💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
♨️ امروزه شاید بسیاری از جوانان و خانواده ها نیز به این نکته دست یافته اند که صرف رسیدن به سن خاص و #بلوغ_جسمی و #جنسی ، برای تحقق یک ازدواج موفق و مطمئن کافی نیست و علاوه بر آن یک جوان باید به حدی از رشد و #آمادگی_روانی نیز رسیده باشد تا بتواند عهده دار مسئولیت ها و نقش های جدید خود در قالب #زندگی_مشترک گردد. ✅
😍 داشتن #زندگی_شاد ، مؤفق و مؤثر ، آرمانیست که هر فردی در زندگی خود به دنبال کسب آن است و #تحقق این آرمان زمانی میسر می شود که هر فردی در زمینهی #آموزش و #بهکارگیری #مهارتهای_زندگی تلاش و کوشش کرده باشد.👌
🔺مهارتهای زندگی را به #ده عنوان تقسیم کردهاند .0⃣1⃣
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🔴 #برای_تغییر_دیر_نیست
💠 زن فرعون تصميم گرفت که عوض شود، و پسر نوح تصميمی براي عوض شدن نداشت...! اولی همسر يک طغيانگر بود و دومی پسر يک پيامبر...!!!
💠 براي عوض شدن خود و تغییر وضع موجود هيچ بهانهای قابل قبول نيست اين خودت هستی که تصميم میگيری تا عوض شوی.
💠 در اسلام چیزی به نام بنبست نداریم. هر مشکل و گرفتاری قابل حل است. مهم آن است که بخواهید و اراده کنید که شرایط را تغییر دهید.
💠 قدم بعد این است که با مشورت و همفکری با آدمهای فهیم و باتجربه و کمکخواستن از مشاورهای دینی و متخصص، گامهای حل مشکل را با آرامش، تلاش و توکّل به خدا طی کنید.
💠 فقط فراموش نکنید که مشکلات همانطور که یک شبه بوجود نیامدهاند یک شبه نیز حل نمیشوند. صبور باشید و پله پله، نسخههای صحیح را عمل کنید.
💠 اگر در مراحل اولیه، تغییراتی احساس کردید، برای حفظ آن حتماً تلاش بیشتری کنید و هرگز ناامید نشوید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🔴 #سوت_اشتباه_در_زندگی
💠 اگر در بازی فوتبال، #داور تشخیص درستی ندهد و سوت اشتباه بزند درست است که بازیکن در دل خود نظر داور را قبول ندارد امّا حق ندارد در عمل نظر #داور را نپذیرد و با داور دست به یقه شود چرا که هرج و مرج میشود و فدراسیون میتواند، بازیکن متمرّد از دستور اشتباهِ داور را #توبیخ و جریمه کند. اگر بازیکن، متواضعانه و بدون داد و قال نظر داور را بپذیرد زمینهی روانی مناسبی را جهت قضاوتِ بدون خطا برای #داور فراهم میکند و درصد خطاهای او کمتر خواهد شد.
💠 در زندگی مشترک یکی از صفات عالی #زن که در روایات آمده است مطیع بودن نسبت به مرد است. هیچ مردی بیخطا نیست امّا وجود دستورات اشتباه و #طبیعی مرد (نه دستورات غیرشرعی و گناه) نباید باعث سرپیچی و اطاعت نکردن زن و درگیری لفظی با شوهر گردد چرا که طبق آموزههای دینی اگر مخالفت زن منجر به #فتنه، اختلاف و دعوای زن و شوهری شود سرپیچی از دستور مرد جایز نیست.
💠 نکتهی دقیقی که اگر خانمها رعایت کنند #سود و بهرهی آن به جیب آنها میرود این است که اطاعت متواضعانه از مرد و اشباع روحیهی #اقتدار وی به شدّت شما را محبوبِ مرد میکند و اتّفاقاً زمینه را برای مدیریّت سالم او فراهم میکند.
💠 #محبوبیّت حاصل از مطیع بودن، به قدری کارساز است که مرد را از فضای لجبازی، دیکتاتوری و قلدرگری دور میکند و به مرور، رفتارها و دستورات منطقی و از جنس #درک همسر از او صادر خواهد شد چرا که مردها اگر اطاعتپذیری از همسر خود ببینند روحیهی #پهلوانی آنها اجازه نمیدهد که شما را درک نکنند.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
زندگی ست دیگر...
