💢 احترام به همسر
🔵 یکی از عوامل اختلاف بین زوجین، بیتوجهی به حرفهای طرف مقابل است.
🔅 برای داشتن زندگی شاد و بیتنش باید بهطرف مقابل احترام گذاشت.
🔻 یکی از راههای احترام به همسر، توجه کردن و گوشدادن به حرفهای اوست. این کار باعث میشود که همسرتان احساس کند شما به او علاقه دارید و به او اهمیت میدهید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
❄️ راز موفقیت در همسرداری و تربیت فرزند
⭐️ در مقوله تربیت و فرزند پروری، والدین نوعاً دارای نظرات مختلفی هستند؛ فلذا برای اینکه این نظرات و سلایق، منجر به تنش و دلخوری از یکدیگر نشود، بهتر است پدر و مادر به نظرات یکدیگر احترام بگذارند و با گفتگوی مسالمتآمیز، به یک تفاهم مشترک برسند تا زندگیشان به دور از تنش بوده و نسبت به فرزندان خود تربیت درستی داشته باشند
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
💠*معیارهای انتخاب همسر از نگاه پیامبر اکرم(ص)*
ازدواج در نگاه هر کس معیارهایی دارد. با این حال، معیارهایی که بزرگان دین معرفی کرده اند، سالم ترین و مطمئن ترین معیارها است.
💫۱- ایمان
در اسلام شرط اول #انتخاب_همسر ایمان و تقوا معرفی شده است. دین بنیان خانواده را حفظ می کند و همسر باتقوا بیشتر از همسری که تقوای کمتری دارد، می تواند اعتماد و آرامش شما را تامین کند. بنابراین پرهیزگاری شرط اول ازدواج از نگاه ائمه و معصومین است.
کسی که پایبند به دین نباشد هیچ ضمانتی وجود ندارد که به رعایت حقوق همسر و زندگی مشترک پایبند باشد. در حدیثی از پیامبر اکرم(ص) نقل شده است که: وقتی کسی که به خواستگاری می آید و اخلاق و دین اش مایه رضایت است به او زن دهید که اگر چنین نکنید، فتنه و فساد زمین را پر خواهد کرد. (نهج الفصاحه ، ح247)
👈در حدیث دیگری از پیامبر اکرم(ص) نقل شده است که: با زن به خاطر 4 چیز ازدواج می شود: مال و ثروتش، زیبایی اش، دینداری اش و اصل و نسب خانواده اش؛ و تو با زنان متدین ازدواج کن. (کنز العمال . ح44602)
💫۲- حس خلق
توصیه بعدی اسلام درباره ملاک های ازدواج، حسن خلق است. مردی در این زمینه با امام رضا (علیه السلام) مشورت نمود و عرض کرد: یکی از بستگانم از دخترم #خواستگاری کرده ولی اخلاق بدی دارد. حضرت فرمود: اگر بدخلق است، دخترت را به ازدواج او در نیاور. ( وسائل الشیعه، ج14،ص54).
دینداری و اخلاق از مهمترین ملاک هایی است که باید هنگام انتخاب همسر مورد توجه قرار گیرند و اگر این دو خصوصیت در کسی وجود نداشت، در ازدواج با او باید تردید کرد. حسن خلق به دارا بودن اخلاق های خوب مثل صداقت، عفت کلام، نگاه پاک، امانتداری، فروتنی، بخشندگی و در کنار آن دوری از اخلاق های بد نظیر تندخویی، بی وفایی، کینه و حسادت و... را شامل می شود.
💫۳- وصلت خانوادگی
ازدواج یک پیوند خانوادگی است نه پیوند دو نفر. از سوی دیگر، خانواده اولین و مهم ترین ریشه هر فرد و آموزشگاهی است که او داشته هایش، خلق و خو، عادت ها و نگاهش به زندگی را از آنجا کسب کرده. بنابراین مهم است با خانواده ای سالم و اصیل وصلت کنیم.
