🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت35
از نمازخونه رفتم پیش مامان و آرمان.
--قبول باشه مادر.
بلند شد و چادرش رو مرتب کرد.
--حواست به آرمان باشه، من برم ببینم حاج خانم حالش چطوره.
--چشم مامان جان. فقط چیزه...
--چی مادر؟
--راستش مامان آرمانو الان دیگه بردن بخش.
--خب بردن بخش دیگه.
یه نگاه کردن به آرمان که کنجکاو نگاهم میکرد و از مامان خواستم بریم اون طرف تر.
چند قدم که از آرمان دور شدیم،با صدای آرومی گفتم
--ببین مامان، فکر کنم که مامان آرمان کسیو نداش......
دستشو آورد بالا و با لبخند
--میدونم مادر، آرمان همه چیزو واسم گفت، الانم زنگ زدم رستا بیاد پیشش بمونه.
کلافه توی موهام دست کشیدم.
--آخه مامان من، نمیشد بگی خاله ای عمه ای کسی بیاد!
آخه رستااااا؟
--وا مگه رستا چشه؟ بعدشم اگه به خالت میگفتم که عالم خبردار میشد.
--خب رستا هم دختر همون خالس دیگه.
--اصلاا بزار ببینم، ایرادش چیه؟
خب بقیه بفمن، مگه کار خلاف شرع کردی؟
سرمو پایین انداختم.
--نه آخه میدونی مامان چیزه......
راستش من از این کارم خجالت میکشم.
--وا حامد چی داری میگی؟
تو انقدر خجالتی نبودی؟
چشماشو با اطمینان بست و بهم لبخند زد.
--قربون پسر خجالتیم برم! برو مادر هیچ مشکلی پیش نمیاد. برو اون بچه تنهاس.
--چشم مامان.
اومدم و نشستم پیش آرمان.
--خب داداش کوچیکه! اگه یه موقع قصد یخ زدن داری که بشین همینجا!
پاشو الان یخ میزنیم.
--ولی آخه مامانم تنهاس!
--نگران مامانت نباش. مامانم به دختر خالم گفته بیاد پیشش.
--آهان رستارو میگی؟
تو اون لحظه از اطلاعاتی که بین مامانم و آرمان رد و بدل شده بود، تعجب کرده بودم.
-- اره رستا! پاشو آرمان. پاشو بریم تعریف کن دیگه چی مامانم گفته.
همینجور که رانندگی میکردم حواسم به آرمان که داشت میخندید پرت شد.
--چیشده آرمان چرا میخندی؟
--هیچی چیزی نیست.
--نه یه چیزی هست! بگو ببینم چی شده؟
معصوم توی چشمام نگاه کرد.
--هیچی بخدا فقط داشتم به حرفای مهتاب خانم فکر میکردم.
کنجکاو یه گوشه ماشینو پارک کردم و بهش خیره شدم.
--مگه مهتاب خانم چی گفته؟
--آخه مهتاب خانم میگفت، شما به دختر خالتون علاقه دارید بعد یه بار......
حرفش باخنده قطع شد.
با چشمای گرد شده به خیابون خیره شدم.
--خب بعدش!!
--هیچی دیگه همین.
با صدای تقریبا بلندی داد زدم
--همییییین!!
با خنده سرشو تکون داد.
--اره همین.
--خب اونوقت این کجاش خنده داره؟
--این که تو هرموقع میخوای به رستا بگی از خجالت قرمز میشی.....
دوباره خندید.
از یه طرف کلافه بودم و از طرفی هم از دست مامانم عصبانی!
جدی نگاهش کردم
--ببین آرمان من و رستا فقط با هم همبازی بودیم!
البته نه که حالا فکر کنی من خیلی دلم میخواست باهاش بازی کنما!
نه!فقط بخاطر اینکه بچه دیگه ای هم سن و سال من نبود منم مجبور بودم بااون بازی کنم.
با چشمای گرد شده نگاهم کرد باصدای بلندی داد زد
--یعنی تو رستارو دوس نداریییی؟
--نه!!
به فکر فرو رفته بود.