همیشه که همه رنگهایش جور نیست ،
همه سازهایش کوک نیست ،
باید یاد گرفت با هر سازش رقصید ،
حتی با ناکوک ترین ناکوکش،
اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن،
حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد،
به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند ،
به این سالها که به سرعت برق گذشتند،
به جوانی که رفت،
میانسالی که می رود،
حواست باشد به کوتاهی زندگی،
به پاییزی که رفت ،
زمستانی که دارد تمام می شود کم کم،
ریز ریز،
آرام آرام،
نم نمک...
زندگی به همین آسانی می گذرد.
ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد گاهی هم صاف است،
بدون ابر بدون بارندگی.
هر جور که باشی می گذرد،
روزها را دریاب...
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت11
همونطور که دست آرمان تو دستم بود و داشتیم از کنار قبر ها رد میشدیم،فکری به سرم زد ،رو کردم طرف آرمان
--آرمان ساعت چند باید بری خونه؟
یه لحظه چشماش ترسید و با همون ترس تو چشمام زل زد.
--میشه بگی ساعت چنده؟
به ساعت روی مچم نگاه کردم.
۲بعد از ظهر بود.
همین که اینو از من شنید نفس راحتی کشید و زیر لب خدارو شکر کرد.
--چی شده آرمان؟
--هیچی یه لحظه فکر کردم ساعت ۵ شده.
به تسبیحای توی دستش اشاره کرد.
--آخه من باید تا ساعت ۵ اینارو فروخته باشم و پولشو بدم به تیمور خان.
--آرمان یه چیزی بگم قبول میکنی؟
سوالی بهم خیره شد؟
--میخوای من تسبیحاتو ازت بخرم و باهم اونارو نذر کنیم؟
--آخه.....آخه داداش تو که نمیتونی هر روز همه ی جنسامو بخری راستش من نمیخوام پولات تموم بشه.
--نترس آرمان، پولم تموم نمیشه! حالا موافقی باهم تسبیحارو نذر کنیم یا نه؟
با اینکه هنوزم راضی نبود ولی قبول کرد.
اون روز پول همه ی تسبیحارو حساب کردم و اول یکی از اونا رو واسه خودم برداشتم،ولی انگار یه حسی بهم میگفت یدونه هم واسه اون دختر بردارم....!
دوتا تسبیح برداشتم و بقیه تسبیحارو با آرمان به کسایی که اونجا بودن نذر دادیم.........
با آرمان روی نیمکت نشسته بودیم.
--آرمان تو گرسنت نیست؟
سرشو پایین انداخت، از خجالت کشیدنش یاد بچگی خودم افتادم.
--نه تا ساعت ۵ صبر میکنم و بعد میرم خونه! با خودش آروم زمزمه میکرد،کاش امروز غذا داشته باشیم.
با شنیدن این جمله از آرمان، ذهنم حسابی به هم ریخت،اصلا باور نمیکرم که کسی آرزوی غذا داشته باشه!
--خب حالا چطوره امروز با داداش حامد غذا بخوری؟
با لحن غمگینی گفت
--نه آخه داداش میترسم مامانت دوس نداشته باشه بیام خونتون،بعدشم دیرم میشه تیمور مثل دفعه قبل منو کتک میزنه.
--خب خونمون نمیریم،منم قول میدم قبل از ساعت ۵ بری خونتون تا تیمور هم اذیتت نکنه؟
سرشو با خوشحالی بالا آورد
--باشه قبول!
دست آرمان رو گرفتم و از گلستان شهدا خارج شدیم.
وقتی ماشینم رو دید،با خوشحالی به طرفم برگشت.
--واااای داداش چقدر ماشینت خوشگله.
چشمک زدم
--قابل شمارو نداره آرمان خان!
خندید و سوار ماشین شد.
دلم میخواست به بهترین رستورانی که میشناختم برم.
از طرفی هم رستورانی که میخواستم برم دور بود.
به آرمان نگاه کردم
-- آرمان دوس داری غذا چی بخوریم؟
یکمی فکر کرد و با ذوق گفت
--میشه پیتزا بخوریم؟
بعد اون مهمونی چند شب پیش دیگه پیتزا نخورده بودم.
راستش خودمم هوس کرده بودم.
با خنده گفتم
--اتفاقا منم هوس پیتزا کردم......
جلوی یه فست فودی نگه داشتم.
--بزن بریم داداش کوچیکه.
خندید و از ماشین پیاده شد.
با هم رفتیم داخل و دوتا پیتزا سفارش دادم.
روی میز دونفره ای نشستیم تا غذامون رو بیاره.
همونطور که آرمان اطراف رو دید میزد بهش خیره شدم.
صورتش کشیده و تو پر بود. موها و ابروهاش خرمایی بود.
چشماشم درشت و یشمی که اول از هر چیزی تو صورتش خودنمایی میکرد.