اصالت خانوادگی به معنای سلامت خانواده و خوشنام بودن آن ها است. نه ثروت و اصل و نسب و نام و فامیل. اسلام تأکید دارد که درباره سابقه خانوادگی همسر، تحقیق لازم صورت گیرد و به خصوص، مراتب ایمانی و اخلاقی آنها در نظر گرفته شود. زیرا این اصالت خانوادگی در زندگی جدید و نسل بعد تأثیر خواهد گذاشت. پیامبر (صلی الله علیه و آله) در این رابطه می فرمایند: «برای نطفه های خود، بهترین را گزینش کنید. »
💫۴- همتایی
کفویت در ازدواج هم همیشه مورد تاکید پیامبر اکرم(ص) و ائمه بوده است. کفویت به معنای تناسب و همتایی و هماهنگی در ویژگی های اصلی افراد است و در جنبه های ایمانی، فکری، اقتصادی، سنی، ظاهری، خانوادگی، فرهنگی، تحصیلی و... مطرح می شود. در اسلام تاکید زیادی بر کفویت اعتقادی شده است چرا که اعتقادات هر فرد درون مایه وجودی او را مشخص می کنند و تضاد در اعتقادات تنش های زیادی در زندگی در پی دارد.
رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «مرد مۆمن، کفو و همتای زن مۆمن است؛ و مرد مسلمان، همتای زن مسلمان.» (وسائل الشیعه، ج14، ص44.)
بر این اساس بود که پیامبر (صلی الله علیه و آله)، حضرت علی (علیه السلام) را برای همسری دختر خود انتخاب نمودند. بعضی روایات همچنین کفویت را شامل دو چیز دانستهاند: یکی عفت ناشی از ایمان و اعتقاد و دیگری تأمین امکانات زندگی.
💫۵- سلامت
سلامت جسم و روح در ازدواج همیشه مورد تاکید اسلام بوده است. امام صادق (علیه السلام) از رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل کرده اند که آن حضرت فرمود: «از ازدواج با احمق بپرهیزید که هم نشینی با او مایه اندوه و بلاست.» (جعفریات، ص 92.) 🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت44
تو اون لحظه به نسبتی که بین من و اون دختر نبود، اما هنوز کسی خبردار نشده بود فکر میکردم.
نمیدونستم باید خوشحال باشم، یا ناراحت.
با تکون های دست ساسان از فکر کردن بیرون اومدم.
--چیه چی شده؟
پاشو حامد، آرمان کارش تموم شده.
--باشه پاشو بریم.
از اورژانس اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.
با لبخند به آرمان نگاه کردم.
--میتونی دستتو تکون بدی؟
--بله داداش.
ساسان با ذوق به آرمان نگاه کرد
--میای بریم شهربازی؟
آرمانم که عشق شهربازی با ذوق قبول کرد.
همون موقع موبایلم زنگ خورد
--الو سلام مامان.
نفس نفس میزد و صداش واضح نبود.
--الو.....سلام....حامد کجایید؟
--چیزی شده مامان؟ چرا نفس نفس میزنی؟
با بغض حرف میزد
--هیچی مادر چیزی نشده. فقط یه آدرس میفرستم واست سریع بیاین اونجا.
--چشم.
موبایلمو قطع کردم و به چشمای پر از سوال آرمان و ساسان خیره شدم.
ساسان پرسید
--کی بود حامد؟ چی شده؟
--نمیدونم ساسان، اما دل تو دلم نیست.
--بروبابا دل تو دلم نیست، عین این پیرزنای هفتاد هشتاد ساله حرف میزنی.
با صدای پیامک گوشیم، آدرسو دادم به ساسان و ازش خواستم سریع حرکت کنه.
ساسان با دیدن آدرس با بهت به من نگاه کرد
--حامد اینکه بیمارستانه؟
--نمیدونم ساسان فقط سریع تر برو.
سرمو برگردوندم صندلی عقب و به آرمان لبخند زدم.
--خوبی داداشی؟
--آره. واسه مهتاب خانم اتفاقی افتاده؟
--نمیدونم آرمان، فقط امروز نمیتونیم بریم شهربازی، قول میدم یه روز دیگه بریم.