با دستم تکونش دادم.
--آرمان چرا درست و حسابی حرف نمیزنی؟
--چیزه! آخه مهتاب خانم میگفت که آخر هفته قراره برین خونه خالت، میگفت دعا کنم زودتر مامانم حالش خوب بشه.
ناباورانه گفتم
--آرمان همه ی این حرفارو مامانم زد؟
--آره بخدا.
کلافه توی موهام دست کشیدم.
عصبانی بودم اما انگار صبر و تحمل از عصبانیتم جلو زده بود.
مطمئن بودم اگه قبلا همچین اتفاقی میفتاد، سر دعوا با مامانم میگرفتم و کلی داد و بیداد میکردم.
اما الان، تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم.
ماشینو روشن کردم و دوباره راه افتادم.
موبایلم زنگ خورد.
--الو؟
--الو سلام حامد جان!
--سلام بابا خوبی؟
--شکر، کجایید؟
--با آرمان توراهیم داریم میایم خونه.
--باشه پس بیا خونه حرف میزنیم.
--چیزی شده ؟
--نه بابا جون بیاید. خداحافظ......
در حیاط رو باز کردم و ماشینو بردم داخل حیاط.
با آرمان از ماشین پیاده شدیم.
--سلام بر پدر گرام.
--سلام حامد ج....
حالت صورتش نگران شد و دیگه حرفی نزد.
با صدای آرمان حواسش پرت شد.
--سلام عمو.
--سلام آرمان جان! خوبی؟ دستات بهتره؟
--ممنون عمو.
--حال مامانت خوبه؟
--بله خداروشکر.
به من اشاره کرد.
--حامد جان، برو لباست رو عوض کن و کمک کن آرمان لباسش رو عوض کنه بیاید شام.
--عهههه پس غذا پختید.
--بله چی فکر کردی بیا ببین چیکار کردم.
--چشششم.
سرمیز نشستیم و آرمان درمونده به غذاش نگاه میکرد.
--آرمان جان چیزی شده؟
--نه عمو.....
یاد دست آرمان افتادم.
قاشقش رو برداشتم و بهش غذا دادم.
بعد از اینکه سیر شد، غذای خودمو تموم کردم و ظرفارو شستم.
آرمان و بابا روی مبل نشسته بودن و داشتن مستند نگاه میکردن.
یه ظرف میوه شستم و رفتم نشستم روبه روی بابام.
همینجور که داشتم واسه آرمان میوه پوست میکندم، سنگینی نگاه بابا رو حس میکردم اما ترس نگاه کردن توی چشماش اجازه بلند کردن سرمو بهم نمیداد........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
❤️🍃❤️
#همه_بخوانند
💫ربطی ندارد متاهلی یا مجرد؛ زنی یا مرد؛
مکث را تمرین کن💫
گاهی زندگی سخت است و گاهی ما سخت ترش می کنیم . . .
گاهی آرامش داریم، خودمان خرابش می کنیم . . .
گاهی خیلی چیزهارا داریم اما محو تماشای نداشته هایمان می شویم. . .
گاهی حالمان خوب است اما با نگرانی فردا خرابش می کنیم . . .
گاهی میشود بخشید اما با انتقام ادامه اش می دهیم . . .
گاهی میشود ادامه داد اما با اشتیاق انصراف میدیم . . .
گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه می دهیم . . .
و گاهی . . . گاهی . . . گاهی . . .
تمام عمر اشتباه میکنیم و نمی دانیم یا نمی خواهیم که بدانیم ...
کاش بیشتر مراقب خودمان، تصمیماتمان و گاهی . . . گاهی های زندگیمان باشیم.
کاش یادمان نرود که فقط یک بار زنده ایم و زندگی می کنیم.فقط یک بار!
شاید اینگونه درک بهتر و درست تری از زندگی پیدا کنیم.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
❇️ والدینی که جامعه ما و یک جهان، مدیون آنهاست!
🌐 یکی از عوامل اساسی زنده نگه داشتن انقلاب اسلامی با وجود همهی تحریمها و فسادها، #نطفه_پاک، #شیر_پاک و #لقمه_پاک والدین است و جامعه ما مدیون این والدین هستند.