حس میکردم شباهت زیادی به عکس بچگیای من داشت.....
غذامون رو آوردن و با آرمان شروع کردیم به خوردن.
آرمان که دوتا اسلایس اول رو با ولع خورد اسلایس سوم رو داخل جعبه گذاشت و چشماش التماس میکرد که دیگه نخوره.
از این حالتش خندم گرفت
--آرمان داداش بخور.
--واااای دیگه نمیتونم!میشه بقیشو نخورم؟
با خنده سرمو تکون دادم.
پیتزامو که خوردم یه پیتزای دیگه سفارش دادم.
آرمان که از کارم تعجب کرده بود فکر کرد واسه خودم میخوام.
با تعجب روبه من گفت
--داداش میترکیا!
خندیدم و حرفی نزدم.
پول پیتزاهارو حساب کردم و پیتزایی که سفارش دادم رو برداشتم و با آرمان از پیتزا فروشی خارج شدیم.
وقتی نشستیم تو ماشین پیتزارو به طرف آرمان گرفتم
--اینم پیتزای مامانت.
از این کارم خجالت کشیده بود.
--داداش مامانم اگه بفهمه دعوام میکنه.میگه چرا قبول کردی.
--نه ناراحت نمیشه. بهش بگو خودت براش خریدی.
--آخه من که پولشو ندادم!
--مگه قرار نشد تو بشی داداش کوچیک من؟ پس یعنی اینکه پول تو و پول من نداره !
با این حرفم اولش یه کم گیج شد و بعدش با اینکه منظورمو هنوز نفهمیده بود قبول کرد.
به ساعت نگا کردم ،۳ونیم بود.
--آرمان میخوای بریم بستنی بخوریم؟
--آخه الان که هوا سرده مامانم میگه نباید بستنی بخورم چون سرما میخورم.
یادش بخیر!بچه که بودم وقتی مامانم میگفت تو پاییز نباید بستنی بخوری من یواشکی میرفتم از بستنی فروش سرکوچه بستنی میخریدم.
بعدش هم یه سرما خوردگی حسابی! که با سرزنش های مامانم حالم بد تر هم میشد......
--خب بستنی که نمیشه بخوری،به جای بستنی چی میخوای بخوری؟
یکم فکر کرد ولی بعدش از حرفی که میخواست بزنه پشیمون شد.
--اصلا من داداش بزرگ ترم و تو هم باید به حرفم گوش بدی.
--باشه حالا که تو بزرگ تری و حرف حرف توعه، بریم پاستیل بخوریم........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⚫️🌹یا مهدی صاحب الزمان(عج)🌹⚫️
شال مشکی باز بر دوش ات عزاداری مگر؟!
روضه زهرا(س) خودت تنها؟! تو بی یاری مگر؟!
صورت نیلی و مسمار و دری که سوخته...
زین مصیبت اشک نه خون میشود جاری مگر!
"عاصی"
🌹⚫️ جهت عرض تسلیت محضر مبارک امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف صلوات
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
May 11
🍀🌹🖤
🕯فاطمه زیباترین واژه هاست
🕯فاطمه ناموس شاه لافتی است
🕯فاطمی بودن تشیع بودن است
🕯فاطمه راه علی پیمودن است
🕯فاطمه آلاله آلاله هاست
🕯فاطمه سوز و گداز ناله هاست
🕯فاطمه گنجینه ای از خاتم است
🕯فاطمه چشم و چراغ عالم است
🕯فاطمه روح علی جان علیست
🕯فاطمه هم عهد و پیمان علیست
🕯فاطمه تفسیر یاسین است و بس
🕯باغ هستی را گل آذین است و بس
🕯فاطمه سبزینه سبزینه هاست
🕯فاطمه آوای وای سینه هاست
🕯نی توان گفتن زنی مانند اوست
🕯قلب احمد از ازل پیوند اوست
🕯فاطمه از هر پلیدی عاری است
🕯فاطمه فرهنگی از بیداری است
🕯فاطمه یعنی زمین یعنی زمان
🕯فاطمه یعنی حدیث قدسیان
🕯فاطمه یعنی ثریا تا سمک
🕯فاطمه یعنی مدینه تا فدک
🕯فاطمه دریای عصمت را در است
🕯فاطمه جامی است کزکوثرپراست
🕯فاطمه راز هزاران رازهاست
🕯فاطمه خود برترین اعجاز هاست
🕯کعبه را آیینه روی فاطمه است
🕯پنج تن را آبروی فاطمه است
🕯فاطمه یک یادبود ماندنی است
🕯فاطمه تنها سرود خواندنی است
🕯فاطمه علامه ساز مکتب است
🕯فاطمه آموزگار زینب است
🕯فاطمه رمز تماس با خداست
🕯فاطمه تاج عروسان سماست
🕯آسمان هم خاکسار فاطمه است
🕯یا علی مولا شعار فاطمه است
🕊 ای تـاج سـر
🖤 عـالم و آدم زهـرا
🕊 از کودکیام
🖤 دل به تو دادم زهـرا
🕊 آن روز که
🖤من هستم و تاریکی قبـر
🕊جـان حسنت
🖤 برس به دادم زهـرا
🏴 شهادت بانوی دو عالم،
فاطمه(س)تسلیت باد.🏴
🔸ای روح دو صد مسیح محتاج دَمَت
🔸زهرائی و خورشید غبار قدمت
🔸کی گفته که تو حرم نداری بانو؟
🔸ای وسعت دلهای شکسته حَرَمت
ایام سوگواری و شهادت🖤
فاطمیه(س) تسلیت باد🙏🏻
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت12
ماشینو روشن کردم و به طرف مغازه ای که چند بار برای خرید شیرینی رفته بودم و با اصرار مغازه دار که یه جورایی دوستم به حساب میومد چند تا دونه پاستیل خورده بودم راه افتادم.