--باشه اشکالی نداره.
ساسان ماشینو جلوی در ورودی پارک کرد و سه تایی پیاده شدیم، اما همین که خواستیم وارد بیمارستان بشیم، نگاهم چرخید سمت آمبولانسی که با سرعت رفت سمت اورژانس.
یه حس بدی داشتم.
با دیدن مامانم که از تاکسی پیاده شد حسم ریشه دار شد.
دوید طرف آمبولانس و گریه میکرد.
تازه متوجه شدم ساسان و آرمان هم به آمبولانس خیره شدن.
اما آرمان رنگ صورتش پریده بود.
نشستم روبه روش و صداش زدم.
--آرمان؟
با شنیدن صدای من بغضش ترکید و شروع کرد گریه کردن.
--داداشی مامانم چش شده؟ نکنه دوباره نفسش گرفته؟
همینطور که اشکاشو پاک میکردم لبخند زدم.
--نه داداش قربونت بره. طوری نشده که. اصلا کی گفته مامانت حالش بده؟
--نمیدونم.
ایستادم و با موبایلم به ساسان که روبه روم ایستاده بود پیام دادم:
ساسان یه بهونه جور کن آرمانو از اینجا ببر. نمیخوام اینجا بمونه.
ساسان هم چشماشو به نشونه تایید بست و به آرمان نگاه کرد
--آرمان جون!
--بله.
--میای باهم بریم شهر بازی؟
--نه. الان نمیام.میخوام برم پیش مامانم.
--باشه بعد که اومدیم برو پیش مامانت.
--نه آخه اگه حالش بد شده باشه چی؟
--نه آرمان مامان تو نبود که! بیا بریم بهونه نیار!
آرمان که انگار کم کم داشت دست به سر می شد با ناراحتی به من نگاه کرد
بهش لبخند زدم.
-- تو با ساسان برو شهربازی،منم میرم پیش مامانم ببینم چیکارم داره
--باشه.
ساسان دستشو گرفت و خواست بره،
کتفشو گرفتم و آروم زیر گوشش گفتم
--خداوکیلی مواظبش باش. میدونی که امانته.
--باشه خیالت راحت.
بعد از اینکه ساسان آرمانو برد، رفتم بخش اورژانس و با دیدن مامانم رفتم پیشش.
--سلام مامان.
--سلام حامد جان.کجایی مادر؟
--شرمنده مامان داشتم آرمانو دست به سر میکردم.
--الهی بمیرم، کجاس؟
--با ساسان رفت. نمیگین چی شده؟
--والا خودمم نمیدونم چیشد. داشتیم تو بازار قدم میزدیم که یه دفعه نفسش گرفت ونشست رو زمین.
ازم خواست با دستم به کمرش ضربه بزنم ولی هرچی زدم فایده نداشت، چند ثانیه بعد هم غش کرد.
دوباره گریش گرفت
--حامد اگه واسش اتفاقی بیفته من چه خاکی بریزم تو سرم.
--نه مامان جان نگران نباش. خدا بزرگه.
الان کجاس؟
--نمیدونم بردنش توی اون اتاق.
چند دقیقه بعد در همون اتاق باز شد و یه دکتر با چندتا پرستار اومدن بیرون.
ایستادم و سوالی به دکتر خیره شدم
--سلام آقای دکتر. حالشون خوبه؟
با حالت غمگین و سردی به صورتم نگاه کرد.
--ببینید، ایشون دچار تنگی نفس خیلی شدیدی شده بودن، که از قبل باید معالجه میشده، اما با بی اهمیتی این مشکل بزرگ تر شده و امروز.......
سرشو انداخت پایین و دوباره به من نگاه کرد
--متاسفم اینو میگم، اما ما هرکاری از دستمون برمیومد واسشون انجام دادیم.
تسلیت میگم.
با شنیدن این جمله ذهنم داغ کرد و دیگه هیچ صدایی نمیشنیدم.
اون لحظه فقط به آرمان که ۸ سال از نعمت مادر برخوردار بود فکر میکردم!