استاد حسن عباسی، ۹۶/۰۸/۰۸
✴️ از پدر و مادرتان بابت #حلال_زادگی خود تشکر کنید و دست و پای آنها را ببوسید...
🗓 یازدهم ژانویه، #روز_جهانی تشکر است. سپاسگزاری از یکسو نشان قدردانی است و از سوی دیگر محبتی و توجهای بسیار ساده ولی تأثیرگذار و ارزشمند را بیان میکند.
#افتخار_حلال_زادگی
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
📌سوال کاربر:
🖍 نمیدونم چه جوری خانواده م رو راضی کنم؟!
🔸 با سلام .من خواستگار اومده برام، دختر خانم 21ساله هستم و اقا هم 31سالشه.
اقا فردی متدین، با ایمان، خوش اخلاق، با شخصیت هستش.
شرایط واسه از دواجم داره فقط سرش یه کم طاس هستش. من اقا رو دوس دارم ولی خانوادم ب خاطر طاس بودن سرش مخالفن؟!
باشون هم صحبت کردم گفتم مو می کاره
راضی نشدن خانوادم. الانم اقا دوستم داره
هرچی خانوادش می گن یه دختر دیگه بگیر
می گه من حتما مریم خانم که من هستم
میخام.هی پیام میدم،در حد احوال پرسی
نمیدونم چه جوری خانواده م رو راضی کنم
میشه کمکم کنید؟ چه جوری خانواده م رو راضی کنم؟
📚 پاسخ مشاور:
🌿 سلام و عرض ادب
از اینکه به ما اعتماد کردید و توفیق داریم از تخصصمان برای کمک به شما استفاده کنیم، خدای مهربان را شاکر هستیم.
✨ خواهر گرامی قبل از پاسخ به سوالتون جا داره به جهت اینکه در مورد تصمیمتون رجوع به کارشناس دارید و سعی می کنید انتخاب عاقلانه و منطقی داشته باشید، شما رو تحسین کنم.
♻️ قطعا ازدواج یکی از مهمترین تصمیم ها و انتخاب های زندگی هر شخصی هست و داشتن ملاک های صحیح و منطقی برای این مساله بسیار مهم هست.
🌾 یکی از مواردی که در انتخاب همسر آینده هر شخصی اهمیت داره، پسند و جذابیت ظاهری هست. اینکه شما در درجه اول به شخصیت و اخلاق و ایمان خواستگارتون اهمیت دادید و مشکل کم مویی ایشون رو اهمیت ندادید نشانه خوبی هست ولی قبل از پرداختن به مساله مخالفت خانواده ، در مرحله اول باید توجه داشته باشید که ایا در واقع ایشان جذابیت کافی برای شما دارد و واقعا این مشکل برای شما بی اهمیت هست یا به خاطر مسائل دیگر دارید بیخیال می شید.
◀️ اگر از جهت خودتون به طور کامل این مساله حل شده هست، و جمع بندی شما اینه که ایشون مناسب شما هستند و ازدواج موفقی با ایشان دارید و فقط مخالفت خانواده آن هم فقط بخاطر کم مویی ایشان هست، طبق مراحل زیر پیش بروید:
1⃣.به هیچ وجه در مقابل خانواده جبهه گیری نکنید. قطعا شما در این مرحله و مراحل بعدی نیاز به همراهی خانواده دارید و نباید تصور کنند که شما بخاطر خواستگارتان دارید با آنها مخالفت می کنید.
2⃣. در فضای آرام و به دور از هیجان و تنش، دلایل خودتون بر مناسب بودن ایشون را برای پدر و مادرتون توضیح بدید.
اگر منظورتون از مخالفت خانواده ، خواهر و برادر و سایر اعضا هست، سعی کنید این عزیزان را دخالت در تصمیم ندهید.
پیشنهاد می کنم اگر فضای صحبت خصوصی دارید از این روش استفاده کنید و با پدر و مادر یا حتی مادرتون به طور جدا و خصوصی صحبت کنید.