توی راه آرمان همش به خیابونا و آدمایی که رد میشدن نگاه میکرد.
جلوی همون مغازه نگه داشتم و از آرمان خواستم باهام بیاد.
اونجا پر بود از شیرینی ها و پاستیل هایی که شیشه یخچال ها ازشون محافظت میکرد.
--به به آقا حامد! چه عجب؟ یادی از فقیر فقرا کردین؟
--سلام رضاجون! راستش این مدت یکمی گرفتار بودم......
--خب حامد جون به سلامتی خواستگاری چیزی میخوای بری؟تولد دوست دختری کسیه؟ یا.....
با دستم بهش فهموندم که سکوت کنه و به آرمان اشاره کردم.
با خنده مصنوعی
--نه رضا جون اومدیم واسه آرمان خان پاستیل بخریم.
رضا که تازه متوجه آرمان شده بود با لبخند روبه آرمان
--به به چه شازده ای!
حالا بگو ببینم از کدوم پاستیلا بیشتر دوس داری؟ به قفسه ای که هر قسمت از اون یه مدل پاستیل بود اشاره کرد.
آرمان که انگار منتظر اجازه من بود با چشمام منتظر نگام میکرد.
--خب داداشی انتخاب کن دیگه!
آرمان که با اجازه من خیالش راحت شده بود به قفسه پاستیلا نگاه دقیقی انداخت و چند مدل انتخاب کرد.
منم همونجور که نگاه گذرایی به قفسه ها میکردم، چشمم به پاستیلای قلبی قرمزی افتاد که هم اندازه نبود و هر کدوم یه اندازه ای واسه خودش داشت.
--رضا جون میشه یکم از اون پاستیل قلبیا هم بهم بدی؟
با حالت چندشی ادانه داد--چشممممم حامد جون قلبیشم بهت میدم.
اینو گفت و پشت بندش خندید!
از اون رفتارش یکم ناراحت شده بودم ولی خب مقصر خودم بودم!
خود خرم بودم که کادوهای ولنتاین و مناسبت های مزخرف رو ازش میخریدم!
حیف اون پولایی که الکی هدر دادم.
--حامد ! حامد کجایی داداش؟
--ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد.
--بله کاملاً مشخصه. داشتم میگفتم قابل شمارو نداره.
--نه قربون دستت! کارت بانکی رو به طرفش گرفتم. رضا که به طرف کارتخوان رفت نگاهم افتاد به آرمان که مظلومانه دست تو دست من کنارم وایساده بود.
--خب داداشی هرچی میخواستی رو گفتی دیگه؟
با ذوق نگاهم کرد
--اره داداشی تو خیلی خوبی!
کارتو از رضا گرفتم و جعبه پاستیلارو برداشتم
--خب رضا جون ما دیگه بریم.دستت هم درد نکنه.
--نه بابا این چه حرفیه حامد جون. بازم بیا این طرفا! انشاالله شیرینی خواستگاریت.
از رضا خداحافظی کردم و همونطور که پاستیلا تو دستم بود، دست آرمانو گرفتم و با هم به طرف ماشین رفتیم.
وقتی نشستیم تو ماشین جعبه پاستیلارو باز کردم و ازش خواستم تا بخوره.
