسخ مشاور: 🔹 با سلام و عرض ادب خدمت شما آنچه در این فضا دیده می‌شود را می‌توان در دو قسمت دنبال نمود. 🔺اول اینکه ما یک بحث علت شناسی در این مسئله داریم که جای خود باید دقیق مورد توجه قرار بگیرد. 🔻دوم اینکه یک سطح از انتظار هم از آقا در این فضا وجود دارد که هر چه باشد اما باید رفتاری صادقانه و متعهدانه داشته باشد. ورود در قسمت دوم بعد از زمانی است که قسمت اول را به خوبی تحت مدیریت در آورده باشیم و توانسته باشیم با توجه به علت وقوع این مشکلات در جهت تقسیم و انجام وظایف مربوطه گام برداریم خصوصاً وظایفی که به عهده زن بوده است. 🔸در بحث علل عمده علت وقوع این‌گونه رفتارهای غیر متعهدانه می‌توان به موارد زیر اشاره کرد: 1⃣.نیاز جنسی واقعی تأمین نشده در شوهر 2⃣.نیاز به اقتدار مورد نیاز یک مرد که برای شوهر با توجه به رفتارهای همسرش تأمین نشده است. 3⃣.ایجاد نیازهای کاذب بیش از حد معمول در فضای پر تحریک جنسی که عمده بار آن به عهده ماهواره و اینترنت و جو آلوده جامعه  در ابعاد اخلاقی است. 4⃣.البته رفتارهای انتقام‌جویانه هم می‌تواند در کنار این علل قرار گیرد که مثلاً مرد به سبب ناراحتی از مسئله خاصی که بین خودش و همسرش است، انتقام خود را از این طریق می‌خواهد از همسرش بگیرد. هر کدام از این‌ها پروژه‌ای است که هم جای بررسی دارد و هم جای ارائه راهکار که مثلاً زن در خانه نیاز واقعی مرد را کاملاً تأمین نماید و اقتدار او را به هیچ عنوان نشکند و خدای ناکرده جوی که تحریک‌های بیش از حد و نیازسازی کاذب در خانه را ایجاد می‌نماید را ایجاد ننماید مثل اینکه در پی مدها و .. در فضای مجازی مانند اینستاگرام باشد و از این مسیر جاده را برای ایجاد مشکل برای همسرش نیز هموار سازد. 👈اگر این موارد رعایت گردد آنجاست که می‌توان از انتظار زن از مرد سخن گفت که یک زن از مردش انتظار دارد که پاسخ این اقدامات را به نحو شایسته و صادقانه بدهد. 💢 اگر بخواهیم گام دوم را که همان انتظار درست از همسر است در چند نکته خلاصه بکنیم می‌گوییم: 1⃣.تجسس در کار همسرتان نکنید و به دنبال آتو گرفتن از او نباشید. 2⃣.حرف دلتان را با همسرتان بزنید که مثلاً من به توجه تو نیازمندم و هر گاه تو به من توجه می‌کنی حس و حال خوبی دارم. 3⃣.در بیان مشکلات هم به گونه قضاوتی و در جایگاه حاکم عمل نکنید بلکه با روش بیان احساس و در قالب مثبت منفی مثبت حرفتان را بیان کنید. این روش باعث می‌شود که همسر شما جایگاه بالای خود را درک کند و در نگاهش شما نیز فردی محسوب شوید که او را می‌بینید و درک می‌کنید. 4⃣. به‌گونه‌ای رفتار کنید که آزادی و اختیار همسرتان صلب نشود و او در کنار شما بودن را با اختیار خود انتخاب نماید. البته همه این‌ها گفته شد اما شما برای بررسی‌های دقیق‌تر بی‌نیاز از دریافت مشاوره نیستید. 🌸با تشکر از صبر و حوصله شما. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
وقتی همیشه به ایرادهایی كه همسرتان دارد فكر كنید، روز به روز بیشتر از او دور می‌شوید. اما اگر همیشه به نقاط او بیندیشید هر روز بیشتر از دیروز برایتان عزیز می‌شود. 💞❤️💞❤️💞❤️💞❤️ 1️⃣سعی کنید همیشه از همسرتان صبورتر باشید. 2️⃣گذشت از مستحکم‌ترین پایه‌های ساختار یک زندگی ضد زلزله است. 3️⃣در شرایطی که ممکن است پایتان به مشاجره‌ای بی حاصل باز شود، بیهوده پایداری نکنید. 