3⃣. اگر صحبت ها تاثیر مناسب نداشت، از وساطت شخص دیگری که مورد اعتماد و اطمینان خانواده شما هست و شخص منطقی هست بخواهید با خانواده تون صحبت کنند.
4⃣. اگر مخالفت خانواده ادامه داشت ولی شما اصراری بر این مساله دارید، حتما مشاوره پیش از ازدواج حضوری داشته باشید تا هم سایر ریسک های این ازدواج بررسی شود و هم در صورت لزوم ، مشاور با خانواده صحبت کند.
🌸خوشبخت و سعادتمند باشید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
❇️ از تهییجهای شهوانی بپرهیزید
🍀 از تهییجهای غیرشرعی بهوسیله فیلمهای تحریککننده بهشدت بپرهیزید که علاوه بر گناه و معصیت، به ارتباط عاطفی بین شما آسیب میرساند و شما را از اعتدال، خارج میکند.
☘️ تهییج غیر شرعی بهمرورزمان، باعث نارضایتی و ناتوانی جنسی طرفین میشود.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
💥 خودخواهی در روابط همسرانه ممنوع
💠 اگر احساس کنی که با رفتن به یک مهمانی و یا ارتباط با یک دوست روابط با همسرتان آسیب میبیند و اختلاف ایجاد میشود آیا اصرار داری که آن را انجام دهی؟
🔹 انتخاب رفتار خودخواهانه یعنی انتخاب نارضایتی زناشویی.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت36
کنار آرمان نشستم تا بهش میوه بدم، اما خوابش برده بود.
--پاشو بابا! پاشو بچه رو ببر توی اتاق گناه داره اینجوری بخوابه.
--چشم.
بعد از اینکه آرمانو روی تخت خوابوندم، اومدم نشستم روی مبل و سرمو انداختم پایین.
--حامد!
--بله بابا؟
--تو چشمام نگا کن!
آروم سرمو آوردم بالا و تو چشماش خیره شدم.
--باریکلا. راستش میخوام چند کلمه مردونه حرف بزنیم.
--بله بابا من سراپا گوشم.
--یادته دوسال پیش رفتی غمارخونه اون نامرد....استغفرالله.
--غلامو میگی؟
--اره همون غلام.
از خجالت روم نمیشد سرمو بگیرم بالا! یاد دوسال پیش افتادم که بابام نصف دارای چندماهشو واسه باخت من توی غمار داده بود.
--شرمنده بابا! میدونم که چه غلطی کردم! هنوزم شرمن.....
با صدایی که رگه هایی از عصبانیت توش بود حرفمو قطع کرد.
--من نگفتم تا تو بخوای شرمنده شی.
بریده بریده ادامه داد
من! گفتم! غلامو! یادته! یا! نه!
سرمو گرفتم بالا و متعجب جواب دادم
--خب بله یادمه.
--ببین حامد! یه سوال میپرسم راستشو میگی فهمیدی؟
--بله چشم.
--تو دوروز پیش رفتی پیش غلام یا نه؟
از حرفی که زد ترسیده بودم و با صدای آرومی جواب دادم
--ات...تفاقی...اف..تاده؟
--پس دیدیش!
--بله دیدمش.
--ببینم حامد، تو بابای ساسانی؟ مامان ساسانی؟ وکیل ساسانی؟ چیه ساسانی آخه من نمیدونم.
--پس اتفاقی افتاده!
کلافه بلند شد و شروع کرد دور هال راه رفتن.
--بله زدی فک یارو رو آوردی پایین حالا میپرسی اتفاقی افتاده!
با ناباوری جواب دادم
--چی....چی...چیییی؟
بابا بخدا به جون خانم جون....
--نمیخواد جون خانم جونو قسم بخوری!خودم میدونم که چیزیش نیس، این از جای دیگه دلش پره.
--بابا میشه واضح حرف بزنین؟
با صدای تقریبا بلندی داد زد
--آقای حامد رادمنش به جرم ضرب و شتم آقای غلام حیدری چند ماه باید برن آب خنک بخورن.
از چیزی که شنیده بودم شوکه شدم.