--راستش میشه پاستیلارو ببرم خونه با مامانم بخورم؟ آخه مامانم میگه از بچگی پاستیل خیلی دوس داشته!
--اره چرا که نشه؟
جعبه پاستیلای قلبی رو که رضا توی یه جعبه دیگه چیده بود رو باز کردم و به آرمان تعارف کردم.
--راستش من از این قلبا خوشم نمیاد آخه رنگ خونن!
از تعریفش خندم گرفت و در جعبه رو بستم و اونو تو داشبورد گذاشتم. یه نگا به ساعت انداختم نزدیکای ۴ و نیم بود.
--خب آرمان آدرس خونتون رو بگو تا ببرمت.
آدرس رو گفت و منم با بیشترین سرعتی که میتونستم حرکت کردم تا یه موقع تیمور آرمانو اذیت نکنه.
به یه کوچه رسیدم
--مرسی داداش از اینجا به بعد رو خودم میتونم برم. خونمون ته کوچس.
یه نگا به کوچه انداختم،خوف وترس رو میشد با تموم وجود تو خلوت اون کوچه حس کردم.
داشت پیاده میشد که دستشو گرفتم
--حواست کجاست پیتزا و پاستیلات یادت رفت.
اونارو گرفت.
--خیلی دوست دارم داداش حامد! امروز خیلی بهم خوش گذشت.
--منم همینطور داداش کوچیکه!
به ساعت اشاره کردم
--خب آرمان برو تا تیمور عصبانی نشده.
جعبه پیتزا و پاستیل رو برداست و از ماشین پیاده شد.
دستشو بالا آورد و چند بار تکون داد، بعد از اون با سرعت برق دویید و جلوی در خونه ای ایستاد
خیلی سعی کردم تا چهره ی تیمو رو ببینم
اومد بیرون و با اخم و تشر به آرمان و بعد به دستاش نگاه کرد. با دستش به داخل خونه هولش داد و یه نگا به اطراف انداخت و در رو بست
به طرف خونه برگشتم و توی راه همش با خودم میگفتم کاش آرمان بتونه به مامانش پیتزا و پاستیل بده!
از حرفای آرمان معلوم بود چند تا خونواده تو اون خونه زندگی میکردن
به خونه رسیدم و ماشینو داخل پارکینگ بردم
رفتم تو خونه ،از آشپزخونه صدایی نیمومد و این یعنی مامان هنوز خونه مادرجون بود.
به اتاقم رفتم.
رفتم حموم، بعد یه دوش حسابی ،از حموم اومدم بیرون و یه تیشرت و شلوار مشکی پوشیدم!
همونطور که توی آینه موهامو خشک میکردم به صورتم خیره شدم.
دیگه تقریباً ریشام در اومده و پر شده بود.از این بابت خوشحال بودم چون ازبچگی از آدم هایی که ریش داشتن خوشم میومد.
اون روز یه حسی اجازه تیغ کشیدن به صورتم رو نداد.ولی چون مرتب نبود،با تیغ روی ریشام رو خط انداختم.
قیافم شبیه پسرای مذهبی سربه زیر و با حیا شده بود
🍁نویسنده حلما
May 11
🌹سیاستهای_همسرداری
👈 همواره سعی کن هم تو خلوت، هم جلوی دیگران از همسرت تقدیر و تشکر کنی. دیگران یعنی...
👈 دوستانتون...
👈 فرزندانتون...
👈 اقوام خودت...
👈 اقوام همسرت...
✅ با این کار
👈 هم ارزش همسرت رو جلوی بقیه بالا بردی
👈 هم همسرت احساس ارزشمند بودن میکنه
👈 هم همسرت خوب متوجه میشه که چقدر دوستش داری...
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
رفتارهایی که غالبا باعث عصبانیت مردان می شود:
✨به مرد فرصت تنهایی ندادن
✨مدام زنگ زدن
✨شکاک بودن
✨بدگویی از او در جمع
✨قهر کردن و حرف نزدن
✨مقایسه با دیگران
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
❎ هرگز همسرت را به اعضای خانواده اش تشبیه نکن.
👈 تو هم مثل بابات، خواهرت خیلی... هستی؛ اینها نشان از خشم منفعل شما نسبت به خانوادهاش و آغازگر دعوایی بینتیجه و پرتنش خواهد بود.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
خدایا!
ما رو درس عبرت دیگران قرار مَده!
همه بگین الهی آمین🤲
شبتان بخیر
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت13
به ساعت نگا کردم،۵ بعد از ظهر بود.
یه نگاه به اتاقم انداختم.