4️⃣بدانید از کاه، کوه ساختن هیچ کمکی به حل موضوع نمی‌کند. 5️⃣به همسرتان فرصت دهید که به اعصابش مسلط شود. 6️⃣ساده‌ترین شکل واکنش به خشم، نادیده گرفتن آن است. در زمان خشم یا ناراحتی، هیچ تصمیمی نگیرید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت27 چند متر عقب تر از من هم ماشین پلیس وایساده بود. از دور نگاهم به ساسان افتاد که زیر مشت و لگد های دوتا مردغول پیکر داشت جون میداد. به درخواست پلیس توی کلانتری که گفته بود بی سر و صدا باید نزدیکشون بشم، آروم آروم رفتم نزدیک. اون دوتا مرد قول پیکر که حواسشون به ساسان بود و منو نمیدیدن. میموند غلام که روی یه صندلی نشسته بود و سیگار میکشید. ولی یه دفعه نگاهش به من افتاد و از اون دوتا مرد خواست که ساسانو رها کنن. همونجور که با دستای باز داشت به طرفم میومد لبخند کریح و زشتی هم روی لباش بود --به به! به به! آقا حااااامد! چه عجب از این ورا؟ شما کجا؟ اینجا کجا؟ نمیدونستم قراره بلند شی بیای اینجا! راستی رفیقتم هستاااا آقا ساسان پاشو رفیقت اومده. باحالت مسخره ای ادامه داد -- از باباجونت چه خبر؟ هنوزم جور اینو و اونو میکشه؟ صد دفعه گفتم آخه...... تا حرف بابام اومد وسط، خونم به جوش اومد. واسه همین نزاشتم حرفشو ادامه بده و سرشو که طرفم چرخوند، یقشو گرفتم و دوتا مشت کوبیدم روی صورتش. همونجور که به من زل زده بود، زد زیر خنده و بازم ادامه داد --بیا بزن، این طرفم بزن، ولی یادت نره، که بابات چه مرتیک........ انداختمش روی زمین. همون موقع دوتا قلدری که غلام اجازه نزدیک شدن بهشون نمیداد خواستن بیان طرفم که غلام دستشو به نشونه ایست گرفت. زانومو گذاشتم روی شکمش و با دوتا دستام بیخ گلوشو فشار دادم. با صدایی که از لای دندونام به زور شنیده میشد --ببین دیگه نه من اون حامد سابقم که بخوای با کثافت کاریات ازم باج بگیری، نه دیگه اجازه میدم به پدرم توهین کن! فشار دستمو بیشتر کردم -- اگه یه کلمه دیگه، با اون دهن کثیفت درمورد پدرم صحبت کنی، خودم با دستای خودم خفت میکنم..... شیر فهههههم شدددددددد!!!؟؟ رفتم طرف ساسان. با ضربه ای که روی شونم خورد، سرمو برگردوندم و با مشتی که روی صورتم فرود اومد، تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم، خواستم بلند بشم که چنتا لگد محکم به شکم و پهلوهام خورد. از درد به خودم میپیچیدم! غلام اومد بالای سرم و یقمو گرفت و سرمو آورد بالا --ببین جوجو! اگه اجازه دادم جسارت زدن من رو پیدا کنی فقط یه دلیل داشت. تفنگشو درآورد و روی پیشونیم گذاشت --دلیلش اینه که خواستم روز آخری عقده هاتوخوب خالی کنی! الانم یه جوری میکشمت و گم و گورت میکنم،که دست هیچ احدی بهت نرسه! ماشه رو کشید و خواست شلیک کنه که صدای داد ساسان متوقفش کرد. --چه غلطی داری میکنی؟ قرار ما این نبود غلام! تو فقط خواستی حامد بیاد تا فقط گوششو بتابونی! نه که....... با سیلی که از غلام خورد افتاد روی زمین و خواست بلند بشه که پای غلام روی سینش فرود اومد و همینطور که اسلحه رو توی دستش میتابوند --ببین! تو یکی دیگه دهنتو ببند که هر بدبختی تو این چند سال کشیدم زیر سر توعه بچه قرطیه! تو اگه آدم بودی به قول خودت رفیقت حامد رو به پول من نمیفروختی! الانم دهنتو ببند وگرنه باهمین اسلحه دوتاییتون رو میفرستم به درک! تو اون لحظه فقط به یه چیز فکر میکردم. اونم رودست خوردن از ساسان! باور اینکه همه این بازی واسه گیر انداخت من بود و ساسان فقط نقش رفیق رو بازی میکرد واسم تعجب آور بود. تازه یاد پلیسا افتادم که هیچ نشونی ازشون نبود. تو اون لحظه از بابت اینکه لااقل آدم شده بود و میخواستم برم اون دنیا خوشحال بودم. سردی تفنگ روی پیشونیم و پایی که روی سینم فشار میاورد رشته افکارم رو پاره کرد. زیر لب شروع به فرستادن صلوات به نیت ۵ تن کردم. همین که صلوات پنجم روفرستادم صدای شلیک تفنگ توی سرم پیچید. اما من هیچ دردی احساس نمیکردم. چشمام باز بود و اطرافم رو میدیدم. ناباورانه نیم خیز