مامانم اومد طرف من و با گریه پرسید
--چیشد مامان؟
با دیدن من یدفعه حالش بد شد....
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
🍂 زنان مرد آفرین 🍂
▫️معاویه از خواستگاران پروپا قرصش بود، ولی هربار دست خالی باز میگشت.
فرستاده ی علی بن ابیطالب علیه السلام، برای خواستگاری آمد، فاطمه لبخند معناداری زد.
از فرط شادمانی و رضایت، گریست و گفت: «خدا را سپاس! من به «مرد» راضی بودم ولی او «مرد مردان» را نصیب من کرد.»
◽️بارزترین ویژگی اش، ادب بود.
بجا و به موقع حرف میزد، حد خودش را میدانست و رفتارش،
هرگز نشانی از خطا نداشت.
روزی که پا در خانهی امیرالمؤمنین علیه السلام گذاشت، گفت:
«نیامده ام جای مادرتان را بگیرم، من کجا و فرزندان زهرا سلام الله علیها کجا؟
من آمده ام تا کنیزتان باشم.»
تا چندی بچه دار نشد تا مبادا به خاطر مادر شدن، در حق فرزندان حضرت زهرا سلاماللهعلیها کوتاهی کند.
◽️تا زمانی که فرزند دار نشد، برای فرزندان امامش، یک مادر تمام عیار بود و پس از بچه دار شدن، همیشه و در هر شرایطی، فرزندان زهرا سلام الله علیها را به فرزندان خود ترجیح داد.
◽️وقتی عباس علیه السلام، نوزاد شیرین ام البنین به دنیا آمد،
بچه های زهرا (سلام الله علیها) را جمع کرد، آنها را نزدیک به هم نشاند و نوزاد یک روزه اش را در آغوش گرفت؛ بلند شد و عباسش را دور سر فرزندان فاطمه سلام الله علیها چرخاند
تا به همه بگوید که فرزندان ام البنین، بلا گردان فرزندان فاطمه زهرا سلام الله اند😭
◽️ به فرزندانش یادآوری میکرد که «مبادا حسن و حسین علیهما السلام را برادر و همتای خود بدانید، آنها تافته جدا بافته اند، آسمانی اند، نوادگان پیامبر اند.»
✔️و همین تربیت بود که نتیجه اش را در کربلا نشان داد...
#ام_البنین_سلام_الله_علیها
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
عاشقانه محبت کنیم.mp3
7.78M
فایل صوتی
قوانین حرف زدن با همسر...
آقای دهنوی
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | روضهخوانی تکاندهندهی و قدیمی رهبر انقلاب در مصیبت حضرت امالبنین (س)
🏴 انتشار بهمناسبت سالروز وفات حضرت امالبنین
🗓 ۱۳۵۲/۱۱/۱۲
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 عرض تسلیت به مناسبت وفات
حضرت ام البنین (سلام الله علیها)
#استوری
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
زنان مهدوی را دست کم نگیرید؛
زنان مهدوی، اگر نتوانند مانند حضرت زهرا، سرباز امام زمانشان باشند؛
مانند حضرت ام البنین، مربی سربازان امام زمان میشوند.☝️
راهت را برای عاقبت بخیری انتخاب کن: برای امام زمانت فاطمه ای یا ام البنین⁉️
ایام وفات #حضرت_ام_البنین تسليت باد🏴
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#حتما_این_داستان_رو_بخونید
رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ میکند. ﭘﺪﺭ بلافاصله ﻓﻮﺕ میکند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ مییابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل میشود.
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ میرود ﺑﻪ یکباره ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ میشود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ!
ﺳﻮﺍﻝ: «ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ بیمارستان ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟»
چند ثانیه فکر کنید سپس بخوانید.
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﯼ ﭼﻨﮓ میزند ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭد. ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺭییس ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ!؟
ﺍﮔﺮ ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩ نمیداشت ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ جواب ﺩﺭﺳﺖ میدادیم. ﺑﻠﻪ رئیس ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩ. ﻣﮕﺮ ﻓﻘﻂ ﻣﺮﺩ میتواند ﺭﺋﯿﺲ ﺑﺎﺷﺪ!؟
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻧﯿﺴﺖ، در هر زمينهاى میتواند باشد. مراقب تفکر قالبی خود باشیم.