دیوارای اتاقم پر بود از عکسای ماشین و موتور هایی که بهشون علاقمند بودم. وسایل اتاقم به کمد و تخت و میز کامپیوتر و دراور خلاصه میشد..!
تصمیم گرفتم چیدمان اتاقم رو عوض کنم.
نزدیک ۵ سال پیش بود که یه روز با مامان نزدیک عید چیدمان اتاقم رو عوض کردم و تا الان همینجور مونده بود.
اول از همه کمدم و خالی کردم و لباسایی که بهشون نیاز نداشتم رو داخل نایلون ریختم و بقیه رو به چوب لباسی های فلزی آویزون کردم و مرتب سرجاشون گذاشتم.
نایلون لباس اضافه هارو هم گوشه اتاق گذاشتم.
به طرف میز کامپیوترم رفتم و اول سیمای به هم ریخته رو مرتب کردم و یه گوشه رو میز جمعشون کردم.
تصمیم گرفتم جای میز کامپیوتر رو با تختم عوض کنم.
اما قبلش باید کشو های میز کامپیوتر رو خالی میکردم.
با خالی کردن کشوها دلیل پر بودنشون رو فهمیدم .
یه سری CD های بازی که مال دوران نوجوونیم بود و یه سری فیلم جنگی و اکشن که الان دیگه اصلا بهشون علاقه نداشتم داخل کشو ها بود.
همونطور که وسایل رو بررسی میکردم نگام به CD هایی که ساسان چهار سال پیش بهم داده بود افتاد.
اون روز فکر میکردم بهترین و جذاب ترین فیلمای عمرم رو تماشا میکنم،ولی الان حتی از نگاه کردن به عکسای روی جعبه CD خجالت میکشیدم.
با حرص همشون رو جمع کردم انداختم سطل زباله.
بقیه CD هارو هم گذاشتم سر جاش که بعداً بدم بچه های فامیل.
بعد از مرتب کردن کشو ها، سراغ تختم رفتم و با اینکه خیلی سنگین بود کشو کشون اونو وسط اتاق بردم.
به لطف مامان زیر تختم تمیز بود و نمیخواستم جارو بکشم.
وقتی جای تخت رو با میز کامپیوتر عوض کردم نوبت تخت بود،ک تصمیم گرفتم گوشه اتاقم بزارم،جای کمد و دراور هم به نظرم خوب بود.
با جارو برقی اتاقم رو جارو زدم و روی میز کامپیوتر و کمدم رو هم با دستمال گرد گیری کردم......
به ساعت نگاه کردم، ۷ عصر بود.
گوشیمو برداشتم و همونجور که رو تختم دراز کشیدم شماره مامانم رو گرفتم.
--سلام حامد جون!کجایی مامان ؟ میدونی چقدر بهت زنگ زدم؟
--سلام مامان. شرمنده گوشیم رو سایلنت بوده نتونستم جواب بدم.خونم.تو کجایی؟
--خب خداروشکر،دلم هزار راه رفت!
منم دارم میام خونه.
از مامان خداحافظی کردم و همونطورکه گوشی تو دستم بود خوابم برد.
با حس اینکه یه نفر بالای سرمه چشمامو باز کردم.
--عه حامد جون بیدار شدی؟داشتم روت پتو مینداختم.
روی تخت نشستم.
--سلام مامان خانم.
یه وقت نگی من یه پسر دارما؟
با اینکه میخواستم اذیتش کنم ولی اون جداً بهش بر خورده بود.
--عمت بود این همه به آقاااا زنگ زد؟
اصلا تو مگه به موبایلت نگاه هم میکنی؟
خندیدم و دستشو بوسیدم.
--شوخی کردم مامان جون. حالا چرا به دل میگیری؟
با اینکه به زور داشت خندشو کنترل میکرد یه دفعه یاد غذاش افتاد و خیلی سریع از اتاقم رفت بیرون.
به ساعت گوشیم نگاه کردم.
نزدیک اذان بود.دلم میخواست برم مسجد.
سریع وضو گرفتم و لباسام رو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون،همونطور که داشتم با عجله در هال رو باز میکردم
مامانم از تو آشپزخونه صدام زد.
--کجا حامد؟ نکنه..........
حرفشو خورد و چیزی نگفت.
از فکری که در موردم کرده بود دلخور شدم.
ولی کاری نمیتونستم بکنم.
از قدیمم گفتن هرکی خربزه بخوره باید پای لرزش بشینه....!
مسجد یه کوچه بالاتر از کوچه ی ما بود و من سعی کردم همون مسیر کوتاه رو هم با عجله برم.
وارد مسجد که شدم مکبّر تازه میخواست اذان بگه و همه داشتن صف میبستن.