شدم و به غلام که پاش تیر خورده و یه افسر پلیس داشت دستاشوبا دستبند میبست نگاه کردم. چند قدم اون طرف تر یه افسر دیگه ساسان رو با دستبند به طرف ماشین میبرد که ساسان سرشو برگردوند و بهم نگاه کرد. نگاهمو ازش برگردوندم و خواستم بلند بشم که باحس سوزش توی کمرم دادم به هوا رفت.... همه حواسشون طرف من پرت شد. یکی از افسرا اومد پیشم و ازم خواست تکون نخورم تا زنگ بزنه آمبولانس بیاد... گرمای خاک کم کم داشت از بین میرفت و سرمای خشکی جاش رو میگرفت. تو همون حالت به ساعتم نگاه کردم. ۷ عصر بود. دوباره همون افسر اومد پیشم و ازم خواست سوییچ ماشینو بدم بهش تا سربازی که همراهشون بود واسم بیاره. سوییچو گرفت و داد به سرباز‌. روی چهره سربازی که اون اطراف قدم میزد دقیق شدم. بهش میخورد ۱۹--۱۸ ساله باشه. خوشبحالش، سرباز بود و داشت خدمتی که به عهدش بود رو انجام میداد. ولی من هنوز به اینکه برم سربازی اصلا فکر هم نکرده بودم....... آژیر آمبولانس منو از فکر درآورد. دو نفر ازش پیاده شدن و منو با تخت توی ماشین گذاشتن. یکی از افسرای پلیس اومد دم در ماشین. 🍁نویسنده حلما🍁
💙❄️💙همسرم چشم چران است چه کنم؟ 💙❄️💙 چشم چرانی مردان 💙❄️💙چشم چرانی مردان متاهل 💙❄️💙با مردان چشم چران چی کنیم؟ 💙❄️💙دلیل چشم چرانی مردان متأهل چیست 💙❄️💙واکنش خانم ها به چشم چرانی مردها 💙❄️💙چشم‌ چرانی یک اختلال رفتار عادتی است که بر اثر استمرار و بتدریج در انسان‌ها و بخصوص آقایان شکل می‌گیرد. 💙❄️💙دکتر شکوه نوابی‌نژاد توضیح می‌دهد: گاهی ممکن است یک فرد بر اثر عوامل مختلف از جمله نیازهای سنی و رشدی و کنجکاوی و علاقه‌اش به جنس مخالف بخصوص در سن بلوغ رفتاری را از خود بروز دهد که بعدها به صورت یک عادت مرضی درآید. 💙❄️💙«چشم چرانی» نوعی اختلال است 💙❄️💙وی چشم‌چرانی را یک اختلال شناخته شده در میان افراد جامعه ذکر می‌کند و می‌گوید: 💙❄️💙کسی که نگاه‌های آنچنانی به دیگران را حق خود بداند و اصلا نگران تضییع حقوق دیگران نباشد یک بیمار است که باید هرچه زودتر درمان شود. 💙❄️💙«چشم چرانی» در همه جوامع منع شده است 💙❄️💙نوابی‌نژاد با تاکید بر این‌ که از منظر اجتماعی «چشم‌چرانی» یک پدیده بسیار زشت است، ادامه می‌دهد: در کشورهای پیشرفته این ناهنجاری را یک اختلال رفتاری شدید می‌دانند و فاعل آن مورد اعتراض و حتی تعقیب قانونی قرار می‌گیرد ا💙❄️💙ما متاسفانه در کشور ما بیشتر مردم بی‌تفاوت از کنار این معضل اجتماعی می‌گذرند. 💙❄️💙نوابی‌نژاد درباره عوارض سوء چشم‌چرانی در جامعه می‌گوید: 💙❄️💙فردی که نگاهی آلوده دارد نه‌تنها برای مخاطب خاص خود که برای کل اجتماع ایجاد ناامنی کرده، آرامش و امنیت را از همه سلب می‌کند. چشم‌چران در اصل به حقوق دیگران تجاوز می‌کند. 💙❄️💙جالب است بدانید به هیچ وجه قبول نخواهند کرد که چشمشان ناپاک است این عضو هیات علمی دانشگاه خوارزمی تاکید می‌کند: هیچ صحنه‌ای زشت‌تر و کریه‌تر از این نیست که مردی با وجود همراه داشتن همسرش نگاه ناپاک خود را بر چهره دیگر زنان بدوزد. 💙❄️💙در جامعه امروزی دیده شده مردانی با داشتن همسر وفرزند چشم از زنان اطراف خود بر نمی‌دارند 💙❄️💙آیا چشم چرانی درمان دارد ؟ 💙❄️💙هیچ چشم چرانی نمی پذیرد که چشم چران است 💙❄️💙ولی همه اطرافیان بخصوص آن کسانی که زیر نظر این چشم چرانی قرار گرفتند می‌دانند که چقدر این کار زشت وکریه منظر است....به آن شخص به عنوان یک فرد لا ابالی نگاه میکنن 💙❄️💙چشم ناپاک از درون خانواده شکل می‌گیرد شاید کسی آموزش کافی رو برایشان نگفته به هر حال بهترین راه درمان مراجعه به روانشناس هست 💙❄️💙همونطور که در دستورات دینی ما وارد شده چشم چران مورد لعنت خدا قرار می‌گیرد