در امور معنوی هم گاها برخی افراد با تفکرات قالبی راه رشد و پیشرفت را به روی خود می بندند وگرنه هر کدام از ما میتوانیم با تلاش و کوشش و البته اخلاص بشویم شبیه آیت الله بهجت ها و امام خمینی ها و ...
مهم این است با تفکرات قالبی خود را محدود نکنیم و مهر و برچسب نمیتوانم را از ذهن خود بیرون کنیم
❄️⛄️🌨⛄️❄️
⚫️ اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
⚫️ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
▪️اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
▪️سلام علیکم و رحمت الله و برکاته، صبحتون بخیر و عافیت
🖤 ای چراغ بیت الاحزان فرزندان حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها، ماه درخشان وجودت، سرو رعنای امیدت، حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام، سرمایه جاودانه دنیا و آخرتت است انشاءالله.
خوشا به سعادتت ای مادر پسران دلیر، ای مادر شیر مردان شهید، نوش بادت فردوس برین در جوار انبیاء و اولیاء الله...
🖤سالروز وفات حضرت امالبنین سلام الله علیها بر عموم مسلمین تسلیت باد
🔸حبیبالله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت45
گریش بیشتر شد و پاهاش میلزرید.
زیر بازوشو گرفتم و از بخش بردمش بیرون.
نشوندمش روی نیمکت و از آب سرد کن براش آب آوردم.
--مامان جان، یکم از این آب بخورین.
با گریه جواب داد
--نمیخوام مادر. نمیخواااام، حالا به بچش چی بگیم؟ به پدر مادر نداشتش چی بگم؟چجوری به آرمان بگم مامانت مرد؟
یکم شونه هاشو ماساژ دادم
--مامان جان، حکمت خدا بوده دیگه. امروز مامان کتی، فردا م.....
تو همون حالت دستشو برد بالا
--حامد اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی میزنم تو دهنت.
--چشم مامان جان. شما آروم باش.
مهر مادری که حتی از شنیدن از دست دادن بچش عصبانی و ناراحت میشد، اما قضیه واسه آرمان برعکس شده بود.....
--مامان به ساسان بگم آرمانو بیاره؟
--آره بگو بیارتش، تو ذهنش میمونه اما طوری نیس بزار مامانشو ببینه.
زنگ زدم به ساسان.
--الو حامد؟
--الو ساسان، کجایید؟
--من آرمانو آوردم شهربازی.
--آرمان پیشته؟
--نه آرمان رفته روی سرسره، چیشده حامد؟ اتفاقی افتاده؟
--ببین ساسان، سعی کن آرمانو اروم کنی...
--مگه چیشده؟
--مامان آرمان مرده.
با صدای تقریباً بلندی داد زد
--جدیییی میگی؟
--ساسان آروم تر. آره جدی میگم.
--حامد حالا من با این بچه چیکار کنم؟
--گفتم که سعی کن آرومش کنی و آروم آروم بهش بگی.
ساسان با صدای بغض آلود و بمی گفت
--آخه مگه منم که بهت بگن بابات مرد منم باورم بشه؟
--ساسان توروخدا آروم باش، بخدا الان تنها کسی که میتونه با آرمان حرف بزنه تویی.
--باشه یه کاریش میکنم. بیارمش اونجا دیگه؟
--آره بیارش.
گوشیمو قطع کردم و با دیدن رستا کنار مامانم چشمام چهار تا شد.
همیشه از اینکه مامانم واسه هرکاری رستارو باخبرمیکرد حرصم میگرفت.
رفتم پیششون و اخم رو مهمون صورتم کردم.
--سلام رستا خانم.
--سلام حامد خوبی؟
--ممنون.
از اینکه رستا با من احساس راحتی میکرد لجم گرفته بود، چون برعکس خانواده ما، خوانواده خالم زیاد در قید شرع و عرف نبودن.