--چیییی؟ آخه واسه چی؟
اون که چیزیش نشده!
--آره چیزیش نشده. گفتم که از جای دیگه دلش پره.
اومد نشست کنار من
--آخه حامد جان! عزیزم! پسرم! تو چرا انقدر بی فکری؟ چرا هرجایی که این ساسان میگه پا میشی میری؟ چرا قبلش به من خبر ندادی؟
با بغض توی چشماش خیره شدم
--بابا الان باید چیکار کنم؟
--نمیدونم! نمیدونم!
حالا فردا پاشو برو یه سر کلانتری میخوان چندتا سوال ازت بپرسن.
--چشم.
اینو گفتم و از روی مبل بلند شدم.
دستمو گرفت و تو چشمام نگاه کرد.
--توکلت به خدا باشه.
لبخند زدم و خم شدم دستشو ببوسم که مانعم شد و سرمو بوسید.
با دستش به کمرم ضربه زد.
--ایشالله که خیره. برو بخواب که فردا کلی کار داری.
همونطور که داشتم به طرف اتاقم میرفتم
--حامد؟
--جانم بابا؟
--راستی فردا که خواستم برم کارخونه آرمانو آماده کن ببرمش.
--چیییی؟
--چی گفتم مگه؟ آرمانو حاضر کن با من بیاد کارخونه.
--آخه بابا اونجا که جای آرمان نیست!
--چرا جای آرمان نیست؟ کاری نمیخواد بکنه میبرمش دفتر.
--باشه فقط خودش میدونه؟
--آرهههه! انقدر با مامانت جیک تو جیک شدن که نگو.
از حرفش خندم گرفت.
--چشم بابا. شب بخیر.
چشمامو باز کردم و به گوشیم که داشت زنگ میخورد نگاه کردم.
با دیدن اسم ساسان، کلافه گوشیمو خاموش کردم.
چشمم افتاد به آرمان که هنوز خوابیده بود.
همین که خواستم آرمانو بیدار کنم صدای اذان بلند شد.
بلند شدم و وضوگرفتم و نماز خوندم.
بعد از نماز با خدا حرف زدم و ازش خواستم که امروز به خیر بگذره.
همینجور که توی سجده بودم چشمام بسته شد و خوابم برد......
با تکون های دست بابا بیدار شدم.
--سلام بابا صبح بخیر.
--سلام حامد جان.پاشو صبححونت رو بخور ساعت ۹ باید کلانتری باشی.
نگاهم به آرمان که لباساش رو پوشیده و دست در دست بابا داشت به من نگاه میکرد.
--به به آرمان خان! کجا به سلامتی؟
خجالت کشید و سرشو انداخت پایین.
--خب دیگه حامد ما داریم میریم.
راستی مامانت زنگ زد گفتم بهت بگم بهش زنگ بزنی.
--چشم.
رفتم تو آشپزخونه و چشمم به میزی که بابا چیده بود افتاد.
با خوشحالی سر میز نشستم و صبححونه خوردم.
اما هیچ فکر منفی به سراغم نمیومد و این واسم تعجب آور بود.
بعد از اینکه صبححونمو خوردم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم.
با جارو برقی کل خونه رو جارو کشیدم و یه گردگیری سر دستی ام انجام دادم.
ساعت ۷ونیم بود.
بعد از اینکه دوش گرفتم لباسامو پوشیدم و جلوی آینه موهامو مرتب کردم.
بعد از برداشتن سوییچ و موبایلم از اتاق خارج شدم.
همینجور که داشتم ماشینو از کوچه خارج میکردم، نگاهم به پیرمردی که توی مسجد دیده بودم افتاد.
با لبخند دست تکون دادم و بوق زدم.
--سلام حاجی؟
--سلام پسرم خوبی؟
--ممنون. شما خوبین؟ همسرتون بهتر شد؟
--شکر خوبه.
--کجا میرید برسونمتون؟
--راستش میخوام برم بیمارستان پیش حاج خانم.
--بفرمایید میرسونمتون.
--نه پسرم مزاحمت نمیشم......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