باهاشون همراه شدم و خودمو بین صف دوم جا دادم.
تو محله ای که زندگی میکردیم بیشتر مردم همو میشناختن، بخاطر همین بعضیا با تعجب ، و بقیه هم با نگاه بدی به من خیره شده بودن!
من راه خودم رو انتخاب کرده بودم.
ولی حس میکردم تحمل اون همه نگاه سنگین رو ندارم.
سرمو پایین انداختم و مشغول ذکر گفتن شدم.
همونطور که سرم پایین بودصدای
پچ پچ کسی که پشت سرم بود رو میشنیدم.
--عجب زمونه ای شده! پسره چند سال هر غلطی خواسته کرده، حالا نشسته تو صف نماز؟؟
--ول کن حاجی ما که همه چیزو نمیدونیم!جوونیه دیگه......
هر چقدر خواستم فکرمو به جای دیگه مشغول بکنم نمیشد،تو دلم به خدا امید داشتم و ازش خواستم تا بهم تحمل بده.
درست بود که چهار سال تموم هر کاری دلم خواسته بود کرده بودم، ولی خب هر کسی ممکنه یه روزی سرش به سنگ بخوره!؟
خدا که اینهمه بزرگه به بنده هاش اجازه توبه داده!اونوقت آدماش.....!
تو فکر بودم که دستی روی شونم نشست.یه پیرمرد بود که داشت با لبخند نگام میکرد.
--پاشو جوون الان حاج آقا میره رکوع.
با اینکه انتظار چنین رفتاری رو نداشتم با بغض لبخند زدم
--چشم.......!
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بی اجازه وارد خانه زهرا(س) نشوید
آیه وحی چنین بود ولی دشمن هار...
بی حیاء بود و بزد آتش کین خانه وحی
شد جهان پیش دو چشمان گل حیدر(ع) تار
پشت در رفت دفاع کرد ز حیدر(ع)، زهرا(س)
او گلی بود که بر چشم عدو بودش خار
هر که دارد حبّ زهرا(س) عاقبت اهل بهشت...
هر که شد دشمن زهرا(س) عاقبت هیزم به نار
" #عاصی"
🌴🏴🥀🏴🌴
#حدیث
🍁پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرمایند:
«من احب فاطمه ابنتی فهو فی الجنه معی ومن ابغضها فهو فی النار؛
هر کس فاطمه علیها السلام دخترم را دوست بدارد، در بهشت با من است، و هر کس با او دشمنی ورزد، در آتش [دوزخ] است.»
📜بحارالانوار، ج۲۷، ص۱۱۶
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
☀️ حضرت فاطمه (علیها السّلام) :
💠 همانا سعادتمند کامل و خوشبخت حقیقی کسی است که علی علیه السّلام را در زمان حیاتش و پس از وفاتش دوست بدارد.
📚 نهج الحیاة، ص ۴۸
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت14
اونشب توی مسجد،با اینکه حرفای بعضی آدما آزارم میداد ولی آرامش خاصی داشتم.
حس میکردم واسه اولین بار توی مسجد پا گذاشتم...!
نماز جماعت که تموم شد،از مسجد خارج شدم و به طرف خونه رفتم.
در حیاطو باز کردم و وقتی میخواستم وارد خونه بشم،چند جفت کفش زنونه بیرون در بود و این یعنی مهمون داشتیم.
در هال رو باز کردم و همراه با یاالله سر به زیر وارد خونه شدم.
همونطور که حدس میزدم خاله و رستا و یسنا خونمون بودن،باهاشون سلام و احوالپرسی کردم.
انگار اونا هم از رفتارم متعجب بودن!
همینطور که روی مبل نشسته بودم، سنگینی نگاه رستارو حس میکردم ولی دلم نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشم.
پیش خودم فکر میکردم که جمع زنونس و وجود من اذیتشون میکنه.
--شرمنده خاله جون من یکم کار دارم باید برم اتاقم،شما از خودتون پذیرایی کنید.
--باشه خاله جون.برو مزاحمت نباشیم؟
--نه خاله این چه حرفیه مراحمید.
با یه ببخشید رو به همشون بلند شدم و رفتم تو اتاقم.
وقتی درو بستم تازه متوجه عرقی که از خجالت رو پیشونیم بود شدم.
دلیل خجالتم رو نمیدونستم ولی اینکه با رستا چشم تو چشم نشده بودم منو خوشحال میکرد!
به گوشیم نگا کردم،۳ تماس بی پاسخ از ساسان.
اولش نمیخواستم بهش زنگ بزنم ولی بالاخره هرچی بود رفیق بود خیر سرم!