صدای اذان بلند شد و رفتم نماز خونه و نماز خوندم .
همونجا زنگ زدم به بابام
--الو سلام حامد جان خوبی؟
--سلام بابا. ممنون شما خوبید؟
--خداروشکر. چیزی شده این موقع زنگ زدی؟
سعی کردم خیلی آروم و ریلکس قضیه رو به بابام بگم.
--حیف. خدا به آرمان صبر بده! آدرسو بفرس بیام پیشتون.
--چشم بابا پیامک میکنم.
از نمازخونه رفتم بیرون و با دیدن ساسان که آرمانو بغل گرفته بود رفتم پیششون.
--آرمان داداشی؟
سرشو بلند کرد و با بغض بهم نگاه کرد
--داداش حامد، میشه بگی مامانم کجاس؟
دنبال جواب سوالش میگشتم که ساسان به جای من حرف زد
--آرمان جان مگه نگفتم مامانت یکم حالش بده آوردنش بیمارستان؟
--نه تو دروغ میگی!تو دروغ میگی!
به نظرم اومد که آرمان خودش از نزدیک مامانشو ببینه بهتره.
--آرمان؟
--بله.
--میخوای بریم پیش مامانت؟
--آره منو میبری؟
--اره الان با ساسان میبریمت.
ساسان با چشمای ملتمس و نگران بهم خیره شد اما من کار خودمو انجام دادم.
--پاشو داداشی.
سه تایی رفتیم بخش اورژانس و از پرستار خواستم تا آرمانو ببرم پیش مامانش.
--باشه فقط ۵ دقیقه!
--چشم.
پرستار در اتاق رو باز کرد و آرمان با دیدن مامانش شروع کرد خندیدن و دوید طرف تخت.
رفت بالا سر مامانش.
صورتشو بوسید و وقتی خواست دستاشو ببوسه نگران بهم نگاه کرد
--داداشی چرا مامانم انقدر سردشه؟
فقط نگاهش کردم...
سرشو گذاشت روی قلب مامانش، صورتشو آورد بالا و با بغض خندید
--عه مامان،چرا بازی درمیاری؟ پاشو دیگه مگه یکم حالت بد نبود؟
خب تا الان دیگه باید خوب شده باشی.
دوید اومد پیش منو دستمو کشید
--داداشی توروخدا بیا مامانمو صدا بزن، حتماً باهام قهر کرده،اخه من که کاری نکردم؟
ساسان نتونست تحمل کنه و سریع رفت بیرون.
نشستم روبه روی آرمانو با دستام صورتشو قاب گرفتم
--ببین آرمان داداشی همه ی آدما یه روزی به دنیا میان و یه روزی هم از دنیا میرن.
خودشو زد به نفهمی
--خب داداش آخه این الان چه ربطی به مامانم داره؟
--آرمان توروخدا اینجوری نکن داداش.
قطره اشکش اومد پایین و انگار راه سد اشکاش باز شد
--چجوری نکنم؟
دستامو باز کردم و بغلش کردم.
--نگران نباش داداشی! مامانت قول میده زود به زود بیاد تو خوابت.
دستامو پس زد و دوید طرف تخت
با دستاش صورت مامانشو نوازش میکرد.
--مامان!مامانییییی! مامان کتی!
توروخدا چشماتو باز کن! خودت همیشه منو اینجوری بیدار میکردی.
چرا هرچی صدا میزنم جواب نمیدی؟
مامانییییی!
جون من! جون بابا!
توروخداااااا!
صورتش از شدت گریه قرمز شده بود.......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
☘️ میانهروی در فقر و غنا
✅ شایسته است که انسان در غنا و دارایی مغرور نشود و در فقر و نداری به خدا اعتراض نکند؛ زیرا خداوند در قران میفرماید: «آنچه از خوبیها به شما میرسد، از ناحیه خداست و آنچه از بدیها که به شما میرسد، از ناحیه خودتان است.»
📚 سوره نساء، آیه ۷۹.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
❇️ نقش مادر در تربیت
🔹 مادر که فاطمه شد، فرزندش میشود حسین.
مادر فاطمی، نسل حسینی تربیت میکند.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
⏰عمدهترین مهارتهای پیش از ازدواج
✍️ مهارتهای خودآگاهی، حل اختلاف، حل مساله، قاطعیت، ارتباطی، تصمیمگیری و کنترل خشم از عمدهترین مهارتهای لازمِ پیش از ازدواج است که اگر این مهارتها در شما وجود ندارد، نیاز به مشاوره و آموزش دارید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت46
رفتم کنارش و خواستم بغلش کنم که دستامو پس زد.
--ولمممم کنننن! توروخدا بزار مامانمو بیدار کنم!
به من اشاره کرد.
--مامان مگه تو نمیبینی داداش حامد باور نمیکنه؟
بلند شو بهش بگوووو! بگوو خوابیده بودی!
ماماااااان.
نگاهم چرخید سمت پرستارایی که دم در ایستاده بودن و بی صدا گریه میکردن.
یکیشون اومد جلو و ازم خواست آرمانو ببرم بیرون.
--آرمان جان داداشی! بلند شو قربونت برم.
--نمیخواااام!
به زور بلندش کردم و همینجور که دست و پا میزد از اتاق آوردمش بیرون. بردمش توی حیاط.
مامانم داشت میومد طرفمون و آرمان
تا نگاهش به مامانم افتاد گریش بیشتر شد
--مهتاب خانم! حامد نمیزاره مامانمو بیدارررر کنم! تورو خدا مامانمو بیدار کنید.
مامانم با گریه آرمانو بغل کرد.
--الهی مهتاب خانم فدات بشه، مامانت که نخوابیده عزیزم.
آرمان با لجاجت جواب داد
--خوابیده میدونم خوابیده!
ساسان با گریه به آرمان نگاه میکرد و تاسف وار سرشو تکون میداد.
نمیدونستم باید چیکار کنم.
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.
دست آرمانو گرفتم
--بیا اینجا آرمان.
همینجور که دوتا دستاشو روی صورتش گذاشته بود و گریه میکرد اومد طرف من
سرشو بغل کردم.
گریه هاش دل زمین و زمانو میسوزوند......
بعد از اینکه بابام کار ترخیص و گواهی فوت و... رو انجام داد،قرار شد فردا صبح جنازه رو تحویل بگیریم.
مامان و رستا با ماشین بابام رفتن و من و ساسان و آرمان هم با ماشین ساسان.
تو ماشین آرمان دیگه گریه نمیکرد و فقط به خیابون خیره شده بود........
رسیدیم خونه و بابا زنگ زد از بیرون غذا آوردن.
سر میز ناهارهیچ کس حرفی نمیزد و همه بیشتر با غذاشون بازی میکردن.
رستا و مامان میزو جمع کردن و ساسان از همه خداحافظی کرد و خواست از در بره بیرون
--حامد میشه چند دقیقه بیای دم در؟
--اره اومدم.
رفتیم بیرون و ساسان با پایین ترین صدای ممکن حرف میزد
--ببین حامد، راستش....
حرفشو قطع کرد و یه نفس عمیق کشید،انگار از حرفی که میخواست بزنه استرس داشت.
--ساسان چی شده؟
--امروز که با آرمان رفتیم شهربازی، حس کردم که یکی منو تعقیب میکنه، اولش زیاد اهمیتی ندادم تا اینکه موبایلم زنگ خورد. کامران بود!
آخه حامد تو که از همه چی خبر نداری! چند روز پیش که رفته بودیم پاتوق، کامران از غلام میگفت و اینکه چندتا آدم اُمل انداختنش تو زندان.
تو چشمام نگاه کرد
--راست میگفتی، کامران آدم غلام بود.
سرشو انداخت پایین و آه کشید.
-- بعدش چی شد؟
کلافه توی موهاش دست کشید و کوچه رو با نگاهش وجب کرد.
یه دفعه خیره شد به من
--حامد، رفتار اون روزت توی رستوران با نازی کار دستت داد.