خواستم همون موقع بهش زنگ بزنم،اما منصرف شدم.
لباسام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم.
همونطور که دستامو زیر سرم گذاشته بودم و به سقف خیره شده بودم،فکر اون دختر اومد سراغم،و سوال هایی که مدام تو سرم تکرار میشد!
چرا اون وقت شب اونم اون دختر بیرون بود؟
چرا تا الان کسی از خونوادش سراغشو نگرفته بود؟
چرا اون شب گفتم همسرشم!؟
کلافه از فکرایی که توی سرم بود بلند شدمو روی تخت نشستم.
سرمو بین دستام گرفته بودم و با کلافگیم سر و کله میزدم که گوشیم زنگ خورد.
--سلام. آقای رادمنش؟
--سلام بله بفرمایید.
--از بیمارستان تماس میگیرم.
راستش شما باید تکلیف همسرتون رو روشن کنید.
اون روز هم بهتون گفتم،تاالان دیگه باید فکراتون رو کرده باشید.
تا فردا بیاید بیمارستان! تاکید میکنم تا فردا!
گوشیو که قطع کردم.
کلافه تر از قبل شده بودم.نمیدونستم باید چیکار کنم،اگه بابا هزینه هارو هم قبول میکرد ولی بعدش هیچی.........
از فکرم عصبانی شدم.
باید با بابا حرف میزدم،چون اون میخواست هزینه کنه نه من!
الان که خاله اینا اینجا بودن،واسه شام هم میمونن،بابا هم هنوز نیومده، پس با بابا میرم بیرون و حرف میزنم.
از این فکرم خوشحال شدم و لباسم رو عوض کردم و با برداشتن سوییچ و موبایلم از اتاقم بیرون رفتم.
روبه مامانم ایستادم و همونجور که نگاهم بین گلای فرش میچرخید
--مامان راستش من میرم پیش بابا.
شام هم با بابا بیرون میخورم.
--وا حامد؟ چیزی شده؟ کجا بری بیرون؟ من شام درست کردم، آروم تر ادامه داد،خالت اینا اینجان زشته!
خالم حرف مامانم رو قطع کرد
--خب مهتاب جان بزار بره،ماکه غریبه نیستیم.
--برو خاله جون مواظب خودت باش.
مامانم که دیگه قانع شده بود قبول کرد با اجازه ای گفتم از خونه خارج شدم.
توی راه با بابا هماهنگ کردم که اونم قبول کرد.
ازش خواستم برم دنبالش ولی قبول نکرد و گفت خودش میاد.
ماشینو پارک کردم و وارد رستوران شدم.
آدرسو واسه بابام ارسال کرد.
همونطور که فکرم درگیر حرفایی که میخواستم به بابا بگم بود، گوشیم زنگ خورد.
--الو ساس....
--سلام و کوفت! سلام درد ، معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
--ببین ساسان من کار دارم، حرفتو بزن.
کلافه و عصبی ادامه داد
--آخه پشت تلفن نمیتونم بگم.فردا میای یه جا قرار بزاریم؟
--باشه، آدرسو واسم بفرس.
خواستم قطع کنم
--راستی امشبو که هستی؟
منظورش رو متوجه شدم، منظورش از امشب این بود که از ۱۲ شب تا صبح تو خیابونا ول بگردیم و ملت رو مسخره خودمون کنیم.....
--حامد!حامدددد!اگه مردی بگو تا قبرتو بکنم.
--نه ساسان.
با گیجی پرسید
--نه یعنی چی؟ میگم میای امشب یا نه؟
--نه ساسان امشب نمیام. فکر نکنم......
ادامه حرفمو خوردم.
--باشه نیا! ولی قرار فردا یادته نره ها!
اینو گفت و بدون خداحافظی قطع کرد.
فکر اون دخترکم بود، ساسانم شد قوز بالا قوز!
غرق در فکر بودم که یه دفعه بابام نشست جلوم.
از اینکه من تعجب کرده بودم خندش گرفت.
--هااان چی شده؟ نکنه عاشقی چیزی شدی اینجوری میری تو فکر؟
از این حرفش خندم گرفت و سلام کردم.
جدی و با لبخند جوابم رو داد.
--خب حامد جان، اول غذا یا حرف؟
با اینکه میدونستم خستس ، ترجیح دادم اول غذا بخوریم تا لااقل یکم از خستگیش برطرف بشه.
--اول غذا.
غذارو سفارش دادیم که خیلی هم سریع آماده شد.موقع غذا خوردن همش به تو فکر بودم که حتی بابا هم این رو متوجه شده بود...
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