ناباورانه پرسیدم
--مگه چی گفتم بهش؟
--آخه مشکل همینه که چیزی نگفتی، همون شب بعد از اینکه کامران اون حرفو زد، نازی با کلی آب و تاب کارایی که کردی رو به همه گفت، فقط شانس آوردی بهت مشکوکه.
--یعنی چی که بهم مشکوکه؟
--یعنی اینکه حرفای نازی یکم ناقص بود.
انگار اون یارو آدم نازی کارشو درست و حسابی بلد نبوده.
--یعنی اون دختره......لا اله الا الله، واسه من آدم گذاشته؟
--بله حامد جون! علاوه بر تو، واسه منم آدم گذاشته.
--آخه مگه مادوتا چیکارش کردیم؟
صداشو نازک کرد و ادای نازی رو در آورد.
--میدونی کامراااان، از اون روزی که توی رستوران اون برخوردو باهام کرد، بهش مشکوک شدم!
مطمئن بودم، یه نفر سومی این وسطه که حامد بهش علاقه داره....
--صبرکن! صبرکن!
شمرده شمرده ادامه دادم
--یعنی نازی به من شک کرده؟
با دستش زد رو شونم
--آره داداش!
تو اون لحظه دلم میخواست هرچی دختر مثل نازیه رو یه جا خفه کنم.
--ساسان حالا باید چیکار کنیم؟
--هیچی، فقط حامد یه چیز دیگه؟
--چی؟
--امروز که کامران زنگ زد، قصد جون آرمانو کرد.
ناباورانه پرسیدم
--یعنی چی که قصد جونشو کرد،غلط کرده، پسره پررو.
--حامد، انگار نمیفهمی، میگم طرف آدم غلامه، یعنی کارش از غلط کردن هم گذشته!
--یعنی چییی؟ مگه شهر هرته؟
--نمیدونم فقط باید یه چند روزی آرمانو با خودت بیرون نبری، تا آبا از آسیاب بیفته.
--فردارو چیکار کنم؟
--هیچی، فردا خودم چهار چشمی مراقبشم.
--باشه ممنون.
--نه بابا این چه حرفیه، من دیگه برم مامانم منتظره.
--باشه خداحافظ.
همین که برگشتم برم تو حیاط، کتفم به شدت کشیده شد و افتادم رو زمین.
تا خواستم بالا سرمو نگا کنم، ضربه شدیدی به صورتم خورد و پشت سرش ضربات بعد........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
881.6K
🔰 #فایل_آموزشی
💫✨ بایدها و نبایدهای دوران عقد😍
❌💔 آسیبهای دوران عقد
🎙 #استاد_هادی_کاظمیان
🎗به زوجهای جوان پیشنهاد می کنیم حتما این فایل صوتی را گوش بدهند 👆👆👆
💥💖🌹 حتما گوش دهید
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
♦️ عالیترین سرمایه زندگی
💠 اگر زن و مرد واقعاً خواهان موفقیت یکدیگر باشند، باید رفتار و گفتارشان را با نظر یکدیگر هماهنگ سازند؛ چراکه هر ضرر و منفعتی در زندگی مشترک، متوجه هر دوی ایشان خواهد بود.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
📌 غول خشم
💠 یکی از قویترین هیجانات انسان، خشم است. معمولاً فرد در هنگام خشم، نسبت به خشم خود آگاهی ندارد.
🔶 یک راهکار برای کاستن عصبانیت، این است که به خود بگویید: «من الآن عصبانی هستم»؛ با این کار، در واقع کنترل بیشتری بر روی خود خواهید داشت و قدری از خشمتان کم خواهد شد.
☘️ کسی که خشم خود را مهار کند و پرخاشگری نکند، قهرمان است.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨زندگی فاصله ی آمدن و رفتن ماست
شاید آن خنده که امروز دریغش کردیم
آخرین فرصت خندیدن ماست
زندگی همهمه ی مبهمی از خاطره هاست
هر کجا خندیدیم ، زندگی هم آنجاست
زندگی شوق رسیدن به خداست
خنده کن بی پروا ، خنده هایت زیباست🌺🍃
شبتان بخیر
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt